loading...
فیس جوکس| پورتال جامع شامل خبر،سرگرمی،روانشناسی،زناشویی،مد،دکراسیون،آشپزی،پزشکی،رمان
admin بازدید : 12002 چهارشنبه 1392/11/09 نظرات (0)

رمان عشق به توان 6قسمت آخر

 

 


آتردین:

 بهش نگاه کردم که دیدم خوابش برده اروم خم شدم گونه اشو بوسیدم اخ که چقدر دلم برای اون زمانا تنگ شده بود..رفتم دم درویلاشون احتمالا خیلی نگرانش شدن زنگ زدم.
یکم بعد در بازشدو پدر میشا اومد دم در که وقتی میشا رو بغلم دید نگاهم کرد که گفتم:سلام ببخشید خانم اسایش توی جنگل گم شده بود پیداش کردم ادرس وگرفتم اوردمش اینجا..
پدر میشا:ممنون پسرم بفرمایید تو..
من:ممنون مزاحم نمیشم...
بعدم میشارو دادم بهش ورفتم...
وای دلم میخواست بشینم تاصبح نگاهش میکردم...اززبون میشاوقتی بیدارشدم سرم داشت از دردمیترکید.بابامو صدازدم که درباز شدوستاره اومد تو..
ستاره:جانم عزیزم...کجا بودی؟ما که ازنگرانی مردیم..
من:کی منو اورد اینجا؟
ستاره:همون پسرچشم ابی خوشگله..که گفتی همکارته..
تو جام سیخ شدم:الان کجاست؟
ستاره:بیچاره اوردتت به بابات دادت ورفت..
من:اهان!ای سرم....
ستاره:جانم صبرکن برم برات یک قرص بیارم بخوری...
من:نه بیخی..
ستاره:باشه میخوای بریم پایین ؟
من:اره..بریم..
به کمک ستاره رفتیم پایین
مامانم باچشمای سرخ اومد سمتم:عزیز مادر کجا رفته بودی تو که منو دق دادی...
من:ببخشید..
محکم بغلم کردوشروع کرد به گریهکردن..
من:مامان تروخداگریه نکن دلم ریش شد..
بابام:راست میگه دیگه دخترم..دخترم بیا پیشم بشین پیش خودم..
بعدم پیش خودش برام جاباز کرد رفتم نشستم پیشش...بابا:دخترم این پسرجوون ستاره میگفت همکارته اره؟
من:بله..
بابا:خب زشت شد اینجوری که فردا دعوتش کنیم بیاد اینجا ازش تشکر کنیم..
من:بیخی بابا وظیفه اش بوده...
بابام خندیدوگفت:ازدست تو دختر...
یکم بعد نشستیمو کم کم رفتیم خوابیدیم.....

 ساعت10بود که بیدار شدم....قرار بود امروز بریم جواهرده دوروزم اونجا بمونیم بعدبریم تهران..سریع رفتم صبحانه خوردم پریدم حاضرشدم و وسایلمو جمع کردم..هی باخودم کلنجار میرفتم که به اتردین زنگ بزنم تشکر کنم یانه..اخر سر بیخیالش شدم گفتم:چشمش کور دندش نر وظیفه اش بود چرا من غرورمو بشکنم بهش زنگ بزنم؟
پاشدیم باستاره رفتیم دریا..من عشق دریام روزی یک دفعه رو میرفتم لب دریا..تا وسطای دریا با ستاره رفتیم..یکم اونور ترم یک دختر جوون داشت میرفت جلو یکهو انگار زیر پاش خالی شد رفت تو اب.من یک جیغ کشیدم که دونفر اومدن دختره رو از اب اوردن بیرون من که داشتم سکده میکردم نمیتونستم کاری بکنم که اتردین اومد.چند بار با دستش قفسه سینه دختره رو فشار داد که دید ارفاقه نمیکنه باید بهش نفس مصنوعی میداد صورتشو برد جلو که من نمیدونم چرا اعصابم خورد شد چشمامو بستم که این صحنه رو نبینم بااین که میدونم باید این کارو میکرد ولی نمیتونستم ببینم اون لبایی که یک زمانی مال من بوده بخوره به لب دیگه ای..
صداش منو به خودش اورد:میشا بیا تو بهش نفس مصنوعی بده..
باگیجی بهش نگاه کردم که گفت:چرا اونجوری نگاه میکنی اخه من که....
بقیه حرفشو ادامه ندادومن رفتم جلو به دختره نفس مصنوعی دادم که بازم اتفاقی نیوفتاد..دیگه داشتم میترسیدم که یکهو یاد رمان توسکا که خونده بودم افتادم که ارشاویر دوتا محکم بامشت زدبه کدف توسکا.منم دوتا محکم زدم به کدف دختره که شروع کرد به سرفه افتادن و ابا بیرون میاومد..یک نفس عمیق کشیدم.خوشحال بودم خیلی ازیک طرفم سراین که اتردین به دختره نفس مصنوعی نداده بود بابا بچه ام با حیاست()ستاره ازم نیشگون گرفت
گفت:اییی دردم اومد مرض داری نیشگون میگیری..
اتردینو دیدم که خنده اش گرفته بود وبلند شد رفت..
ستاره:خفه شی ایشاالله یکربع به پسر مردم زل زده حالاهم اینجوری صداشو میبره بالا..
نمن:واقعا؟
ستاره باحالت بامزه ای گقت:بله واقعا...
بعدم بلندشد وگفت:بریم..
من:تو برومن میام..
ستاره:پس حواست باشه دوباره گم نشی..
من:چشم..
و رفت..رفتم تو دریا...خسته که شدم خواستم برم که صدای اتردین اومد:ممیشا صبرکن..
اهمییت ندادم و رفتمدوباره صدام کرد:میشا باتوام میگم صبرکن..
برگشتم طرفش یک نگاه بهش کردمو دوباره راه افتادم که بازوم به شدت درد گرفت یک اخ گفتمو برگشتم عقب که چشمای سرخشو دیدم..
از لای دندوناش گفت:وقتی صدات میکنم صبرکن ببین چی میگم...
من:خب امرتون؟
اتردین:صبر کن باهم بریم دوباره گم میشی..
من:برو بابا..
دوباره راه افتادم که دوباره همون بازوم دردگرفت:اروم چته دردم گرفت..
بدون توجه به من گفت
اتردین:راه بیافت..
من:اتردین ولم کن دستم دردگرفت..کبود شد بخدا..
دستمو ول کردو گفت:پس راه بی افت..
من:غولتشن..
ازکی بود بهش نگفته بودم... حال داد..خداییش دستم خیلی دردگرفته بود استین مانتومو دادم بالا که دیدم لعله کبود شد اخه به پوست من پخ کنی کبود میشه..
داشتم میمالیدمش که دستشو اورد جلو اروم مالیدش گفت:شرمنده نمیخواستم کبود بشه..
من:حالا که شده..
بعدم راه خودمو رفتم
اتردین:فقط یک قدم دیگه برداری خودت میدونی...
کرمم گرفته بود اذیتش کنم راه خودمو ادامه دادم که دوباره بازوم درد گرفت..
من:خب خب باشه ول کن..
یکجور بد بهم نگاه کرد گفتم:هان چیه بیا بزن...
اتردین:برو..
من:خب داشتم میرفتم که دیوونه..
با اتردین راه افتادیم ورسیدیم خونه..
یک پسر جوون اومدکنارم گفت:ببخشید خانم این گل واسه شماست..
من:برای من؟!
پسر:بله بفرمایید..
گرفتمش درپاکتشو خواستم باز کنم که دسدم اتردسن خم شده روم..
من:بفرما تو دم در بده..
اتردین:راحتم
من:رو رو برم من..
اتردین:از طرف کیه؟
من:دوست پسرم مشکلیه؟
اخماش رفت تو همو گفت:نه..خب من میرم خداحافظ..
من:به سلامت..
اونم رفت در پاکتو باز کردم که دیدم وشته از طرف ستاره.تولدت مبارک..
من:خاک توسر خرت کنن..
باخنده وارد خونه شدمو ستاره پرید روم..
ستاره:تولدت مبارک..
من:مرسی عزیزم..
خیلی حال داد که حال اتردینو گرفتم..

اتردین:

 ااا دختره پرو وایساده تو روی من داره میگه دوست پسرم..ای اون دوست پسرتو سر تخته بشورن..انگار نه انگار که یک زمانی زن من بوده...
روتخت نشستمو سرمو گرفتم تودستم....با صدای بلند داد زدم:خدااااااا اخه چرا چرا اینجوری میکنی؟خدایا خب بزن منو بکش راحتم کن دیگه اخه چرا انقدر باید زجربکشم؟
بااعصابی داغون وسایلمو جمع کردم سوار ماشین شدمو راه افتادم...کجا نمیدونم..فقط میخواستم برم..برم جایی که اون نباشه..هرچند هرجا که میرفتم بازم جاش تو قلبم بود...**************از زبون میشاداشتم کیکمو میبریدم که نوبت کادو ها رسید دستامو کوبیدم بهم وگفت:
من:خب رسیدیم سر بحث شیرین کادو ها...
بابا:شاد نباش دخترم همه اش خالیه..
بعدم خندید..میدونستم داره شوخی میکنه.
کادو هارو بازکردم واسه ستاره یک عطر بود که من در به در دنبالش میگشتم...
بابا:100هزار تومن پول..
مامان:یک کفش خوشگله پاشنه ده سانتی که من ازش خیلی خوشم اومده بود بهش نشون داده بودم..
عمو وزنعمو هم 60تومن..
بابا باخنده گفت:دخترم اگه میخوای بده من پولاتو نگه دارم...
من:نمیخوام زرنگی؟
بعدم کیک وبریدیم خوردیم..
یک ساعت بعدنمیدونم چرا یکهو دلم شور زد اهمییتی ندادمو به بابام گفتم:من:بابایی ناهارو بیارید من گرسنه امه..
بابا:باشه یکم صبرکن ..
من:ا من میگم این روده داره به اون یکی پنالتی میزنه این میگه یکم صبرکن...
بابا:پدرسوخته تو چرا معده ات پرنمیشه؟پشتتش خرابه اس مگه؟همین یک ساعت پیش کلی کیک خوردیم...
ستاره:نه عمو پشت معده اش دره اس از خرابه گذشته...
من:اصلا نخواستم..
بعدم صورتمو به حالت قهر یکور دیگه کردم...
بابا:پاشید بریم غذا روبیاریم تا این دختر من غش نکرد
من:نمیخوام..
بابا:پاشو باباجون..پاشو بریم ناهار بخوریم...
باهم پاشیدیم رفتیم غذا خوردیم وقرار شد بریم وسایلو جمع کنیم بریم خونه...

 دو روزی میگذشت که از شمال برگشته بودیم ولی خبری از اتردین نبود حتما هنوز شماله یااینکه حالش بده نیومده من چه بدونم!!
باصدای گوشیم از خواب بیدار شدم حالا یکبار شیفت شب بودما...هرچی فحش بلد بودم به اونی که زنگ میزد دادم..جواب دادم..
من:بله؟
صدای میلاد بود ولی گرفته..
میلاد:سلام ابجی میشا..
من:سلام میلادی چرا صدات این شکلیه؟
میلاد:میشا هیچی نپرس فقط زود حاضر شوبیا بیرون باید بریم یک جایی.
من:داری نگرانم میکنی..
میلاد:میشا حاضرشو من میام دنبالت..
بعدم قطع کرد وا.این چرا همچینک کرد؟!با فکری داغون یک مانتوی توسی باشال مشکی وجین مشکی پوشیدم برای مامان نوشتم"من دارم با دوستم میرم بیرون برمیگردم نگران نشید..میشا"
میلاد میس انداخت منم بدو بدو رفتم بیرون..سرکوچه ماشینش پارک بود.رفتم سوار شدم گفتم:چاکر داداش میلاد..
میلاد:سلام..
لباس مشکیش توجهمو جلب کرد بعدم چشمای قرمزش
من:میلاد واسه شقی اتفاقی افتاده؟
میلاد:نه عزیزم..میفهمی فقط سئوال نپرس...
ساکت نشستم سر جام یکربع بعد ماشینو جلوی یک خونهی ویلایی خوشگل پارک کرد...
میلاد:پیاده شو..
مثل بچه ها راه افتادم دنبالش...صدای گریه از داخل میاومد..پس کسی فوت کرده بود ولی چه ربطی به ما داشت نمیدونم..
میلاد درو باز کرد رفتم تو.یکی داشت میزد تو سرش یکی غش کرده بود داشتن بهش اب قند میدادن..داشتم اطراف ونگاه میکردم که نگاهم رو شومینه ثابت موند...نه نه نه امکان نداره.به سمت میلاد برگشتم که چشماش پربود ازاشک گفتم:مم...میی...میلاد بگو...اینا دروغه...
میلاد روشو ازم گرفت و من یک بار دیگه به شومینه نگاه کردم انمکان نداره این عکس عشق منه که دورش ربان مشکی خورده؟نه باور نمیشه اون چشمای ابی برای همیشه بسته شده باشه... رو زانوهام افتادم زمین وشروع کردم با صدای بلند گریه کردن...باورشدنی نیست..اینا برای اتردین من دارن گریه میکنن..نه نه...دنیا دور سرم چرخید وهمه جا جلوی چشمام سیاه شد درست مثل بخت خودم!!

 باسوزشی تودستم چشمامو بازکردم که شقی ودیدم که داره بالا سرم گریه میکنه..میلادم داشت برام سرم میزد...همه چیز یادم اومدو دوباره گریه ام گرفت...
من:شقی دیدی من چقدر بدبختم؟اتردین رفت من موندم و عشقش...
شقی:نگو میشا جان اینطوری نگو..
میلاد:میشا یکم سعی کن بخوابی بیا این قرصو بخور بگیر بخواب..
من:میشه یک قرص بدید که بخورم ودیگه بیدار نشم؟
میلاد:میشا این چه حرفیه اینوبخور ببینم...
خوردم و میلاد به شقی گفت که بره بیرون باهم رفتن..به شقی حسودیم یمشه اخه حداقل اون به عشقش رسید ولی من چی؟پاشدم رفتم سمت کمدلباساش..(چه پرووه)باز که کردمش بوی عطرش خورد توصورتمو حالمو بدتر کرد..لباساشو گرفتم تو بغلمو زار زدم. از ته دلم..یکی از عکسام تو کمدش بود برداشتمو نگاهش کردم..یک قرص کدوئین نظرمو جلب کرد برداشتمش چندتا ریختم تو دستم گفتم:عزیزم ماکه اینجا بهم نرسیدیم شاید اون دنیا به هم رسیدیمو همه رو قورت دادم..خیلی زود اثر کرد کم کم چشمام داشت سنگین میشد که در بازشدو میلادو شقی اومدن تو شقی یک جیغ زد ومیلاد اومد کنارم نشستو بادستش به صورتم زدو گفت:هی هی میشا چی خوردی دیوونه؟
شقی:میلاد کدوئین خورده..بدو ببریمش دکتر شای....
ودیگه هیچیاز حرفاشونو نفهمیدم...
***************
بیدار که شدم توبیمارستان بودم..
من:چرا نجاتم دادین؟میذاشتید میردم من بدون اتردین نمیتونم ادامه بدم...
میلاد:چرا میتونی پس چطور چندماه ولش کردی؟میتونی میشا تو میتونی..
هیچی نگفتمو اشک ریختم...
بعد ازبیمارستان منو بردن خونه مامانم وقتی حال منو دید جیغ زد که شقی گفت که چیزی نیست و به پروپام نپیچه...واقعا نمیدونستم بدون اون چیکار کنم...رفتم تو اتاق درو بستمو عکسشو گرفتم تو بغلم وگریه از سر دادم..
انقدر گریه کردم که از حال رفتم...
*****
هر روز شقی ومیلاد بهم زنگ میزدن وحالمو میپرسیدم ولی هیچکس قلب من خبر نداشت...اهنگی که شده بود همدمم و زیاد کردمو باهاش زمزمه کردم..همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستی
همه میگن کهدوباره دل تنگمو شکستی …دروغه…‏
چه جوری دلت می اومد منو اینجوری ببینی‏ با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که
دروغه …‏
همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
همه حرفاشون دروغه تا ابد
اینجا میمونم‏
بی تو و اسمت عزیزم…اینجا خیلی سوت و کوره
ولی خوب عیبی
نداره ..دل من خیلی صبوره…صبوره…‏
همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو
نیستی
همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی …دروغه…‏
چه جوری دلت می اومد
منو اینجوری ببینی‏
با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
همه گفتن که تو
رفتی ولی گفتم که دروغه …‏
همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
همه
حرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونم‏
بی تو و اسمت عزیزم…اینجا خیلی سوت و
کوره
ولی خوب عیبی نداره ..دل من خیلی صبوره…صبوره…‏
همه میگن که تو
نیستی همه میگن که تو مردی
همه میگن که تنت رو به فرشته ها
سپردی…دروغه…‏

خدایا بعد از4روز هنوز باورم نشده که اتردین مرده..اخه مگه امکان داره؟سریع لباس پوشیدم راه افتادم سمت بهشت زهرا..

 
میشا:

 باسرعت خیلی زیادی میروندم...بعدازنیم ساعت رسیدم..رفتم سمت جایی که الان اتردین خونه اشه..انگار به پاهام یک وزنه صدکیلویی اویزون کردن...نشستم بقل قبرش سرمو گذاشتم روی خاک وگفتم:
من:اتردین خیلی نامردی مگه نمیگفتی دوستم داری مگه نمیگفتی تنهام نمیذاری؟پس چرا رفتی تنهام گذاشتی؟اتردین من بدون تو هیچم..اتردین من تو رو میخوام...
هق هقم اوج گرفت.
-اتردین ای کاش بودی بهت میگفتم چقدر دوست دارم ای کاش بودی میگفتم پشیمونم ای کاش بودیوای کاش بودی و بهت میگفتم همه اش بهت فکر میکنم ای کاش بودی...
-خب حالا بگو....
اب دهنمو قورت دادم برگشتم پشتمو نگاه کردم...نههههههههه خداجونم نوکرتم اگه این خواب نباشه..یعنی واقعا این اتردین منه که روبه روم وایساده...نه بابا تخیله..
اتردین:عزیزم خوبی..
بابا تخیل کدوم گوری بوده..این خودشه.پریدم سمتش خودم و انداختم تو بغلش وگریه کردم ..با مشت بهش میکوبیدم میگفتم:کجابودی لعنتی؟کجا بودی که ببینی من تو این4روز چقدر عذاب کشیدم کجا بودی که من داشتم به خاطرت خودکشی میکردم..دستامو گرفت و روش بوسه زدو منو تو بغلش فشار داد..
اتردین:اروم خانمی..اروم خوشگلم همه چیو برات تعریف می...
همه جا جلو چشمام سیاه شدو دیگه از حرفاش چیزی نفهمیدم...

 بیدار که شدم اتردین بغلم نشسته بودو داشت نگاهم میکردهمه چیز یادم اومد سرمو چرخوندم اون سمت که اتردین گفت:خانمی ما باهمون قهره..
من:----------
اتردین:اگه جوابمو ندی میرم واقعا میمیرما...
من:چرا اتردین چرا؟
اتردین:چون باید این دوری میبود که تو به خودت بیایو دست از لج بازی برداری...
یک قطره اشک از چشمم اومد که بحثو عوض کرد:اان راستی تو داشتی یک چیزایی سرمزار بلغور میکردیا..حالا دوباره بگو..
من:عمراا..
باهم خندیدیم که پرستار اومدتو..
پرستار:چه خواهر برادر شادی..
اتردین چرخید سمت من گفت:ما خواهر برادریم؟
من:گمون نکنم..
بعد باهم خندیدیم که پرستار دید اتردین صاحب داره رفت بیرون..
اتردین چشماش شیطون شدو گفت:خداییش قیافه اش خوب بودا من برم پیشش تا نپریده..
من:اتردین ساکت شو تااین پایه سرمو تو سرت خورد نکردم که کارت این سری یک سره بشه..
خندیدو یکم بعد مرخص شدیمو راه افتادیم....
من:اتردین پس اون کسی که میلاد میگفت دیده کی بوده؟
گفت:راستش اونروزی که برات گل اوردن توبهم گفتی دوست پسرته من کفرم دراومد رفتم خونه وسایلمو جمع کردم راه افتادم..اگه یادت باشه بارون اومدش.یک پسره جوون که خیس شده بودو دیدم سوارش کردم.یکم جلوترچاقو دراورد گذاشت زیر گلوم پیاده ام کرد خودش گازید رفت..
خندیدوگفت:اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم ولی یکم جلو تر تصادف کرد..چراشو نمیدونم..
من:ایول دم خداگرم زده پس کله ی یارو گفته تو که دنده اتوماد بلدنیستی غلط میکنی میشینی پشت فرمون..
اتردین خندیدوگفتم:پس تو این مدت کجا بودی؟
اتردین:پیش میلاد..حتی وقتی شنیدم خودکشی کردی میخواستم بیام پیشت ولی میلاد نذاشت گفت که باید به خودت بیای..
من:ای من میلادو ببینم بالنگه کفش می افتم دنبالش..
رسیدیم دم خونه منوپیاده کردوگفت:راستی..شماره ی پدر گرام وبده..
من:واسه چی؟
اتردین:وقتی میخوان بیان خواستگاری یک زنگ میزنن بعدمیان مگه نه؟
من:بزن:0912....
به روی خودم نیاوردم ولی در پوست خود سنگ بودم..بعدم خداحافظی کردو رفت..

 زنگ خونه رو زدم مامی درو باز کرد ومن پریدم تو خونه..مامان تو اشپزخونه داشت کار میکرد رفتم بغلش کردم گفتم:سلام نرگس خانوم گل خودم...
مامان باتعجب برگشت نگاهم کرد بعد دستشو گذاشت رو پیشونیم وگفت:نه تب نداری..
خندیدم وگفتم:چیه؟چرا اینجوری میکنی؟
مامان:اخه وقتی داشتی میرفتی داشتی گریه میکردی ولی حالا..
من:ای بابا دنیا دو روزه اون دوروزشم روز به روزه..من برم لباسامو عوض کنم..
مامان:من که نفهمیدم تو چی گفتی ولی خب برو...
رفتم تو اتاق شماره ی میلاد وگرفتم بعد از سه تا بوق جواب داد ولی قبل از این که چیزی بگه دادزدم:میلاااااااااااااد...
میلاد:ای ای گوشم..چه خبرته..
من:حیف اون دوست عزیزم که دادنش به تو...
میلاد:چی میگی؟هنوزکه ندادن فعلا رفتیم خواستگاری پس فردا عقد داریم...
من:خفه شو...بیشعوری دیگه اتردین پیش تو بوده ولی تو هیچی نگفتی؟تو که حال منو دیدی..
میلاد:اره دیدم ولی بایداین جدایی بینتون میبود تابه خودت میاومدی..
من:خیلی نامردی فقط همین...
بعدم گوشیو قطع کردم...هرچقدرم زنگ میزد جواب نمیدادم...
لباسامو عوض کردم رفتم پیش مامان ناهار بخورم..
من:اوه دمت گرم لازانیا درست کردی؟
مامان:اره بخور..
انگار اشتهام برگشته بود شده بودم همون میشای سابق.یکهو یاد بیمارستان افتادم..خداروشکر شب کاربودم..تند تند خوردم و رفتم تواتاق بخوابم...
*********
ساعت چند بود نمیدونم باصدای مامان ازخواب بیدارشدم..
مامان:دخترم پاشو شام بخور دوساعت دیگه باید بری بیمارستانا..
من:بذاربخوابم سیرم..این دوساعتو بذار بخوابم..
مامان:باشه..
دوباره اون دوساعتم گرفتم خوابیدم..
صدای گوشیم در اومد بیدار شدم سریع لباس پوشیدم وراه افتادم..
توراه همه ی اتفاقاتو برای اطلس تعریف کردم اونم که قیافه اش شبیه علامت تعجب شده بود باورش نمیشد..
بالاخره رسیدیم.سریع رفتم تو پاویون لباس عوض کردم ورفتم تو اتاق رست ببینم چه خبره..همه داشتن حرف میزدن حواسشون به من نبود..
من:جمعتون جمعه گلتون کمه که اونم اومد..سلام..
از پشتم صدای بم مردونه اشو شنیدم:البته گل خر زهره...
ای این بشر رو داشت منم کم نیاوردم چرخیدم سمتش
من:بله ایشونم که خودشونو معرفی کردن..البته نیازی نبود چون همه تواین جمع شمارو میشناسن...
یک ابروشو انداخت بالا وگفت:بله ضاهرا شما کم نمیارید..
من:از بچه گی بهم یاد دادن جلوی ادمایی که خیلی فکرمیکنن خیارشور تشریف دادن کم نیارم..
واز کنارش رد شدم..به من چه حقشه میخواست کل کل نکنه....
رفتم تو اتاق لاله که فردا عملش بود.
من:سلام لاله خانوم..
لاله:سلام خاله..
من:خوبی؟
لاله:نه میترسم..
من:ازچی؟
لاله:از عمل..
من:الهی نمیخواد بترسی ترس نداره که..بعدم الان شما باید استراحت کنی..بگیر بخواب..
دختر خیلی حرف گوش کنی بود همون موقع چشماشو بست تا بخوابه... خودمم رفتم بیرون..شیفت شب واصلا دوست نداشتم چون خیلی کسل کننده بودو هیچکاری برای انجام دادن نداشتیم..تا اخر ساعت کاری بیکار بودیم و اتردینو ندیدم..

 من:اطلس بیابریم دیگه...
اطلس:توبرو من امروز میخوام برم کتابخونه کتاب بگیرم..
من:خب زودتر میگفتی دیگه..خداحافظ..
اطلس:خداحافظ عزیزم...
راه افتادم سمت خونه.از راه میانبر زدم رفتم که یک کوچه که دور تا دورشو درخت پوشونده بود رفتم فکرکنم سالی به دوازده ماه کسی ازاونجا رد نمیشد..
داشتم میرفتم که یکی دستمو از پشت کشید خواستم جیغ بزنم که جلوی دهنمو گرفت گفت:اروم اروم میشا منم اتردین..
بعدم دستشو از جلو دهنم برداشت..
من:هان چیه؟داشی خفه ام میکردی دیوونه..
اتردین:من دیوونه ام یاتو؟
من:تو.
اتردین:نه دیگه تویی که مثل سگا پاچهی ادمو میگیری..
من:خب پس مواظب پاچه ی شلوارت باشو نزدیک من نشو..
اتردین:میشا هیچ میفهمی چی داری میگی؟تو مگه نگفتی منو دوست داری پس چرا داری اینجوری میکنی؟
من:چه جوری؟
اتردین:چرا دیشب اونجوری حرف زدی؟منظورت چی بود؟
من:یکی گفتی یکی شنیدی..
اتردین:میشا داشتم باهات شوخی میکردم...
من:شوخی میکردی یا داشتی خودتو واسه دخترای اونجا شیرین میکردی؟به درک برو...
یکهومنو کشید سمت خودشو لبای دغشو گذاشت رو لبام..دوباره همون حس تو وجودم ریخت..
یکم بعد ازم جداشدو تو چشمام نگاه کردو گفت:میشا واقعا دیگه نمیدونم به چه زبونی باید بهت بگم دوست دارم...به همونی که میپرستی قسم میخورم که من به تنها زنی که فکر میکنم تویی...
سرمو انداختم پایین وقتی به چشماش نگاه میکردم توشون غرق میشدم..
من:خب من..خب من...
سرمو اورد بالا وگفت:تو چی؟
من:منم دوستدارم ولی حرصم درمیاد اونا اونجوری بهت نگاه میکنن..
اتردین:اونارو ولشون کن مهم اینه که من اونارو دوست ندارم...پس خانوم حسودیشون میشه اره؟
من:هان؟کی من؟!!عمرا..
اتردین:اره جون خودت..بعدم شما چرا ازاینجا اومدی؟میدونی اینجا چقدر خطرناکه؟
من:خب میانبر زدم..
اتردین:بیا بریم...
بعدم دستمو کشیدو سوار b.m.wکرد فکرکنم واسه باباش بود..
من:راستی پس فردا میلادو شقی زن وشوهر میشن؟
اتردین خندیدوگفت:بله برای بار دووم..
من:اره..فقط ای کاش منم یک خبری از نفس وسامی داشتم..
اتردین:بچه شون که به دنیا اومده فقط نفس نمیذاره سامی ببینتش..
من:اخه چرا؟
اتردین:چون دوسته تو دیگه یک تخته اش کمه..
من:ا؟که اینطور..بزن کنار..
اتردین:ا میشا شوخی کردم دیوونه..
من:گفتم بزن کنار..
اتردین:از دست تو..
من:اتردین نزنی کنار خودمو پرت میکنم پایین..
ناچار زد کنار من:خب حالا راه بی افت..
اتردین:میشا حالت خوبه خب من که داشتم میرفتم...
من:اره خوبم میخواستم نشون بدم کی تخته اش کمه من یا شما..راه بیافت دیگه..
اتردین خندیدوراه افتاد...

آتردین:

 میشا روپیاده کردم وخودم رفتم سمت خونه باید میرفتم رو مخ مامان....
خواستم اهنگو زیاد کنم که گوشیم زنگ خورد..سامی بود
من:جانم سامی؟
سامی:اوه مهربون شدی..سلام..
من:بیا به تونباید روی خوش نشون داد..
سامی :بی خیال اینا فقط خواستم بهت بگم که من ونفس و راستین این هفته میخوایم بیایم ایران..
من:چیییی؟!!ایول یعنی الان باهم اشتید؟
سامی:بله همه چیو براش توضیح دادم...
من:خب پس..دیگه چه خطر؟
سامی:هیچی بابا..
من:ولی این راستین خیلی خوشگله به عموش رفته دیگه..
سامی:دکی نه به مامانش رفته نه باباش بعد به عموش رفته دیگه؟
من:اره..خب برو مزاحمت نمیشم.بعد توهم الان باید بری دنبال ایال گرام..
سامی:برو بابا..باشه خداحافظ..
من:خداحافظ..
گوشیو خاموش کردم وماشینو بردم تو پارکینگ خونه..رفتم تو خونه خبری نبود با صدای بلند گفتم:مامان نیستی؟
صدای عسل اومد.سلام دالی جون..
من:علیک سلام..
دستامو بازکردم پرید بغلم لپشو کشیدم گفتم:ببین شما مگه خونه ندارید یکسره اینجایید؟
دستشو زد کمرشوگفت:هان چیه خوله مالمابزرگمه..
من:نه خوشم میاد زبونتم دراز شده فسقلی...
گذاشتمش زمین ورفتم لباسامو عوض کنم..
*******از زبون میشا..منتظره اطلس نشسته بودم که قرار بود بیاد صدای گوشیم بلند شد.اتردین بود رفتم تو اتاقم..
من:جونم اقایی؟
اتردین:ای قربون اون اقایی گفتنت..
خندیدمو گفتم:چیه کاری داشتی زنگیدی؟
اتردین:مگه باید کاری داشته باشم که بزنگم؟میخواستم صداتو بشنوم..
من:اوهه بله...
صدای یک بچه از پشت گوشی اومد:دالیی جونم؟
خندیدم گفتم:اوه مثل این که سرت شلوغه برو به عسل برس ببین چی میخواد داره اینجوری صدات میکنه..
اتردین:نه بابا صبرکن....بله عسل دایی؟
عسل:دالی قرار بود واسه من شکلات بگیری بده..
با کف دست زد به پیشونیش اینو از صداش فهمیدم .گفت
اتردین:اخ دیدی چی شد یادم رفت..ببخشید..
یک جیغ بنفش کشید که من ازاینجا گوشم کرشد:دالیییییییی..
بعدم شروع کرد گریه کردن..
اتردین:ببین من بعدا بهت زنگ میزنم من برم اینو بذارم رو سایلنت..فعلا..
من:باشه خداحافظ..
بعدم قطع کردم یکم بعد اطلسم پیداش شد از همون دم در اژیر کشان اومد سمتم..
اطلس:واییییییی میسا بدو بگو چی شده...
من:مرسی منم خوبم..اروم دیگه..
اطلس:مسخره ببریم ببینم فضیه چند چنده..
خندیدمو گفتم:دو هیچ..
اطلس:بریم دیگه..
رفتیم تو اتاق نشستیم قضیه رو براش تعریف کردم البته با سانسور چون دوستنداشتم از فردا تو محل کار به اتردین یکجور دیگه ای نگاه کنه..داشتم تعریف میکردم که یکهو دیدم سیخ نشست دستشو گذاشت رو دلش..
من:چیه چت شد؟
یکهو شروع کرد اژیر کشیدن:جیش....جیش....جیش... (باعرض معذرت این دوسته من بی حیاست)
خندیدمو یکی زدم پس کله اش گفتم:خفه شو خب گمشو برو دستشویی واسه من علام وضعیت میکنه..
پاشد دوید سمت دستشویی منم هرهر میخندیدم..تا غروب کلی دیوونه بازی در اوردو خندیدیم..ساعت6بودکه رفت..

 
نفس
ساميار-نفس
از توي اتاق راستين داد زدم
من- بله؟
كلاه راستينو سرش كردم صداش همراه با زنگ گوشيم بلند شد همزمان دستاشم از پشت حلقه شد روي شكمو كمرم همونطور كه خم شده بودم روي راستين خشك شدم زمزمه اش با صداي اهنگ گوشي تو هم پيچيده بود
ساميار- يه جانم بگي چيزي ازت كم نميشه ها اصلا من نميدونم با اينكه از ديروز همه چي رو فهميدي چرا بازم ادمو اذيت ميكني؟
توي دلم گفتم چون كيف ميده حرص ميخوري اصلا حقته گوشي رو از دستش قاپيدمو گفتم
من-گرمم شد ساميار انقدر بهم نچسب
گوشي رو جواب دادم ساميارم بدون توجه به حرفم حتي يه ميليمترم تكون نخورد
من- جانم مامان
صداي ساميار دراومد
ساميار-چطور به مامانت ميگي جانم
دستمو گذاشتنم روي دهنش تا ديگه حرف نزنه از صداش كه همراه با اعتراض بود خندمم گرفته بود كلا من نميدونم چرا از ديروز كرمم گرفته اينو اذيت كنم
مامان-سلام دخترم خوبي سامياروراستين چطورن؟
من-سلام ماماني گلم خوبم اونا هم خوبن شما چطور؟بابا و مادر جون خوبن ؟
مامان-اوناهم خوبن زنگ زدم ساعت پروازتون رو بپرسم
ميخواستم جواب مامانو بدم كه ساميار سرشو فرو كرد توي گردنم اينم ميدونه من حساسم سريع گردنمو خم كردم كه سرش قفل شد توي گردنم راستينم با اون چشماش مات شده بود به ما
من-اوووووو مامان حالا كو تا يه هفته ديگه
ساميار همونطور توي گردنم زمزمه كرد
ساميار-واقعا كو تا يه هفته ديگه كه من زنمو از عموش پس بگيرم جدي چرا عموت نميزاره بيايي خونه ي من
نفساش كه ميخورد به گردنم زبونمو قفل كرده بود دهنه ي گوشي رو گرفتمو روبه ساميار گفتم
من-سامي تو با راستين بريد پايين من خودم ميام
سرشو از توي گرنم كشيد بيرونو جدي گفت
ساميار-نه منتظر ميمونيم كارت تموم بشه باهم بريم
سرمو تكون دادمو دستمو از روي دهنه ي گوشي برداشتم
من-چي ميگفتي مامان
مامان-وا نفس هواست كجاست پرسيدم ساعت پرواز
من-4صبح ميرسيم نميخواد بياييد فرودگاه
مامان-نه نه اصلا نميشه خالتينا عموتينا عمه تينا همه ميوان بيان مگه ميشه نياييم
من-مادر من ميگم نميخواد
مامان-ديگه چي همين مونده نياييم لابد ما نياييم خانواده شوهرت بيان حرف نباشه خدافظ راستينم ببوس
بعدم قطع كرد رومو برگردوندم سمت سامياركه دست به سينه با لبخند نگام ميكرد گفتم
من-از همين الان شروع شده ياد مكالمه خودتو مامانت افتادم مامان منم ميگه من نيام كه مادرشوهرت بياد از الان اينه بقيه اشو خدا بخير كنه
ديدم هنوز زل زده بهم اصلا حرفم يادم رفت از ديروزكارمون همين بود من زل ميزدم به اون اون زل ميزد به من من تو نگاه اون حل ميشدم اون تو نگاه من حل ميشد من بغض ميكردم اون بغلم ميكرد من اشك ميريختم اون بو ميكرد اون نفس عميق ميكشيد من راه تنفسم باز ميشد با هر نفسش منم نفس ميكشيدم نفسم به نفسش گره خورده بود يه گره كور اون منو فشار ميداد من احساس ارامش ميكردم تكيه گامو پيدا كرده بودم يه زن هرچقدرم قوي باشه نياز به تكيه گاه داره وچقدر خوبه كه تكيه گاه من مرد زندگيمه باباي بچمه عشقمه
من-ساميار
سامي-جانم
من-خيلي دوست دارم
سامي-نه به اندازه ي من
آتردین:
 جلوی ایینه وایساده بودم داشتم کرباتمو میبستم که گوشیم زنگ خورد میشا بود
من:جانم؟
میشا:اتردینننن کجایی بدو دیر شد..
من:اوه تازه ساعت4 ساعت5قرار شد بریم..
میشا:خب چیکارکنم من به جای شقی استرس گرفتم..
خندیدمو گفتم:استرس گرفتی؟خودم میام یک کاری میکنم کلا استرس یادت بره..
میشا:اتردینننننن کم کرم بریز..
من:چشم نیم ساعت دیگه میام..
میشا:باشه اتردین؟
من:جانم؟
میشا:میشه اون کت توسیه که پیرهنش زرشکی رنگه بپوشی؟
اتردین:اتفاقا همونو پوشیدم...
میشا:خب پس کاری باری نداری؟
من:نه عزیزم خداحافظ..
میشا:خبابظ..
عطرمم زدم و سوئیچو برداشتم راه افتادم...
من:مامی من دارم میرما..
مامان:باشه الان منم اومدم...
قراربود مامانم بیاد چون به هرحال میلادم مثل پسرخودش میدونست ومنم به میشا نگفتم ولی به مامان گفتم اینن دختره که میریم دنبالش دوسته شقایقه ومنم میخوامش..مخو حال کن..
یکربع بعد رسیدیم به میشا میس انداختم اومد پایین داشت می اومد سمت ماشین که مامانو دید گرخید از قیافه اش میتونستم بفهمم.پیاده شدم گفتم:
من:سلام میشا خانوم..بفرمایید سوارشید که دیرشد..
میفهمیدم که میخواد کله امو بکنه سوار شدو بامامان یک سلام احوال پرسیه گرمی کردو راه افتادیم...از زبون میشااخ اتردین من یکجا تنها گیرت بیارم یک حالی ازت بگیرم که نگو نپرس..خداروشکرمامانش زن خوبی بود.متاسفانه نه این که اقا زرنگ تشریف دارن عینک دودی زده بود منم نمیفهمیدم کجارو نگاه میکنه..منم عینک دودیمو دراوردم زدم به چشمم که باعث شد یک خنده ی ریز بکنه...
وقتی رسیدیم من که از استرس داشتم میمردم سریع رفتم بالا که شقیو دیدم کنار میلاد..اخ الهی قربونش برم چقدر ناز شده بود ناخوداگاه یک قطره اشک از چشمم چکید خودم همیشه از این گریه کردنا بدم میاومد ولی واقعا دست خودم نبود رفتم تو بغلش..و
شقی:میشا تروخدا اینجوری نکن منم حالم بد میشه ها..
من:ای کلک تو زودتر ازهمه جیم زدیا..
شقی:اره دیگه..
میلادم اومد کنارمون
میلاد:سلام میشا خانوم..
یک نگاه خشمگین کردم که گفت:اروم بابا چه خبرته؟
من:خیلی روت زیاده ولی خداییش چه لواشکی شدیا...
شقی:چشما درویش به کسی نمیدمشا واسه خودمه واسه شما اونوره...
من:فعلا که نمیشه برم پیشش چون مامانش هست...
شقی:بیخی بابا..
میلادو شقی نشستن کنار هم وعاقد خطبه رو خوند..
اصلا حواسم نبود کی خطبه رو خوندن فقط وقتی شقی بله رو گفت سرمو بالا اوردم..همون حرف منو توی ممحضرشیراز زدو باعث شدمن واتردین به هم نگاه کنیم وبحندیم...
رفتم بالاسر شقی بهش تبریک گفتم و یک دستبند صلا سفید خوشگل که خریده بودمو بهش دادم..
من:اقا میلاد خوب افتادی تو خورشت فسنجونا..یعنی شانس اوردی..
میلاد یک نگاه با عشق به شقی کردوگفت:قبول دارم..
میشا:
 با صدای بابا به خودم اومدم:دخترم گفتم بیای اینجا بشینی چون کارت داشتم..دیگه تو الان یک دختربزرگ شدی وباید خودت برای خودت وزندگیت تصمیم بگیری...
باهر تیکه از حرف بابا ضربان قلب من بیشتر میشد..
بابا:راستش امروز یک اقایی به اسم صابری زنگ زد وخواست که برای فردا بیاد خواستگاریه دختر یکی یدونه ی من.منم اجازه دادم یعنی اینکه فردا قراره خواستگار بیاد اگه خوشت اومد که هیچی اگه نیومد هم مثل خیلی های دیگه ردش میکنی...
کف دستام عرق کرده بود معنی این حالمو نمیفهمیدم...بامن من گفتم:
من:بابا....راستش...نمیدونم چی بگم....
بابا:هیچی قرارنیست بگی.فقط شما واسه فردا ساعت8حاضرو اماده باید باشید..
من:چشم..
بعدم پاشدم رفتم تو اتاق نمیدونم چرا این شکلی شدم من یک ادم خجالتی نبودم ولی نمیدونم چرا از بابام خجالت میکشم...
برای اتردین زدم:اتردین خیلی میترسم..استرس گرفتم شدید...
زد"برای چی؟چیی شده؟"
من:"قراره فردا بیاین خواستگاری من استرس گرفتم!!"
اتردین:"اخه استرس چرا؟"
من"اگه مامانت از من خوشش نیاد چی؟اگه بابات منو نخوادچی..اگه...اگه. ....اگه.
اتردین"میشا بس کن چقدر اگه اگه میکنی اولا که من مطمئنم خانواده ام ازت خوششون میاد..انقدر به من استرس نده.."
من:"باشه.من میخوابم شب بخیر"
اتردین"شب بخیر عزیزم.."
چقدر خوب بود که همه چی اروم بود..نمیدونم باید از این ارامش خوشحال باشم یانه این ارامش ارامشه قبل از طوفانه؟
انقدر باخودم کلنجار رفتم تا خوابم برد..
*********
بیدار که شدم ساعت3بود باورم نمیشد من تا این موقع خوابیده باشم..
بلند شدم رفتم دست وصورتمو شستم رفتم تو حمام..
یکم زیر دوش اب گرم موندمو حال کردم بعد اومدم بیرون..موهامو باسشوار خشک کردم نشستم پای لب تابم تا ساعت6...پاشدم دیگه حاضربشم اول موهامو لخت کردم بعدش پایینشو با بابیلیس فر دادم..یک لباس طلایی جذب خوشگل که یقه اش کرباتی بودوبایک جلیغه ی مشکی وجین مشکی پوشیدم موهامم ریختم دورم..یک ارایش طلایی هم کردم که جیگری شدم واسه خودم..لباسم جذب بود ولی نه از اون جذبایی که خیلی بد باشه بزنه تو ذوق وهمه ی سیستم بدنت تو چشم باشه..
ساعت 8 بود که زنگ خونه صدا دادو من قلبم اومد تو جورابم..
اول اقایی باموهای جوگندمی داخل شد که قیافه ی پرجذبه ای اشت.پشتش مادر اتردین اومد تو با من روبوسی کرد..
من:سلام خانم صبایی.
-سلام عروس گلم..ماشاالله پسرم جواهر پیدا کرده..
وای که من داشتم اونجا از خنده پس میافتادم..بعد خواهر اتردین وشوهرش وعسل و در اخرهم که اقامون..
یک دسته گل گرفته بود دستش . اول از همه به تیپش نگاه کردم.خوب بود یک کت مشکی بابلوز سفید وکربات مشکی باریک...وای من مردم..
دست وگل و که اومد بده بهم اروم جوری که من بشنوم گفت:
اتردین:تیپت تو حلقم..خوشگل شدی..
منم به ارومی گفتم:بودم تو چشم نداشتی ببینی..
اروم خندیدو رفت روی یک مبل تکی نشست..وای که چقدر من از این قسمتا بدم میاد رفتم چایی تعارف کردم وبرداشتن.وحالا از همه در حرف میزدن الا خواستگاری مثلا واسه ما اینجا جمع شده بودنا
حرف دلمو بابای اتردین زد:خب اقای اسایش اگه اجازه بدید بذارید این دوتا جوون برن باهم حرف بزن بعد اگه به نتیجه ایی رسیدن ادامه بدیم..
باباهم موافقت کردو گفت:میشا دختر برید تو اتاق..
من:چشم..
بعدم پاشدم رفتم نمیدونم چرا هی قلبم تند تند میکوبید..
رفتم تو اتاق اتردین اومد تو دروبست من که خودمو به زور تا اون موقع نگه داشته بودم خودمو پرت کردم تو بغل اتردین و سرمو گذاشتم روسینه اش که شاید اینجوری اروم میشدم..
اتردین:اروم عزیزم ترسیدم..خب میشا ما الان درباره ی چی باید بحرفیم؟
من:درباره ای این که چه غذایی شما دوست دارید بپزم براتون هرشب؟یرقان با نون..یرقان با نوشابه؟
خندیدوگفت:اخ اخ اروم چرا حالا انقدر عصبی؟
من:نمیدونم حالم بده..
تو بغلش فشارم دادوگفت:بیخی بابا..
نشستم رو تخت اونم نشست کنارم..
من:اتردین یعنی الان ما باید باهم چند ماه دیگه ازدواج کنیم؟
اتردین:چند ماه چیه تو همین هفته..
من:چی؟!!
اتردین:توهمین هفته..
من:چرا انقدر زود؟
اتردین:چون من نمیتونم از زنم یک دقیقه دیگه دوربمونم..
من:امیدوارم بشه ولی فکرنکنم امکان پذیر باشه..
اتردین:چرا امکان پذیر..حالا بیا فعلا بریم پایین..
باهم از اتاق اومدیم بیرون و.....
 مامان اتردین:به به هزاز الله واکبرچقدر بهم میان..
من که لبو شده بودم اتردینم ریز ریز میخندید..
بابای اتردین:خب دخترم نظرشما چیه؟
من:خب من...خب من..
بابا:دخترم خجالت نکش...جوابت مثبته یا منفی؟
من:راستش نمیدونم...
مامان اتردین:عروس گلم خب خجالت میکشه دیگه بعدم این گونه های گل انداخته اش داره میگه جوابش مثبته دیگه..
بعدم همه خندیدن ودست زدن.این اتردینم که فقط میخندید..
حالا بحث بحث مزخرفه مهریه شد!وبالاخره 1000سکه به توافق رسیدیم..اخه من موندم برای چی مهریه تعیین میکنیم؟والا..
حالا قرارشد پس فردا هم یک دفعه دیگه برای نشونو این چرت وپرتا بیان...
وقتی رفتن من باتنی خسته به تخت خوابم پناه بردم...از زبون اتردینباورم نمیشه که دیگه میشا مال خود خودم شد..یک ذوقی داشتم که نگو..عسل کنارم نشسته بودو من باموهاش ور میرفتم.برای سامیار فرستادم
"داداش ممنم به عشقم رسیدم از این به بعد دیگه مال خودم شده.."
زد"اوهههه بابا ایول.خوشحالم کردی.."
بعد از مدتها یک خواب راحت کردم...
****
دو روز مثل برق وباد گذشت وما دوباره رفتیم خونه ی میشایینا..اینسری یک حلقه بردیم که ساده بودو روش فقط یک نگین بود ساده بود اما شیک..انقدئر ازاین مراسما بدم میاد فقط میخواستم هرچی زودتر بامیشا بریم زیر یک سقف یک لبخند نشست گوشه ی لبم که میشا چون کنارم نشسته بود گفت:هی به چی لبخندمیزنی؟
من:به این که ببرمت خونه وای چه شب رویایی میشه اون شب بعدم با شیطنت خندیدم که میشا گفت:بی حیا..بمیری اعصابمو خورد کردی..
اومد ازکنارم پاشه که بابام گفت:کجا عروس گلم؟از دست شوهرت فرارمیکنی؟
میشا:اخه پدرجون نمیدونید چیا میگه که میدونه من بدم میاد هی میگه..بابام خندیدو روبه من گفت:
بابا:هی پسر این عروس منو انقدر اذییت نکنا..
بعدم کنار خودش براش جاباز کرد و گفت:بیا بشین اینجا عروس گلم ببینم بازم اذییتت میکنه..
میشا برگشت طرف منو گفت:سوز به دلت من رفتم پیش پدر جونم بشینم تو هم تو خماری بمون..
بااین حرفش همه خندیدیم و نشست کنار بابا..
یکم بعد دیگه قصد رفتن کردیم...
میشا:
 دیگه به اتردین وابسته شده بودم اگه یک روز باهاش حرف نمیزدم دیوونه میشدم..عروسی هم انداخته بودیم جمعه والان دوشنبه بود..عروسیو زود گرفتیم اونم چون که ایلارینا میخواستن دوشنبه برن لندن هم برای معالجه ی عسل هم کار علی اقا..
مامان بابای نفس هم دعوت کرده بودم وهمه چی اماده بودو قراربود امروز نفس .سامی و راستین بیان..اخ گفتم راستین چقدر اون فسقلی رو دوست داشتم...
زنگیدم به شقی:جانم
من:سلام عزیزم..
شقی:سلام خوبی؟
من:اره..تو میای فرودگاه من که دارم میرم..
شقی:مگه میشه نیام..
من:خب میخواستم فقط همینو بپرسم...پس میبینمت دیگه فعلا بابای..
شقی:بابای...
و قطع کرد...دل تو دلم نبود.قرار بود اتردین بریم خونه ی اتردینینا برای بار اول..
صدتا لباس عوض کردم که برای شب ببینم چی بپوشم که اخر سرهم تصمیم گرفتم یک لباس خیلی ساده بپوشیم یک لباس لیمویی رنگ پوشیدم که یقه شل بود پوشیدم بایک شلوارجین مشکی..بعداز کلی اراویرا(ارایش)کردن راه افتادیم..وقتی رسیدیم بابا پارک کردو باهم رفتیم تو..مادر جون جلوی در وایساده بود.
رفتم احوال پرسی کردم و یکم ماچ بلبلی کردیم که گفتم:
من:مادرجون اتردین نیست؟
لبخند زدوگفت:چرا تو اتاقشه..
من:باشه من رفتم پیشش...
بابام از پشت باخنده گفت:تو اتاقشم نباید از دست تو ارامش داشته باشه؟
مادر جون به حمایت من در اومد وگفت:از خداشم باید باشه..
من:اقا نعمت گرفتی؟
بعدم دوییدم تو اتاق..
اروم دروباز کردم که دیدم رو تخت داز کشیده وساعدشو گذاشته رو چشماش.پاورچین پاورچین رفتم کنارش اروم خوابیدم بغلش که دستشو دورکمرم حلقه کرد.
من:ا بیداری؟
اتردین:اره..
من:بیا بعد به ادم میگن تو اتاقشمنباید از دست تو راحت باشه؟والا
تو چشمام زل زده بود نمیدونم چرا هروقت به چشماش نگاه میکردم یک حالی میشدم..اروم صورتشو اوردجلو زیر گلومو بوسید بعد لاله ی گوشمو وبعدش گونه امو همینجوری داشت ادامه میدادکه گفتم:
من:ا اتردین نکن دیگه دیوونه شدی؟
اتردین:اره دیوونه شدم.میدونی چقدر توی این مدت که ازت دوربودم عذاب کشیدم؟حالا بذار جبرانش کنم..
دلم براش سوخت انقدر این جمله رو پرتمنا کفت که دهنم بسته شد..
منو همچین به خودش فشارمیدادکه هرلحظه منتظر صدای شکستن استخونام بودم صورتشو اورد جلو ولبامو با لذت بوسید.پاهامو دور کمرش حلقه کردم که دستاش رفت سمت دکمه های مانتوم سرع خودمو کشیدم کنار گفتم:چی کار میکنی؟
اتردین:میشا اذییت نکن بذار یکم...
وسط حرفش پریدمو گفتم:تمومش کن بسه دیگه..
بعدم با اخم از اتاق زدم بیرون..اعصابم از دستش خورد شده بود منم میخواستم ولی نه حالا.کم تر ازیک هفته دیگه میتونیم ولی الان نه..
بازوم از پشت کشیده شد برگشتم طرفش با اخم غلیظی بهش نگاه کردم گفت:ببخشید اصلا حواسم نبود دارم چیکار میکنم..
دستمو از دستش بیرون کشیدمو گفتم:ولم کن..
دوبار دستمو تو دستش گرفت ولی محکم تر هرچقدر تلاش میکردم نمیتونستم از دستش در بیارم..
درحالی که اشک توچشمام جمع شده بود به سینه اش مشت میزدم میگفتم:ولم کن چیه میخوای عذابم بدی؟فکرکردی فقط تومیخوای؟نه منم میخوام ولی نه حالا.نه وقتی که یک هفته مونده به عروسیمون..
منو کشید تو اغوششو گفت:ببخشید گلم..شرمنده ام بخدا..
من:نه اتردین ولم کن..
بعدم دستمو از دستش بیرون کشیدمو رفتم پیشه بقیه..تا اخر شبم دیگه باهاش حرف نزدم..
********
ساعت 3بودکه داشتم حاضرمیشدم برم فرودگاه..گوشیم زنگ خورد اتردین بود برداشتم:بله؟
اتردین:میشا خانومی منو بخشیدی؟
من:نه..
اتردین:چیکار کنم ببخشید گفتم که..
من:اتردین بس کن...
اتردین:باشه پس فقط میام دنبالت قول میدم اصلا باهات حرف نزم حله؟
من:باشه..
وقطع کردم..تو دلم ازش دیگه دلخور نبودم همین که پشیمون بود کافی بود ولی حداقل یکم باید اذییتش میکردم وگرنه اوموراتم نمیگذشت..
یکربع بعد اتردین اومد دنبالم ومن سوار شدم وراه افتادیم..
سکوت خیلی بدی بود دلم نمیاومد اذییتش کنم به خاطرهمین سرمو گذاشتم رو شونه اش که با تعجب بهم نگاه کرد..
من:هان؟چیه؟نمیشه به شوهرم تکیه بدم؟
اتردین لبخندی زدوگفت:نه خانومم راحت باش...
 نفس
مهماندار- مسافرين محترم لطفا از در هاي خروجي خارج شويد اميدوارم پرواز خوبي رو تجربه كرده باشيد با ارزوي ديدار مجدد شما مديريت …..
كمربندمو باز كردمو اروم از صندلي بلند شدمو با ساميار از هواپيما خارج شديمو رفتيم سمت گمرگ تا چمدونارو تحويل بگيريم
من- من نميدونم چرا گمرگ اينجارو خيلي سخت ميگيرن
بعدم خم شدم تا راستينو كه تو كرير خوابيده بود بغل كنم الهي پسمل مامان داشت تو خواب شير ميخورد كه سامي گفت
سامي-خانومم بزار بچه بخوابه ديگه الان بيدارش ميكني بدخواب ميشه
من-نه نه اصلا كمرش تو اين كرير درد ميگيره كمربندشم كه ميبنديم كلافه ميشه گشنه اشم هست
سامي-اي خدا به داد من برس كه بايد دوتا بچه همزمان بزرگ كنم
داشتيم با ساميار كل كل ميكرديم كه گفتن اضافه بار ميخوريد منو ميگي نزديك بود قاطي كنم هردفعه كه ميرفتيم يكي از اين كشورا بايد خدادتومن اضافه بار ميداديم اي بمونه تو گلوتون مثلا چه ايرادي داره يكي زياد خريد كنه يا سوقاتي بياره حدود يه ساعت دو ساعت توي گمرگ معطل شديم ديگه داشت خوابم ميبرد كه كارامون تموم شد داشتم همش بپر بپر ميكردم مامانيناو مامان سميارو ميشا با شقايقو پيدا كنم با هيجان رو به ساميار گفتم
من-اوناهاشن اوناهاشن
تند تند دست تكون دادم كه مامانينا ديدنم ساميار با اون دستش كه ازاد بود كمرمو گرفتو با صدايي كه توش رگه هاي خنده بود گفت
ساميار-عزيزم انقدر تكون نخور همه دارن نگامون ميكنن
تخس گفتم
من-خب نگا كنن انقدر نگا كنن چشمشون دربياد
روبه مامان كه زوم شده بود رومونو از همين فاصله ميتونستم تشخيص بدم كه الان بغضش ميشكنه با اشاره كرير راستينو نشون دادم ساميار كه ديده بود گفت
ساميار-بچه خوابه نفس
من-نگاه كن توي اين شلوغي هم بيدار نميشه
ساميار حواست چيزي بگه كه روي پنجه پا بلند شدم زود لپشو بوسيدم
من-جون من دودقيقه واستا
بدون اينكه چيزي بگه واستاد خم شدم روي كرير لپ راستينو ناز كردم الان ديگه بايد بيدار ميشد از كي بود خوابيده بود
من-راستيني عزيزم راستين مامان
اروم چشماشو باز كرد روي دستشو اروم بوس كردمو از توي كرير درش اوردم برگشتم سمت چشماي مشتاق مامانينا دست راستين براشون تكون دادم راستين توي بغل من بود دست ساميار دورم حلقه شده بود لبخند روي لبامون نشون دهنده ي يه خانواده ي خوشبخت سه نفره بود چشم چشم كردم ستار رو پيدا كنم چشمم روي يه دختر 20 بيستو يك ساله ثابت موند كه زوم شده بود روي راستين سرمو بردم نزديك گوش ساميار
من-سامي ستاره همون مانتو خاكستري است؟
سامي يه لبخند روبه ستاره زدو گفت
سامي-اره خودشه
هرچي نزديك تر ميرفتيم بيشتر استرس ميگرفتم
من-سامي من نصف فاميلاي تورو نميشناسم
سامي-خب منم نميشناسم
من-هي به مامان گفتم نياييد فرودگاه ببين چجوري كل خاندانو اورده فرودگاه نصف فرودگاهو پر كردن
سامي هيچي نگفتو فقط سرشو تكون دادو خنديد
من-ميگم يه وقت مامانت ناراحت نشه كه من به جاي اينكه بچه رو اول به اون بدم ميخوام بدم به ستاره
خندش شديد شد
من-اااااا سامي اذيت نكن ديگه به خدا از بست توي اين سرياله ساواش هست مادرشوهره روي نوه اش حساسه منم ميترسم مامانت اينجوري باشه
ساميار فشار دستشو روي كمرم بيشتر كرد وقتي از پشتشيشه رد شديم اينور همچين مامانيناو خاله اومدن سمتمون يه لحظه ترسيدم
من-اوه اوه ساميار حمله شد بهمون برگرديم
سامي سرشو گرفته بود پايينو ميخنديد
من-هي من هيچي نميگم هي من هيچي نميگم انقدر نخند ديگه
بر خلاف انتظارم كه الان مامان منو ميگيره توي بغلش ابلمبو ميكنه مامان ساميارو بغل كرد كه لرزش شونه هاي ساميار بر اثر خنده بيشتر شد
ساميار-سلام مادر جون
مامان-سلام پسرم
من- مامان دخترت اينجاست بابا افسردگي گرفتم يكي منو بغل كنه
ميشا سرشو گذاشته بود روي شونه ي اتردينو شونه هاش ميلرزيد فكر كنم قيافم خيلي پكرو وارفته شده بود اينا اينجوري شدن
بابا-بيا بغل خودم دختر بابا
درحالي كه ميرفتم توي بغل بابا گفتم
من-بفرما اونموقع هي ميگن دخترا بابايي ان مادرا جبهه ميگيرن راسته ديگه مادر تا داماد ميگيره اصلا يادش ميره دختر داره صد رحمت به باباي خودم
ديگه حس كردم راستين دار توي بغلم له ميشه اروم از تو بغل بابا دراومدم و روبه جمع گفتم
من-بچم عمه اشو ميخواد هي به من ميگه پس عمه ستاره ي من كو؟
مادرجون كه توي بغل ساميار بود ساميار يه چيزي درگوشش گفت كه خنديدو اومد سمت من ستاره هم از سمت ديگه دعا ميكردم يه وقت ناراحت نشده باشه بچه رو ميخوام بدم به ستاره ستاره روبه روم واستادو گفت
ستاره-سلام زن داداش
با يه لحن خنده داري گفت كه خندم گرفت منم با همون لحن گفتم
من-سلام خواهر شوهر
مادرجون اومد سمتمون يكم خم شد روي راستينو گفت
مادرجون-هزار ماشالا مثل ماه ميمونه ستاره رنگ چشماش باهات مو نميزنه
ستاره راستيو بقل گرفت مادرجونم منو
منسلام مادرجون
مادرجون-سلام به روي ماهت مباركت باشه
من-ممنون
از توي بغلم دراومدو يه گردنبند تك نگين باريكو ناز از گرندش دراوردو دستمو گرفت انداخت توي دستمو مچمو بست
مادرجون-به خانواده ي مهرارا خوش اومدي
يه لبخند بهش زدم كه چال گونه هام پيدا شد
من-مرسي مادرجون
مادرجون-قابل نداره خوشحال ميشم مامان ژاله صدام كني
من-حتما
با بقيه هم روبوسي كرديم تا رسيديم به ميشاو اتردينو ميلادو شقايق
من-به به زوج خوشبخت
ساميار- بالاخره تلسم شما هم شكست
اتردين-خبر نداري شاخ قول شكستم
ميشا-وظيفت بود
من-شما چيكار ميكني شقايق خانوم متاهل بودن كيف ميده
شقايق-اي بدك نيست
ميلاد-كه بدك نيست كي بود ميگفت بيا خاستگاري وگرنه با پرهام ازدواج ميكنم
همگي خنديديم
من-بچم كو؟
ساميار-راستين بغل مامانته
اتردين-خدمونيم اين راستين خيلي شبيه منه
ساميار-باز گفت باز گفت من نميدونم چيه راستين شبيه توا هي ميگي
ميشا-هيچيش
من-بفرما زنتم ميگه هيچيش
اتردين-دارم برات ميشا خانوم
ميشا-چيو داري؟
اتردين-هيچيو بابا چرا گارد ميگيري
يكم گفتيمو خنديدمو از فرودگا دراومديم و هركي سي خودش مامان ژاله و مامان ديدني بودن
مامان ژاله-نفس جان بياييد بريم خونه ما
مامان-نه ژاله جون من خونه رو اماده كردم
ساميارو من همزمان گفتيم
من-مامان ميريم خونه مامان ژاله
ساميار-مامان جون ميريم خونه نفس اينا
راستين توي بغل ستاره خوابيده بودش رفتم از بغل ستار بگيرمش گه ديدم بدجور غرق خوابه دلم سوخت
من-مامان راستين بغل ستاره خوابيده ميريم خونه مامان ژاله فردا مياييم خونه شما تا خونه ساميار اماده بشه
مامان يكم پكر شد ولي چيزي نگفت موقع خدافظي در گوشش گفتم
من-مامان من الهي قربونت برم ناراحت نشي يه وقتا بزار از همين شب اولي رگ خواب مادر شوشو دستم بياد
خنديدو گفت
مامان-برو دختر برو به سلامت ناراحت نميشم

 
ساميار

از اتاق عمل اومدم بيرون كه يكي از نرسا با گوشيم اومد سمتم
-دكتر خانومتون زنگ زدن
سرمو تكون دادمو گوشي رو از دستش گرفتمو زنگ زدم به نفس
نفس-جانم اقايي
من-جانت بي بلا خانومم كار داشتي زنگ زدي
نفس-خواستم بگم يكم زودتر بيايي راستينو نگه داري شقايق ميخواد بياد اينجا بريم تو استخر ابتني كنيم شناي پروانه هم به من ياد بده
من-پس ستاره و مامانو اون پرستار اونجا چيكارن من بيام
نفس-بدجنس نشو ستاره و مامان ژاله رفتن باشگاه من حوصله بيرون رفتن از خونه نداشتم باهاشون نرفتم پرستارم بيچاره امروز با كلي ترسو لرز اومد ازم مرخصي خواست دلم نيومد نه بگم زري خانومم كه ديگه بيچاره پير شده نميتونه خوب از بچه نگهداري كنه همون كاراي اشپزي هم به زور انجام ميده
من-خب خودم بعدن بهت پروانه رو ياد ميدم
نفس- ساميار شقايق داره مياد
من-باشه باشه اومدم تا نيم ساعت ديگه خونه ام چيزي نميخواي اومدني بگيرم
نفس- نه چيزي نميخوام خدافظ عزيزم تند نيا
من-خدافظ گلم راستينو ببوس
گوشي قطع كردم دستمو گذاشتم رو شقيقه هامو ماليدمشون از دست اين راستين
همونطور كه داشتم ميرفتم توي اتاقم گفتم
من-خانوم نظامي كاري پيش اومده من ميرم به اقاي راميني بگين بيماراي منو ويزت كنن
نظامي-چشم دكتر
********
در خونه رو باز كردمو رفتم تو كه ديدم زري خانوم تند تند داره ميره سمت پله هايي كه ميخوره به استخر
من-سلام زري خانوم
زري خانوم-سلام اقا خوبين
من-خوبم ممنون راستين كجاست؟ژ
زري خانوم-خوابيده من برم به نفس خانوم بگم شقايق خانوم نميان خدمتتون ميرسم
يه ابرومو انداختم بالا
من-نمياد؟
زري خانوم-نه اقا گفتن كه با اقا ميلاد ميخوان برن جايي
نه انگار واقعا قسمت بود خودم به نفس شناي پروانه رو ياد بدم
من-پس زري خانوم شما حواست به راستين باشه بيدار شد منو صدا كنيد من خودم به نفس ميگم شقايق نمياد
سرشو تكون دادو رفت سمت اتاق راستين خودمم رفتم توي اتاقمون تا مايومو بردارم كه گوشيم زنگ خورد
من-بله بفرماييد؟
-سلام اقاي مهرارا كار دكور نشيمن خونه اتون تموم شده خواستم بگم با خانومتون فردا پس فردا بيايي ببينيد ميپسنديد
من-باشه حتما فردا ميبينمتون
-منتظرتون هستيم خدانگهدار
من-به اميد ديدار
مايومو با حولم برداشتمو رفتم سمت استخر روي پله ي اخر اومدم بگم سلام كه خشكم زد با ديدن پري دريايي كه توي اب به نرمي شنا ميكردو موهاش افشون توي اب موج ميخوردن
نفس
رفتم نشستم لبه ي استخرواز ابميوه اي كه زري برام اورده بود يكم خوردم اين شقايقم چقدر دير كرد يكم ديگه به اب استخر نگاه كردم انقدر تميز بود كه ادم هوس ميكرد لخت بشه بپر توش ابميوه رو گذاشتم لبه ي استخر
اروم مايومو دراوردمو كيليپس موهامو باز كردمو شيرجه زدم توي ابو شروع كردم نرم طول استخرو شنا كردن كه يهو زير پام خالي شدو كشيده شدم پايين اومدم دستو پا بزنم كه ديدم اصلا نميتونم تكون بخورم چشمامو زير اب باز كردم كه نگام تو شعله هاي عسلي نگاه ساميار اسير شد همونطور كه دستو پام توي بغلش اسير شده بود و چند لحظه بعد لبام بود كه اسير لباي گرمش شد ديگه داشتم نفس كم ميووردم كه اومديم بالاي اب دستامو حلقه كردم دور گردنش
من-كي اومدي
پيشونيشو چسبوند به پيشونيم قطره هاي ابي كه از روي موهاش سر ميخورد روي صورتشو بعد از صورتش سر ميخورد روي سينه اش جذاب ترش كرده بود دستشو دور كمرم حلقه كرد
ساميار-بيشتر از نيم ساعته
من-الان شقايق مياد
نچي كردو گفت
ساميار-نمياد زنگ زد گفت با ميلاد داره ميره ددر
لبشو اورد جلو تا لبم خواست گرمي لباشو حس كنه صداي زري كه از توي نشيمن داد ميزد
زري-اقا اقا راستين بيدار شد
ساميار-از دست اين راستين
با خنده دستمو از دور گردنش باز كردم حسودي كردنش به راستينم دوست داشتم همونطور كه گرمي اغششو كلامشو عشقشو دوست داشتم اروم از اب رفتم بيرونو رفتم سمت حوله ساميارو پيچيدمش دور خودم
من-حوله امو ور نداشتم
ساميار-ا ا نفس ميري من كه هنوز بهت پروانه ياد ندادم
من-راستين بيدار شد
ساميار-خب؟
من-خب نداره كه عزيزم شما شناتو كن الان برات ابميوه ميارم
رفت سمت ابميوه اي كه گذاشته بودم لبه ي استخرو تا خواستم بگم دهنيه خورد
من-دهني بود
يه چشمك زد
سامي-خوشمزگيش به همون دهني بودنش بود ديگ
با صداي پيانويي كه از طبقه ي پايين ميومد چشمامو باز كردم روبدوشاممو از روي لباس خوابم پوشيدمو رفتم پايين ساميار پشت پيانو نشسته بودو چشماشو بسته بودو مثل هميشه انگشتاش با مهارت روي كلاويه ها ميرقصيدن رفتم از پشت سر بغلش كردمو خم شدم روي چشماشو بوسيدم و بعدش خوندم
من-چشماي بسته ي تورو با بوسه بازش ميكنم
زير گلومو بوسيد
دستمو گذاشتم روي سينه اش و بردم سمت قلبش
من-قلب شكسته ي تورو خودم نوازش ميكنم
چونه امو گذاشتم روي گودي شونه اش
من-نميزارم تنگ غروب دلت بگيره از كسي
يه تكون به سرم دادم كه تموم موهام پخش شد روي صورتش چقدر نفس عميقي كه كشيدو دوست داشتم
من-تا وقتي من كنارتم به هرچي ميخوايي ميرسي
فشار دستامو دور بازوهاش بيشتر كردم
من-خودم بغل ميگيرمت پرميشدم از عطر تنت
سرمو فرو كردم توي گودي گردنش
من- كاشكي تو هم بفهمي كه ميميرم از نبودنت
رفتم نشستم روي پاش
من-خودم به جاي تو شبا بهونه هاتو ميشمارم جاي تو گريه ميكنم جاي تو غصه ميخورم
خودم بغل ميگيرمت پرميشدم از عطر تنت
كاشكي تو هم بفهمي كه ميميرم از نبودنت
خودم به جاي تو شبا بهونه هاتو ميشمارم
جاي تو گريه ميكنم جاي تو غصه ميخورم
هرچي كه دوست داري بگو حرفاي قلبتو بزن
دلخوشي هات مال خودت دردودلات براي من
من واسه ي داشتن تو قيد يه دنيارو زدم
كاشكي ازم چيزي بخواي تا به تو دنيامو بدم
هرچي كه دوست داري بگو حرفاي قلبتو بزن
دلخوشي هات مال خودت دردودلت براي من
من واسه ي داشتن تو قيد يه دنيارو زدم
كاشكي ازم چيزي بخواي تا به تو دنيامو بدم
خودم بغل ميگيرمت پرميشدم از عطر تنت
كاشكي تو هم بفهمي كه ميميرم از نبودنت
خودم به جاي تو شبا بهونه هاتو ميشمارم
جاي تو گريه ميكنم جاي تو غصه ميخورم
خودم بغل ميگيرمت پرميشدم از عطر تنت
كاشكي تو هم بفهمي كه ميميرم از نبودنت
خودم به جاي تو شبا بهونه هاتو ميشمارم جاي تو گريه ميكنم جاي تو غصه ميخورم
(اهنگ نوازش از مهسا)
لبو چسبوندم روي لبش
من-دوست دارم
ساميار-عاشقتم
من-ديوونه اتم
ساميار-مجنون اتم
خنديدم
من-ديونه اي به خدا
ساميار-ديوونه ام كردي
گوشيش زنگ خورد
ساميار-شانس نداريم دكوراتوراست الان ميگه دير كرديد اقاي مهرارا
خنديدم
ساميار-فداي خنده هات
من-گوشيتو جواب بده
سامي-به به داداش ميلاد
-........
سامي-باشه باشه شما به ما كارتو بده ما مياييم
-......
سامي-قربانت خدافظ
من-چيشد؟
سامي-هيچي يه عروسي ديگه
من-كي؟
ساميار-يه هفته ديگه
چقدر زود گذشت شقايق عروسي كرد ميشا ماه عسله من يه پسر دارم و بهترين مرد دنيا شوهرمه و اين پاياني بود براي اغاز زندگي ما شيش نفر عشقي به توان6

 (پایان)

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد قالب جدید سایت چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1128
  • کل نظرات : 50
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 103
  • آی پی امروز : 42
  • آی پی دیروز : 171
  • بازدید امروز : 74
  • باردید دیروز : 385
  • گوگل امروز : 23
  • گوگل دیروز : 61
  • بازدید هفته : 74
  • بازدید ماه : 8,065
  • بازدید سال : 63,662
  • بازدید کلی : 4,079,588