loading...
فیس جوکس| پورتال جامع شامل خبر،سرگرمی،روانشناسی،زناشویی،مد،دکراسیون،آشپزی،پزشکی،رمان
admin بازدید : 248 دوشنبه 1392/10/16 نظرات (0)

رمان تولد مشترک قسمت15

 

 

 جسیکا پرونی
________________________________________


جینا بطری رو چرخوند و سر بطری افتاد به طرف من! او خدای من! یک چیز سخت بگه کلشو میکوبم به دیوار!
با چشمای منتظر و نگران بهش نگاه میکردم...از چشماش شیطنت میبارید.. بعد از سکوت کوتاهی که برای من قرنی گذشت لب باز کرد و گفت:
- جسیکا این یک بازیه و امیدوارم که ناراحت نشی! همه ما الان دور هم جمع شدیم تا اتفاقات این مدت رو از یادمون بره! حداقل از فشاری که رومون هست کمی کاسته شه! اوکی؟
خب آره حرفشو قبول داشتم! واسه همین از استرسم کم شد...
اما من از این میترسیدم چیزی بگه که غرورم بشکنه.. چون تو این بازی اصولا از نقطه ضعف آدم استفاده میکردن...
اما خب مگه چی میشه؟مگه جینا کارلوسو نبوسید؟ چی از این بدتر؟با این افکار خیالم راحت شد و لبخندی زدم!
جینا با دیدن لبخندم لبخندی از سر شیطنت زد و گفت:
- جسیکا ناراحت نشی هااااااااااااااا! خندیدیااااااااا!
- اوکی جینا.. بگو دیگه! جون به لبم کردی!
جینا که انگار از حرفی که میخواست بزنه خندش گرفته بود گفت:
- بیا به من مثل اسب سواری بده... حاضری؟(اینجا نشد بگم خر... نمیخواستم جسیکا رو خورد کنما اما برای برداشتن غرور خرکیش لازم بود! ممنون از جینای عزیز:دی)
چشمام گرد شد... یعنی چیییییی؟ کارلوس با شنیدن حرف جینا زد زیر خنده که نگاه تندی بهش کردم...
اه.. همینم مونده که مضحکه ی دست اینا بشم! لعنتیا!
جینا گفت:
- جسیکا گفتم که برای خنده! اصلا هم فکر بدی نکن... تو میتونی اگه بطری سر من افتاد چیز دیگه ای بگی... الان چیزی که بتونه این استرسو ازما دور کنه خندست! لطفا ناراحت نشو!
- اما جینا...!
آندرا با خنده زد رو دستم و گفت:
- بلند شو دیگه... لوس نباش!
اما خب اینطوری واقعا خورد میشدم... اما بازی بود و منم بازیکن! برای همین از جام بلند شدم رو به روی جینا چهاردست و پا و با حرص نشستم و جینا هم سوار کمرم شد!
اوه لعنتی عجب وزنی هم داشت... البته دروغ چرا زیاد سنگین نبود...
همه بچه ها میخندیدن و از شدت خنده افتاده بودن بغل هم دیگه!
وایسا جینا.. قسم میخورم اگه نوبت من شه بهت میگم مثل همین اون حیوونای مثل اسب علف بخوری...
حالا اینجا که ما علف نداریم من کاهو میگیرم جلوی دهنت بعد تا تو میای بخوری از جلوی دهنت میکشم تو هم مثل همون حیوونه عر بزنی! یعنی میکشمت جینا!
اما خودمم خندم گرفته بود... من.. جسیکا پرونی الان داشتم به یک دختر سواری میدادم! هی خدا!
دور بچه ها میچرخیدیم و میخندیدم... جینا آروم خم شد و دم گوشم گفت:
- جسیکا ناراحت که نشدی؟
- راستش اول دلم میخواست کلتو بکنم اما الان نه! واسه ی خودمم جالبه.
- خب دیگه وایسا کمر درد گرفتی!
- باز خدارو شکر یادت افتاد!
خندید و زد سر شونم... بردمش سر جاش و اونم پیاده شد... آستن با خنده گفت:
- فکرکنم اسب خوبی باشی جسیکا!
نگاهی بهش کردم که خندشو خورد...
الان نوبت من بود تا بطری رو بچرخونم... با خنده بطری رو گرفتم و چرخوندم... بین من و آستن ایستاد!

آخ خدا جون ماچ! آستن میخواستی از من سواری بگیری؟ الان یک چیزی بهت میگم که کلا یادت بره سواری رو با چه "س" ای مینویسن!



آستن مایسن

______________________________

من .....
بطری رو به من ایستاد. همه نفسهاشون و دادن بیرون. یه جورایی خیالشون راحت شد انگار.
با یه لبخند تاثیر گذار چشم دوختم به جسیکا. یکم محبتم چاشنی نگاهم کردم. نه که محبته الکی باشه نه. یه حسی بهش پیدا کرده بودم. یه حس خوب ...
هنوز اسمی رو حسم نزاشته بودم اما یه جورایی با حسی که به بقیه داشتم فرق می کرد.
حسم به بقیه یه حس دوستانه بود انگار چندین ساله که می شناسمشون و بهشون نزدیکم. حتی این کارلوس یوبسم یه جورایی به دلم نشسته بود هر چند خیلی خوشم میاد اذیتش کنم و حرصش بدم.
اما حسم به جس یه چیزی بود که خودمم نمی دونستم چیه ...
نگاه خیره ام انگار معذبش کرد. یه لبخند نشست رو لبم.
دیگه از اون چشم غره ها و نگاه های متهم کننده ی اولیه خبری نبود. هنوز یادم نرفته بود که وقتی اون مرد مرموز و تو جنگل دیدیم اومد و به من پناه آورد و پشت من پنهون شد.
سرمو کج کردم و گفتم: خوب ...
کارلوس: یه چیزی بهش بگو که حالش جا بیاد. من مطمئنم این پلید برای همه از الان نقشه کشیده.
برگشتم و با لبخند به کارلوس نگاه کردم. ابرو انداختم بالا و گفتم: برای تو یکی که حتما" ... شک نکن ...
دندونامو به کارلوس نشون دادم که خودشم خنده اش گرفت و خندید.
جینا: جسیکا یه کار سخت بگو بهش یکم بخندیم.
جسیکا آروم گفت: آخه چی بگم؟؟؟
آنرا: بگو بره غذا بیاره بخوریم.
جمع ترکید. اینا هم فهمیدن من شکموام.
جسیکا یکم دیگه نگام کرد و بعد گفت: میگم ... پاشو با کارلوس تانگو برقص ....
جینا و آندرا و حتی خود جسیکا خندیدن.
خودمم خندیدم.
کارلوس حرصی گفت: ای بابا چرا همه از من مایه می زارن؟؟؟
جسیکا شونه ای بالا انداخت و با لبخند نگاش کرد.
سریع بلند شدم و گفتم: خوب بدون آهنگ که نمیشه؟
جسیکا سریع دست کرد تو کیفشو از توش موبایلشو در آورد. آندرا هم بلند شد و رفت چراغها رو خاموش کرد غیر یه دیوار کوب که یه نور ملایم به فضا میداد چیز دیگه ای روشن نبود.
رفتم سمت کارلوس و دستش و کشیدم و به زور بلندش کردم. با نهایت بی میلی بلند شد.
دستش و گذاشتم رو شونه ام و خودمم دستهامو گذاشتم دور کمرش.
با بلند شدن صدای آهنگ یهو هر دومون پق زدیم زیر خنده.
just one last dance
چقدرم به حال و هوای الانمون می خورد.
بی حرف شروع کردیم به تکون خوردن.
قدش یه 4-5 سانتی ازم کوتاه تر بود. آروم دستمو بالا آوردم و گراشتم پشت سرش و آروم هلش دادم که سرش بیاد رو شونه ام.
سریع با اخم فهمید و یه مشت زد به بازوم.
خنده امو به زور قورت دادم. حالا مگه میشد برقصیم. به شدت اون رگ شیطنتم گل کرده بود و نیم زاشت آروم بمونم. از طرفی هم هیچ کدوم نمی تونستیم به هم نگاه کنیم. کافی بود یه نیم نگاه به هم می نداختیم تا منفجر بشیم از خنده.
همون جور که تکون می خوردیم و دستم دور کمرش بود. با شیطنت آروم آروم دستمو از رو کمرش سر دادم سمت پایین. از گودی کمرش گذشت و یهو کارلوس که فهمید سریع خودشو کشید کنار و با اخم گفت: پسره منحرف دیدم چه ذوقی کرد وقتی کفتی با من برقص نگو هدف داشتی و فکرای پلید تو ذهنت بود.
کارلوس این حرفها رو با حرص و کمی جدی و کمی شوخی می گفت و من بلند بلند می خندیدم. دخترام که هر کدوم یه سمتی ولو شده بودن.
کارلوس برگشت بشینه که جسیکا با همون خنده ای که بند نمی یومد گفت: تا آهنگ تموم نشده آستن باید برقصه. می تونی شریکتو عوض کنی.
یه نگاه خبیث به کارلوس انداختم و پشتش که داشت می رفت بشینه رفتم. و وقتی نشست من خم شدم سمت جینا که دستش و بگیرم بلندش کنم برقصیم که کارلوس سریع مچ دستمو گرفت و گفت: جینا نمی تونه برقصه پاش ضربه خورده.
یه ابروم رفت بالا . جینا هم یه جور عجیب و همراه با یه لبخند که میشه گفت مهربون بود به کارلوس نگاه کرد. من که می دونستم جینا پاش برا رقص مشکلی نداره و کارلوس برای چیز دیگه ای این جوری جوش می زنه.
بی حرف بلند شدم و یه دو رچرخیدم. جسیکا و آندرا هنوز داشتن می خندیدن.
رفتم سمت آندرا و دستمو دراز کردم سمتش و با یه حرکت سریع دستش و گرفتم و کشیدمش تو بغلم. یه جیغ کوتاه همراه با هیجان و خنده کشید و اومد تو بغلم. یه دستش و گذاشت رو شونه امو منم یه دستمو گذاشتم دور کمرش و با دست دیگه امم که دستش و گرفتم.
یکم همراه آهنگ تکون خوردیم. با یه حرکت چرخوندمش. دستم و که دستش و گرفته بود گرفتم بالا و آندرا هم یه دور دور خودش چرخید. هر دو لبخند به لب می رقصیدیم. داشت بهمون خوش می گذشت.
بقیه هم ریز ریز به چپ و راست تکون می خوردن و نگاهمون می کردن. رفته بودن تو جو آهنگ.
زیر گوش آندرا گفتم: حیفه جس بی نصیب بمونه. می چرخونمت و بعد می رم سراغ جس.
با سر حرفمو تایید کرد.
با یه حرکت دوباره چرخوندمش و آندرا با چند چرخش رفت سر جاش و آروم نشست.
آهنگ هنوز ادامه داشت. جسیکا اومد معترض بگه آهنگ هنوز تموم نشده که دستمو گرفتم جلوش.
با تعجب به دستم و بعد به من نگاه کرد و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه آروم دستش و گرفتم و بلندش کردم.
دستاش و انداخت دور گردنم و منم کمر باریکش و گرفتم . نرم حرکت کردیم.
نمی دونم کجای آهنگ بود که جس آروم سرش و گذاشت رو سینه ام.
از این حرکتش حس خوبی بهم دست داد. دستم دور کمرش سفت تر شد. چونه امو گذاشتم رو سرش.
چرخیدیم ... چرخیدیم .. تو اون چرخش چشمم افتاد به کارلوس که یه لبخندی رو لبش بود. شصتش و آروم بالا آورد به نشونه موفقیت.
بهش لبخند زدم. انگار اونم فهمیده بود که این رقصه با بقیه فرق می کرد. رقصی بود که تا به حال تو زندگیم تجربه اش نکرده بودم.
حسی داشت که تا حالا نداشتم. واقعا" توی این شرایط و این خونه و جنگل داشتن یه همچین حس آرامش بخشی عجیب بود.
تازه گرم شده بودم و رفته بودم تو حس که آهنگ تموم شد. خورد تو ذوقم.
ایستادیم بدون اینکه از هم جدا بشیم. آندرا بلند شد که چراغا رو روشن کنه.
بی اختیار سرمو خم کردم و رو موهای جسیکا رو بوسیدم.
همون لحظه چراغها روشن شد. جسیکا با تعجب بهم نگاه می کرد. یه نگاه عجیب. آروم ازم جدا شد و رفت سر جاش نشست.
تا وقتی که کامل ننشست از جام تکون نخوردم و چشمهامو ازش بر نداشتم.
تا نشست لبخند عظیمی زدم و دستهامو بهم کوبیدم و گفتم: حالا نوبت منه که بطری و بچرخونم. ابروهامو انداختم بالا و یه لبخند خبیث زدم. مارگاریتا هنوز خوابیده بود. فکر کنم خیلی بی خوابی کشیده بود که با وجود این همه سر و صدای ماها بیدار نشده بود.
رفتم سر جام نشستم.
خوشحال دستهامو انداختم تو هم و انگشتامو شکوندم که صدای تقشون خیلی بهم فاز داد.
خوشحال خیز برداشتم سمت بطری و با ذوق به فارسی گفتم: حالا نفس کش می طلبم ....
قبل اینکه دستم به بطری برسه جینا پق زد زیر خنده. خم شده سمت بطری با تعجب سرمو بلند کردم و به جینا نگاه کردم. بقیه هم مثل من از خنده جینا تعجب کرده بودن.
همچین می خندید که انگار تو دنیا درد و غمی نداشت. یه لحظه از ذهنم گذشت که نکنه به حرف من خندیده باشه. اون بارم که به مارگاریتا گفتم سگ خورد بد بهم نگاه کرد.
اما فکر نمی کنم ایرونی بفهمه . اما برای اطمینان گفتم: رو آب بخندی ....
تا اینو گفتم سریع خنده اش بند اومد و با چشمهای گرد و عصبانی تند گفت: اویــــــــــــــــی هیچی بهت نمیگم روتو کم کن.
حالا چشمهای منم گرد شده بود. آروم برگشتم سر جام نشستم و متعجب و مبهوت نگاش کردم. آخه جمله اشو به ایرونی گفته بود.
با تعجب گفتم: تو ایرونی بلدی؟؟؟
دوباره یه لبخندی زد و گفت: بله که بلدم .
یه اخمی کردم و گفتم: پس چرا دیشب تا حالا نگفتی؟ گذاشتی من راحت همه حرفهامو به ایرونی بزنم.
یه چشمکی زد و گفت: حیف بود جملات قصارت و از دست بدم.
خنده ام گرفت با لبخند گفتم: از کجا یاد گرفتی؟
جینا: یه رگم ایرونیه.
تند گفتم: منم... کی؟ پدرت یا مادرت؟
با همون لبخند گفت: مادرم.
یه ذوقی کرده بودم که نگو. از اینکه یه نیمچه هم وطن پیدا کرده بودم تو این جنگل مخوف قند تو دلم آب می کردن.
خوشحال گفتم: من پدرم ایرونیه. مادرت بهت یاد داده؟؟
یهو خنده از رو لبش رفت. ناراحت سرش و انداخت پایین و گفت: مادرم فوت شده. من خودم یاد گرفتم. چون دوست داشتم زبون مادریم و بشناسم.
ناراحت شدم. آروم گفتم: متاسفم.
سرشو بلند کرد و با یه لبخند ازم تشکر کرد.
صدای سرفه کارلوس بلند شد. بهش نگاه کردیم. با اخم به من و جینا نگاه می کرد.
این پسره چش شده؟ حالا یه بوس زوری از دختره گرفته روش غیرتی میشه.
به ایرونی گفتم: ایول غیرت ....
دوباره جینا خندید که باعث شد صدای کارلوس در بیاد.
کارلوس: میشه بگید دارید در مورد چی حرف می زنید؟
برای اینکه لجش و در بیارم گفتم: نخیر نمیشه.
حرصی نگام کرد و گفت: پس تمومش کنید و بازیو ادامه بدید.
خیلی دلم می خواست حال کارلوس و بگیرم. جینا که نزده بودتش. هنوز داغ مشتایی که بهم زد تو دلم مونده بود.
بی حرف خم شدم سمت بطری. دست دراز کردم و گفتم: خداجون بره رو کارلوس. دارم براش...
همچین با همه زور و قدرتم بطریو چرخوندم که 600 دور تند و تند چرخید. نشستم سر جام و با چشم چرخشش و دنبال کردم.
همه ی چشمها به بطری بود که الان حرکتاش آروم تر شده بود. بطری آروم آروم می چرخید. از همه می گذشت و در آخر ....
از ذوقم پریدم هوا. یس .. یس .. خودشه.....
بطری رو کارلوس ثابت مونده بود. بهش نگاه کردم. بغ کرده و با اخم به بطری نگاه می کرد. مطمئنم اگه می تونست می زد میشکوندش.
بهش نگاه کردم و تا سرش و آورد بالا براش ابرو انداختم بالا. بیتشر کفری شد.
بی توجه به قیافه کبود کارلوس دستمو به چونه ام زدم و گفتم: خوب ... خوب ... حالا چی بهت بگم که دلم خنک شه؟
کارلوس زیر لب گفت: عقده ای ....
براق شدم سمتش و گفتم: من عقده ایم؟؟؟ همچین حالتو بگیرم... اون سری یه حال اساسی بهت دادم پررو شدی ...
با سر به جینا اشاره کردم. زیر چشمی به جینا نگاه کرد و چیزی نگفت: پس خوشش اومده بود که آروم شده بود.
یه نگاه به کل خونه انداختم. به تک تک بچه ها نگاه کردم. تو این چشم گردوندم چشمم افتاد به مارگاریتا که با دهن باز رو مبل طاق باز خوابیده بود.
یه فکر خبیث اومد تو ذهنم که باعث شد لبخند خبیثی بزنم.
برگشتم سمت کارلوس و گفتم: میری اون ملافه سفیده رو از رو اون مبله که پشت آندراست بر می داری. می ندازی رو سرت.
بعد میری خم میشی رو مارگاریتا و ادای روح و در میاری و صداهای ترسناک از خودت در میاری.
کارلوس با چشمهای گرد بهم نگاه کرد.
خشک همراه با اخم گفت: عمرا".
اخم کردم: یعنی چی من هر کار به هر کدومتون میگم خودتون و لوس می کنید؟ زود باش برو انجام بده.
خلاصه بعد 5 دقیقه چونه زدن، کارلوس رضایت داد که انجامش بده.
رفت و ملافه سفید و برداشت و انداخت رو سرش. به زور جلوی خودمون و گرفته بودیم که نخندیم. درست شده بود مثل این روح های سفید توی کارتن ها.
آروم رفت سمت مارگاریتا. خم شد روش. دستهاشو همراه با ملافه آورد بالا. جای 5 تا انگشتش رو ملافه مونده بود.
همه مون ساکت بودیم. از زیر ملافه سرش و چرخوند طرف ما انگار از اون زیر ماها رو می دید. وقتی دید منتظریم یه نفس عمیق کشید و یهو برگشت سمت مارگاریتای بخت برگشته و با صدای بلندی که ماها رو هم زهره ترک کرد یه هویــــــــــــــــــــی بلندی کرد.
تو یه لحظه مارگاریتا یه تکونی خورد و یه جیغ بلندی کشید و پای سالمشو همچین آورد بالا که محکم خورد تو گردن کارلوس و چون کارلوسم انتظارشو نداشت تعادلشو از دست داد و پرت شد یه ور و چون جینا جلوشون بود و برگشته بود که درست صحنه رو ببینه وقتی کارلوس پرت شد افتاد رو جینا.
عجب صحنه نابی بود.
منو جسیکا و آندرا پق زدیم زیر خنده و از زور خنده نفسمون بالا نمیومد.
مارگاریتا عصبی رو مبل نشسته بود و تند تند به زبون خودش فحش می داد. از اون ور کارلوس و جینا افتاده رو هم خشک شده بودن. همچین تو حلق هم بودن و زوم تو چشمهای هم که ماها رو یادشون رفته بود. البته کارلوس که چشم نداشت جای چشم یه ملافه سفید بود اما خوب فکر کنم این دوتا چشمهای همو حس می کردن.
ماها هم اون دو تا رو فراموش کرده بودیم. با صدای عصبی مارگاریتا خنده امون و تموم کردیم و کارلوسم بالاخره رضایت داد و از رو جینا بلند شد و دست دراز کرد و دست جینا و کشید و کمک کرد که اونم بشینه.
مارگاریتا: این چه کار مسخره ای بود؟
براق شد به کارلوس که ملافه رو از رو سرش برداشته بود و داشت با دستش رو موهاش می کشید که صافشون کنه و بخوابونتشون.
کارلوس با اخم گفت: به من نگاه نکن تقصیر آستن بود اون مجبورم کرد.
مارگاریتا بهم چشم غره رفت و منتظر نگام کرد.
مظلوم نگاش کردم و شونه هامو انداختم بالا و گفتم: تقصیر من نیست. خوب بازی بود دیگه. اگه تو هم بازی می کردی می تونستی هر بلایی دوست داری سرمون بیاری.
مارگاریتا یکم با اخم و چشم غره بهم نگاه کرد و یهو گفت: باشه منم بازی.
اینو گفت و یه لنگه پا اومد و نشست بین کارلوس و جینا!
مارگاریتا: نوبت کیه؟
کارلوس: من.
مارگاریتا یه نگاه همراه با پشت چشم نازک کردن به کارلوس انداخت و ریلکس گفت: چون یه دور منو تو خواب سکته دادی من نوبتت و می گیرم.
کارلوس مخالفتی نکرد و مارگاریتا خم شد سمت بطری و چرخوندش .....مارگاریتا دوما
_______________________



بالاخره منم وارد بازی شدم ... دلم میخواست هر جور شده ... تلافی کار کارلوس رو در بیارم
نشستم بین کارلوس و جینا ... چون پام درد میکرد نمیتونستم جمعش کنم زیر پام .. پامو دراز کردم... کج نشستم ..
....باید تمرکز میکردم که سر بطری به طرف کارلوس بیوفته تا یه حالی ازش بگیرم....
دستمو گذاشتم رو بطری ... به تک تکشون نگاه کردم ... خندم گرفت .... هیجان داشتم .. اوناهم مشتاق زل زده بودن به من..
باید هر جوری شده حال کارلوس رو بگیرم ... خب .. با خودم شمردم حالا یک .. دو .. سه ... بطری رو چرخوندم ...
هی دعا میکردم بیوفته به کارلوس که ...
اَه شانسِ لعنتی افتاد به آندرا ... کارلوس جوری نگام کرد که ... یعنی ضایع شدی ... دوست داشتم حرصمو یجوری خالی کنم ..
داشتم فکر میکردم که چه بلایی سر آندرا بیارم..... وای خدا ...آره ...بدجنس شده بودم ... ایول خودش ِ
-آندرا ....
همه چشمامو گوشاشون به من بود ...
-آندرا باید برامون ادای گربه رو در بیاری
تا اینو شنیدن همه زدن زیر خنده ...
جیغ آندرا در اومد ...
آندرا : چی؟؟؟؟؟؟ من چیکار کنم؟مثل ِ گربه بشم که چی؟؟؟؟؟
اون حرص میخورد ما میخندیدیم....
-هیچ راهی وجود نداره ... سریع باش دختر...
با حال زار گفت
آندرا : آخه من چجوری شبیه گربه بشم؟؟
تا اینو گفت جینا از جاش بلند شد .. همه هاج و واج بهش نگاه میکردن که این یهویی کجا پرید رفت...
دیدیم یه خط چشم مانندی دستش ِ .. الان میخواست چیکار کنه... رفت سمت آندرا... رو به رو وایستاد...
خط چشم رو کشید رو صورتش ... از جلوی صورتش اومد کنار .... جمع از خنده منفجر شد ....
جینا واسه آندرا سبیل گربه کشیده بود .... خیلی قشنگ شده ....
جینا : حالا شبیه گربه شدی ...
خندیدیم .... اون بیچاره ام هیچی نمیتونست بگه .... مجبور شد ... ادای گربه رو در بیاره
چهار دستو پا درو رو بر من میپلکید.... موهاشو باز کرده بود ریخته بود دورش ... از خنده غش کرده بودم
مثل ِ گربه ها میو میو میکرد .... هیچکدوم از بچه ها رو نمیشد کنترل کرد ...
آندرا مثل ِ گربه هی خودشو میچسبوند به من .... خودشو میمالوند بهم ... هی میخواستم نخندم ولی نمیشد
چه غمزه ای میومد .... دوباره میو میو کرد ...جمع منفجر شد از خنده
اومد نزدیکم.... خودشو چسبوند بهم ....یهویی یه بوس از گونه ام کرد ...
من هاج و واج موندم... همه بچه ها خندیدن ....من دیگه نتونستم جلو خندمو بگیرم بلند بلند خندیدم...
ولو شده بودم ....به اونی که پشتم بهش بود تکیه کرده بودم میخندیدم ....هیچ وقت فکرشو نمیکردم که ... من بتونم با پنج نفر دیگه اینجوری بخندم
... خوشحال بودم ....برگشتم ببینم به کی تیکه کردم ... کارلوس ... کارلوس پشتم بود ... اخم کرد بهم ...
ای بابا .... ازش فاصله گرفتم ... این از منم بدتر بود که ... برای چی بهم اخم کرد... فکر کرد از قصد خودمو انداختم روش
....به بچه ها نگاه کردم .... هنوز داشتن میخندیدن ... اندرا چند تا فحشی که میداد خنده میکرد ...که مضحکش کرده بودم ...
با اون سبیلایی گربه ایش خیلی با نمک شده بود ...
نوبت خود ِ آندرا بود که بطری رو بچرخونه ....همگی منتظر بودیم...
آندرا گارسیا

بالاخره بعد از این که مارگاریتا مجازاتم کرد .. مجازاتش جالب بود و باعث خندمون شد ... اولش دوست نداشتم ادای گربه ها رو دربیارم اما بعدش که توی موقعیت قرار گرفتم خیلی خوشم اومد ..
عجیب دوست داشتم بیفته روی مارگاریتا تا این بار من مجازاتش کنم و بخندیم ... .. دستامو به هم مالیدم و با بدجنسی به بچه ها نگاه کردم .. همه با لبخند داشتن بهم نگاه می کردن ....

نگاهم رو از بچه ها گرفتم .. به بطری خیره شدم و دستم رو جلو بردم ...
توی یه حرکت بطری رو تکونی سریع دادم که باعث شد چندین دور بچرخه ....
کم کم سرعت بطری آهسته شد و همه ی نفس ها توی سینه حبس !
اه ... بطری روی کارلوس افتاد ... آستن به شدت سعی داشت خندشو پنهون کنه .. این از صورتش که کاملا سرخ شده بود مشخص بود ..
کارلوس اخمی کرد و گفت :
- یعنی چی ؟ مگه قراره هر نفر چند بار مجازات بشه ؟ من حوصله ی بازی کردن ندارم دیگه .. ترجیح می دم برم استراحت کنم !
آستن با اعتراض گفت :
- خب شانسه دیگه .. تو هم که خوش شانس !
کارلوس بهش چشم غره ای رفت و گفت :
- مقصر تویی با این بازی های مسخره ت !
آستن با بدجنسی گفت :
- برای تو که بد نشد ! مفت و مجانی یه بوس هم گرفتی !
با این حرف جینا خنده ش گرفت و سرش رو پایین انداخت ... ما هم خندمون گرفته بود .. کارلوس اخمش شدید تر شد .. انگار می خواست جلوی خنده ش رو بگیره که این طوری اخم کرده بود ..
بعد از چند لحظه که تونست کنترل خودش رو به دست بیاره گفت :
- فکر کنم بیشتر به فکر خودت بودی .. چون با همه یکی یه دور رقصیدی .. در ضمن .. مهم تر از همه این که ..
به خودش اشاره کرده .. متوجه نشدم منظورش چی بود ..
اما آستن پقی زد زیر خنده و گفت :
- خیلی اعتماد به نفس داری تو ...
کارلوس بدون این که به حرف آستن اهمیت بده گفت :
- به هر حال من این دور رو قبول ندارم .. یا دوباره بطری رو بچرخونید یا این که بازی تموم میشه ..
جسیکا گفت :
- اما تو داری به نفع خودت بازی رو بهم می زنی ...
کارلوس : شما دست به یکی کردید...
بعد هم با اخم بهمون خیره شد ... این یارو چش بود خدا می دونست ...
رو به جمع گفتم :
- بچه ها راست می گه .. بریم یه چیزی بخوریم .. من که خیلی گرسنمه ... خیلی وقته مشغول بازی هستیم و متوجه گذر زمان نشدیم ..
جینا گفت :
- منم موافقم .. بهتره بریم یه چیزی بخوریم بعدش هم می تونیم بیایم دوباره بازی کنیم ...
کارلوس با این حرف جینا بهش نگاه کرد و زیر زیرکی لبخندی زد ... هممون انگار به کل اتفاقات ترسناک رو فراموش کرده بودیم ...
جو آروم بود و این جو آروم و دوستانه رو مدیون آستن بودیم که پیشنهاد این بازی ِ خوب رو داد.. !
آستن و جسی هم بالاخره موافقتشون رو اعلام کردن و همه از جا بلند شدیم ... جسیکا گفت :
- من میرم جعبه ی کمک های اولیه رو بیارم تا پای مارگاریتا رو پانسمان کنم ..
بچه ها قبول کردن و مارگاریتا هم روی مبل نشست و منتظر اومدن جسی شد ...
ما هم ، رفتیم توی آشپزخونه و یه غذای ساده درست کردیم .. بعدش هم با ولع مشغول خوردن شدیم ..
با این که ساده و کم بود ، اما خیلی چسبید ...
***
ساعت طرفای سه نصفه شب بود که آستن گفت :
- خب بریم بالا بخوابیم دیگه ؟ این طور که پیداست امشب از اتفاقات ترسناک خبری نیست !
همه موافقت کردیم و خواستیم بریم بالا که مارگاریتا با طلبکاری گفت :
- من چطوری تا بالا بیام ؟
همه ایستادیم و به آستن نگاه کردیم ...
اومد اعتراض کنه که کارلوس گفت :
- کار ِ خودته ..
بیچاره دوباره اومد حرفی بزنه که جسیکا گفت :
- تو که این همه آوردیش تا ویلا .. این دو قدم هم برو !
آستن هم که معلوم بود بد جوری شیفته ی جسیکا شده بی حرفی قبول کرد ... رفت جلوی ماگاریتا ایستاد و گفت :
- بپر بالا .. زود باش ..
بعدش هم به زبون خودش چیزی گفت که متوجه نشدم .. اما جینا بعد از شنیدن حرفش ریز خندید .. بین بازی متوجه شده بودیم که دوتاشون زبون مادریشون یکیه .. برای همین هم فقط جینا حرفاش رو می فهمید ..
مارگاریتا رو روی کولش سوار کرد و به سمت بالا حرکت کرد .. ما هم پشت سرش راه افتادیم ..
همگی خیلی خسته بودیم و به یه خواب راحت احتیاج داشتیم ..
کارلـــــــــوس

جالب بود ! دوشب اینجا بودیم و هنوز درست حسابی طبقه بالا رو نگشته بودیم ...
طبقه دایره شکلی بود که دور تادورش هفت تا در بود ، من سریع رفتم در روبروی راه پله ها رو باز کردم ، که از شانس نداشته م توالت و حموم از آب دراومد ... در سمت راست رو اومدم باز کنم که هرکاری کردم نشد ، مثل اینکه قفل بود ...عصبی رو به بچه ها گفتم : مثل اینکه یکی از اتاقا کم شد ، آستن اومد جلو و گفت : بذار منم یه امتحان بکنم ، چند بار دستگیره در رو باز و بسته کرد ، اما فایده نداشت ... من و آستن به طرف اتاق بعدی رفتیم ، بچه ها هم به دنبالمون ، درگیر در دوم بودم که جیغ آرومی توجه همه رو سمت اتاق در بسته برد ، آندرا در حالیکه از تعجب دهانش رو گرفته بود ، روبروی اتاق که دیگه درش بسته نبود وایساده بود .
آستن رفت سمت آندرا و گفت : با چی بازش کردی ؟
آندرا که هنوز شوکه بود گفت : من کاری نکردم ، فقط واسه امتحان دستگیره و بالا ، پایین کردم که دیدم در باز شد .
مارگاریتا که یه پایی وایساده بود و یه دستش به دیوار بود گفت : راست می گه ، فقط در رو باز کرد ، همین ... اما در واسه منم باز نشد .
بعد از اینکه کلی کلنجار رفتم ، در دوم هم باز نشد ، مالدیتو ! اتاقای این خونه هم یه چیزیشون میشه ... عصبی از در دور شدم ، مثل سری قبل ، آستن اومد جلو و امتحان کرد ، اما باز نشد ، مارگاریتا لی لی کنان اومد سمت اتاق دوم و گفت : اینم باز نشد ؟ لعنتی ... با حرص دستگیره در رو گرفت و ول کرد ... در عین ناباوری در اتاق دوم هم باز شد .
همه ساکت داشتند به همدیگه نگاه می کردند ... آستن هم متفکر فقط به اتاقا نگاه می کرد .
بدون توجه به اونا ... رفتم سمت اتاق سوم ، دستگیره رو گرفتم تا بازش کنم
که آستن که باز حس ریاستش گل کرده بود ، سریع اومد سمتم و گفت : صبر کن .
دستگیره رو ول کردم و با اخم ازش رسیدم : چی شده ؟
اونم بدون توجه به سوالم اومد سمت در ، دستگیره رو گرفت و گفت : من به یه نتیجه ای رسیدم ، اگه این در رو باز کنم مطمئن می شم که قضیه این درا چیه .
همه رفتیم عقب تا ببینیم در باز می شه یا نه ، آستن یه نفس عمیق کشید و دستگیره رو به سمت پایین فشار داد ، در به راحتی باز شد .
آستن با لبخند کمرنگی برگشت به سمت ما و گفت : حدسم درست بود !
با پوزخند پرسیدم : پس بگو اتاق بعدی رو کی می تونه باز کنه آقای انیشتین !
آستن یه نگاهی به بچه ها انداخت و پرسید : نفر سومی که اومد تو خونه کی بود ؟
من که نفر اول بودم و جینا هم نفر دوم ... نفر سوم جسیکا بود ، همونی که سریع پرید تو خونه و نذاشت که من و جینا ...
بلند گفتم : جسیکا بود .
آستن گفت : خوبه ، بعد رو کرد به جسیکا که رنگش پریده بود و گفت : برو در اتاق چهارو رو باز کن .
باید اثبات می کردم که این درها و قفلاشون ربطی به دیر و زود رسیدن به این خونه نداره ، قبل از جسیکا پریدم سمت در اتاق چهارم ، مالدیتو ! هرکاری کردم در باز نشد ... جسیکا با ترس اومد سمت در و با احتیاط دستگیره در رو گرفت و به سمت پایین کشید ... در باز شد .
جینا رفت سمت اتاق ششم و رو به آستن گفت : من نفر دوم بودم .
آستن هم با لبخند گفت : پس اینم اتاق توئه ! ... جینا رفت و به راحتی در رو باز کرد ... مثل اینکه جدی جدی آستن یه چیزایی می دونست .
فقط یه در مونده بود و من ، بدون اینکه منتظر دستور آستن باشم رفتم سمت در و به راحتی بازش کردم .
دخترا فقط داشتن تحسین آمیز و با کمی تعجب به آستن نگاه می کردند ، رفتم پیشش و جدی پرسیدم : از کجا فهمیدی ؟
آستن که معلوم بود یه کم ترسیده ، آروم گفت : بذار دخترا که رفتن بعدا بهت می گم .
گفتم باشه ... دخترا شب بخیر گفتند و همه رفتیم سمت اتاقایی که خونه انتخاب کرده بود برامون .
اتاق من کنار اتاق جینا بود ، وقتی داشتم می رفتم تو اتاقم ، جینا لبخندی زد و آروم گفت : شب بخیر .
یه دفه تپش قلبم بالا رفت ... نمی دونم چم شده بود ، وقتی باهام حرف می زد ، یا نگاهش به نگاهم می افتاد ، حالم عوض می شد ، می شدم یکی دیگه ، دیگه کارلوس گونزالس سابق نبودم ... هنوزم که به کار امشبش فکر می کنم ، تمام وجودم گرم می شه ... بعد از شب بخیر جینا ، چشمامو بستم ، بوسه ش رو تو ذهنم آوردم و با کنترل احساساتم گفتم : سب تو هم بخیر .
بعد چشمکی زد و رفت توی اتاقش ، منم با کلی انرژی واسه این که کسی شک نکنه رفتم توی اتاقم .
بعدکه همه جا آروم شد آ، بی صدا در اتاق رو باز کردم ، فقط آستن وایساده بود و با نگرانی به در و دیوار اتاقا نگاه می کرد .
رفتم جلو و آروم گفتم : خوب بگو .
آستن هم که انگار داره یه بنای تاریخی رو توضیح می ده شروع کرد به صحبت ، در توالت رو نشون داد و گفت : ببین ... این در دقیقا وسط این طبقه است ، و اگه یه خط مستقیم از این در به روبروش بکشیم ، دقیقا این طبقه رو نصف می کنه ، بعد ما اومدیم از سمت چپ این در شروع کردیم به باز کردن اتاقا ، که اولیش رو آندرا باز کرد و دومیش رو هم ماری .
بعد از این اتفاق ، دیدم این دو تا دقیقا کسایی هستن که بعد از من اومده بودن تو خونه ، پس نفر بعدی من می تونستم باشم ، که درست هم بود ... اما در اصل نوبت این اتاقای مرموز ...از سمت راست این در وسطیه ، یعنی جهت عقربه های ساعت که از کارلوس شروع میشه و به آندرا ختم .
عقربه های ساعت رو که گفت نمی دونم چرا یاد جمله اون راننده افتادم : نفر اول ، ثانیه اول .
آستن که آروم شده بود گفت : خیلی ترسناکه کارلوس ، برا همین گفتم به دخترا نگیم تا ذهنیتشون نریزه به هم .
بهش خندیدم و گفتم : زیاد بهش فکر نکن ... بری بخوابی همه اینا از مغزت می ره بیرون .
آستن نگران گفت : خدا کنه .. بعد چیزی زیر لب گفت و رفت به اتاقش... منم برگشتم به اتاقم .
اتاق خوبی هم بهم افتاده بود ! یه اتاق نسبتا بزرگ که وسطش یه تخت یک و نیم نفره گذاشته بودند ! من همیشه عادت داشتم زیاد غلت بخورم و برای همین رو تختای بزرگ راحت تر بودم ... شیرجه زدم روی تخت و چشامو بستم ... بین خواب و بیداری بودم که حس کردم دستگیره اتاق چند بار بالا پایین شد ،بچه ها که الان خوابن ، حتما توهم بود ، محل نذاشتم و چشمامو بستم .
چند بار اینور و اونور شدم که حس کردم چیزی روی سینه م سنگینی می کنه ، چشمامو آروم باز کردم ، مالدیتو ! یه گربه سیاه با اون چشمای مزخرف و روشنش روی سینه م نشسته بود و داشت به من نگاه می کرد ... سریع از جام بلند شدم و از اتاق پرتش کردم بیرون .... هنوز روی تخت نرفته بودم که حس کردم ، چیزی داره به زمین می خوره ، صداش آشنا بود صدای زمین خوردن توپ تنیس بود ، چه وهم انگیز و ترسنام می شد صداشون تو این موقع شب ... سریع چشمامو باز کردم تا ببینم از کجا دارن میان این توپا ، اما چیزی توی اتاق نبود...به جاش چشمم به یه راکتی افتاد که به تختم تکیه داده شده بود ، سریع از جام بلند شدم و برش داشتم ...مالدیتو ! این راکت خودم بود راکتی که روش C-G اول و اسم و فامیلم رو حک کرده بودم روش اینجا چیکار می کرد ؟برش داشتم و گذاشتم زیر تخت تا فردا اول وقت با دقت بررسیش کنم ...
باز گرفتم خوابیدم که باز دستگیره در بالا و پایین شد ، اما ایندفعه بیشتر از دفعه قبل .... رفتم دم در ، تا دستگیره اومد پایین سریع در رو باز کردم
اما هیچ کس نبود ، حتما گربه ها می پریده و دستگیره رو می گرفته ، برای پیدا کردن گربه هه طبقه رو کامل گشتم ، اثری ازش نبود ، حتما رفته بود طبقه پایین .
خمیازه ای کشیدم و رفتم توی اتاقم ، که یه دفعه خمیازه م نیمه کاره موند .... چی می دیدم ؟!
جینا پشت به من روی تختم نشسته بود و داشت موهاشو شونه می کرد ، یعنی جینا می خواست که امشب ؟!!!!
خدای من .... چه شب خاطره انگیزی می شد ! رفتم پیشش دستم رو گذاشتم روی شونه ش ، آروم گفتم : عزیزم ؟
جینا دست از شونه کردن موهاش برداشت و آروم برگشت به سمتم ... مالدیـتـــــــو ! این دیگه چه کوفتی بود ؟
صورتش سفید و اسکلتی بود , با چشمای گود افتاده ، با ترس ازشش فاصله گرفتم و از اتاق زدم بیرون ... نخیر مثل اینکه امشبم برنامه داریم ...
در اتاق بقیه بسته بود ، پس حتما خواب بودند ، منم برای اینکه فکرم رو از ترس منحرف کنم رفتم طبقه پایین و تلویزیون رو روشن کردم...

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد قالب جدید سایت چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1128
  • کل نظرات : 50
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 103
  • آی پی امروز : 69
  • آی پی دیروز : 179
  • بازدید امروز : 200
  • باردید دیروز : 317
  • گوگل امروز : 21
  • گوگل دیروز : 100
  • بازدید هفته : 1,579
  • بازدید ماه : 6,696
  • بازدید سال : 62,293
  • بازدید کلی : 4,078,219