loading...
فیس جوکس| پورتال جامع شامل خبر،سرگرمی،روانشناسی،زناشویی،مد،دکراسیون،آشپزی،پزشکی،رمان
admin بازدید : 7237 چهارشنبه 1392/11/09 نظرات (0)

رمان عشق به توان 6قسمت 12

 

 

حوصله ام سر رفته بود و تصمیم گرفتم برم پیش نفس اینا....وقتی در زدم گفتم:
ـ نمیاید پایین؟!
که بعد چند ثانیه در باز شد و نفس سریع اومد بیرون اما سامیار نیمه لخت رو تخت نشسته بود و تو فکر بود... با تعجب در و بستم و ازش نپرسیدم میاد پایین یا نه!!!!!
میشا ورقا رو آورده بود تا بازی کنیم! به یاد اون روز که میلاد و سامیار چیکار کردن لبخندی زدم و میشا هم فکرم رو خوند و لبخند شیطانی زد!!!!!
قرار شد حکم بازی کنیم اما ایندفعه شرطی بازی نکردیم چون سامیار نبود و بنابراین پسرا قصر در رفتن!
بعد یه ساعت ، بازی کسل کننده شده بود..... میشا اعصابش خرد شد و بلند شد و هر چهارتامون با تعجب به کاراش نگاه کردیم!!!!
من: چته میشا؟!
میشا: میخوام آهنگ بذارم!
با تعجب بهش نگاه کردم که رفت سر ضبط و یه آهنگ ملایم گذاشت و اتردین رو بلند کرد! تازه منظورش رو گرفته بودم... اتردین هم لبخندی به روی میشا زد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و دست میشا رو گرفت و شروع به رقص کردن..... نفس هم رفت چراغ هارو خاموش کرد و من هم داشتم نگاهشون میکردم که میلاد بازوم رو گرفت و به خودش نزدیک کرد.... با دست راستش کمرم رو گرفت و با دست چپش هم دست راست من..... من هم دست چپم رو روی شونه اش گذاشتم و شروع کردیم....
دست میلاد روی کمرم با ملایمت می لغزید..... پشت میلاد به پله ها بود ولی من دید کامل به پله ها داشتم و سامیار که با گیجی پایین می آمد رو دیدم و بعد نفس که بهش نزدیک میشد.........
نگاهم رو معطوف میلاد کردم و تو چشاش نگاه کردم.... چشمای قهوه ایش اینقدر جذاب بود که ناخداگاه درش غرق میشدی.... غرق چشماش بودم و حس میکردم فاصله اش داره باهام کم و کم تر میشه..... میلاد نگاهش رو از روی چشمام به پایین تر هدایت کرد و در اخر روی لبام ثابت موند....
دست از رقصیدن برداشت و ایستاد..........فاصله اش خیلی داشت کم میشد و حرارت بدن من هم خیلی داشت بالا میرفت... نفس های گرمش به صورتم میخورد و باعث میشد قلبم تند تند ضربان بزنه.... لباش از هم باز شد و چشمای منم خودکار بسته شد و نفسم رو تو سینه ام حبس کردم و حس کردم الانه که قلبم از سینه ام بزنه بیرون.... و درهمون لحظه............
چراغ ها روشن شد و میلاد سرش رو عقب برد و من هم نفس حبس شدم رو به بیرون فرستادم و چشمام رو باز کردم........ هنوزم قلبم داشت تند تند میزد و وجود خون زیر پوستم رو حس میکردم که ناشی از حرارت بالا و خجالت بود.........
از میلاد جدا شدم و نفس و میشا رو دیدم که دارن با شیطنت به من نگاه میکنن.......
من: هان چیه آدم ندید؟!؟!
میشا خندید و گفت:
ـ آقاتون اینا چه رمانتیکن!!!
خنده ای کردم و به میلاد نگاه کردم.....
میشا: البته دست کمی از این سامیار نداره ها این سامیارم که زرت و زرت نفسو بوس میکنه من که میگم....
و یه نگاه پرشیطنت به نفس انداخت که نفس چشمای خوشگلش رو درشت کرد که میشا غش غش از این حرکتش خندید!!!!
نفس: نه خیر یکی بیاد این اتردین رو جمع کنه همش داشت در گوش این حرف میزد.....تازه.....
و میشا زد تو بازوش و سرخ شد!
میشا رفت سمت ضبط و اون رو خاموش کرد و بعد با نفس و من رفتیم تو آشپزخونه تا چایی درست کنیم!

 همینطور که لیوانا رو برمیداشتم از شدت هیجان دستام میلرزید و با یاد آوری اون لحظه سرخ میشدم و ته دلم غنج میرفت!!!!!
لیوان رو گذاشتم تو سینی و میشا توش چایی ریخت و نفس هم قندون و شکلات رو گذاشت تو سینی و میشا سینی رو برد پیش پسرا.......
من رفتم کنار میلاد و همینطور که لیوان چایی رو به لبام نزدیک میکردم به بالا نگاه میکردم که هنوز وقت نکرده بودیم کشفش کنیم!!! تفی(تفضلی) هم که سفر بود عمرا بفهمه ما سرک کشیدیم تو حریم خصوصیش....... یه لبخند شیطانی زدم و به میشا و نفس گفتم:
ـ این تفضلی کی برمیگرده!؟
نفس ابرویی بالا انداخت و گفت:
ـ چیه دلت براش تنگ شده؟
خنده ای کردم و گفتم:
ـ نه!!!! تو بگو حالا تا جریان رو بگم بهتون!
میشا: خب یه هفته دیگه چطور؟!
من: بچه ها اصلا به بالا فکر کردید؟!
نفس: آره چطور؟!
من: ای بابا یعنی میخواید بگید شما حس فضولی قلقلکتون نمیده؟!!؟
همه با تعجب نگاهم کردن و من هم با دستپاچگی گفتم:
ـ خب راست میگم دیگه من کنجکاو شدم ببینم تفی چی اون بالا قایم کرده که رفتن به اونجارو قدقن کرده!!!!!!
نفس هم سرش رو تکون داد و گفت:
ـ بععععععلهههه!!!!!!!
میشا هم که از فکر من بدش نیومده بود گفت:
ـ منم هستم!
لبخندی به روش زدم و با آرامش گفتم:
ـ حالا صبر کنید چاییم رو بخورم تا بهتون بگم!!!
و با خونسردی چاییم رو خوردم..... وقتی همه چاییاشون تموم شد به من نگاه کردن و من گفتم:
ـ هیچی دیگه!!! فقط سنجاق سر میخواد!!!!
نفس هم ادام رو دراورد:
ـ هیچی دیگه سنجاق سر میخواد!!!!! مگه تو بلدی چطور کار کنی؟!؟!
من با خنده گفتم: من بچه ی پایینم! شوخی کردم از اشی یاد گرفتم!
میلاد همچین بهم نگاه کرد که آب دهنم پرید تو گلوم!!!!!
با من و من به میلاد نگاه کردم و گفتم:
ـ پسرداییم، همون اشکان از داداش دوست دخترش یاد گرفته!
و نفسم رو دادم بیرون که میلاد فکر بد نکنه که اشکان کیه!!!(خب شاید فکر کنه دیگه منم گفتم سوتفاهمات رو حل کنم!!!!!!)
بلند شدم و گفتم:
ـ پاشو دیگه نفس برو یه سنجاق سر بیار!!!!
نفس هم بلند شد و رفت سنجاق بیاره....
بقیه هم بلند شدن.... من هم با هیجان دستی به سرو روم کشیدم و دست میلاد رو گرفتم و رفتیم بالا...
نفس هم با یه سنجاق اومد بالا و با شک و تردید دادش به من......
میشا هم هیجان زده بود...... طبقه بالا یه جورایی مخوف بود و انگار سالهاست کسی توش نیومده..... تفضلی هم همیشه پایین میخوابه....
سنجاق رو تو دستم تکون دادم و رفتم سمت قفل در و سنجاق رو با ملایمت فرو کردم تو.... باهاش ور میرفتم و توی قفل تکونش میدادم و بعد چند حرکت در باز شد.....
من نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ـ عملیات با موفقیت انجام شد!!! فقط باید یادمون بمونه جای هرچیزی که برمیداریم کجاست....
نفس و سامی و اتردین و میشا وارد شدن و بعدش منو میلاد... مثل همیشه بازوی میلاد رو گرفتم و رفتیم تو..... ولی به محض اینکه من وارد شدم در رو نگه نداشتم و در با صدای مهیبی محکم بسته شد!!!!

 

نفس:

 

 داشتم فكر ميكردم اين شقايق عجب دختري بودا قفل باز كنم بودو ما خبر نداشتيم توي همين فكرا بودم كه يهو تققققققققققققققق سكته ناقصه رو زدم من فكر كنم رنگم شد مثل گچ ديوار دستمو گزاشتم رو قلبمو برگشتم شقايقو ميشا هم دست كمي از من نداشتن ولي پسرا عين خيالشونم نبود مثل هميشه كه عصباني ميشم عصابم قاطي ميكنه بازم امپر چسبوندم
من-اي غلط بكنيم بياييم فضولي اي بگم چي چي نشم من كه به حرف شما اومدم اين بالا بابا خونه اس ديگه مگه خونه نديد
ساميارم كه ديد رنگ من پريده قاطي هم كردم بهم نزديك تر شدشو دستمو گرفت اونيكي دستشم گذاشت پشتم كه يه كتابخونه ديواري بزرگ بود
سامي-حالت خوبه نفس؟
همين كه اينو گفت حس كردم ديوار پشتي چرخيد برگشتم پشتو ببينم كه ديديم بعله كتابخونه ديواري چرخيد ساميارم كه دستشو تكيه داده بود بهشو امادگي جابه جايي نداشت پرت شد رو من كه روبه روش بودم بعدم باهم تالاپ افتاديم زمين داشتم زيرش له ميشدم
بچه ها هم كه ديدن كتابخونه چرخيده دويدن سمت ما
شقايق-اين جارو نگا من يه چيزي ميدونم كه ميگم بياييد بالاديگه
اتردين-اه پسر مثل اين فيلما ديوار جابه جا شد
من-ساميار له شدم بلند شو ديگه
ميشا و شقايقم كه تازه نگاشون افتاده بود به ما زدن زير خنده
من-مرض درد ميلاد بيا اين داداشتو از روي من بلند كن پرس شدم اين زير
ميلادم كه معلوم بود به زور جلوي خودشو گرفته كه نخنده اومد كه سامي رو بلند كنه كه سامي خودش زودتر بلند شدو دست منم گرفت تا بلند بشم از كمر اينام فكر كنم خورد شد معلومه ديگه يه هركول بيوفته رو ادم همين ميشه بلند شدمو تازه نگام فتد به پشت سرم واو مثل زنداناي فيلم ترسناكا بود سه تا ديوارشو با اجراي سيماني مشكي پوشونده بودن تقريبا خالي بودش فقط يه صندوقچه و چند تا شمع نيمه سوخته توش بود با يه قابه عكس تقريبا بزرگ كه توش عكس يه زن خوشگل بود كه نصف صورتش سوخته بود
ساميار رفت جلوي صندوقچه نشست يكم نگاش كرد بعد برگشت سمت ما
ساميار-قفله شقايق بيا ببين ميتوني بازش كني
شقايقم اروم رفت يكم با قفله بازي بازي كرد و بازش كرد
شقايق-ديري ديدينگ باز شدش
ساميار اومد درشو باز كنه كه گفتم
من – سامي بيا عقب يه وقت حيووني سر بريده اي چيزي توش نباشه
شقايقم كه مثل من توهم فيلم ترسناك گرفته بودش اومد عقب ميشا هم كه پشت من خودشو قايم كرده بود
يه دفعه پسرا تركيدن از خنده اتردين بين خنده هاش گفت
اتردين-بابا تفضلي كه قاتل زنجيره اي نيست
ميلاد-توهم گرفته اينا رو
ساميار-نفس ميبينم تاثيرات اون دفعه كه ترسونديمتون هنوز روتون هست
با حرفش ياد اون فيلمه افتادمو ترسم دوبرابر شد
ساميارم بيتوجه به ما دخترا در صندوقچه رو باز كردو يهو نميدونم چي شد سرش فرو رفت تو صندوقچه و شروع كرد به داد زدن چون اتردين جلومون بود درست نميديدم چيشده ولي با دخترا شروع كرديم جيغ كشيدن يهو صداي دادش قطع شد خاك تو سرم شد يه وقت بلايي سرش نيومده باشه صداي ميلاد كه نزديكش بود بلند شد
ميلاد-سامي ساميار داداش چرا جواب نميدي
اتردينو كه جلوم بود زدم كنارو رفتم سمت سامي با ديدنش حس كرم خون تو رگام يخ بست رنگم شد رنگ ميت نفسام بريده بريده شده بود دستام يخ كرد سرش تو صنوقچه بودو پاهاش بيرون تكون نميخورد ميلادم چهره اش وحشت زده بودو هي تكونش ميداد براي اولين بار تو عمرم اشكم دراومد از اون موقع كه يادم مياد گريه نكرده بودم تا امروز ديگه نزديك بود غش كنم كه صداي خنده ميلادو اتردينو ساميار بلند شد منم همونجا تكيه دادم به ديوارو سر خوردم رو زمين

 

 يه نگا به شقايقو ميشا كردم كه از ترس مچاله شده بودن تو خودشون يه نفس عميق كشيدمو مثل اتشفشان منفجر شدم
من-فكر كرديد خيلي بامزه ايد؟هااااااااااااان جدا فكر كرديد اين شوخي هاي مسخره تون جالبه اون دفعه هيچي بهتون نگفتيم روتون باز شد شغورتون نميرسه كه اصلا عقل داريد
ميلرزيدمو داد ميزدم تمام دستام ميلرزيد يه لرزش هيستريك فكر كنم پلك سمت چپمم ميپريد اين چند وقته خيلي فشار روم بود منتظر يه جرقه بودم تا مثل انبار باروت بتركم كه اينا هم بهونه اش رو جور كردن ساميار اومد بقلم كنه كه يه قدم رفتم عقبو دستامو به حالت تهديدي گرفتم جلوشو داد زدم
من-به من دست زدي هرچي ديدي از چشم خودت ديدي
ساميارم سر جاش استپ كرد و سعي كرد منو اروم كنه
ساميار-خيلي خب خيلي خب اروم نفس اروم چيزي نشده كه
با حرفش بدتر عصابم خورد شد
من-چيزي نشده چيزي نشده ديگه ميخواستي چي بشه با اين شوخي هاي مسخره اتون مارو تا دم سكته برديد بعد ميگي چيزي نشده
بلند بلند نفس ميكشيدم همه انگار صندوقچه فراموششون شده بود
اي بگم اون صندوقچه بخوره تو سرمون شقايق كه از شوك دراومده بود يهو بلند زد زير گريه ميشا م چونه اش ميلرزيد ديگه واينستادم ببينم چيكار ميكنن اتردينو كه وسط راه واستاده بودو زدم كنارو از اون خونه ي لعنتي زدم بيرون و از پله ها رفتم پايين بعدش رفتم تو اتاقمو درو كوبيدم بهم جوري كه از صداش خودمم يه لحظه پريدم بالا سريع درو قفل كردمو رفتم تو حموم شير دوشو تا اخر باز كردم كه فكر كنن رفتم حموم
اين ساميار اصلا عقل نداشت اگه يه چيزيش ميشد من چه خاكي ميريختم تو سرم اه نفس توام حالا انگار ميمرد به درك اصلا اي كاش ميمرد از دستش خلاص ميشدم زبونمو لبمو با هم گاز گرفتم خفه شو نفس خدا نكنه اگه چيزيش ميشد منم ميمردم يه قطره اشك مزاحم ديگه هم روي گونه ام ريخت اه بسه ديگه لعنتي ها نريزيد ولي بدتر ريزششون سرعت گرفت انگار از اينكه چند سال زندوني چشسمام بودن خسته شده بودنو ازادي ميخواستن
صداي درزدن بلند شد پشبندشم صداي ساميار
ساميار-نفس نفس جان مادرت درو باز كن
اهان اقا ادم وقتي خربزه ميخوره پاي لرزشم ميشينه حالا التماس كن شبم درو باز نميكنم همون پايين رو مبلا بخواب
ساميار-نفس بهت ميگم اين درو باز كن
چند ثانيه بعد صداي اس ام اس گوشيم بلند شد
ساميار بود نوشته بود(نفس اصلا غلط كردم باز كن اين درو)
ببين انقدر مغروره پيش شقايقينا نميگه غلط كردم اصلا زبوني نميگه كه نوشتنم به درد عمه اش ميخوره من اين درو باز نميكنم

 

سامیار:

 

 عجب غلطي كردما حالا بيا درستش كن از يه طرف صداي گريه اين دخترا رو نروم بود از يه طرف ديگه داشتم فكر ميكردم چجوري نفسو راضي كنم درو باز كنه ساميار با اين غلطي كه كردي عمرا ديگه تو صورتت نگا كنه چقدر موقعي كه ديدم اونقدر ترسيده خودمو لعنت كردم خدا ميدونه
اينبار محكم تر زدم به در
من-نفس جان عزيزم باز كن اين درو
نخير جواب نميده
من-نفس به خدا گيتارم خونه مون تهرانه نميتونم برات بزنم بخونم پنجره اتاقتم كه ارتفاش تا حياط زياده صدام بهت نميرسه نماي خونه هم اجري نيست كه از ديوار بيام بالا منت كشي اگرم شرايط منت كشيدن فراهم بود بازم اين كارو نميكردم چون اصلا بلد نيستمو تو خونم نيست پس باز كن اين درو
اره جون خودم منت كشي تو خونم نيست پس الان چه غلطي ميكنم
دستمو بردم بالا كه دوباره در بزنم كه يهو در باز شدوصورت عصبانيو چشماي قرمز نفس تو چارچوب در پديدار شد دست منم تو هوا خشك شد
نفس-چته تو درو شكستي عمرا اگه تو اتاق رات بدم
عصبانيتشم دوست داشتم اگه دست خودم بود محكم بقلش ميكردم ولي اين كار من مساوي بود با فوران كردن عصبانيت نفس همون موقع اتردينو ميشا از پله ها اومدن پايين ببين تورو خدا فقط زن ما انقدر ناز داره اين ميشا اصلا فكر كنم يادش رفت داشته از ترس سكته ميكرده اتردين كه قيافه ميشا رو ديدي گفت
اتردين-يا علي خدا به دادت برسه داداش خشم اژدها
نفسم طبق پيشبيني قبلي من تركيد
نفس-اتردين يه كاري نكن ..... ميشا اين شوهرتو ور دار ببير
ميشا هم وقتي داشت رد ميشد اروم گفت
ميشا-ساميار مواظب پاچه شلوارت باش در اين موارد خوب پاچه ميگيره
بعدم زود با اتردين جيم شدن
نفسم درو محكم روي من كوبيد به درك اصلا اين درو باز نكن هي من هيچي نميگم دوبار تو روش خنديدم فكر كرد خبريه وقتي چند روز شدم همون ساميار روزاي اول حساب كار دستت مياد بيخيال رفتم پايين نشستم رو مبلو با گوشيم ور رفتم
شقايق-چي شد خانومت تحويلت نگرفت؟پنچر شدي اومدي اينجا
يه نگاه سرد معمولي جدي بهش انداختم كه بيچاره كپ كرد از اين به بعد همينه بدون جواب سرمو گرم گوشيم كردم بعد چند دقيقه نفسم اومد پايين اصلا نگا هم بهش ننداختمو بيخيالي طي كردم چند روز اينجوري ميشم خوب تنبيه كه شدي قدر اين روزا رو ميدوني
ميشا-نفس چي كار كردي با اين ساميار كه اين ريختي شده؟
نفس-همون كاري رو كه بايد ميكردم
بعدش رو كرد سمت من
نفس-عبرت شد اقا ساميار ؟
بي توجه به حرفش رفتم تو اتاق و لباس پوشيدمو سوئيچمو برداشتمو راه افتادم سمت در خروجي
من-دير ميام جايي كار دارم
نفس-كجا؟
جوابشو ندادمو از در زدم بيرون فكر كنم خيلي براش گرون تموم شد چون لحظه اخر كه صورتشو ديديم قرمز شده بود خودمم ناراحت ميشدم از اينكه حرصش بدم ولي لازمه گوشيم زنگ خورد
من-بله
صداي زنونه ي اشنايي تو گوشم پيچيد
صدا-ساميار؟
من- فرانك تويي؟
فرانك-اره بايد ببينمت

 

 

 
شقایق:

 با بسته شدن در من و میشا به نفس که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود نگاه کردیم........ واقعا که این پسرا شورشو در آوردن.... همیشه بهترین موقعیت ها و بهترین لحظات رو خراب میکنن و تبدیلش میکنن به یه خاطره بد.... واسه چی؟ واسه خنده!!! با عصبانیت رو به اتردین و میلاد نگاه کردم و گفتم:
ـ نقشه کی بود اینکار زشت؟!
اتردین با ترس نگاهی به چهره بر افروخته من انداخت و گفت:
ـ سامیار......
من: اهههههههه! از بس کلش بو قورمه سبزی میده!!شما چرا انجامش دادید؟! نگفتین سکته ناقص میزنیم؟! کارتون واقعا زشت بود..... واقعا که ..... اتردین از تو دیگه انتظار نداشتم........
میلاد با حالت بامزه ای گفت:
ـ یعنی از من انتظار داشتی؟!
حتی اون حالتش هم نتونست تغییری در من ایجاد کنه و گفتم:
ـ بله با اونکاری که.....
و بقیه حرفم رو خوردم ......... نمیخواستم اشتباهاتش رو به روش بیارم.........
دستم رو تو موهام فرو بردم و به سمت مخالف پسرها نگاه کردم.......میشا روی مبل نشسته بود و تو شوک بود و پوست لبش رو میکند و نفس هم به دیوار زل زده بود و معلوم نبود داره به چی فکر میکنه.........
سامیار خیلی بد رفتار کرده بود......... حس کردم غرور نفس جریحه دار شده اما من نمیذارم دوست جون جونیم ناراحت بشه، این سامیار فکر کرده کیه؟! مرتیکه از خودراضی!!!!
سرم رو تکون دادم تا از شر فکرای ناجور خلاص شم و سریع به طبقه بالا رفتم و خودم رو ولو کردم رو تخت و ساعدم رو گذاشتم رو پیشونیم...... به ساعت کنار عسلی نگاه کردم....
ساعت 6 بود.... حوصله ام سر رفته بود این پسرا اگه اینکارو نمیکردن میتونستیم کلی خوش بگذرونیم اما.....
همیشه وقتی اساسی میرم تو فکر گوشه لبم رو گاز میگیرم و الان هم همین کارو کردم...... باید حال سامی رو بگیریم......این نفس خودش بهتر میدونه چطوری اینکارو کنه و طبق مشاهدات و تحقیقات شبانه روزی منو میشا(!) سامیار عاشق نفس شده......
پس باید یه جوری عشقولانه تحریکش کنیم!!!!
از این فکرای مسخره ام خنده ام گرفت ولی بد هم نمیگفتم....ولی باید با میشا و نفس بیشتر بشینیم و مخای اکبندمون رو کار بندازیم....
با صدای زنگ گوشیم دست از فکر کردن برداشتم و بدون نگاه کردن به صفحه گوشی با بی حوصلگی جواب دادم:
ـ بله بفرمایید؟!
صدای اشکان با عصبانیت توی گوشی پیچید:
ـ بله و درد ، مرض ، کوفت!!!
من: هوی هوی هوی چته تو ؟!؟! زنگ زدی فوحش بدی یا کار داری!؟ اگه میخوای تا فردا فوحش بدی قطع کنم؟!
با فریاد اشکان توی جام سیخ نشستم:
ـ این پسره کیه گوشیت رو جواب میده؟!
یه لحظه رنگم پرید و با من و من گفتم:
ـ ک.. کدوم.. کدوم پسره ، درباره چی حرف میزنی؟!
اشکان: خودت رو به اون راه نزن... همون که میگه شوهرتم!
با شنیدن این حرف نفسم بند اومد و یاد عصبانیت میلاد افتادم........
من: شوهرم؟! حالت بده ها!(و یه خنده عصبی کردم!)
اشکان: دروغ نگو پرهام میگفت یه پسره گوشیت رو جواب میده میگه من شوهرتم!
چشمام چهارتا شد و با تعجب و عصبانیت پرسیدم:
ـ مگه پرهام شماره ام رو داره!؟ کدوم بیشعور ابلهی شماره ام رو بهش داده!؟
اشکان: من دادم !!!! دلم خواست دادم بهش و میبینم که دست گل به اب دادی دختر عمه ی عزیزم!
دیگه کنترلم رو داشتم از دست میدادم:
ـ خفه شو بیشعور آشغال!!!
اشکان خنده ای کرد و گفت:
ـ میبینم که کم آوردی!!!!
با عصبانیت گفتم:
ـ خفه شو پرهام آشغاله واسه رسیدن به هدفش دست به هرکاری میزنه و هی دروغ میگه...... تو حرف دوستت رو بیشتر از حرف دختر عمه ات باور داری؟!
اشکان با عصبانیت داد زد:
ـ بله که حرف دوستم رو بیشتر قبول دارم!!!! بهم ثابت کرده..... اسم آقاتون هم میلاده مگه نه؟!
دیگه اشکم دراومده بود........ با تعجب گفتم:
ـ میلاد؟! کسی به این اسم... نمیشناسم...... من شوهر ندارم عوضی!
اشکان: من ازتون عکس دارم جوجه!!!!
قلبم شروع کرد به تند تند زدن....... باورم نمیشد پرهام اینقدر پست باشه..... این همه مدت زیر نظر داشت منو؟! واییییییی فکر کنم همون روز که با میلاد دوتایی رفتیم بیرون این دنبالمون اومده!!!!
من: دروغ میگی!!! اگه راست میگی عکسارو برام بفرست!!!
یه لحظه اشکان صداش قطع شد و فهمیدم که داره دروغ میگه و عکسی نداره و اینا همش باد هواس!!!!!
خنده ای کردم و گفتم:
ـ بدرود!!!!
و گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت!!!
از شدت عصبانیت داشتم میلرزیدم و اشکام بی وقفه از چشمام به روی تخت میریخت و ردی روی گونه ام به جا میذاشت.....
باورم نمیشه اشکان و پرهام اینقدر پست باشن...... در همین حین میلاد اومد تو و با دیدن من کمی هول کرد و با شتاب اومد پیشم و بغلم کرد و گفت:
ـ چی شده خانومم؟! چرا گریه میکنی عزیزم ؟! چیزی شده؟!
سرم رو گذاشتم رو سینه اش و اشکام رو با لباسش پاک کردم و با اخم گفتم:
ـ میلاد اشکان فهمیده که من ازدواج کردم! البته فعلا مدرکی نداره اما من میترسم میلاد...... میترسم!
میلاد من رو بیشتر به خودش فشار داد و روی موهام بوسه میزد و زیر لب میگفت:
ـ نترس، من باهاتم تا من باهاتم کسی حق نداره اذیتت کنه خانوم کوچولو!
با خنده نگاهش کردم و گفتم:
ـ من کوشولو ام!؟
میلاد از این لحنم خنده اش گرفت و قطره اشکی که روی گونه بود رو با نوک انگشتاش پاک کرد..... دستم رو تو دستش گرفت و بر انگشتام بوسه زد و گفت:
ـ اره تو کوشولوی منی!
و من رو خوابوند رو تخت و شروع به قلقلک دادنم کرد!!!
من هم غش کرده بودم از خنده....... به میلاد التماس میکردم تمومش کنه اما اون دست بردار نبود!!!!!
بالاخره بعد چند دقیقه من رو ول کرد و بهم لبخندی زد و دستم رو گرفت و گفت:
ـ راستی معذرت میخوام که تا مرز سکته کشوندیمت!!!!!
خنده ام گرفت و گفتم:
ـ اینو به نفس بگو!!!!!!!
و با خنده ازش جدا شدم و رفتم بیرون...........
نفس:

 دوماهي ميشد كه با ساميار سرو سنگين بودم يعني جفتمون شده بوديم همون ساميارو نفس سابق بچه ها اصلا باور نميكردن ما يهو اينجوري بشيم راستش خودمم باور نميكردم ميخواستم چند روز باهاش سر سنگين بشم حساب كار دستش بياد ولي اون چند روز با غد بازياي ما و بچه بازي هاي منو بي محلياي سامي تبديل شد به دوماه هر چقدرم اين شقايق با نفس گفتن تحريكش كنيم بياد معذرت خواهي كنه گفتم بره به درك حرف زدنمون شده بود سلام خدافظ شب بخير صبحا هم كه بيدار ميشدم نبود كه بهش بگم صبح بخير گاهي شك ميكردم كه شبا مياد خونه يا نه مامانينا هم هر ماه بهمون سر ميزدن و تو اون يه هفته كه پيش ما بودن پسرا ميرفتن هتل تا اينكه امروز گفتن تفضلي ميخواد بيادشو از ما خواسته بريم فرودگا دنبالش توي اين دوماه حسرت اون موقع ها كه باهام مهربون بودو ميخوردم بعد اون روز كذايي كه گفت دير مياد خونه يه غمو دردو رنجو بي تابي و درموندگي تو چشماش بود كه ادمو ديوونه ميكرد و بدتر ازهمه زنگ خوردن زياد گوشيش بود سامياري كه بدون ما هيچ جا نميرفت هفته اي دوشب دير برميگشت خونه منم غرورم اجازه نميداد بپرسم چشه ولي نگاش بهم هنوز مثل قبل بود گرم و داغ با يه راز رازي كه تو نگاه خودمم بود هر چقدرم كه مي خواست پنهون كنه نميشد هر چقدرم كه سردو جدي رفتار ميكرد اون نگاهه سر جاش بود با صداي در سرمو چرخوندم
شقايق-نفس زود باش اماده شو ديگه منو ميلاد با ماشين اتردينينا ميريم گل بگيريمو بريم فرودگا يه وقت دير نشه تو با ساميارم اماده شيد بياييد
صداشو اروم تر كردو ادامه داد
شقايق-يكم از اون غرورت بزني بد نيستا بابا پسر مردم روز به روز داره لاقر تر ميشه داره از بين ميره بيچاره اون مغرور تو مغرور با يكم باهاش حرف بزن ببين دردش چيه
سرمو تكون دادم اونم رفت بيرون رفتم سمت كمد لباسامو يه مانتوي مشكي با شال مشكي برداشتم يه كت جين كوتا تنگ سورمه اي با شلوار جين لوله تفنگي ستش انتخاب كردمو پوشيدم و دكمه هاي كتمو باز گذاشتم كفشاي نيم بوت جلو باز مشكي 12 سانتي هم پوشيدم سريع بالاي موهامو پوش دادمو جلوشو يه ور ريختم اونقدر پوش ندادم كه پشه تپه چون خودمم اونجوري بدم ميومد شالمو هم با دقت سرم كردم كه پوش موهام نخوابه كرم پودر برنزمو برداشتمو خالي كردم تو صورتم يه رژ لب ماتم زدم با يه مداد مشكي و ريمل و در اخر به شاهكارم تو اينه خيره شدم پوست برنزه به چشماي عسليم خيلي ميومد يه نگا ديگه به خودم كردمو رفتم سمت كمد ساميار معلوم نبود و حموم چيكار ميكنه كه دوساعته درنيومده امروز هرجوري كه شده بايد روابطمون رو مثل قبل كنم به قول شقايق چه ايرادي داره يه بارم من غرورمو ناديده بگيرم ولي نه كه برم بگم واي ساميار تو رو خدا منو ببخشو باهام مثل سابق شو من كم بود محبت تو رو دارم اينجوري نه از راه درستش كه غرورمم از بين نره فقط پيش قدم ميشم يه شلوار جين سورمه اي با يه پيراهن مشكي استين بلند مردونه براش انتخاب كردمو گذاشتم رو تخت خودمم رفتم يه عطر خوشبو به خودم زدم همزمان ك صداي شير اب قطع شد منم از اتاق رفتم بيرون
نزديك به يه ربع خودمو مشغول كردمو بعدش رفتم تو اتاق پشتش به من بودو داشت با موهاش ور ميرفت لباسايي رو كه براش گذاشته بودم پوشيده بود الهي اين نفس ديونه فدات بشه تو چرا انقدر با من سرد شدي يهو درو كه بستم سرشو چرخوند سمتمو با ديدنم چشماش برق زد
من-افيت باشه
ساميار-مرسي
بعدش دوباره مشغول ور رفتن با موهاش شد هي ميزد بالا بعد دوباره موها ميريخت رو صورتش ديگه كلافه شده بود كه رفتم جلو و با دستم فشاري رو شونش وارد كردمو مجبورش كردم بشينه بعدش خودم شروع كردم با ژل موهاشو درست كردن اخر كار از ترس اينكه موهاش خراب نشه سشوارو زدم به برقو شروع كردم به سشوار گرفتن موهاش همين باعث ميشد كه حالت موهاش عوض نشه موهاشم خشك ميشد هوا يكم سوز داشت ميترسيدم سرما بخوره ساميارم بدون حرف كاراي منو نگا ميكرد
من-خب تموم شدش

 ساميار-دستت دردنكنه
من-خواهش ميشه
نخير اين جز دوكلمه با من حرف نميزنه رفتم تو دستشويي دستامو كه ژلي شده بود شستمو بعدش با سامي رفتيم پايين چند قدم مونده به ماشين گفتش
ساميار-پوست برنزه هم بهت مياد
با پروگري جواب دادم
-خودم ميدونم
خندش گرفت نه ميشه بهش اميدوار شد باهم سوار ماشين شديم يكم كه راهو طي كرديم گفتم
من-ساميار
ساميار-جانم
احساس كردم قلبم اومد دهنم از هيجان
من-چته؟چند وقته ناراحتي پريشوني اضظراب داري شب دير مياي چند روز هفته رو صبح تا شب بيروني چيزي شده؟
ساميار يه پوزخند زدو گفت
ساميار-مگه برات مهمه؟اصلا ساميار بره بميره تو ككتم نميگزه انقدر اداي مادربزرگايي رو كه نگران نوه اشونن در نيار
من-اين چه حرفيه ساميار لابد مهمه كه ميپرسم دوست ندارم همخونه ايم انقدر ناراحت باشه
ساميار يه نگاه از روي عجز بم انداخت بعدش گفت
ساميار-چيز مهمي نيست خبر رسيده مامانينا ميخوان بعد عيد بيان ايران قرار بود اين ماه برگردن ولي اينطوري كه بوش مياد موندگارن نگران ستاره بودم امروز زنگ زد گفت حال مامان بهتر شده ديگه مثل قبل شكاك نيستش خيالم ديگه راحته
من-مطمئن؟
ساميار-اره مطمئن خانوم بد اخلاق پياده شو رسيديم فسقلي
دوباره شده بود همون ساميار سابق ولي يه حسي بهم ميگفت اين جريان سر دراز داره و فقط مربوط به نگراني براي ستاره نيست از ماشين پياده شديمو كنار هم سمت ورودي فرودگا رفتيم بعد ورودمون احساس كردم دستم داغ شد يه نگا به ساميار كردم كه بهم يه چشمك زد و دستمو كه تو دستش گرفته بود يه فشار خفيف داد چشمي دور تا دور سالن چرخوندم تا بچه هارو پيدا كنم ميشا اولين نفري بود كه مارو ديدو برامون دست تكون داد همشون با ديدن دستاي ما وبخند ساميارو من تعجب كردن
ساميار-اين پيري هنوز نيومده؟
من-سامي يعني چي بنده خدا رو پيري صدا ميكني زشته
ساميار-چشم نفس خانوم پيري صداشون نميكنم اين اقاي تفضلي كي تشريف ميارن؟
بچه ها كه ديدن لحن ما مثل دوماه پيش شده زود گرفتن كه اوضاع سفيد شده
اتردين-پروازش نيم ساعت ديگه ميشينه گويا با ارشيا خان تشريف ميارن
ساميار-با اون پسره ي سوسول پس بگو چرا گفته ما بياييم
براي اذيت كردن سامي گفتم
من- اااااا سامي كجا بيچاره سوسول بود اون ديگه...
پريد وسط حرفم
ساميار-كه سوسول نبود
من-نچ نبود
بچه ها كه ميترسيدن بين ما دوباره شكراب بشه گفتن
ميلاد-حالا سوسول بود يا نبود زياد مهم نيست
شقايق-اره بابا بيخيالش
من-اي بابا نميزاريد ادم حرفشو كامل كنه ميخواستم بگم سوسول نبود كه از سوسولم گذشته بود پسره ي..
ولي حرفم با ديدن تفضلي و ارشيا ناتموم موند

 من-اومدن
ساميار در گوشم گفت
ساميار-نفس لجبازي نكنو از پيش من جم نخور باشه؟
من-باشه
تفضلي اومدنزديكو بعد سلامو عليك قرار شد با ماشين ما بياد اتردين اروم جوري كه فقط خودمون بشنويم با اشاره به ساميار گفت
اتردين-مار از پونه بدش مياد در خونش سبز ميشه
ساميار حرص ميخوردو ما ميخنديديم
بعد از اينكه رسيديم خونه تفضلي و ارشيا رفتن طبقه بالا و ماها هم بعد از خوردن شاممون كه نيمرو بود رفتيم بخوابيم
نصفه شب از صداي ناله هاي ساميار بلند شدم
رفتم روبه روش پايين كاناپه نشستم و دستمو كشيدم رو صورتش داشت تو تب ميسوخت اروم صداش كردم
من- سامي . ساميار
جواب نميداد فقط يه چيزايي زير لب ميگفت كه متوجه نميشدم
تكونش دادم اولش اروم بعد رفته رفته محكم تر ولي انقدر شدت تبش بالا بو كه متوجه نميشد بدنش مثل يه كوره اتيش شده بود اولش خواستم برم ميلادو يا اتردينو بيدار كنم ببريمش بيمارستان بعد پيش خودم گفتم خوب خودمم دكترم ديگه (اعتماد به سقفو ميبينيد) اون بيچاره ها هم خسته ان خوابيدن پس اروم رفتم تو اشپزخونه چند روز پيش توي يكي از كابينتا يه كاسه بزرگ ديده بودم كه الان به دردم ميخورد كاسه رو برداشتم گنجايشش زياد بود زود رفتم تو اتاق گذاشتمش زير اب سرد تا پر بشه يكي از شال نخي هاي سفيدمو كه اصلا فرصت نكرده بودم استفاش كنمو برداشتم ديگه اخراي عمرش بود ببينا يه بارم سرش نكردم فداي سر ساميار اصلا من كل شالام رو حاضرم به خاطرش بدم به رفتگر محل باز تو جو گير شدي نفس پسر مردم مرد تو فكر شالتي زود نشستم پيشش يه بار ديگه دست گزاشتم رو پيشونيش اوف داشت اتيش ميگرفت دستم سوخت تمام بدنش خيس اب بود و موهاي شقيقه اش چسبيده بود به سرش خب اين كه هميشه بالا تنه اش لخته پس كارم راحت شد ملافه رو از روش زدم كنار اوه چه بدني به زور نگامو از استيل قشنگ هيكلش گرفتمو دستمالمو با اب سرد خيس كردم و گذاشتم رو شكمش بعد گردنش بعد پيشونيش داشت كم كم دماي بدنش اون حرارت اوليه رو از دست ميداد ولي هنوزم گرم بود يكم ديگه كه گذشت شروع كرد به لرزيدن بفرما نفس خانوم اومدي ابروشو درست كني زدي چشمشم كور كردي ترسيدم راستش تا حالا تو همچين موقعيتي قرار نگرفته بودم سريع دستمال خيسو ار رو سينه اش برداشتمو ملافه رو كشيدم روش بازم ميلرزيد ديگه نزديك بود سكته كنم رفتم پتوي تخت رو هم اوردم انداختم روش كه به حالت عادي برگشت نفسمو با صدا فوت كردم بيرون وقتي مطمئن شدم دماي بدنش طبيعي شده رفتم پايين يه ليوان اب اوردم بالاو از تو كيفم يه قرص برداشتمو پايين كاناپه نشستم
من-سامي سامي
دستمو اروم كشيدم تو موهاش
من-اقا ساميار بلند شو اين قرصو بخور بعد دوباره بگير بخواب
ساميار با گيجي چشماشو باز كرد و يا صداي گرفته اي گفتش
ساميار-ساعت چنده؟
اوه اوه چه صداش خش دار شده بود ساعت كنار عسلي تختو نگا كردم 4 صبح بود
من-4 صبحه
ساميار-تو از كي بيداري؟
من-از كي رو نميدونم ولي اونقدري بودم كه بگم داشتي تو تب ميسوختي حالا هم حرف نزن اين قرصو بخور بگير بخواب
ساميارم كه معلوم بود هنوز گيجه قرصو خوردو سه نشده خوابش برد منم انقدر خسته بودم نفهميدم كي همونجا سرمو گذاشتم رو كاناپه و خوابم برد
سامیار:

 با احساس سردرد شديدي چشمامو باز كردمو تو جام نيم خيز شدم كه ديدم يه فرشته كوچولو سرشو گذاشته رو كاناپه اي كه من روش خوابيدمو همون جوري نشسته خوابش برده
با ديدن دستمال خيسو اون كاسه پر ابو وضعيت خودم تا ته قضيه رو خوندم از ديشب هيچي يادم نميومد ساعتو نگا كردم يازده بود اروم بلند شدم نفسو بقل كردمو بردم سمت تخت اونم غش خواب دستشو انداخت دور گردنم اول فكر كردم بيداره ولي ديدم نخير داره خواب هفت پادشاهو ميبينه خم شدمو گذاشتمش روي تخت ولي تا خواستم بلند بشم كه ديدم نفس گردنمو ول نميكنه دستاشو گرفتم كه از خودم جداش كنم ولي محكمتر گرفتم پيش خودم گفتم خب تقصير من نيست كه خودش ول نميكنه دستمو دور كمرش حلقه كردمو كنارش دراز كشيدم يكي از دستامو از دور كمرش باز كردمو گذاشتم زير سرش
ببين تورو خدا اين فرانك عوضي با عصاب من چيكار كرده كه از فرشتم غافل شدم خم شدم روي موهاشو بوسيدمو با لذت بو كشيدم اين دوماه از ترس اينكه بيدار بشه فقط نگاش كرده بودم اي بگم چي بشي فرانك كه انقدر رو عصاب من فشار وارد ميكني ديگه ستاره هم از صدام فهميده بود يه چيزيم هست
نفس تو بقلم يه تكون خوردو سرشو گذاشت رو سينه ام دستمو كردم تو موهاش چه نرمه تازه داشتم از بودنش تو بقلم لذت ميبردم كه يهو در باز شدو شقايق اومد تو
شقايق-اه نفس پاشو چقدر....
با ديدن ما حرف تو دهنش ماسيد
من-هيس خوابيده بيدار ميشه
بعدم اروم سر نفسو از روي سينه ام بلند كردمو گذاشتم روي بالشت و از روي تخت بلند شدم به شقايق كه هنوز مات بود رو ما اشاره كردم بره بيرون خودمم چنگ زدم يه تيشرت از تو كمد برداشتم تنم كردمو رفتم بيرون شقايق هنوزم تو بهت بودو برو بر منو نگا ميكرد
من- د اين بي صاحاب شده مگه در نداره همينجوري سرتو ميندازي پايين ميايي تو
شقايق-شما داشتيد چي كار ميكرديد ؟
از فكرايي كه پيش خودش ميكرد خندم گرفت فكر كن نفس ميفهميد زندش نميزاشت
من-والا مثل اينكه بنده ديشب حالم بد شده نفس تا دير وقت بيدار بود صبح پاشدم ديدم پايين كاناپه خوابش برده گذاشتمش رو تخت دستش دور گردنم بود ترسيدم بيدار بشه پيشش خوابيدم
شقايق-تو گفتي و منم باور كردم
من-با اينكه چه باور بكني چه نكني برام اهميتي نداره ولي بيا برو كاسه و شال و ببين صداي بنده هم شاهد
شقايقم رفت تو رو يه بازرسي كرد اومد بيرون با يه لحن طلبكارانه اي روبه من گفت
شقايق-حيف نفس واسه تو لياقت نداري كه
بعدم يه راست رفت پايين از كاراش خندم ميگرفت رفتم تو اتاقو يه ملافه رو نفس كشيدم خودمم لباسامو عوض كردمو رفتم پايين

شقایق:

 با ترس از اتاق نفس بیرون اومدم با خودم گفتم الانه که سامیار لهم کنه اون همه شجاعت رو والا نمیدونم از کجا اوردم!!!!!
رفتم پشت میز صبحونه نشستم و به دیوار روبه روم زل زدم و رفتم تو فکر..........
دوماهی بود که از ماجرای اشکان میگذشت و دقیقا همون شبش اشکان به من زنگ زد و بازم تهدید کرد اما من با خیال راحت بهش گفتم اون همکلاسیم بوده و الکی اینو گفته که از شر مزاحمم خلاص شم و خیلی هم بهش مدیونم و به عنوان برادر دوسش دارم. اشکان هم ازم معذرت خواهی جانانه ای کرد که حز کردم!!!!!(البته بماند که کلی هم چاخان دیگه سر هم کردم تا باور کنه، تازه یه مدت هم باهاش قهر کردم که حساب کار دستش بیاد!تازه بعدشم گفتم اگه سحرم بود همین کارو میکرد اگه تو جای من بودی همین کارو میکردی! کلا کلی چرت و پرت تحویلش دادم تا باور کرد!!!)
موضوع اشکان رو به همه گفتم و تصمیم گرفتیم که شناسنامه جدید بگیرم. با دخترا هر سمون شناسناممون رو عوض کردیم تا مشکلی برامون پیش نیاد اگه اطرافیان متوجه گندکاریمون شدن!!!! البته با کلی دنگ و فنگ و اینور اونور رفتن! جون کندیم به مولا!
رابطه ام با میلاد هم روز به روز بهتر میشد و باهم حسابی صمیمی شده بودیم......
حالا تمام خانواده اش رو میشناختم از مامان و بابا گرفته تا عمو و خاله!!!!!!!
اون تمام رازاش رو به من میگفت و من هم متقابلا رازامو بهش میگفتم! (البته به جز قضیه عشقم!)
شده بودیم مثل دوتا دوست صمیمی..... البته فرقش این بود که من عاشقش بودم و مطمئن نبودم که اونم عاشقمه یا نه.......
وقتی هم مامانم اینا میومدن اینجا تلفنی باهم حرف میزدیم یا تو دانشگاه هم میتونستیم همو ببینیم البته قایمکی!!!!!!!
من اصلا پشیمون نیستم چون میلاد خیلی کمکم میکنه و خیلی هوام رو داره...... بهش خیلی اعتماد دارم، میلاد خیلی مرده!
ولی هنوز هم کل کلامون رو داریم اما اخرش به شوخی و خنده ختم میشه ، نه به دعوا و قهر!!!
نفس و سامیارم که امروز دیگه........(از سقف برو بالا(استغفرالله) بی جنبه!)
با حرکت دستی جلوی چشمم از فکر بیرون اومدم و میلاد با خنده گفت:
ـ به چی فکر میکردی کلک؟!
من: هیچی!!!
میلاد مشکوک نگاهم کرد که از طرز نگاه کردنش خنده ام گرفت و سامیار هم از اتاق اومد بیرون که با اخم من مواجه شد و در کمال تعجب دیدم قهقهه ای زد که من و میشا تو کف این خندهه موندیم!!!!!!!!
من: هر هر!!!!!! به چی میخندی؟!
سامیار: به تو خیلی بامزه اخم کردی!
اخم بدتری کردم که گفت:
ـ حالا چه خودشو میگیره!
با این حرفش خنده ای کردم و گفتم:
ـ نه خیر اخمم دلیل داره!!!!!!
که نفس هم اومد پایین و به بحث ما خاتمه داد...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد قالب جدید سایت چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1128
  • کل نظرات : 50
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 103
  • آی پی امروز : 49
  • آی پی دیروز : 171
  • بازدید امروز : 91
  • باردید دیروز : 385
  • گوگل امروز : 23
  • گوگل دیروز : 61
  • بازدید هفته : 91
  • بازدید ماه : 8,082
  • بازدید سال : 63,679
  • بازدید کلی : 4,079,605