loading...
فیس جوکس| پورتال جامع شامل خبر،سرگرمی،روانشناسی،زناشویی،مد،دکراسیون،آشپزی،پزشکی،رمان
admin بازدید : 5371 چهارشنبه 1392/11/09 نظرات (0)

رمان عشق به توان 6قسمت 16

 

 

آتردین:

 ازهمه طرف روم فشاربود.ازیک طرف میشاگوشه گیرشده بودوکارش شده بودگریه کردن ازیک طرفم که سامیار حالش بدبود..هرکاری هم که میکردم یکم این میشاروبخندونم نمیشدکه نمیشد..دیگه اعصاب برام نمونده بود.میلادم دست کمی ازمن نداشت..البته به سامی حق میدم برای یک لحظه که خودموگذاشتم جای سامی بدون میشادیدم نمیتونم!حتی شایدحالم بدترازسامی هم میشد!رفتم تواتاق دیدم میشاکزکرده گوشه ی تختشو لب تابش جلوش بازه.داره به مانیتورش نگاه میکنه وگریه میکنه.رفتم کنارش دیدم عکسایی که بانفس انداختنوگذاشته داره میبینه بغلش کردم ولب تاب وبسته ام.
من:میشاجان خودتوانقدرعذاب نده.نابودمیشیا..
میشا:اتردین من باعث شدم سامی انقدرحالش بدبشه اگه اونروز گوشیمورواسپیکرنمیذاشتم سامی نمی شنیدوانقدرداغون نمیشد..
سرشوبوسیدمو گفتم:خانمی لازم نیست توانقدرخودتوعذاب بدی.سامی بالاخره که بایدمیفهمید!
بلندشد داشت میرفت سمت درکه گفتم:کجا؟
میشا:باسامی کار دارم..
رفت دراتاق سامی روزدو گفت:سامی میشام یک لحظه دروبازکن کارت دارم..
سامی:گفتم کسیونمیخوام ببینم..
ازاونجایی که میشاقاطی کنه قاطی کرده بایک تن صدایی که ازش بعیدبودداد زد وگفت:بهت میگم دروبازکن یعنی بازکن.بااین کارات میخوای مثلاثابت کنی که عتشق نفسی!!اره؟واسه اثبات این حرف خیلی دیره اقاسامیار..حالاحالاها بایدبدویی...دروبازکن.
همون موقع سامی دروبازکردومیشارفت تو..

میشا:

 درکه بازشدباورم نمیشداین همون سامی باشه که من بهش میگفتم کوه یخ.نفس بااین بدبخت چیکارکردی دختر؟اتاق پرلباسای نفسوعکساش بودبادیدن این همه عکس ازنفس یک قطره اشک ازچشمم چکید.نفرتموریختم تونگاهم و روبه سامی گفتم:
من:سامی این کارایعنی چی؟توکه الان بایدخوشحال باشی؟ازشریک مزاحم راحت شدی.فقط دوست منه که داره تاوان پس میده..پاشوبروپیش فرانک جونت دیگه..اون بچه هم نگران نباش نفس خودش میدونه چیکارش کنه..
سامی قرمزشدباصدای بلندکه موهای من سیخ شدگفت:
سامی:میشاخوب گوش کن ببین چی میگم اولااین که همه چی یک سو تفاهمه.دوما اون بچه بچه ی منه.بفهم!نمیذارم واسه کسه دیگه ای باشه همین جورکه نمیذارم نفس مال کسه دیگه ای باشه..مطمئن باش نمیذارم دست هیچ ادم دیگه ای به زنوبچه ام بخوره..
من:پس اون روزتو اتاق.بافرانک چه غلطی میکردید..
سامی:نفس خیلی راحت میتونست ازم بپرسه..
من:ولی فکرکنم اگه یکم دیرترمیاومد اونوقت هم تصویر بدون شرح میشدهم میتونست ازدوتاییتون بپرسه..
دستشواوردبالابزنه توصورتم که توهوامشتش کردگفت:حیف که یادگرفتم روزن جماعت دست بلندنکنم وگرنه...
بعدم شروع کردبه توضیحه همه ی ماجرای فرانک ازاول تااخر..
بعدازاین که تموم شد من که توبهت بودم.
من:یعنی.یعنی نفس به خاطر هیچ وپوچ رفته؟یعنی به خاطریک نقشه ی ابلهانه یک زن؟اخه نفس این وسط چه گناهی داشته؟
سامی:منم موندم.میشاتوهیچ نشونی که منوبه نفس برسونه نداری؟
من:نه!ایمیلشوکه عوض کرده تلفنشم که خاموشه.ادرس خونه اشونم که عوض شده..
سامی پاشدیکدونه مشت محکم زدتوایینه که دستش خون اومد :لعنت به این شانس!!
ترسیدم سریع رفتم بیرون باندوبتادین اوردم دستشوبستم بعدم گفتم:سامی واقعامتاسفم.اگه ادرسی ازنفس پیداکردم حتمابهت خبرمیدم.
نگاه غمگینی بهم کردکه غم توش موج میزدوباعث شداشک توچشمام جمع بشه گفت:ممنون.
ازاتاق که اومدم بیرون هم به نفس حسودیم میشدکه حداقل سامی دوستش داره هم دلم میسوخت که الکی الکی زندگیش داره نابودمیشه..
شنلموبرداشتم رفتم پشت ساختمون که استخرداشت وبغلشم صندلی های بزرگ تاشو داشت.درازکشیدم روصندلی وبه اسمون پرستاره ی شهر..
یک قطره اشک ریخت روگونه ام.باتن صدای معمولی گفتم:
من:خدایاچرابایدزندگیه مااینجوری میشد؟چرامن بایدعاشق همخونه ام که قراره 7ماه دیگه ازش جداشم بشم؟؟چرابایدهمیشه به پایان این عشق فکرکنم؟چرابایدعاشق کسی بشم که حتی مطمئن نیستم اونم منودوست داره یانه؟چرابایدالان که به گرمای اغوشش نیازدارم پیشم نباشه؟چرا...
باصدایی که ازپشتم اومدسکده روزدم..
-یک شب پرستاره ی قشنگ یک دخترقشنگ یک اعتراف عاشقانه ی قشنگ!

آتردین:

 باچیزایی که میشنیدم به گوش خودمم اعتمادنداشتم یک نیشگون ازپام گرفتم که دیدم نه رویانیست حقیقته!!میشای من!عشق من!داره میگه منو دوست داره؟داشتم بال درمیاوردم.رفتم پشت سرش وایسادم دست به سینه وایسادم گفتم:یک شب پرستاره ی قشنگ یک دخترقشنگ یک اعتراف عاشقانه ی قشنگ!
درحالی که هول کرده بودوبه تده پده افتاده بودسریع ارجاش بلندشدوگفت:م..م..من...من..نمیخ واس....نمیخواستم....
رفتم جلوتروانگشتموگذاشتم رولبشوگفتم:هیشششش.ادم یک حرفوکه میزنه بایدتاتهش بره.چراداری حرفی که زدیوانکارمیکنی؟
سرموخم کردمو روی لبشویک بوسه زدموبغلش کردم.بیچاره انقدرتوشک بودکه اصلانمیتونست حرفی بزنه.
گفتم:گفتی به گرمای اغوشم نیازداری درسته؟حالاتاصبح باگرمای این اغوش گرم شو..
بالاخره به حرف اومد:ا..ات..اتردین چی میگی؟یعنی تو هم...
پریدم وسط حرفشوگفتم:اره منم دوست دارم عشق من..
یک قطره اشک ازچشمش چکیدکه باسرانگشتم پاکش کردموگفتم:چیه ازاین که دوستدارم نارحتی؟؟
میشا:نه نه.فقط فقط باورم نمیشه..
لبخندی زدموگفتم:چرا؟
هیچی نگفت ومن بیشتربه خودم فشلرش دادمو روبه اسمون گفتم:
من:خدایااین حال رو ازمانگیر.الهی عامین..
خندیدم اونم خندیدویکدونه زد به پهلوموگفت:دیوونه ی خول وچل..
من:خول وچلم کردی دختر..
میشا:اعتراف کن ازکی چشمت ناپاک شد؟
خندیدموگفتم:نه این که واسه شماپاک بوده.بعدم خانوما مقدمان.
میشا:نه دیگه به هرحال مردی گفتن زنی گفتن..
من:ا نه بابا..
میشا:اره بـــابــا.
دستشو کشیدم نشستم روی همون صندلی که درازکشیده بودواونم گذاشتم روپاموگفتم:درست نمیدونم ولی اگه بخوام بگم یادته روزاول تورستوران؟
خندیدوگفت:اره..
من:اون روزمنو سامی ومیلاد روی شما زوم کرده بودیم و داشتیم درباره ی خونه حرف میزدیم که فهمیدیم شماهم مشکل مارودارید.
بعدم که....
میشا:خب بقیه اش...
من:خب هیچی دیگه باراولی که روت غیرتی شدم سرکلاس اون استادخلفی بود.که اونجوری باهات حرف میزدمیخواستم بیام گردنشوبشکنم..
میشا:خشم اژده ها وارد میشود..
بینیشوگازگرفتمو گفتم:شیطونی نکن..
جیغ زدوگفت:ای خالا این یک ذره بینی هم که داریم ما بزن منهدمش کن..
خندیدمو گفتم:هیچی دیگه شب مهمونیه تفضلی که بایدبگم دیووانه کننده شده بودی..
پشت چشمی نازک کردوگفت:اره مشخص بود رفته بودی چسبیده بودی به اون خیار..
من:درسته پیشه اون بودم ولی تمام حواسم پیش توبود...ازاون به بعد دیگه رفتارام دست خودم نبود مثل اون روزی که توسپیدان افتادی داشتم سکده میکردم....
صدای میلاد پارازت انداخت:به به ایناوچه حالی دارن میکنن..
میشا:هان چیه حسودیت میشه؟؟توهم بروبچسب به شقی جونت..بعدم زبونشودراورد..
میلاد:ههه.شقی که الان داره خواب هفت پادشاهو میبینه..
میشا بلندشدوگفت:صبرکن داداش جان خودم الان میرم به شیوه ی میشایی بیدارش میکنم..
میلاد:چه شکلی؟
میشا:ازاتردین بپرس.یک بارنصف شب اونجوری بیدارش کردم..
من:هییی میشادیونه نکن بیچاره سنگ کوب میکنه..
میشا:نه بابانترس خواهرانه بیدارش میکنم..
بعدم دویید توساختمون منم بانگاهم دنبالش کردم وناخوداگاه یک لبخندروی لبم نقش بست..
خدایا میشارو برام نگه دار

 نفس
من-جانم مامان
مامان-سلام دخترم خوبي اونجا راحتي؟
من-مادر من اخه فدات بشم تو هرروز هرروز كه زنگ ميزني اين سوالو ميپرسي من جام راحته خيالتون راحت شما چي پيش مارجون راحت هستيد
مامان-اره عزيزم
من-بابا توي بيمارستان جديد جا افتاده؟
مامان-اره گلم يكي از سهام داراشم شده
من-خب مامان كاري نداريد؟
مامان-نه دخترم ديگه سفارش نكنما مواظب خودت باش
من-قربان شما چشم خدافظ
گوشي رو قطع كردم توي صداي مامان فقطو فقط نگراني و دلهره با ترسو حس ميكردم و يه جور پنهان كاري داييم كه با زنش خونه ي مادرجونم زندگي ميكرد براي يه ماموريت كاري رفته بود بوشهر مامانينا هم چون مادرجون تنها بود رفته بودن پيش اون باباهم چون يكم از محل كارش دور ميوفتاد به پيشنهاد دوستش رفت تو بيمارستاني كه دوستش يكي از سهامداراش بود همه چي دست به دست هم داده بود تا كسي از من خبري نداشته باشه تصميم گرفتم با ميشا هم فقط گهگداري با ايميل قديميم ارتباط داشته باشم فرشته رفته بود دانشگاهش تصميم گرفته بودم درساي دانشگاهمو غير حضوري پاس كنم تا خرخره واحد برداشته بودم عمو چون خودش استاد دانشگاه بودخرش خيلي ميرفت با پارتي بازي سزيع كارامو جور كرد هرچند كه مخالف اين بود كه غير حضوري درس يخونم معتقد بود بايد برم تو اجتماع ولي نميدونست من از همين اجتماع بيزار بودم و فراري رفتم كنار عمو كه با روبدوشام روي مبل نشسته بودو يه دستش كافي بودو با اون يكي دستش روزنامه رو گرفته بودو مطالعه ميكرد نشستم
من-عمويي
عينكشو از روي چشماش برداشتو روزنامه رو گزاشت روي ميز شيشه اي
عمو-جانم
برام سخت بود گفتنش ولي بالاخره كه چي تمام اين دوهفته رو بهش فكر كرده بودم
من-عمو مامانينا بالاخره قضيه بچه رو ميفهمن
عمو-ميگيم يكي از استاداي دانشگاه ازت خاستگاري كرده توهم بيميل نيستي اينجا عقد ميكنيد بعدش ميريد ايران جشن ميگيريد
من-عمو از شما همچين فركايي بعيده بابا حتما مياد كه اين خاستگار منو ببينه تازه مگه مامان به همين راحتيا راضي ميشه
يه نگاه بهم كرد كه معنيش دقيقا اين بود تو هنوز بچه اي
عمو-توي اين يه هفته مقدمه اش رو چيدمو گفتم كه توهم بيميل نيستيو پسرا پاشنه در خونه رو شسكته همه چي تمومه و از نظر من پسرمقبولي بابات هم گفته تا نظر نفس چي باشه
من-بلاخره نميخواد براي عقد دخترش بياد
عمو-نفس هول نكن ولي مثل اينكه زير دست بابات يه شخص مهمي توي اتاق مل رفته كما خانواده طرفم شكايت كردن كه عمد بوده كار باباتو بابات ميتونسته نجاتش بده
يخ كردم توي اين مدت انقدر ضعيف شده بودم كه طاقت ضربه ديگه اي رو نداشتم اب دهنمو قورت دادمو به عمو نگاه كردم
عمو- بابات ممنوعوالخروجه نفس
من-ي ي يعني چييي؟
عمو-فعلا ممنوعوالخروجه تا طرف از كما دربياد اگه درنياد پليس جدي تر عمل ميكنه
من-پليس؟امكان نداره بابا از قصد كاري رو كنه
عمو-اينو ما ميدونيم نه پليس
بابا اخه خدا چرا اين همه بلا چرا يدفعه سرخانواده ما اومد تازه معني ترسو دلهره ي توي صداي مامانو درك ميكردم
من-عمو بعدش چي وقتي رفتم ايران با يه بچه و بدون شوهر چي؟
عمو-نميري ايران
من-عمو خودت ميدوني نميتونم توي غربت دووم بيارم بايد برم ايران
عمو-دراون صورت ميگيم كه طلاق گرفتي
من-نه اونموقع بابا همه چي رو تقصير شما ميندازه
عمو سرمو گرفت و گذاشت رو سينه اشو گفت
عمو-مشكلات نفسم تموم بشه اشكال نداره مگه عمو چندتا نفس داره
چقدر عمو خوب بود خيلي بيشتر از اوني كه تصورشو ميكردم غمو بغض توي صداش وقتي براي اولين بار توي سه روز اولي كه اومدم فرانسه حالم بد شدو چشمام سياهي رفت وقتي بهوش اومدمو دكتر بالاسرم بودو يه سرم توي دستم وقتي عمو با بغض گفت تبريك ميگم وقتي شناسنامه ي قديميمو ديد وقتي اسم ساميارو توش ديد وقتي بهم فرصت داد براش توضيح بدم وقتي سرزنشم نكرد وقتي گقت انسان جايزواخطاست وقتي به جاي اينكه بهم پشت كنه رازمو نگه داشتو برام تكيه گاه شد همه ي اين وقتي ها نشون دهنده خوبيش بود
من-عمو تو خيلي خوبی

 ساميار
دشتم به عكسايي كه با نفس توي اتليه گرفته بوديم نگاه ميكردم چقدر اون روزا دور بود و در عين حال چقدر نزديك صداي جيغ ميشا بلند شد كه بلند بلند ميگفت
ميشا-ساميار ساميار بيا نفس بهم ميل داده
به ثانيه نرسيده رفتم توي اتاقشونو لب تابشو از دستش گرفتم خودش از شدت ذوق داشت گريه ميكرد ميلو باز كردم
(- سلام ميشايي خوبي ببخشيد اگه شمارمو عوض كردم اينجوري همه راحت تريم خودم هرچند وقت يكبار بهت ميل ميدم ولي ميلي رو كه برام جواب ميدي نميخونم دلم نميخواد به گذشته برگردم فقت ميخوام برات درد دل كنم تا يكم سبك شم فقط همين با عموم درمورد اينكه چجوري داشتن بچه رو براي مامانينا قابل هضم كنيم حرف زديمو قرار شد بگيم من اينجا ازدواج كردم بعدا اومدم ايران جشن عروسي ميگيرم عموم تقريبا همه رو راضي كرده باباهم به خاطر اينكه يكي توي اتاق عمل زير دستش رفته تو كما ممنوعوالخروجه همه چي درسته براي يه پنهان كاري قوي قرار شد كه اگه حتي خواستم برگردم ايران كه برنميگردم بگيم طلاق گرفتم ميبيني ميشا چقدر بدبخت شدم من نفسي كه همه حسرت شادي وخوشبختيش رو داشتن از طرف من به ساميار اينو بگو مدام گفتی خیالت تخت من وفادارمو من چه ساده لوحانه خیالم راتختی کردمبرای عشق بازی تو با دیگری…)
شكستم خورد شدم چيزي ازم باقي موند نه گمون نكنم اگه تا امروز ته دلم اميدي داشتم كه ازم متنفر نيست امروز همون يه ذره اميدمم پرپرشد رفت هوا چشمام خشك شده بود روي پيام نفس تكون نميخوردم حتيمتوجه اومدن شقايقو ميلادو اتردينم نشدم فقط و فقط چشماي پراز دردوغم نفس كه منو با اون زنيكه ديد جلوي چشمام بود ميلاد اومد لب تابو از دستم كشيد بيرون و من تازه به خودم اومدم نه من نميزتونستم دست از نفس بكشم حتي اگه اون ازم متنفر باشه بدون توجه به بچه ها رفتم توي اتاق خودمو نفس كه غم درو ديوارش بهم دهن كجي ميكرد سكوتش قه قه تمسخر اميزي بود كه بهم ميگفت ديدي دنيا اونجوريا هم كه فكر ميكني نيست ديدي وقتي فكر ميكني رو عرشي ميزنتد رو فرش اين دوري براي من هزار برابر سخت تر بود چون نفس منو به خاطر اينكه فكر ميكرد بهش خيانت كردم ول كرد ولي من ذره ذره اب ميشدم چون ميدونستم به خاطر يه سوتفاهم الان زندگي رويايي رو كه ميونستم كنار زنو بچم داشته باشمو ندارم گوشيمو دراوردم و به مامان زنگ زدم هفته پيش بهش گفته بودم رفتم فرانسه كه دست از سرم برداره
مامان-ساميار عزيزم اخه چرا يهو چرا يه كاره رفتي
سعي كردم بخندم هرچند تلخ هرچند غم انگيز
من-تازه خبر نداري دارم زن ميگيرم
مامان-هان؟
من-دارم زن ميگيرم مثل پنجه افتاب
مامان-پس فرانك
من-مامان قضيه اون تموم شده است
مامانم كه ميدونست من كله خرابمو هر لحظه امكامن داره قاطي كنم گفت
مامان-خب باشه عصباني نشو پس بزار ما بياييم دختره رو ببينيم
من-عكساشو براتون ميفرستم باهم قرار گذاشتيم عروسي رو توايران بگيريم
مامان-ديونه شدي پسر بزار بفهميم دختره كسو كارش كي ان
من-مادر من شما به من اعتماد كن عروست براي ادامه تحصيل اومده خارج پيش عموش كه استاد دانشگاست
مامان-نه نميشه جواب فكو فاميلو چي بدم
من-من مهممم يا فكوفاميل
مامان- اين چه حرفيه پسر
من-جواب منو بده مامان
مامان-خب باشه درموردش فكر ميكنم
من-مامان ميدوني كه بخوام كاري رو بكنم ميكنم خدافظ
مامان-خدافظگوشي رو قطع كردم اينطوري لاقل اگه بعدا نفسو پيداش كردم كه صددرصد ميكنم بقيه نميگن اينا كي ازدواج كردن كه بچه دار شدن مثل روز برام روشن بود كه مامان مجبوره اين ازدواجو قبول كنه حتي از ترس ابروش توي فاميل .

 
شقایق:

 نفس عمیقی کشیدم و با ناراحتی به سامیار نگاه کردم...
همین شده بود کارش... از اتاق زدم بیرون و خودمو پرت کردم رو تخت...
بدون نفس خیلی پکر بودم... میلادم با ناراحتی اومد بالا و به من نگاه کرد... رو تخت نشست و گونه ام رو نوازش کرد و گفت:
ـ ناراحت نباش شقایق من.... خوب میشه.... نفس میاد اینقدر نرو تو خودت دختر....
من: بیچاره سامیار... چی میکشه
میلاد سرش رو تکون داد و هیچی نگفت...
دلم گرفته بود باید با خودم خلوت میکردم ولی اینجا نمیشد...
از تخت پایین اومدم و رفتم سمت کمد و مانتو شلوارمو برداشتم که بپوشم... میلاد با تعجب نگاهم کرد و گفت:
ـ کجا؟
من: میلادی واقعا الان لازم دارم که یکم با خودم خلوت کنم میخوام برم پیاده تا سره کوچه یه دوری بزنم خواهشا تنهام بذار...
میلاد بلند شد و گفت:
ـ منم میام...
رفتم سمتش و جلوش رو گرفتم و گفتم:
ـ نه میلاد خواهش میکنم..... زود بر میگردم....
و رو انگشتای پام بلند شدم لبای میلاد رو بوسیدم و شالم رو سرم کردم و رفتم بیرون...
وقتی اومدم بیرون تازه فهمیدم چه گندی زدم کاش نمیومدم!!! کوچه تاریک بود و خلوت... نسیم خنکی میوزید و هوا ابری بود و هرلحظه ممکن بود بارون بیاد...
صدای قدمام تو کوچه پیچیده بود...
دلم برای نفس تنگ شده بود... خیلی زیاد با رفتنش خیلی پکر شده بودم... سامیارم بهم ریخت... میشا هم دست کمی از من نداره...
دلم خیلی گرفته... با رفتن نفس ، نصف روح منم رفت... به نفس خیلی وابسته بودم دوستای جون جونی بودیم... وایی اگه میلادم بره که دیگه روحی واسم نمیمونه من میمیرم...
فکر کن چهارماه دیگه میاد خواستگاری.... من و میلاد... لبخندی زدم و سرم رو بالا اوردم و دیدم که خیلی از خونه دور شدم.... شونه ای بالا انداختم و بازم به راهم ادامه دادم....
سنگ جلوی پام رو پرت کردم به جلو... با صدای کفشی از پشت سرم با ترس برگشتم... چیزی نبود... بازم به راهم ادامه دادم...
بازم صدای راه رفتن اومد..... دوباره برگشتم که با کشیده شدن بازوم توی کوچه بغلی خواستم جیغ بکشم که دستی روی دهنم رو گرفت و خفه ام کرد...
ـ سلام خوشگله!
با شنیدن صداش خون تو رگام یخ زد... تقلا میکردم که از دستش فرار کنم اما خیلی قدرتمند بود... شونه ام رو گرفت و پرتم کرد سمت دیوار... از ترس قلبم تند تند میزد و دستام یخ زده بود....
چشمای خمار پدرام بدنم رو لرزوند... خدایا پدرام مست بود خودت کمکم کن.... تا دستش رو برداشت خواستم جیغ بکشم که لباش رو با لبام قفل کرد... از بوی بد دهنش حالت تهوع گرفتم... سعی کردم پرتش کنم اونور اما نتونستم...لباش رو گاز گرفتم و شوری خون رو تو دهنم حس کردم اما پدرام بی مهابا لبام رو میبوسید... لبام درد گرفته بود... ناگهان پدرام دستش رو از رو بازوم برداشت و مچ دستم رو گرفت و میخواست ببره سمت ماشینش... دیگه اشکم دراومده بود و فقط دعا میکردم بتونم از دستش فرار کنم هرچقدر مقاومت میکردم اون جری تر میشد...... با ترسن نگاهش کردم اما اون قهقهه ای زد و منو تا دم ماشین برد... دوباره برم گردوند و خواست دوباره ببوستم که تو یه تصمیم ناگهانی محکم زدم وسط پاش که از درد به خودش میپیچید و رو زمین افتاده بود...
سریع با اخرین توانم دویدم سمت خونه.... به پشت سرم نگاه کردم... پدرام هنوز هم رو زمین افتاده بود اما داشت بلند میشد... با دیدن اینکه داره بلند میشه تند تر دویدم و وقتی رسیدم بی وقفه در زدم که میشا با ترس درو باز کرد و گفت:
ـ مگه سر آور .....
که با دیدن چهره ی رنگ پریده و بدن لرزونم حرفش رو نصفه و نیمه ول کرد و گفت:
ـ چته شقایق؟! چرا میلرزی؟! چرا گریه میکنی دختر؟!
بدون اینکه جوابشو بدم رفتم بالا و خودمو پرت کردم تو اتاق و رفتم تو بغل میلاد که با وارد شدن من ایستاده بود، الان واقعا به اغوش گرم و امنش نیاز داشتم.....
میلاد با ترس سرم رو نوازش میکرد و روی موهام بوسه های داغش رو میزد و با لحنی که نگرانی توش موج میزد پرسید:
ـ چی شدی شقایق چته دختر؟!
من: میلاد، میلاد... پدرام...
نفسم بالا نمیومد از بس تند دویده بودم...
میلاد چونه ام رو گرفت و گرفت بالا و تو چشام نگاه کرد و گفت:
ـ پدرام چی عزیزم؟
من: پدرام میخواست.... میخواست... اون مست بود...
چهره برافروخته میلاد ترسم رو بیشتر کرد:
ـ شقایق چی شد؟!
من: نمیخوام تعریف کنم....
میلاد سرم رو بیشتر به سینه اش فشرد و هیچی نگفت...
سعی میکرد ارومم کنه که تو همین حین میشا با یه لیوان آب قند وارد شد و اونو داد دستم و من جرعه جرعه محتوای لیوان رو سر کشیدم... هنوز هم دستام میلرزید اما بهتر شده بودم... با نگرانی نگاهم کرد ولی با اشاره من چیزی نگفت و رفت بیرون....
میلاد: اخه دختر خوب این وقت شب موقع خلوت کردنه؟ اونم تنهایی؟ نگفتی اگه بلایی سرت بیاد میلاد چیکار میکنه؟ نمیگی یهو سر به بیابون میذارم؟!
با خنده نگاهش کردم و گفتم:
ـ هیچ وقت تنهام نذار باشه؟
و دوباره تو اغوشش گرمش جا گرفتم....
بعد چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم و لباسام رو عوض کردم و رفتم زیر پتو تا بخوابم... اما تا چشمام رو میبستم همون صحنه ها توی ذهنم زنده میشدن..... میلادم کاریم نداشت و ازم هیچی نپرسید تا کمی اروم شم.... توی جام هی غلت میخوردم... پدرام برای چی اونجا بود؟ یعنی فهمیده کجا زندگی میکنم؟ یعنی اشکان میدونه اون چیکار میخواست بکنه؟ مطمئنم اگه اشکان بفهمه زنده اش نمیذاره...

میلاد:

 نیم ساعت بود که بیدار بودم و داشتم به سامیار فکر میکردم.... دیشب صدای اهنگش میومد... درکش میکنم اگه شقایق نباشه منم مثه سامیار میشم.... به شقایقم نگاه کردم... موهای خوش رنگشو نوازش کردم و یه بوسه کوتا روش زدم که بیدار شد.... چشماش خواب آلود بود و باعث شد خنده ام بگیره.. خیلی بامزه شده بود... غلت خورد و رفت سمت خودش و دوباره خوابید... منم لباس پوشیدم و رفتم پایین.... طبق معمول سامیار نبود..... تصمیمم عوض شد و راهمو به سمت اتاقش کج کردم و با عصبانیت درش رو باز کردم و دیدم که همینطور که عکس نفس تو دستشه رو تخت خوابش برده.... سرم رو تکون دادم و زیر لب گفتم:
ـ نفس داداشم داغون شد!
رفتم بیرون که بازم بخوابه .... دیشب تا صبح بیدار بود و اهنگ گوش میداد....
*********************************************
من ـ نه مادر!
مامان ـ همینه که هست!
من ـ یعنی چی؟ من با اتوسا ازدواج نمیکنم به هیچ وجه
مامان ـ از کی تاحالا رو حرف من حرف میزنی پسر؟!
من ـ اخه مادر من ، بهت که گفتم من میخوام با یه دختر دیگه ازدواج کنم....
مامان ـ خب عزیز من کی؟ توهی میگی ازدواج میکنم ، ازدواج میکنم!
پس چرا این دختر رویاهات رو نمیاری نشون ما بدی؟
من ـ برای اینکه فعلا موقعیت مناسب نیست....
مامان ـ پس دیگه اسم منو نیار!
و ارتباط قطع شد... با ناراحتی سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
ـ از دست این مامان....
شقایق با نگرانی نگاهم میکرد و من برای اینکه نگرانی رو ازش دور کنم لبخندی زدم و رفتم بیرون
*********************************************
اتردین پیش سامیار بود و داشت باهاش حرف میزد بلکه سر عقل بیاد اما سامیار گوش نمیداد... ته ریش دراورده بود و یکم لاغر شده بود... داداش قوی من نباید اینطوری باشه..... رفتم سمتش و دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:
ـ نگران نباش سامیار... بالاخره بچتو میبنی! نفس برمیگرده....
سامیار یه لبخند تلخی بهم زد که دلم براش سوخت....
تنها کاری که میتونستم براش بکنم این بود که بهش اطمینان ببخشم اما خودمم به حرفام شک داشتم!!!

میشا:

 ازخواب بیدارشدم برف میاومد.رفتم دست وصورتمو شستم اتردین نبود.شونه ای بالاانداختمو موهامو باکش بردم بالاسرم بستم وازاتاق اومدم بیرون..داشتم ازجلواتاق شقی ردمیشدم که گفتم بذار برم بیدارش کنم.اروم دروبازکردم حدسم درست بودخوابه.اروم رفتم بالاسرش چون خیلی بدش میادیکی توخواب روش کرم بریزه یک دستمال کاغذی برداشتم لولش کردم زیربینیشوقلقلک دادم..یک عدسه ی بلندکردوپاشد..وقتی منودیدبامتکاکوبوندتوسرم.
شقی:ای میشابمیری میدونی من بدم میاد توهم هی کرم بریز..
من:چیکارکنم میخواستی زودبیدارشی...حالاهم بلندشوباهم بریم پایین صبحونه بخوریم..
شقی:باشه..
بلندشدرفت دستشویی یکم بعدمرتب اومدبیرون.باهم رفتیم تواشپزخونه سلام کردم رفتم نشستم پشت میزکناراتردین..
سامی:میشانفس بهت میل نداده؟
من:مگه بی بی سی ام؟نه میل نداده..
یک اهی کشیدکه جیگرم اتیش گرفت
من:خب به جای این که اینجاسنفونیک اه راه بندازی پاشوبروببین زنت کجارفته..انقدرم خودتوعذاب نده..
اتردین باچشموابروبهم میگفت:بس کن ولی من بی خیال نبودم..
من:پاشوبروببین شایدیک ادرسی ازمامان باباش پیداکردی..پاشوبروبچه اتوپیداکن..
بااین حرفم مثل برق سرشواوردبالاتوچشمام نگاه کرد.خداییش قبض روح شدم.اتردین به فریادم رسیداومددستموگرفت بلندم کردبردتواتاق..
من:ای قلبم!!اتردین این چرااینجوری نگگام کرد؟؟
اتردین که عصبی بودگفت:اخه دختراین چه حرفیه؟میبینی این حالش خوب نیست توهم هی نمک روزخم این بدبخت بپاچ..
ازاون جایی که وقتی گندمیزنم مظلوم میشم.قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم گفتم:خب چی کارکنم ببخشید.حواسم نبود..
اومددستشو دورم حلقه کردوگفت:اخ اخ این شکلی میکنی نمیگی من میخورمت؟
باشوخی وخنده گفتم:توغلط میکنی مگه خودت ناموس نداری؟!
خندید گونه امو بوسیدودم گوشم گفت:احمق کوچولو خب ناموسمی تویی دیگه..خیرسرم من شوهرتم توهم زنمی...
سرموخاروندمو گفتم:حالاتوهم هی سوتی بگیربعدم توبیشترشبیه زبل خانی تاشوهر.والا همه جاهست..
خندیدوگفت:بیابروشیطون بروتایک کاری دستمون ندادی...
دستشوازدورکمرم بازکردو ازاتاق رفت بیرون...
خدامیدونه چقدردوست داشتم توبغلش تاصبح بخوابم!!سعی کردم این افکاروازذهنم بیرون کنم...
رفتم جلوی ایینه که گردنبندالله که نفس بهم داده بود خودنمایی کرد.دستمو گذاشتم روشویادنفس افتادم.نفس کجایی که ببینی چقدر همه ازرفتنت داغون شدن؟کجایی ببینی سامی داره پرپرمیشه؟
سردی اشک وروگونه ام حس کردم..وای خداجونم چرایهواینجوری شد؟چراعاقبت مااین شد؟مگه ماچه گناهی کردیم؟
روتخت درازکشیدم وبه سقف اتاق زل زدم.

آتردین:

 همه به خاطر رفتن نفس داغون شدن...میشا باز حالش نسبت به روزای اول خیلی بهترشده ولی سامی همونی بوده هست!!!حالم خراب بود..یادم افتاد از کیه به مامان زنگ نزدم مطمئنم الان کله امو میکنه!!گوشیمو برداشتم شماره خونه رو گرفتم..بعد از 3تا بوق صدای عسل خواهرزاده نخودیم توگوشی پیچید..بالحن بچه گانه اش گفت:الوو؟
من:سلام عسل دایی...خوبی؟
عسل یک جیغ زدکه گوشم درد گرفت..
عسل:مامی.مامی..دالی..دالی!!
من مردم تابه این یاد بدم این درست بگه دایی نه دالی!!اخرم نشد که نشد..
ایلار:سلام داداشی تویی؟
من:علیک سلام..پ ن پ روحمه..خودمم دیگه..اخر این عسل نتونست بگه دایی من اخرم خودمو میکشم..
خندیدوگفت:ا این چه حرفیه لـــوس..
من:یک وقت شمابه مازنگ نزنیدا.حتما من باید زنگ بزنم..
ایلار:تویکی حرف نزن که مامان ازدستت عصبی شدید..
من:چرا؟؟!!
ایلار:به دردارا..
من:این علی اخرم نتونست تو رو درست کنه نه؟
ایلار:اتردییننن.خیلی ممنون خیر سرمون داداش داریم..
من:ما چاکرابجی بزرگه هم هستیم..
ایلار:باشه کم زبون بریز..
همون موقع میشااومد کنارم گفت:اتردین من حوصله ام سررفت..
سریع دستمو گذاشتم جلو دهنش.
ایلار:داداش این کی بود؟!
من:هان؟هیچکس.میلادبود..
ایلار:این صدا دختر بود.دروغ نگو..نکنه رفتی اونجا چشمو گوشت واشده؟
من:نه خواهر من این چه حرفیه..
ایلار:مطمئنی دیگه؟دروغ یعنی نمیگی؟
من:راست میگم..مثلا میخوای کی باشه؟دوست دخترم؟
ایلار:اخیی تو از این عرضه ها نداری که!
تودلم گفتم کجای کاری خواهرم من که عرضه ندارم عقدشم کردم...
من:خب باشه مامان هست؟
ایلار:نه بعدا زنگ بزن الان داره نمازمیخونه..
من:باشه فعلا..
گوشیو قطع کردم ویک نگاه از اون ترسناکام به میشاکردم که سریع در رفت ازیک طرف خنده ام گرفته بود ازیک طرف حرصم دراومده بود..خواستم یکم اذییتش کنم رفتم دراتاقو بازکردم دیدم رفته زیرپتو سعی کردم خنده ام نگیره محکم دروبه هم کوبیدم که میشا3 متر از جاش پرید..
میشا:هوی چته ترسیدم...سگ بستی؟
تقریبا صدامو بلند کردم:اره سگ بستم..اخه دختره ی احمق نمیبینی دارم باگوشی حرف میزنم؟اگه خانواده ام میفهمیدن چی؟
میشا:خب ببخشید..حواسم نبود.
بعدم سرشوانداخت پایین.دلم نیومد اذییتش کنم رفتم روبه روش نشستم..سرشواوردم بالا دیدم الهیی داره گریه میکنه فکرنمیکردم انقدر زود رنج باشه..
به چشماش نگاه کردم که بابغض گفت:ات.. اتردین..ببخشیدبخدانمیخواست م اینجوری بشه..حواسم نبود..
دوباره به گریه اش ادامه داد.طاقت دیدن اشکشو نداشتم سرشو گذاشتم روسینه ام موهاشو نوازش کردم گفتم:عیبی نداره.. گریه نکن..
ولی مگه اروم میشد تصمیم گرفتم بذارم یکم گریه کنه....یکم که گذشت دیدم ول کن نیست سرشو ازسینه ام جداکردم گفتم:ای بابا میشا جان حالا من هیچی نمیگم حالا توهی فشار بده..خوب درد گرفت این سینه ی بی صاحاب..
فقط نگاهم کرد و اروم اشک ریخت دوباره سرشو گذاشتم روسینه انم که سرشو بلندکرد دوباره سرشو گذاشتم روی سینه ام گفتم:بذار عزیزم بذار..
دوباره سرشو جداکرد من دوباره همون کارو کردم بارسوم هم همین کارو کردم گفتم:راحت باش عزیزم بذار راحت باش..
میشا:اه.بس کن دیگه اتردین.اعصابمو خورد کردی..
من:زهرمار!!ازخداتم باشه. ماروباش به فکر کی هستیم..
میشا:روانپریش..
وباهم خندیدیم...

میشا:

 خیلی کنجکاوشده بودم که قیافه ی خانوادشوببینم گفت:اتردین؟
اتردین:جونم؟
من:یک چیزبگم عیبی نداره؟
اتردین:نه بگو..من:خیلی دوست دارم قیافه ی خانواده اتو ببینم..حس کردم رنگش پرید..من:میشه نشونم بدی؟داری دیگه..اتردین:اره تولب تاب ولی...من:ولی ملی وبیخی نشونم بده..نمیدونم چرااین شکلی شد دستاش میلرزید.دستمو گذاشتم رودستش یخ کرده بود
من:اتردین حالت خوبه؟؟چت شده؟
اتردین:نه خوبم..شونه ای بالا انداختمو نشستم پیشش اونم لب تاب و بازکرد عکسشونو بهم نشون داد.مامان اتردین قیافه ی خیلی خوبی داشت وکنارباباش نشسته بود ولی هیچ کدوم شبیه اتردین نبودن..خواهرشم یک دختره سبزه بانمک داشت که یم بچه ی کوچولوبغلش بودکه میخواستی لپاشو بکشی..شوهرایلارم ادم خوبی به نظرمیاومد..جوونی قدبلند صورت سفید وچشمای عسلی..ایلارخیلی شبیه مامان باباش بودولی اتردین نه!!من:اتردین پس توبه کی رفتی انقدرخوجل شدی؟؟شبیه مامانینات که نیستی..اتردین:میشابایدهمینو برات توضیح بدم..قول بده خوب گوش کنی..امیدوارم نظرت عوض نشه..من:وا مگه میخوای چی بگی نه بگو میشنوم..شروع کرد:دقیقا5سام بودکه به خاطرشغل بابام که توبانک کارمیکرداز شیراز اومدیم تهران..وضع مالیمون بدنبومن تک بچه بودمو فامیلامونم اکثراهمین تهران بودن به خاطرهمینم بابام انتقالی گرفت اومد تهران....اونجابابام بایکی توبانکشون دوست شده بودادمای خوبی بودن هرسری میاومدن خونه امون برای من یکچیزی میاوردن.منم همیشه منتظراومدن اونابودم که بیان بایک کادونو..خندیدمنم خندیدم گفتم:ازهمون بچه گی دیوونه بودی...اتردین:خلاصه بعدازیک مدت رابطه ی مابیشترشدورفت امدابیشتر..خانواده یزدانی(همون دوست بابای اتردین)یک دخترداشتن که 3سالی ازمن بزرگتروهمیشه بازی من..انقدرصمیمی شدتااین که بابام اقای یزدانی ومثل داداشش میدونست وداداش همدیگروصدامیکردن....اون شب وقشنگ یادمه اون شب نحسه برفی.ازشیرازخبررسید که مادرپدرم فوت کرده مامانینام منوگذاشتن پیش خانواده یزدانی وخودشون باهواپیما رفتن...تافرداازشون خبرنبود..فرداظهرداشتیم ناهارمیخوردیم که تواخبار گفتن"متاسفانه دیشب پروازتهران شیراز سقوط کرده وتمام سرنشینان فوت کردن.به داغ داران این عزیزان تسلیت میگیم"اون موقع من فقط 8سالم بود که مامان بابامو ازدست دادم.توی مراسم خاک سپاری من هیچی کاری نمیکردم فقط توشک بودم..درعرض دوشب من 3نفرواز دست دادم...
باورم نمیشد اتردین انقدرسختی کشیده باشه اشک توچشمام حلقه زد
ادامه داد:منو هیچ کدوم ازفامیلام حاضرنشدن نگه دارن ولی خانواده ی یزدانی منو نگه داشت ومثل پسرش بزرگ کرد..میشاالان اینی که جلوت وایساده مادرپدرشو توسن7سالگی ازدست داده وزیردست یکجورایی یتیم حساب میشه..حالا میخوای بااین اتردین باشی یانه؟
نگاهش کردم ولی هیچی نگفتم اتردین جلوی پام زانو زدوگفت:نبینم چشمای اشکیتو خانمی..اگه این چشمامال من نمیخوام بارونی باشن..مال من هست؟میشااین اتردینومیخوای؟د چواب بده دیگه من که مردم..
پاشدم جلوش وایسادم باعصبانییت گفتم:اتردین تودرباره ی من چی فکر کردی؟این که چون پدرمادرت فوت کردن تنهات میذارم؟تومنو اینجوری شناختی؟وقتی من بهت گفتم دوست دارم یعنی دوست دارم..برای متاسفم که مردی که عاشقشم منو اینجوری فرض کرده..
ازجلوش ردشدم چندقدم بیشترازش فاصله نگرفته بودم که دستمو گرفت کشیدطرف خودشو قبل ازاین که بفهمم لبای داغشو گذاشت رولبم!!!باورم نمیشه اتردین منو داره میبوسه؟توخلصه ی شیرینی بودم ناخوداگاه منم همراهیش کردم...یکم بعد ازم جداشدوبه چشمام زل زدمنم به چشمای ابی اون.سرشوکردتوموهام یک نفس عمیق کشید.بااین کاراش من داشت مور مورم میشد لاله ی گوشمو بوسیدوگفت:میشاتویک فرشته ای دوست دارم تااخرین نفس..فقط قول بده تنهام نذاری..
باصدای ارومی گفتم :قول میدم...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد قالب جدید سایت چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1128
  • کل نظرات : 50
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 103
  • آی پی امروز : 42
  • آی پی دیروز : 171
  • بازدید امروز : 76
  • باردید دیروز : 385
  • گوگل امروز : 23
  • گوگل دیروز : 61
  • بازدید هفته : 76
  • بازدید ماه : 8,067
  • بازدید سال : 63,664
  • بازدید کلی : 4,079,590