loading...
فیس جوکس| پورتال جامع شامل خبر،سرگرمی،روانشناسی،زناشویی،مد،دکراسیون،آشپزی،پزشکی،رمان
admin بازدید : 1996 چهارشنبه 1392/10/04 نظرات (0)

قسمت 1

 

 

مرجان من دوستت دارم.چرا به خاطر یک اشتباه همه چی رو خراب کردی؟
جمله امین بارها و بارها برام تداعی شد.جملهای که شاید از بیانش ماهها گذشته اما لحن صدایش یادم نمیره.من همه چیز را خراب کردم؟من یا اون؟من زندگیمون رو تباه کردم یا خودش؟چرا این مردها اشتباهات بزرگ خودشون رو نمیبینند و همیشه تقصیرها رو گردن ما میندازند!چرا اون خودش رو با همه نقصهایش ندید ولی من رو به خاطر اینکه فقط خودم رو از زندگی سیاهش نجات دادم مرتکب خطا میدونه!
لباسم رو روی تخت انداخته بودم و جلوی چمدان غمبرک زده بودم.مامان هر از گاهی برایم وسایل مورد نیاز را میآورد و سفارش میکرد که چیزی یادم نره.دوباره چشمانش رنگ غم گرفته،درست مثل اون روزهایی که میخواستم تنهاش بذارم،درست مثل رو خواستگاری،روز خرید جهیزیه،روز عروسی و درست مثل حالا،دوباره دارم از اونها جدا میشم ولیای کاش این دفعه ناکام نشم.
_مرجان مادر،چرا انقدر فس فس میکنی،یه ساک بستن که انقدر وقت نمیگیره.
صدای مامان منو به خودم میاره،با تکان سر بهش فهموندم که الان کارم تموم میشه.بعد از اینکه بی حوصله لباسها رو توی چمدان جا دادم به پدر و مادر و بهرام پیوستم.مامان و بابا آروم مشغول حرف زدن بودند که با ورودم ساکت شدن،میدونستم راجع به چی حرف میزنند.اما بهرام،مثل همیشه مشغول صحبت با تلفن بود،کنارش نشستم،کمی معذب شد و حرفش را خلاصه کرد و گوشی را گذاشت.با در آوردن شکلک بی مزهای گفت:خانم خانوما فردا مسافری.خیلی دلم گرفته بود،بغض شدیدی توی گلوم گیر کرده بود.آروم گفتم:با اجازه تون.
_اگه دست من بود که اجازه بی اجازه،چه کنم که واسه من تره هم خرد نمیکنند وای به حال اجازه خواستن.
بابا که انگار از دست همه زمونه،دلش پر بود گفت:نه که آقا بهرام،تو خودت به اظهار نظر دیگران توجه داری و واسه حرف دیگران ارزش قألی؟
بهرام یه جوری میخواست قضیه را فیصله بده،خندید و گفت:ما که گردنمون از مو هم باریکتره،بابا جون.
بابا کنارم نشست،نفس عمیقی کشید و گفت:دختر جان،دوست دارم حسابی هوای خودتو داشته باشی،حالا که درس رو شروع کردی سفت و سخت بچسب بهش.سریع تکان دادم و از جام بلند شدم و به مامان در آشپزخانه پیوستم.
شام آن شب را در اوج سکوت خوردیم.باید میرفتم،باید میرفتم تا بتوانم گذشتهام را فراموش کنم،اصلا میشه فراموش کرد؟نمیدونم،هزار تا سوال بی جواب توی سرمه،هزار تا.
*************
هنوز خوابم نبرده بود که مامان با چند ضربه به در اتاق وارد شد و پرسید:خوابی؟
_نه،خوابم نمیبره،یه کم دلشوره دارم.
_دلشوره برای چی؟خوب البته منم یه کم نگرانم ولی مرجان باید خدا رو شکر کنی که توی تهران تنها نیستی،از وقتی قرار شد بری پیش عمه پری خیالم راحت شد.اون پیرزن تنها،هم میتونه مادر خوبی برات باشه،هم تو میتونی کمکش کنی،تازه از دست خوابگاه و بی خانمانی هم راحت میشی،پس به دلت بد راه نده و بگیر بخواب.
توی چهرهام دقیق شد و با لبخند معصومانهای گفت:این قدر هم به این پسره فکر نکن،دیگه وقتشه عاقلانه فکر کنی،باشه مادر جان!!!
فقط سرم را تکان دادم.به مادر قول دادم که بهش فکر نکنم،ولی مگه میشه فکر نکرد؟مگه میشه به دو سال زندگی مشترک با مردی که فکر میکردی معلق به اونی و متعلق به توست فکر نکرد؟مامان در رو کوبید و رفت ،منم بلند گفتم:سعی میکنم،سعی میکنم به امین فکر نکنم،به زندگی تباه شده ام،به مهر تلاقی که توی پیشانیام خورده،به هیچ چیز فکر نمیکنم،البته فقط سعی میکنم.

صبح زود در حالی که پشت سرم مامان و بهرام و مهسا را میدیدم،براشون دست تکون دادم.بابا منو تا تهران رسوند.دوباره آب بغض لعنتی توی گلویم خونه کرده بود.با شوخیهای بابا کمی آروم تر شدم،البته کمی چون تا آمدم بخندم وقت خداحافظی بابا رسیده بود.با اینکه عمه پری زنی دوست داشتنی و مهربان بود اما مگه میتونست ذرهای از مهر و محبت مامان و بابا رو برام به ارمغان بیاره،نمیدونم شاید هم بعدها موفق میشد و میتونست مثل یه مادر مهربون برام مادری کنه.چهره خوبی داشت،عمه با اینکه با ما زیاد رفت و آمد نداشت قضیه جدایی من را میدونست،میدونستم همه چی رو میدونه اما به روی خودش نمیاره،دوست داشتم همه زندگیم را براش تعریف کنم،دوست داشتم عمه بدون که پشت این چهره آروم یه دنیای شیشهای ترک خورده است،دوست داشتم بهش بگم اگه من به عنوان دانشجویی از اصفهان به تهران آمدم تا درس بخونم،اما این درس خندان فقط یه بهانه س ،بهانهای برای فرار از وقعیات زندگی شومم،برای فرار از خودم،از شهرم،از...
دوست داشتم همه چی رو بگم اما فقط به عمه،اما شاید عمه هم عمه مثل خیلی از کسانی که این قضیه رو شنیدن،به من بگه:خوب هر قد بد بوده تو چرا نساختی!یه زن باید سازش کنه،زن وقتی با لباس عروسی رفت خونه شوهر باید با کفن برگرده،مگر اون چقدر غیر قابل تحمل بود که ازش جدا شدی؟آره،این حرفها رو خیلی شنیدم،خیلیها گفتن من نباید ازش جدا میشدم،اما من چی؟سهم یک زن از زندگی زناشویی فقط سازشه؟نه.حتما عمه خوب درک میکنه،اون زن با شعوریه.توی افکارم غرق بودم که با هیجان خاصی کنارم نشست و دوباره صورتم را بوسید و گفت:
_خوب خانم خوشگله،بالاخره اومدی و منو از تنهایی در آوردی.چند روزی هست که منتظرتم.حالت چطور؟
_خیلی ممنون،خوبم،راستش منم خیلی مشتاق بودم شما رو ببینم،میدونید چند ساله همدیگرو ندیدیم؟توی عروسیم هم شرکت نکردید.بابا میگفت خیلی دوست داشتید بیائید اما نتونستید،چرا؟
_آره عزیزم،خیلی دوست داشتم بیام ولی این پیری دردسر داره!هر وقت برای یه کاری نقشه میکشم نمیتونم عملیش کنم،موقع عروسی تو هم اکر من بیچاره کشید به بیمارستان،فشارم بالا بود و بستری شد.با صدای گرفتهای گفتم:
_البته شادی عروسی من هم دوام چندانی نداشت.
توی چشمانش اشک جمع شد و گفت:اینقدر الکی غصه نخور،زندگی بالا و پایین زیاد داره،راجع به اون پسره قدر نشناس زیاد شنیدم ولی دوست دارم از زبان خودت بشنوم،هرچند به پدر و مادرت قول دادم راجع به اون چیزی از تو نپرسم.
_منم به اونا همین قولو دادم،قرار شده دیگه اسمشو نعیارم ولی خودم دوست دارم همه چیزو براتون تعریف کنم،با اینکه میدونم تکرار هزار باره این زندگی هیچ فاییدهای نداره!
عمه کمی پایش را مالید و با ناله گفت:بذار من یه چایی بیارم.ازش خواستم بشینه تا خودم این کارو انجام بدم،چای ریختم و جلوش گرفتم.خندید و گفت:اینقدر شبهای بلند پاییزو کنار هم هستیم که میتونی همه زندگیت رو برام تعریف کنی،روز به روز،لحظه به لحظه،ولی بذار یه چیزی رو از همین اول بهت بگم دوست ندارم صورت به این قشنگی رو با اخمهای درهمت به هم بزنی،یادت باشه که گذشتهها تموم شده،با غصه خوردن هیچ چیز عوض نمیشه،اون سرت فقط باید جای فکرهای قشنگ باشه.
از همون شب اول تمام تلاشم رو کردم که همه فکرهای ناجور و به قول بهرام فکرهای احمقانه رو از سرم بیرون کنم.موفق نمیشدم.مگر میشه؟مگر میشه از آدم بخوان یه سد بین گذشته و آیندهاش بکشه،یک آدم با توجه به تمام تفکراتش زندگی میکنه!
کلاسهای درس شروع شد،روزهای تکراری از پس همدیگر میآمدند و میرفتند،گاهی از پدر و مادر و مهسا و بهرام خبری میگرفتم.البته دور بودن از خونه خیلی سخت بود ولی من به این دوری عادت داشتم،خیر سرم من دختر مجردی نبودام که تازه از پدر و مادرش جدا شده باشد.
در کنار عمه ،یک دوست جدید پیدا کردم،دختری شیرین زبان و شیطون به اسم یاسمن.وقتی ازم پرسید ازدواج کردی تعلل کردم.اما واقعیت را گفتم:آره،اما در یک چشم به هم زدن زندگی مشترکم به پایان رسید.تجربه تلخی بود اما تجربه بود،تجربه است دیگه ارزشمند و گرانبها.
وقتی اینجوری حرف میزدم تعجب کرد،با دهان باز نگام میکرد.فکر میکرد دارم شوخی میکنم.با خنده گفت:مثل اینکه تب داری!تجربه یعنی چی؟دارم از ازدواجت میپرسم.
_منم جواب تو رو دادم.نکنه بهم نمیاد ازدواج کرده باشم.
_چرا بهت میاد،ولی نفهمیدم...
وسط حرفش پریدم و گفتم:من از همسرم جدا شدم،شاید باورش برات یه کم سخت باشه چون برای خودم هم همینطوره،ولی به قول قدیمیها قسمت این بود.
چهرهاش کمی در هم رفت و گفت:ولی تو واقعا خیلی جوونی،اون مردی که حاضر شده از تو جدا بشه خیلی دیونه بوده،تو خیلی حیفی.....
توی دلم گفتم:آره خیلی حیفم،ولی اون هم حیف بود،حیف بود که اسیر این بلائ بزرگ شد.
یاسمن دست بردار نبود.دوباره پرسید:چرا ازش جدا شودی؟
_نمیدونم.
با هیجان و بی توجه به من گفت:واقعا دیوونه بوده.
حالم خوب نبود،هر کس دیگری هم جای من بود این حال رو داشت.دیوونه نه،مریض بود.کاش دیوونه بود،خدایا....
_ناراحت شدی؟من رو ببخش ناراحتت کردم.
_نه ناراحت نیستم،حالا تو از خودت بگو،حتما مجردی!
_نه،اتفاقا من دقیقا دو ماهه که عقد کردم با یه پسر دیوونه،میدونی چرا؟چون حاضر شده با من زندگی کنه!!!
_مگه تو چته؟
_نفهمیدی؟من به اندازه هفت تا آدم زنده حرف میزنم،میخورم و پول خرج میکنم.به نظر تو یه هم چین مردی که حاضر به ازدواج با منه دیوونه نیست؟
خندیدم و گفتم:خیلی هم خوش شانسه،تو اینقدر شور و نشاط داری که حتی اگر این طور هم باشی باید با افتخار کنارت زندگی کنه.بلند خندید و گفت:
_مرسی،اینارو به آرش میگم.
روزهایی که کلاس داشتم بعد از آشنائی با یاسمن بهتر میگذشت.اما وای به روزهای که خونه بودم و عمه کنارم نبود،هر از گاهی عمه منو تنها مگزاشت،البته تمام تلاشش این بود که من توی خونه تنها نباشم اما به خاطر شرکت در جلسات قرآن و دعا منو تنها میگذاشت و من این ساعات رو در حیاط خونه عمه که پر از دار و درخت بود سپری میکردم.دوباره تنها شدم و هوس کردم کمی قدم بزنم.لباس پوشیدم و دم در با عمه مواجه شدم.با دیدنم گفت:به سلامتی کجا؟
_یه دور میزنم و میام.میخوام با محل زندگیم آشنا بشم.
_گم نمیشی؟
خندیدم و گفتم:دستتون درد نکنه،ناسلامتی سواد دارم.
_مواظب خودت باش.

بارون نم نم میبارید،هوای متبوعی بود و منو برد به دو سال پیش.زمانی که برای اولین بار امین رو دیدم.اون روز هم به قسط خرید از خونه بیرون آمدم که آقای مقدم جلوی پام پارک کرد.با آقای مقدم احوال پرسی کردم و در حین گفتگو با مقدم،امین رو دیدم که توی ماشین آقای مقدم نشسته،ناخوداگاه به او هم سلام دادم،لبخندی زد و سرش رو تکون داد.به خواست آقای مقدم پدرم رو صدا کردم و خودم به راهم ادامه دادم.سر خیابون منتظر ماشین بودم که با صدای بوق برگشتم و دوباره مقدم را دیدم.با اشاره سر ازم خواست سوار شم و منم با اشاره ازش تشکر کردم که گفت:دخترم بیا سوار شو میرسونمت.
_مگر شما با پدر کار نداشتید؟
_چرا یه پیغام از سناعی داشتم بهش رسوندم،حالا بیا تو رو هم به مقصدت برسونم.
_نه ممنون.من راه دوری نمیرم.یه خرید کوچیک دارم.
باز هم تعارف کرد.حتی امین هم یک بار سرش رو خم کرد و گفت:خوب بفرمایید شما رو میرسونن.
باز هم امتناع کردم و ازشان خداحافظی کردم.کاش اصلا اون روز از خونه بیرون نمیآمدم،یادمه روزهایی که از زندگی با امین و از کاراش خسته میشدم به آقای مقدم هم ناسزا میگفتم که آخه آقای مقدم عزیز،این آقای محترم رو چرا با خودت آوردی دم منزل ما که منو گرفتار کنه و خودش اسیر بشه...
کم کم داشتم خیس میشدم که هوس برگشتن،به سرم زد،راه برگشت رو پیش گرفتم و به خانه رسیدم،داشتم دنبال کلید میگشتم که ماشینی دم در خونه عمه پارک کرد و آقای جوانی پیاده شد.کلید را توی در چرخوندم که دیدم این آقا به سمت من قدم برداشت.داخل حیاط شدم،نمیدونم چرا از همه چیز میترسیدم حتی از آدم ها...البته خود طرف هم از دیدن من متعجب بود،نزدیکم شد و گفت:ببخشید پری خانم هستند؟
با تعجب گفتم :کی؟
_پری خانم.
_آها،بله بله.
_میشه صداشون کنید؟
با عجله وارد خونه شدم و عمه را صدا کردم.اما خبری ازش نبود حتی توی حمام رو هم گشتم،اما نبود،توی حیاط چرخی زدم و چند بار عمه رو صدا کردم اما مثل اینکه رفته بود بیرون.در رو باز کردم،اون آقا کنار ماشینش پشت به در ایستاده بود.منتظر موندم تا متوجه حضورم بشه.شاید چند ثانیهای گذشت اما نچرخید.صداش کردم:
_آقای محترم.
_بله؟
_منزل نیستند.
خواستم در رو ببندم که این سوال از ذهنم گذشت:این کی بود؟هم زمان در را که باز کردم اون هم نزدیک در شد با هم گفتیم:
ببخشید.
خندید و گفت:امرتون.
_بگم کی باهاشون کار داشت؟
_هومن،حالا من میتونم یه سوال از شما بپرسم؟
با کنجکاوی نگاش کردم و سر تکون دادم.
_شما کی هستید؟
_بنده.....(دوست نداشتم کسی چیزی از من بدونه،برای فرار از سوالات دیگران به غربت پناه آورده بودم اما مجبور بودم جواب بدم)نوه برادر پری خانم.
_از دیدنتون خوشحال شدم.اینو گفت و سوار ماشینش شد و با سرعت سرسام آوری رفت.
در رو بستم.دیگه کاملا خیس شده بودم.دقایقی گذشت که صدای چرخش کلید رو توی قفل شنیدم.عمه خانم وارد شد و به محض دیدن من محکم دستش رو به صورتش کوبید و با صدای بلند گفت:تو خجالت نمیکشی دختر،پاشو،پاشو برو تو،مریض میشی.
با دیدن چهره عصبانی آاش خنده بلندی کردم و گفتم:باشه،حالا چرا انقدر عصبی شدید؟
_اگه مریض شدی کی جواب پدر و مادرت رو میده؟
_خودم.
_پاشو دیگه دختره لوس.فکر کرده بچه سه ساله است.
_یه آقائی با شما کار داشت.
_کی؟
_همین چند دقیقه پیش،گفت هومنه.
_آهان هومن،دیدی دوباره یادم رفت،این پسر یادش نمیره وقت دکتر منو ولی خود خرفتم همیشه یادم میره.
وقتی وارد خانه شدیم دوباره گفت:هومن پسر همسایمونه و با همه شیطنت هاش مامانش مجبورش میکنه که منو تا مطب دکتر برسونه،اینقدر که ناهید خانم به فکر منه خودم به فکر خودم نیستم.
_اومده بود شما رو ببره دکتر؟
_آره مادر،خدا خیرش بده.
_ایندفعه که اومد بهش بگید دیگه نیاد.چون خودم شما رو میرسونم.
_حالا که این پسره یه کار خیر میکنه،اونم بهش بگم دیگه نکنه!
_خوب بهش بگید این کار خیرو در حق یکی دیگه بکنه،من که این همه زحمت برای شما دارم حداقل یه قدم کوچیک براتون بردارم.
لباسهای خیسم رو در آوردم و گفتم:در ضمن عمه،من دوست ندارم کسی از من چیزی بدونه،منظورم اینه که اگه کسی از من چیزی پرسید بگید دانشجوی تهرانم و از اصفهان آمدم،همین.
عمه دلگیر شد و گفت:خوب معلومه همینو میگم.
_عمه پری ببخشید.منظورم اینه که کسی از زندگی خصوصی من چیزی ندونه.
بوسیدم و گفت:کلک،حتی من هم از زندگی خصوصی تو چیزی نمیدونم.
_امشب براتون تعریف میکنم.
بعد از غذا کنارم نشست و گفت:خوب شروع کن.بگو بینم چی شد که شما دو تا دل و دین به هم باختین؟
_دل و دین؟نمیدونم،اصلا نمیدونم ما دو تا واقعا عاشق شدیم و ازدواج کردیم یا نه،مثل خیلیهای دیگه احساس کردیم باید یک زندگی رو شروع کنیم،حالا فرقی نمیکنه با چه ایده ای،هنوزم باورم نمیشه.امین ظاهر خوبی داشت،باطنش هم بد نبود اما خودش همه چیز رو خراب کرد.یک روز تابستانی که برای کلاس زبان از خانه اومدم بیرون دیدمش،منو صدا زد،از دیدنش توی محله مون تعجب کردم اما خیلی زود هدفش رو فهمیدم،دلهره عجیبی داشتم،الان میفهمم که حق داشتم.مودبانه به من سلام کرد،جوابش را دادم،پرسیدم:امرتون چیه؟
خیلی راحت و خونسرد جواب داد:من اومدم شما رو ببینم.
_خوب دیدید،امرتون!
_اجازه میدی من شما رو برسونم؟
_نه اصلا.
نشنیده گرفت و به سرعت به عقب برگشت و با ماشین حرکت کرد و نزدیکم شد.گفت:خواهش میکنم سوار شید.
بی اراده بودم.خامی کردم،من دختری نبودام که حتی با مرد غریبه هم کلام شم چه برسه به اینکه سوار ماشینش بشم،اما سوار شدم.آرامش عجیبی بهم دست دادا.با مهربونی نگام کرد و گفت:ممنون که سوار شودی.
_میشه بفرمایید چی میخواهید بگید؟
لخندید و گفت:آره،ولی قبلش ازشما عذر خواهی میکنم که انقدر رک حرف میزنم،من آدم رک و راستی هستم.بعد سرش رو پایین انداخت و گفت:میتونم بهتون پیشنهاد ازدواج بدم؟

با شنیدن حرفاش تمام بدنم داغ شد،به سرعت از ماشین پیاده شدم،صدام کرد،با اسم کوچیک،انگار که ده ساله که منو مسیهنسه.آدم عجیبی بود و البته خیلی رک و راست،اما اینها برای دوام یک زندگی کافی نبود.به سرعت خودم رو به خونه رسوندم،همون شب اتفاق افتاده رو برای مهسا تعریف کردم،مهسا سرزنشم کرد و گفت:تو نباید سوار ماشینش میشدی،به خاطر جسارت تو بوده که اون هم جسارت به خرج داده،تو خیلی کار بچه گانهای کردی.گاهی وقتها با خودم خودم میگم مهسا راست میگفت،من خیلی بچهگانه رفتار کردم،نه تو آن مورد،بلکه در لحظه لحظه زندگیم با امین بچگانه رفتار کردم.درست یک هفته از اون روز گذشت که از مهسا شنیدم که امین با وستت آقای مقدم منو از پدر خواستگاری کرده.خودش بهم گفته بود که بی صبر و حوصله است اما فکر نمیکردم اینقدر عجول باشه،البته اون برای به هم ریختن زندگی عجول بود و همه زندگیم و همه امیدها و آرزوهام رو در عرض چند وقت فرو ریخت.
نمیدونستم در مقابل بهرام،پدرم،مادرم و مهسا و شوهرش که از همه چیز باخبر بودند چه جوابی بدم اما باز هم نخواسته با آمدنشان موافقت کردم،امین با پدر و مادر و برادر بزرگش رامین،به خانه ما آمدند.از خانوادهاش هم خوشم آمد،پدر و مادرش از همان لحظه اول که منو دیدند شروع کردند به تعریف و تمجید و مرتب یاد آوری میکردند که امین از لحاظ مالی کاملا مستقله،هیچ مشکلی از لحاظ مالی نداره.خانه داره،ماشین داره،موبایل داره...نمیدونم چرا برای اونها این مایل آنقدر مهم بود اما برای من این چیزا مهم نبود،وقتی قرار شد تنهایی صحبت کنیم خیلی آروم بودم البته یه کم خوشحال یه کم ذوق زده...
میدونستم همه حرفش رو خواهد زد و خیلی هم رک و راست حرف میزنه،رو به روم نشست و قبل از اینکه فرصت بده به سر و لباسش نگاه کنم گفت:شما اینقدرها که به نظر میآمد از من متنفر نبودید.با تعجب پرسیدم:کی اینطور به نظر میآمد؟
_وقتی از پیشنهاد ازدواج من اینقدر وحشت کردید.
با صدای بلند خندیدم.مطمئن بودم اگر مهسا صدای خندهام را بشنوه،هزار تا فحش و ناسزا بارم میکنه.
امین هم از صدای خندهام سر ذوق اومد و گفت:به چی میخندی؟
_به شما؟
_چرا؟
_آخه شما فکر کردید که من وحشت کردم.اسم اون عکس العمل دخترانه بود نه وحشت.من واقعا فکر نمیکردم شما اینقدر جسورنه و بی پرده حرف دلتون رو بزنید.
سرش رو کمی نزدیکم آورد و گفت:میزنم،خیلی هم جسورانه،منو دوست داری؟
آروم تر ادامه داد:تو با من ازدواج میکنی؟
با یه پلک زدن جواب سوالش را دادم.دوستش داشتم.نمیتونستم بهش دروغ بگم،نمیتونستم براش ناز کنم،تا آن موقع با هیچ مرد غریبهای اینقدر راحت نبودام،همان شب بعد از رفتنشان تمام مکنونات قلبیام رو برای مهسا گفتم.
خمیازهای کشیدم و عمه هم تکانی خورد و گفت:مثل اینکه خوابت گرفته.
_نه زیاد،ولی شما خیلی خسته اید،بهتره استراحت کنید.زندگی کسالت بار من جذابیت زیادی نداره.
عمه اخم کرد و گفت:دوباره شروع شد.خندیدم و گفتم:چشم،غصه نمیخورم.قر نمیزنم،الان هم میخوابم.با من کاری ندارید؟
قبل از خوابیدن قرصهای عمه رو دادم و با شب به خیری به اتاقم رفتم.

توی دانشگاه دوباره با دیدن یاسمن سر حال اومدم.با شیطنت همیشگیش بهم دست داد و گفت:خوب پرنسس امروز چه کاره ای؟
_هیچی،از سر اجبار اومدم.اینقدر دوست داشتم توی رختخواب گرم بخوابم و عمه خانم برام یک شیر کاکاو داغ بیاره که نگو.
آقا امین بد عادتت کرده.
_آره جون خودش،توی زندگی با ایشان من نقش عمه خانم را بازی میکردم.
_پس لوسش کرده بودی.
_خیلی،انقدر که گاهی فراموش میکرد من همسرشم.
_ناراحت شدی اسم امین رو آوردم؟
_یه کم،نه به خاطر اینکه یاد طلاق و اینجور حرفها میافتم،نه،فقط میخوام دیگه بهش فکر نکنم،میدونی گاهی وقتها که به اون روزها فکر میکنم با خودم میگم نکنه در حقش کوتاهی کرده باشم.
یاسمن بیخیال گفت:ول کن بابا،من همه حقوق آرش رو میگیرم حتی یک بار هم باراش صبحانه درست نکردم تازه مجبورش کردم دو شیفت کار کنه،در قبال مردها نباید کوتاه بیایی،به فکر خودت باش.
_اگر الان باراش صبحانه درست نکردی به خاطر اینه که هنوز نرفتی سر خونه و زندگی خودت.مطمئن باش مجبور میشی به خیلی از کارهایی که حتی یک بار هم امتحانش نکردی عادت کنی.
اون روز کلی راجع به حقوق زنان و مردان حرف زدیم.حق،چیزی که همه ازش دم میزنند اما فقط اون رو متعلق به خودشون میدونن.کلاس درس با وجود شیرین کاریها و تیکه پراکنیهای بچههای بی غم کلاس تموم شد.با یاسمن از دانشگاه آمدیم بیرون.آرش بیرون دانشگاه منتظر یاسمن بود.هوا کمی سرد بود اما چون مسافت خیابان تا خانه عمه را طی کردم عرق کرده بودم.ماشینی به سرعت بعد از کنارم گذشت.ماشین همان آقائی بود که دیروز دیده بودمش،ماشین را پارک کرد،فهمیدم که همسایه دیوار به دیوار عمه اینهاست.از ماشین پیاده شد و با دیدن من به ماشین تکیه داد،نزدیکش که شدم گفت:سلام خانم.
_سلام.
میخواستم در رو باز کنم که دوباره گفت:امروز هم پری خانم نیستند.
شانههایم را بالا انداختم و گفتم:میبینید که من تازه رسیدم،از درون خانه هم خبر ندارم.
_بله حق با شمست،فرمودید نوه برادرشان هستید؟
_با اجازه تون.
_بله بله،میشه ببینید منزل هستند یا نه؟
به آیفون اشاره کردم و گفتم:خودتون ببینید،مثل اینکه روز گذشته باورتون نشده!
_خواهش میکنم خانم محترم این چه حرفیه!و بعد زنگ را فشار داد.عمه جواب داد و اون آقا ازش خواست بیاد بیرون.عمه در را باز کرد و دیدن من متعجب گفت:تو کی اومدی؟
_همین الان.
عمه با اون آقا مشغول احوال پرسی شد.خواستم برمتو که شنیدم داشت با عمه میگفت امروز عصر برای رفتن به مطب میام دنبالتون.سرم رو از لای در بیرون کردم و گفتم:خیلی ممنون آقا،حالا که من اینجا هستم راضی به زحمت شما نیستم،خودم میبرمشان.
عمه متعجب نگاهم کرد و گفت:با چی منو میبری؟
_این همه ماشین.
اون آقا که انگار بهش بر خورده بود گفت:میل خودتونه،من طبق دستور مادرم و حق همسایه گی وظیفم رو انجام میدم.بعد رو به عمه گفت:اگر مشکلی هست به روی چشم،من مرخص میشم.
وارد خونه شدم و در رو بستم،عمه هنوز مشغول حرف زدن بود.به محض وارد شدن به خونه بوی غذا منو به آشپزخانه کشوند،بدون اینکه لباسم رو عوض کنم برای خودم غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم،حنو دو قاشق نخورده بودم که صدای زنگ از جا بلندم کرد،ایفون رو برداشتم که عمه گفت:دختر جان در رو باز کن،و بعد به هومن گفت:من ساعت ۴ منتظرتم.لحظاتی بعد عمه بالای سرم ایستاد و گفت:این اخمها برای چیه؟تو چه کار به این پسره داری؟
_من هیچی،ولی نمیدونم شما چرا میخواهید حرف خودتون رو به کرسی بنشونید!
_این آقا پسری که شما دیدی همش دنبال خوش گذرونیه،توی همه عمرش یه کار درست میکنه،اون هم اینه که بعضی وقتها دوستی مدرسه رو این طرف و اون طرف میبره،مثل خرید یا دکتر،حالا ببینم از این یه کار منعش میکنی یا نه؟
_پس عمه جان من اینجا چه کاره ام؟خونه که همیشه تمیزه،غذا که همیشه آماده است،ظرفها که همیشه مرتبه!
_تو همینکه منو از تنهایی در آوردی کافیه.سرم رو بوسید و گفت:اونقدر گرسنه بودی که صبر نکردی من بیام؟
بعد از خوردن غذا خوابیدم،نمیدونم چه مدت گذشت اما با صدای داری که به هم خورد بیدار شدم.ساعت سه و چهل دقیقه بود،عمه روی نیمکتی در آشپزخانه نشسته بود و مشغول نوشیدن چای بود،با دیدن چادر و کیفش روی میز گفتم:کجا میخواهید برید؟
_بیمارستان،باید آزمایش بدم.
_میخواهید همراهتون بیام؟
_آن آقا حرص در اره هم همراهمه،ناراحت نمیشی؟
_اره راست میگید.شرمنده نمیتونم همراهیتون کنم.
_مگه نمیخوای کمکم کنی،این بنده خدا نهایتش منو تا بیمارستان برسونه دیگه نمیتونه یک ساعت منتظرم صحه تا برگردم،پس اگه به قول خودت میخوای کمکم کنی زود برو آماده شو.با حالت خواب آلودگی که داشتم مجبور شدم لباس بپوشم،مشغول پوشیدن مقنعه بودم که زنگ زد.

عمه رفت پایین و بهم گفت:زود بیا.چند دقیقهای گذشت تا آماده شدم.با دیدنم،لبخندی زد،به نظرم خیلی مغرورانه و شاید فاتحانه لبخند میزد.میخواست اینجوری بهم حالی کنه که حرف حرف اونه.سلام کرد.منم با اخم جوابش رو دادم و سوار شدم.قبل از سوار شدن بهم نگاهی کرد و گفت:ماشین در اختیارتونه،میخواید شما عمه رو برسونید.با اخم صورتم رو برگردوندم و بعد از کمی تعلل سوار شد و حرکت کرد.هنوز هم آثار شادمانی در چهرهاش دیده میشد.آیینه ماشین رو کمی جا به جا کرد و درست روی صورتم متوقف کرد و گفت:خوب پری خانم چه خبرا؟
عمه آبروی بالا انداخت و گفت:
_خبرا پیش شمست که هر روز کلی تهران رو میگردید.از توی آیینه نگاهی به من کرد و گفت:
_شما چند وقته اومدید تهران؟
نمیدونستم چطور باید با این آقا صحبت میکردم که بفهمه نباید اینقدر دمپر من باشه،هم نمیخواستام بی ادبی کنم و هم میخواستم یک جوری بهش حالی کنم که از این سوال کردنش اصلا خوشم نمیاد.
آروم گفتم:مدت کمیه.
از نگاه تیزش توی آیینه خوشم نمیآمد.روی صندلی جا به جا شدم و شیشه ماشین رو پایین کشیدم.دوباره پرسید:حالا چرا نمیخواستید من پری خانم رو برسونم؟
_برای من فرقی نمیکنه،ولی نمیخواستام مزاحم شما بشیم،حالا که من هستم و خوشبختانه از عهده این کار بر میام.
_بله صد در صد،ولی من متوجه نمیشام که چرا شما اینقدر عصبانی هستید؟
عصبی بودم،راست میگفت اما سوال پیچ کردنش دیگه حسابی کلافهام کرده بود.با صدای تقریبا بلندی گفتم:ببینید آقای...،نه،فامیلش رو نمیدونستم،از تعللم متوجه شد و گفت:معتمدی.
_آقای معتمدی،من نمیدونم این مساله چرا انقدر باید مهم باشه.اصلا شما هروقت خواستید عمه جان رو برسونید به مطب،من هم خیلی بی جا کردم که مخالفت کردم،راضی شدید؟
باورم نمیشد،اما دوباره خندید و گفت:چشم.منم وظیفم رو انجام میدم.بله راضی شدم.
عمه با اخم نگاهی به معتمدی کرد و بعد برگشت به طرف من و لب به دندان گزید و گفت:خانومم آروم.اصلا آقا هومن تو حرف دیگهای نداری؟از هادی بگو،کی عروسیشه؟خندید و گفت:هنوز معلوم نیست،مطمئن باشید دعوتید.عمه سر حال گفت:
_اینو که میدونستم،اگه من نباشم که اصلا هادی خان عروسی نمیگیره که تو توش آتش به پا کنی.هومن با صدای بلند خندید و در بین خندهاش گفت:
_اینم بیمارستان رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم که دیدم داره دنبال جای پارک میگرده.بهش گفتم:
_از زحمتتون ممنون.شما بفرمایید.ممکنه کار ما طول بکشه.
سرش رو پایین انداخت و گفت:من کار مهمی ندارم.منتظر میمونم تا برگردید.
با حرص به عمه نگاه کردم که مثلا عمه حالیش کنه که عمه هم بر خلاف ناراحتی من گفت:عمه جان زود برمیگردیم،حالا اگه هومن چند دقیقه منتظر بشه مگه چی میشه!
به طرف بیمارستان راه افتادیم اما این آقا هومن دست بردار نبود و تا بیمارستان هم همراهیمان کرد،البته من سعی با اون و عمه که مراتب مشغول حرف زدن بودند هم قدم نشم.عمه آزمایشی رو که داشت انجام داد و در راه بازگشت از هومن خواست که جواب آزمایش رو دو روز بعد براش بگیره.منم خودم رو زدم به نشنیدن و مخالفتی نکردم.در بین راه توقف کرد و برای خرید آب میوه خارج شد که به عمه گفتم:عمه جان من از این کاراش خوشم نمیاد.اصلا من چرا با شما اومدم؟
_وا،مادر یعنی چی؟داری طوری رفتار میکنی که به عقلت شک میکنم،طوری رفتار میکنی که انگار آدم ندیدی.تو چطور با یک مرد دو سال زندگی کردی...
_خوب زندگی کردم،این چه ربطی به این ماجرا داره.این آقا هنوز هیچی نشده داره همه زندگی منو زیر و رو میکنه،همه جیک و پیک منو میخواد از زیر زبونم بکشه بیرون.
عمه از کوره در رفت و گفت:کی؟این بنده خدا فقط یه سوال کرد.نترس با یک سوال نمیخوردت.خوب بچه تهرونه مثل داداش تو که اینقدر سر به راه و آروم نیست.در دلم به تصورات عمه خندیدم و گفتم:بمیرم برای دداشم.
با ورودش ساکت شدیم.هر چند دوست داشتم دستش رو رد کنم اما با نگاه تحکم بار عمه فهمیدم که اینکار در شان من نیست،حالا که خونه عمه بودم،حالا که توی شهر عمه ساکن بودم باید طبق خواستههای اون رفتار میکردم و اینکار برای دختر سر کشی مثل من سخت بود.در همین افکار بودم که دوباره هومن پرسید:رشتتون چیه؟
حتی سر کوچه هم از دستش خلاص نشدم.خودم رو به لودگی زدم و گفتم:سوپ.از من للده تر بود که با صدای بلند خندید و گفت:آخ گفتید سوپ،هوس کردم.کدوم دانشگاه میخونی؟
دیدم داره خیلی صمیمی میشه،جدی گفتم:یکی از دانشگاههای تهران.چه فرقی میکنه!مهم نفس کاره.
از ماشین که پیاده شدم،حتی منتظر عمه نشدم و با گفتن یک خداحافظ کوتاه وارد خانه شدم و خیلی زود لباس هام رو عوض کردم.با خود گفتم این پسره راجع به من چه فکری میکنه؟لابد فکر کرده که من یه دختر اصفهانی بیکارم که به بهانه درس خواندن اومدم وقت گذرونی.چقدر ساده است این آقا که منو با اون دخترهای هفت رنگ دانشجو یکی میدونه!شایدم من اشتباه میکنم،شاید اون همه چیز رو میدونه،شاید خیلی دوست داره با سوال کردن از من،بد بختیمو به رخم بکشه...
اون شب به خونه تلفن کردم و کلی با مامان و باب صحبت کردم،البته حرفام بیشتر تعریف از عمه خانومی بود که بعد از یک ماه دیگه کاملا با خلق و خوی و روحیاتش آشنا شده بودم.توی رختخواب بودم که عمه با یه لیوان شیر وارد اتاق شد و گفت:
_چقدر زود خوابیدی؟امروز توی بیمارستان خسته شودی؟
_نه عمه جان اصلا خسته نیستم،زود خوابیدم که زود بیدار شم.
_حالا این شیرو میخوری یا ببرمش برای هومن.
_اسم اونو نیار.
_چرا انقدر با هم لجبازی میکردید؟انگار نه انگار که بزرگ شدید،فکر میکنم لااقل تو باید پخته تر از این حرفها باشی.
_خیلی آدم فضولیه.
عمه خندید و گفت:خوب اینو تا حالا نشنیده بودم،نمیدونستم فضوله که حالا فهمیدم،ولی اونم راجع به تو نزاری داد.عصبانی گفتم:چی گفت؟
_وقتی از ماشینش پیاده میشدی،زیر لبش گفت انگار از دماغ فیل افتاده.
_جلوی شما اینو گفت؟
_آره مادر،مگه جوونهای امروزی یک ذره شرم و عقل توی کلّه شون نیست.
عمه لیوان خالی رو روی میز تحریر گذاشت و گفت:اگر خوابت نمیاد برام از زندگیت بگو،از عروسیت.
_چقدر خوب بود همه چیز،از وقتی که به امین جواب بعله رو دادم تا شب عروسی فقط سه ماه طول کشید،امین همون کسی بود که هر دختری آرزوش رو داشت،هر روز برای دیدنم میآمد،با اون ماشین سفیدش که برام حکم اسب سفید رو داشت و با یک شاخه ٔگل مریم و همیشه میگفت:این ٔگل تقدیم به پاکترین ٔگل روی زمین.بعدش هم هر روز دیدن جاهای دیدنی اصفهان،روزهایی که به نظرم تمومی نداشت.خوشیهایی که توی یک شب دو شب خلاصه نمیشد.شب عروسی خونه اونها بود.توی اصفهان بیشتر جشنها توی خونه برگزار میشه،جشن مفصل بود.به اندازه همه خوشیهای دنیا به من خوش گذشت.بعد از تموم شدن مراسم منو به آپارتمان خودش برد.اپرتمانی که با جهیزیه لوکس و کامل من خیلی پر ابهت بود.اون شب خیلی گریه کردم،نمیدونم برای چی؟برای سرنوشت نامعلوم خودم یا برای جدایی از پدر و مادر؟
مامان بیشتر از بقیه کنارم مون،آرومم کرد،آروم شدم اما بعد از رفتنش احساس خلع شدیدی میکردم،بر خلاف من که اخمهام تویها بود امین سر حال و سر شوق بود.
_حالا خانم خانوما تا کی میخوای با این لباسها بشینی و با اخم دور و برت رو نگاه کنی.
_با اخم گفتم: تا صبح.
خیلی جدی گفت:باشه پس من میرم بخوابم.
دوباره اشک از چشمام سرازیر شد،به طرفم آمد و گفت:تو خیلی دل نازک شدی،باشه خانومم تا صبح بشین گریه کن،من هم پیشت میشینم اگر هم بخوای واست شعر میخونم،قصه میگم،حالا اشکات رو پاک کن.خودشم اشکام رو پاک کرد و با نگاه پر محبتش همه یاسها رو به امید و عشق و حرارت زندگی تبدیل کرد.

صبح وقتی از خواب بیدار شدم با نگاهی به اطراف خانه خاطرات شب پیش زنده شد.نفس عمیقی کشیدم و با صدای بلندی به خودم سلام کردم،اما امین پیشم نبود.توی آشپزخانه،دست شویی و حمام رو دنبالش گشتم،اما ازش خبری نبود،به صورتم آبی زدم و به امید اینکه برای خرید بیرون رفته سر و وضعم رو مراتب کردم.شاید نیم ساعت منتظر شدم تا بالاخره آمد.
شیر و نون خریده بود و با دیدنم سلام بلندی کرد و گفت:
_سحر خیز هم که هستی.
_ساعت چنده؟...تو کجا بودی؟
_زیر سایه جنابعالی.بعد با اشاره به نون و پنیر و شیر توی دستش گفت:دنبال اینا.
_از خواب که بیدار شدم ترسیدم،خوب میذاشتی وقتی بیدار میشودم میرفتی،یا لااقل بیدارم میکردی.پیشونیام رو بوسید و گفت:
_اگه میدونستی که چقدر ناز و قشنگ خوابیده بودی دیگه این حرفو نمیزدی،خانم خوشگل من.
دیگه حرفی نزدم،نه اون روز و نه روزهای دیگری که از اینکه امین کجا میره و میاد غافل بودم.
روزهای دیگر هم همین برنامه بود.غیبتهای امین گاهی یک ساعت دو ساعت طول میکشید و بعد هم با نون داغ وارد خونه میشد و هزار تا قربون صدقه،ولی من بچه بودم و فکر میکردم خرید یه نون اونقدر طول میکشه یا شایدم عشق و علاقه زیاد چشم عقلم را کور کرده بود و دلم رو به نون داغی که هر صبح روی میز صبحانه بود خوش میکردم.چه دل خوشی داشتم عمه،نه؟
عمه همانطور که نه صبر و حوصله به حرفام گوش میداد آروم دستم رو نوازش داد و گفت:چرا نباید میداشتی؟مگه همه عروسها روزهای اول زندگیشون دلشون رو به مرد خونه شون خوش نمیکنن؟
چرا خوش میکنن.ولی من اشتباه کردم.
_دوباره شروع شد.سرزنش و گله و شکایت.بگیر راحت بخواب و به فردا امیدوار باش.مطمئن باش یکی اون بالا هست که به فکرته.
*
دو روز بعد عصر توی خونه مشغول درس خوندن بودم که زنگ زدن.عمه از توی هموم صدام کرد که در رو باز کنم.با شیطنت و بازیگوشی پلهها رو دو تا یکی پریدم و در رو باز کردم،با دیدن هومن سلام آرومی کردم که حتی خودم هم به سختی صدای خودم رو شنیدم.
_سلام خانم.
_سلام.
_حالتون خوبه؟
_ممنون،امرتون!
_پری خانم هستن؟
_بله چند لحظه صبر کنید.رفتم و عمه رو صدا کردم.وقتی فهمید هومنه گفت:تعارفش کن بیاد بالا.مانتوم رو پوشیدم و دم در رفتم و گفتم:بفرمایید بالا،عمه منتظرتونه.
_مزاحم نمیشم،اگه میشه بفرمایید بیان پایین...
بی حوصله گفتم:آقا ببخشید منا سلن حوصله بالا و پایین رفتن ندارم بفرمایید تو.
با گفتن چشم وارد شد و در حین بالا رفتن از پلهها گفت:با درسها چه کار میکنید؟
_میخونم.
_خوبه،ولی زیاد به درد نمیخوره،مثلا من الان دلم خوشه فوق گرفتم،چیکار کردم!
_من و شما با هم خیلی فرق داریم،شاید به درد شما نمیخوره.
_شایدم حق با شمست.
عمه بالای پلهها با خنده گفت:
_دوباره که جر و بحث میکنید!
گفتم:
_من و ایشون با هم بحثی نداریم،داشتیم حرف میزدیم.
هومن هم گفت:بله،حق با ایشونه.
عمه ،هومن رو به خونه دعوت کرد و منم از همان جا وارد اتاقم شدم و در را بستم و کتاب رو باز کردم اما هنوز سه خط نخونده بودم که عمه صدا زد:مرجان خانم نمیخوای برامن میوه بیاری؟
با عصبانیت کتاب رو بستم و با خودم گفتم:خیلی از آقا خوشم میاد،باید ازش پذیرایی هم بکنم.به ناچار دو تا چای ریختم و ظرف میوه رو برداشتم و به ازیرایی رفتم.دیدم آقا جواب آزمایش رو به عمه نشون میده و حسابی دکتری میکنه.با دیدن من از جاش بلند شد و دوباره نشست.چاییها و میوهها رو روی میز گذاشتم و تا خواستم برگردم ورقه آزمایش رو جلوم گرفت و گفت:نظر شما چیه؟
_من پزشک نیستم.
_پس چی میخونی؟
متعجب گفتم:من به شما گفته بودم پزشکی میخونم؟
_نمیدونم شما بودی یا یکی دیگه.
آبرویی بالا انداختم و گفتم:احتمالا یکی دیگه،چون محض اطلاع شما بنده تاریخ میخونم.
_ائی.به سلامتی.موفق باشید.یعنی حتی از این آزمایش هم سر در نمیارید؟
ورقه رو از دستش گرفتم و در کنار عمه نشستم و گفتم:
_نظر شما چیه؟
_قند خونشون بالاست.
بی تفاوت گفتم:اینو که عمه خودش میدونست.تک سرفهای کرد و گفت:میدونستید پری خانم؟البته به نظر من بهتر اینه که آزمایش رو به پزشک خودتون نشون بدیم.تا خیال همه راحت بشه.
خندیدم و گفتم:خیال شما که انگار خیلی ناراحته!
رو به عمه گفتم:خون عمه جان یه سر با آقا هومن به پزشک معالجه تون بزنید.عمه دوباره از بحث بی نتیجه ما خسته شد و گفت:اصلا ولش کنید جواب این آزمایش رو.آقا هومن مامانت چند روزی از من خبر نمیگیره؟
راست میگفت عمه،با اینکه این پسره خیلی ادعای همسایگیاش میشد اما چرا مدرسه که دوست صمیمی عمه است هیچوقت بهش سر نمیزانه؟هومن مثل همیشه شاد و شنگول گفت:
_مامان سر گرم عروسیه،نه که هادی کاترین کبیر رو لقمه گرفته!عمه با غیظ گفت:مگه چشه مهتاب؟حالا ببینیم تو چه لقمهای میگیری.
با صدای بلند خندید و گفت:به قول مامانم ببینید و تعریف کنید.من همه چیزم تکه.عمه نگاهی به من کرد و گفت:اوه اوه،بخور چاییت سرد شد،به مامانت هم بگو یه سر به من پیرزن بزنه از تنهایی پوسیدم.
_شما که دیگه تنها نیستید،همدم دارید.
_مادر این بچه درس و زندگی داره،نیومده که پای درد دل من پیرزن بشینه.
با گفتن ببخشید از جام بلند شدم و سالن رو ترک کردم،میخواستم چند صفحه درس بخونم اما مگه میشد،صدای خندهها و حرف زدنش مدام توی گوشم بود.تا اینکه بالاخره بعد از نیم ساعت لطف کرد و با گفتن از برادر زده تو خداحافظی کنین،از خونه بیرون رفت.با رفتنش عمه در رو باز کرد و گفت:
_صداش نذاشت درس بخونی؟
_به نظر شما میذاره؟
_نه والا!خیلی شیطونه،البته وقتی پسرا چشمشون به یه دختر میافته زبونشون باز میشه.
_عمه شما با همه همسایههاتون رابطه درین؟
_بله دارم،دو سه ماهی یک بار مهمونی داریم و خونه همدیگه میریم.
_پس چرا مادر ایشون یک بار هم اینجا نیومده؟
_نیومده؟
_آره،من تاحالا ندیدمش.
_اومده،اتفاقا دو سه روز پیش اینجا بود اما تو کلاس بودی،الان یه مقدار کمتر به من سر میزانه اونم به خاطر اینکه سرش شلوغه،عروسی پسرشه.
_هومن فوق لیسانس داره؟
_نمیدونم مادر،البته چند سالی هست که دانشگاه میره حالا نمیدونم درس میخونه یا نه.
خندیدم و گفتم:رفتنش مهمه!
_همینو بگو!!

دیگه کم کم داشتم به حال و هوای تهران عادت میکردم،هر روز با مامان و بابا تلفنی صحبت میکردم و جویای احوالشون میشدم.حدودا پنجاه روز از آمدنم به تهران گذشته بود که موقعیت خوبی دست داد تا به اصفهان سفر کنم.
با اینکه فقط چهار روز فرصت بود اما کلی خوشحال شدم و از عمه خواستم همراهم بیاد اما به بهانههای مختلف همراهیم نکرد.صبح زود روز دو شنبه بار سفر رو بستم،عمه انگار دیگه به وجودم عادت کرده بود چون کسل و در هم بود و مرتب سفارش میکرد که مواظب خودم باشم.منم مثل هر بار با یه کلمه جوابش رو میدادم((چشم)):
نزدیکیهای ظهر به اصفهان رسیدم،احساس خوبی داشتم و با نفسهای عمیق سعی داشتم آلودگیهای تهران رو فراموش کنم.زنگ در رو که فشار دادم مامان با سرعت در رو باز کرد و بعد از رو بوسی با اون،با مهسا و بابا و نیلوفر کوچولو روبوسی کردم.چند دقیقه بعد همه توی پذیرایی دور هم نشسته بودیم و هر از گاهی دوباره حال همیگرو میپرسیدیم،دوباره به یاد امین افتادم.احساس کردم جاش خیلی خالیه.درست بعد از ماه عسلمان بود که مثل امروز همه دور من نشسته بودند و از خصوصیات اخلاقی امین میپرسیدند و منم مرتن ازش تعریف میکردم.مامان که متوجه تغییر حالت روحیم شده بود پرسید:مرجان چی شده؟
به دروغ گفتم:هیچی مامان.به یاد عمه افتادم.خیلی زن خوب و مهربونیه.حتما الان تنهاست.
بهرام گفت:مثل اینکه خیلی تهران بهت خوش گذشته و هنوز نیومده یاد عمه جان افتادی.
_خوش که نه،بالاخره دوری از شما سخته ولی عمه همه تلاشش رو میکنه که به من بد نگذره.
بابا لبخند آرومی زد و گفت:پس خدا رو شکر که ما رو سفید شدیم،یک بار هم تو دنیا یه عمه خوب پیدا شد.
مامان لبخندی همراه با شیطنت زد و گفت:اونی که بده خواهر شوهره نه عمه.
بابا سریع تکان داد و گفت:امان از دست شما زنها.
آخر شب از مهسا خواستم پیشم بمونه و اون هم نیلوفر و ناصر راهی خونه کرد و با من وارد اتاق شد.به محض ورود مهسا روی تخت افتاد و گفت:خوب دانشگاه چطوره؟با بچههای تهرونی میسازی یا نه؟
_بد نیست،من فقط با یه نفرشون رابطه دارم که اونم بد نیست.
قیافه بچه گانهای گرفت و گفت:دختره؟
میخواستم به حرفش اعتراض کنم...میخواستم بگم معلومه که دختره،اما مهسا با دیدن چهره متعجب من قبل از اینکه جوابش رو بدام گفت:باشه بابا شوخی کردم،معلومه که دختره.
روی زمین دراز کشیدم و گفتم:تو چه خبر؟توی این مدت چه کار کردی؟
از تخت پایین اومد و کنارم نشست و گفت:من هیچی ولی آقا بهرام داره یه کارایی میکنه!
_چیکار؟
_پریسا رو که میشناسی؟
_پریسا؟
_بله پریسا،دل خان داداشمونو برده.
با صدای بلند خندیدم و گفتم:به خدا اگه جدی باشه همین الان برمیگردم تهران.
_به جان خودت راست میگم.
جدی گفتم:بهرام دیوونه است،با این همه ادعا دنبال چنین دختری رفته.
_بله عزیزم،اگه باورت نمیشه از مامان بپرس.
برام باور کردنش سخت بود،با خودم گفتم شاید یه دوستی ساده است یا یک عشق زود گذر که حتما به زودی از سرش میپره.از مهسا پرسیدم:حالا تو چطور خبر دار شدی؟
با آب و تاب گفت:والا بنده ده دوازده روز پیش رفتم تولد پریسا خانم و این خان داداش برای بر گردوندنم اومد دنبالم،کاش بودی و میدیدی وقتی بهرام و پریسا دم در همدیگه رو دیدن چه دل و قلوهای میدادن و میگرفتن.دوست داشتم همونجا اونقدر گوش بهرام رو بپیچونم که هر چی فکر درباره این دختره توی مخش کرده بریزه بیرون.ساکت شد و بعد کمی مکث کرد و گفت:کاش قیافه پریسا رو میدیدی.
ساده لوحانه گفتم:قیافهاش رو دیدم.
خندید و گفت:قیافه اون شبش رو میگم.از این فجیع تری نمیشد.
مامان در همین موقع وارد اتاق شد و گفت:درد دل خواهرانه است؟
خندیدم و گفتم:نخیر،غیبت خواهر شوهرانه است.داریم از عروست بد میگیم.پریسا دختر حاج صادق.
مامان کنارمون نشست و با کلافه گی گفت:تو رو خدا اسم اونو نیارید.چند شبه که حسابی خواب از سرم پریده.حالا مهسا واجب بود که در عرض یه ساعت خبرارو برسونی؟
_خودش پرسید چه خبر!نکنه بهتر از این خبر داشتم که بگم؟داداشمون قراره بره خواستگاری عتیقه خانم.
به مامان گفتم:حالا واقعا بهرام گفته ازش خواستگاری کنید؟
مامان آهی کشید و گفت:چی بگم والا!من اصلا نمیدونم این دختره چه وردی به گوش این پسره خونده،آخه اون دختره جلف و سبک وصله تن بهرامه؟
مهسا حاضر جواب گفت:خوب فامیل شماست،لااقل مامان تو ازش تعریف کن.
_چه تعریفی مادر،درسته پدرش پسر عموی منه،حاج صادق مرد خوب و شریفیه ولی از دخترش اصلا خوشم نمیاد،وای به اینکه بخوام ازش خواستگاری هم بکنم.
به مامان گفتم:میخایید من با بهرام صحبت کنم؟راستی من امشب گفتم چرا این آقا بهرام تو همه،نگو آقا عاشق شده!
مهسا دستی به شونهام زد و گفت:عاشق بوده و ما خبر نداشتیم.این تلفنهای دم به ساعت مال کی بود؟همین پریسا خانم دیگه!
مامان از جایش بلند شد و گفت:حالا بلند شید بخوابید،مهسا بگیر بخواب که مرجان هم بخوابه،خسته است.
مامان از اتاق رفت بیرون.به مهسا گفتم:تو چرا رفتی تولدش؟
_دعوتم کرد.یه بار نه چند بار.من ساده هم غافل از همه چیز نیلوفر رو گذاشتم خونه پدر ناصر و رفتم.حالا نمیدونم واجب بود که دخترم رو تنها بذارم و برم تولد خانم ٔگل،مثل اینکه عقل از سرم پریده بود،بچم تا دو رو بعد از اون شب تب داشت.
_بهرام دعوت نبود؟
_نه بابا،به راسم حاجی براش تولد گرفته بودن.رفتی تهران،تهرانی حرف میزانی!
_بیچاره بهرام.
شب دیر خوابم برد.به عمه فکر میکردم،به اینکه الان داره چه کار میکنه،احتمالا یا داره قرآن میخونه یا اونم داره به کسی دیگه فکر میکنه،شایدم خواب باشه پس بهتره منم بخوابم.
***
_پاشو دیگه میدونی ساعت چنده؟
_چنده؟
_یازده و نیم.مهسا رفته سر خونه و زندگیش.مامان نهارش رو هم پخته،بابا الان دیگه از بیرون بر میگرده.جنابعالی هنوز خواب تشریف دارید.
با بی حوصله گی از جام بلند شدم و با نگاهی به چهرهاش گفتم:تو خودت همیشه تا این وقت روز خواب بودی،حالا از من ایراد میگیری؟
_حالا که بیدارم.
موهام رو بستم و گفتم:عاشقی بد دردیه،نه؟
با تعجب نگاهم کرد و بعد سرش را پایین انداخت و گفت:حالا نوبت توه؟
_نخیر،من حرفی ندارم،فقط میخوام بهت بگم که یه کم بیشتر فکر کن همین،معنی رو که میبینی بعد از یه مدت زندگی مشترک دوباره برگشتم سر خونه اول به خاطر عجول بودنمه...
_تو فرق میکنی تو زنی،ولی من مردم.
_یعنی فقط زنها بد بخت میشن؟یعنی به نظر تو الان امین توی زندگیش شکست نخورده؟
چهرهاش در هم رفت و گفت:امین اصلا آدم نبود.
از جام بلند شدم و روبه روش ایستادم و گفتم:اگه عقلت رو به کار نندازی هم به خودت ضربه میزنی هم به کسی که شریکت شده.من از امین دفاع نمیکنم،اون به درک،ولی این اشتباه رو تو تکرار نکن.
از اتاق بیرون آمدم.دوست داشتم به بهرام حالی کنم که زندگی در ورای عشق ظاهری یه صداقت باطنی میخواد و فقط عشق نمیتونه به دوام زندگی کمک کنه،اما بهرام هم درست مثل من عاشق شده بود و کور...نمیدید و اگر کسی سعی داشت چشمای اونو به روی حقیقت باز کنه بهرام متهمش میکرد،درست مثل حماقت من و خیلیهای دیگر...
اونروز با مامان برای خرید بیرون رفتم و برای فراموش کردن درگیریام با بهرام به سینما رفتم.هر چند دیدن آن فیلم هم منو به یاد تک تک خاطرات زندگی مشترکم میانداخت و حتی نتوانستم تا آخرش رو ببینم و به خانه برگشتم.دم در خانه ناصر رو دیدم که داشت از ماشینش پیاده میشد،با دیدنم خوشحال شد و گفت:مدتیه که ندیدمت،حالا هم که اومدی خونه نمیمونی؟
_چطور؟
_مهسا تلفن کرده بود خونه اما نبودی.
_حالا شما این وقت روز اینجا چی کار میکنید؟
_مهسا جان ،فرموده بیام دنبال شما امشب مهمون مایید.
_چرا زحمت کشیدی؟خودم میومدم.
در ماشین رو باز کرد و گفت.:حالا که اومدم،بفرمایید.
_پس اجازه بدید به مامان خبر بدام.
خانه مهسا همیشه برای من جای امن و راحتی بود و این امنیت رو از وجود مردی صبور و متین مثل ناصر میدونستم و البته شیطنتهای نیلوفر و بلبل زبانیها و شوخیهای مهسا مزید بر علت شده بود.اون شب هم در اکنر آنها بودن برایم لذت بخش بود.
چهار روزی که اصفهان بودم مثل برق گذشت.درست به اندازه چهار دقیقه...شب آخر مشغول اوتو زدن لباسهایم بودم که بهرام وارد اتاقم شد و گفت:مسافر خسته ما چطوره؟
_خسته نیستم.
اوتو رو از برق کشید و با سر حالی گفت:پس حالا که خسته نیستی اینو ببین.عکسی رو از توی کیفش بیرون کشید و روی میز اوتو گذاشت.عکس پریسا بود،خیلی خوب میشناختمش.
برداشتم و نزدیک صورتم گرفتم و گفتم:پریسا خانم،قبلان دیده بودمش.
_یک بار دیگه ببین.به نظرت دوست داشتنی نیست؟
لبخندی زدم و گفتم:هر کس دیگهای هم با این آریش و این لباس عکس مینداخت،دوست داشتنی میشد.بهرام این دختر خانم هنوز برای جنابعالی نامحرمه،چطور حاضر شده هم چنی عکسی رو در اختیارت بذاره؟جالب اینجاست که پدرش توی شهر به عنوان یکی از متدینترین آدمها شناخته شده.
بهرام رنگش عوض شد،اما چیزی نگفت و فقط نگاهی سرزنش باری بهم کرد ،توئ اتاق چرخید و رو به روم ایستاد و گفت:عین پیرزنهای هفتاد هشتاد ساله حرف میزنی.من دوسش دارم،اونم همینطور.این وسعت نامحرم بودن چه معنی میده،وقتی دو نفر همدیگه رو دوست دارن یعنی مال همن.میفهمی؟
_بهرام از این دو رویی شما مردها متنفرم.الان اینو میگی و بعد از ازدواجت همین مساله رو مثل پتک توی سرش میکوبی.
_تو منو با اون کسی که بهترین لحظات عمرت رو به پاش هدر دادی مقایسه نکن.اونو که بهت گفتم،اصلا آدم نبود.
با این حرفهاش از کوره در رفتم و گفتم:پیشاپیش به شما عرض میکنم که اگه نظرت راجع به اون اینه که آدم نبو به نظر بنده هم این خانم اصلا درشان خانواده ما نیست.
عکس رو اپرت کردم و گفتم:این واقعا عروسیه که پدر و مادر ما انتظارش رو داشتند؟
عکس رو توی جیبش گذاشت و در حالی که چهرهاش لحظه به لحظه تیره تر میشد گفت:ببخشید بنده طبق نظر پدر و مادر ازدواج نمیکنم.
از اتاق زد بیرون،بغض شدیدی توی گلوم بود و قبل از شکسته شدن مامان در رو باز کرد و گفت:دوباره چی شده؟چرا باهاش بحث میکنی؟
زدم زیر گریه،مامان بغلم کرد و گفت:فردا مسافری،این بچه بازیهای شما که تموم میشه؟
مامان تمام تلاشش رو کرد که منو آروم کنه و من هنوز هیچی نشنیده،کینه پریسا رو به دل گرفتم.

اولین سفر به اصفهان رو با دل پر به پایان رسوندم،اما هنوز یک روزانه امیدی توی تهران بود،اونم عمه بود که با جون و دل حرفام رو گوش میکرد و خودش هم گاهی خاطراتش رو برام میگفت.
وقتی تهران رسیدم زنگ در روزدم،بی صبرانه منتظر باز شدن در بودم و با دیدن عمه ساکم رو رها کردم و توی بغلش پریدم.چقدر این آدم مهربون برایم آشنا بود.با عمه کلی گفتیم و خندیدیم،مثل همونر عوذ اولی که وارد خونه شده بودم،اولش ازم گله کرد که چرا توی این مدت بهش تلفن نکردم،البته من هم بهش حق میدادم چون با دیدن خانوادهام او را فراموش کرده بودا.کلی ازش عذر خواهی کردم و بعد هم براش ماجرای پریسا و بهرام رو تعریف کردم که از نارضایتی من متعجب پرسید:
_مگه این دختر خانم چه اشکالی داره؟
_عمه باید ببینیش،اون اصلا با خانواده ما جور در نمیاد.
عمه خندید و گفت:مادر جان گذشت اون موقعهایی که پسرا دنبال دختر نجیب میگشتن،تو هم انقدر سخت نگیر،همه که عین تو و خواهرت نیستن.
از حرفش خندهام گرفت و گفتم:یعنی ما عهد بوقی هستیم؟در ضمن جدای از نجابت و حجاب چیزای مهمتری هم هست.مثلا بهرامی که توی خونواده ما بزرگ شده نمیتونه با دختری زندگی کنه که اعتقادات ما براش مسخره است.
عمه پرسید:مگه خونواده اونها چه جوریند؟
_خانواده شون که خوبند،پدرش حاج صادق که کلی دبدبه و کبکبه داره،ولی این دختر خانم الان دو ساله که جدا از خانوادهاش زندگی میکنه،حتی نتونست با پدر و مادرش بسازه چه برسه به بهرام.
عمه از جاش بلند شد و گفت:هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد،ایشالله...هر چی صلاحشونه پیش میاد.
با بیرون رفتن عمه از اتاق مشغول عوض کردن لباس هام شدم و برای رفتن به دانشگاه آماده شدم،عمه وقتی فهمید میخوام برم دانشگاه برام غذا کشید.به سرعت غذا رو خردم و راهی دانشگاه شدم.اون روز یاسمن کلی سر به سرم گذاشت و به خاطر اینکه بهش خبر ندادم که میخوام برم اصفهان اذیتم کرد و گفت:برای این نگفتی که منم سوغاتی نخوام.بسته سوغاتی که براش آورده بودم رو از توی کیفم بیرون آوردم و بهش گفتم:اینم سوغات شما.دلیل اینکه نگفتم این بود که نمیخواستم دلت برام تنگ بشه.
_نه عزیزم من فقط دلم واسه یه نفر تنگ میشه!
_کی؟
_معلومه دیگه آرش!
_نکنه الان دلتنگی؟
_آره،رفته شمال.
_برای کارش؟
_نه عزیزم،برای خوش گذرونی.
متعجب گفتم:تو چرا نرفتی؟
_با چند تا از دوستاش رفته،اتفاقا به منم گفت که برم ولی راحت نیستم،همه شون مجردان.بهش حق دادم و گفتم:حالا لطفا سوغاتی شمال یادتو نره حتی اگه آقا آرش برای تو نمیاره بگو ما رو فراموش نکنه.
یاسمن بسته شکلات رو بین بچههای کلاس تعارف کرد و دو تائید باقی مانده رو برداشت و گفت:فقط خواهش میکنم سر من منت نذار چون فقط یه دونهاش رو من خردم،سوغاتی آرش هم چشم،فراموش نمیکنم.
عصر به خونه برگشتم و دیدم عمه مشغول پاک کردن برنجه،با گفتم ((خسته نباشید))به طرفم برگشت و گفت:چه بی سر و صدا و ادامه داد:مهمون داریم.گفتم :میشناسم یا نه؟
_نه.
_پس لابد از فامیلهای شوهر خدبیامرزتونند.
آهی کشید و گفت:نه عزیزم،اونا دیگه به من سر نمیزنن.مهمونهای امشب ناهید خانم و حوری و مهتاج و شوهر و بچه هاشونن.
از فکر این همه مهمون سرم گیج رفت.روی مبل ولو شدم و گفتم:اوه،چه خبره عمه؟
عمه که به نظرم از این حرکت خوشش نیومده بود گفت:من اینارو دعوت نکردم تا تو بیائی که باهاشون آشنا بشی و هم کمک دستم باشی حالا که اومدی غش کردی!
بیچاره عمه راست میگفت.از عهده پذیرایی این همه مهمان بر نمیآمد.یک سر به آشپزخانه زدم،در قابلمه رو برداشتم و با دیدن خورش فسنجون جان تازهای گرفتم،در ظرف دیگری هم عمه دلمه برگ پخته بود،از دیدن غذاهای خوش آب و رنگ عمه سر ذوق آمدم و گفتم:حق با شماست.حالا من باید چی کار کنم؟
عمه لبخندی زد و گفت:فدات شم ازمه از دستم ناراحت نشی،مثلا دارم راه و راسم زندگی بهت یاد میدم،دست خودم نیست یه وقتایی میشم مادر شوهر،آخه عروسام هیچوقت پیشم نبودن که ازشون ایراد بگیرم یا بهشون غر بزنم،پسر بزرگ کردم ولی همیشه تنها بودم.
دیدم اگه عمه رو به حال خودش بذارم اشک چشماش سرازیر میشه،خندیدم و گفتم:حالا فکر کنید من عروستونم،مادر شوهر عزیزم امر بفرمایید.چیکار باید بکنم؟
خدید و صداش رو کمی کلفت کرد و گفت:برو اون میوهها رو بشور.
وقتی میوهها رو شستم به کمک عمه برنج رو دم گذاشتیم و کمی گرد گیری کردم و با خودم گفتم:خونه که مرتبه،غذا هم آماده است،وقتی مهمونها اومدن منم میرم میگیرم میخوابم.
همین که این فکر از ذهنم گذشت عمه که انگار حتی ذهنمو راحت میخوند گفت:خونه به اندازه کافی مرتب شد،برو یه دوش بگیر،کم کم دیگه پیداشون میشه...
_ولی عمه من نمیخوام بیام پیش مهمون ها.
_چرا؟
_عمه من نمیخوام کسی ازم بپرسه که اینجا چه کار میکنم؟اهل کجا ام؟
چهره مهربونش رو در هم کرد و گفت:دوباره اینو گفتی!همسایههای ما که فضول نیستن.در ضمن همه شون میدونن که تو اومدی پیش من،پس دیگه انقدر بازی در نیار،برو سر و وضعت رو مراتب کن.
از حمام که بیرون آمدم صدای زنگ در آمد،وقتی عمه برای باز کردن در پایین رفت از تو قاب پنجره دو خانم،دو آقا،یک دختر جوان و یک پسر شانزده ساله رو دیدم که به بالا دعوت شدن.لباس هام رو پوشیدم و از توی آییینه نگاهی به صورتم کردم.آریش ملایمی کردم که به چشم مهمونهای عمه شاداب به نظر بیام.
عمه با عجله وارد اتاق شد و گفت:بیا دیگه.بعد با دقت نگام کرد و گفت:چقدر ماه شدی،دوست دارم ببینم وقتی این شبنم خانم تو رو میبینه چه حالی میشه.برگشت که بره اما دوباره برگشت و نگاهی به من کرد و دستمو کشید که با خودش ببره و آرام گفت:البته بیشتر دوست دارم ببینم وقتی هومن تو رو میبینه...نذاشتم حرفش رو ادامه بده و با عصبانیت دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:مأه من باید سورتمو بشورم.عمه نگاه تندی کرد و گفت:خودت رو لوس نکن شوخی کردم.
اما من توی آییینه به خودم نگاهی انداختم و لبم را به طور کلی پاک کردم و پشت سر عمه اتاق رو ترک کردم.
عبا ورودم آن خانمها و آقایون از جاشون بلند شدن و منم با همه احوالپرسی کردم،همون لحظه بود که بخاطر حرف عمه خدا رو شکر کردم که هومن هنوز نیومده و در دلم از خدا خواستم که اونشب اصلا اونجا آفتابی ناشعه،اما درست ۱۰ دقیقه بعد همراه مادرش وارد خونه شد.البته پوریا پسر حوری خانم برای باز کردن در رفته بود و هنگاه ورودشون مجبور شدم مثل دیگران از جام بلند بشم و دوباره با این پسره رو به رو بشم،با صدای بلندی که همراه خنده بود گفت:به به تو هم که اینجایی.
تنم یخ کرد و با عصبانیت سر بلند کردم که چیزی بهش بگم که متوجه شدم مخاطب اون من نیستم بلکه شبنم خانومه.
توی دلم گفتم:پس این دو نفر به خاطر وجود همدیگه است که بحثهای بزرگ تراشون را تحمل میکنن.
عمه ازم خواست برای ناهید خانم و پسرش چایی ببرم.راه رفتن برام سخت بود.به هر زحمتی بود چایی ریختم و تعارف کردم.
هومن که اینقدر مشغول حرف زدن با شبنم بود که نه تنها وجود منو به عنوان یک تعارف کننده ندیده گرفت بلکه حتی صدای بفرمایید منو هم نشنید،صدا رو کمی بلند تر کردم و گفتم:چاییتون لطفا.
زیر چشمی نگاهی کرد و گفت:آروم تر هم میگفتید بر میداشتم.
با طعنه گفتم:اون صدائی که حتی آروم هم بشه شنیده میشه صدای خانم دکتره!از کنارش گذشتم و کنار عمه نشستم.
شبنم متعجب نگاه هومن کرد و گفت:دکتر؟
بعد به من زل زده و گفت:شما فکر کردید من دکترم؟به من میاد دکتر باشم...
برای اینکه خودم رو توجیه کنم و شاید شبنم رو ضایع کرده باشم لبخند تلخی زده و گفتم:منظورم شما نبودید.اقای معتمدی میدونند کدوم دکتر رو میگم.
شبنم یهو رنگش پرید و کمی از هومن فاصله گرفت.برای آماده کردن غذا به آشپزخانه رفتم و سالادها رو آماده کردم که کسی به در آشپزخانه زد،برگشتم،هومن بود.روسریام رو کمی جلو تر کشیدم و نزدیکش شدم.فنجان خالی را بهم داد و گفت:دستتون درد نکنه.میشه یه چای دیگه به من بدید؟با جدیت نگاش کردم و گفتم:بله،بفرمایید بشینید من میارم خدماتتون.
_همین جا منتظرم.
فنجان چای را شستم،خودش وارد آشپزخانه شد و فنجان رو از دستم گرفت و بیه طرف سماور رفت.در حال چای ریختن گفت:قضیه این دکتره چی بود؟
دستپاچه گفتم:هیچی.
_منظورتون همون شبنم بود.چرا بهش گفتید دکتر؟
_برایم فرقی نمیکنه اون کیه.
نیشخندی زد و گفت:پس یه چیزی گفتید که گفته باشید.
_برام فرقی نمیکنه که نظر شما چیه.
چهره غمگینی به خودش گرفت و با اشاره به فنجون توی دستش گفت:پس احتمالا براتون فرقی نمیکنه که این چای خورده بشه یا نشه.بعد چای رو توی قوری خالی کرد و از آشپزخانه رفت بیرون.
ای وای!نمیدونم چطور باید به این آدم حالی میکردم که واقعا برام مهم نیست که توی مهمونی چایاش رو بخوره یا نخوره و اصلا برام مهم نیست نظرش راجع به چیزای مختلف چیه؟اما دست بردار نبود و هر چه بیشتر سعی میکردم نسبت بهش بی تفاوت باشم به هیچ نتیجهای نمیرسیدم.میز شام رو در نهیات حوصله چیدم و مهمونها رو برای شام صدا زدم و خودم توی آشپزخانه نشستم.حوصله هیچی نداشتم.عمه سرکی توی آشپزخانه کشید و گفت:چرا اینجا نشستی؟بیا شام بخور.
_میل ندارم شما بفرمایید.
_پاشو ببینم،دو ساعته که سر پایی،چطور گرسنه نیستی؟
مهمونها که متوجه شدن هر کدومشان به نحوی منو صدا کردن.حوری خانم گفت:چقدر شما دخترا به فکر رژیم و لاغری هستید.مطمئن باش از این لاغر تر نمیشی.
از حرفش خندهام گرفت وارد غذا خوری شدم و گفتم:باور کنید من رژیم ندارم.میدونم هم که از این لاغر تر هم نمیشام،ولی واقعا اشتها ندارم،شما بفرمایید نوش جان.
ناهید خانم گفت:اگر گرسنه نیستی بیا بشین کمی سالاد بخور.بعد خودش توی بشقابی برام سالاد کشید و صندلی کنار خودش رو عقب کشید و گفت:بیا بشین،همه زحمت هارو کشیدی،حالا نمیشه که چیزی نخوری.
از ادب به دور بود که سر میزا حاضر نشم،کنت ناهید خانم نشستم و خودم رو با سالاد مشغول کردم،نگاهی به معهمونها انداختم،به نظرم جای یکی خالی بود،درسته،آقای معتمدی.رو به ناهید خانم خیلی آروم گفتم:همسرتون چرا نیومدند؟
هومن گفت:بابا بالاخره یه نفر هم اینو پرسید،آقا شاهین تو رو خدا تو یادت بود که حال بابا رو بپرسی؟
بیچاره آقا شاهین دست از غذا خوردن کشید و با حالتی شرنده گفت:ایشون خیلی موقعها افتخار همراهی به ما نمیدان.
هومن رو به من گفت:پدر رفتن یه مسافرت کاری به دبی.انشالاه وقتی منزل ما تشریف آوردید ایشون رو هم میبینید.
بدون اینکه نگاش کنم سالاد رو خردم و زود تر از بقیه دست از غذا کشیدم و میز رو ترک کردم.دقایقی بعد مهتاج خانم و ناهید خانم ظرفها رو به آشپزخانه آوردن.اما شبنم حتی زحمت بشقاب خودش رو هم نکشید.همه ظروف رو جمع کردم تا بعد از رفتن مهمونها بشورم.بعد وارد پذیرایی شدم.شبنم و هومن رو توی جمع ندیدم.حس کنجکاوی نسبت به رفتارهای این دختر افادهای و تی تیش مامانی وادارم کرد از پنجره اتاقم به حیاط سرکی بکشم.دیدم خانم و آقا مشغول قدم زدن هستند،پرده رو کشیدم اما به محض تکان پرده هومن سرش رو بالا کرد و منو دید،به سرعت پرده رو انداختم اما اون منو دیده بود و مطمئن بودم به خاطر یک حس کنجکاوی کوچیک باید به چهل سوال این آقای پر مدعا پاسخ بدام.
به سرعت به معهمونها ملحق شدم و نزدیک تلویزیون نشستم.بعد از چند دقیقه شبنم وارد شد و کنار من نشست و بعد هومن هم وارد شد و با گفتم((هوا چقدر سرد شده))به همه حالی کرد که ایشون زمستون رو کشف کردن.
چند تا میوه از روی میز برداشت و با چند بشقاب و کارد و چنگال رو به روی من نشست.
دوست داشتم زمین دهان باز کنه و منو ببلعه تا از دست نگاههای مو شکافانه و براق هومن خلاص شم،به پشتی مبل تکیه داد و گفت:نیومدید هوا خوری،بعد از شام میچسبه!
خندیدم و گفتم:خوشحالم که به شما چسبیده.
شبنم عشوهای تحویل من داد و گفت:به هومن که این هوا خوریها خوش نمیگذرد.آقا هومن باید بره سوئسی،هلندی،جایی...
لبخند تلخی زدم و گفتم:انشاالئه...قسمت بشه با هم تشریف ببرید.مثل اینکه شما هم خیلی هوس کردید.
شبنم که انگار کنایههای منو نمیدید یا شاید به نظر خودش اصلا منو تحویل نگرفت گفت:من عاشق کانادام.
هومن سرش رو به طرف شبنم گرفت و مثل شبنم لوس گفت:پا پاشو بریم.چی می دارید؟
شبنم اخمی کرد و گفت:لوس.و از جایش بلند شد و به جمع بزرگ طرها ملهقس شد.منم میخواستم از جام بلند شم که هومن گفت:چرا شما امشب انقدر عصبانی هستید؟از دست من ناراحتید؟
نشستم و طوری که انگار نشنیدم پرسیدم:از دست کی؟
_من!
_دلیلش چیه؟
_اینو باید از شما پرسید.
متعجب نگاش کردم و گفتم:آقای محترم من هیچ دلیلی نمیبینم که بخوام به خاطرش از دست شما ناراحت باشم.
_ولی هستی.
بشقاب میوهام را از روی میز برداشتم و با گفتم:عجب گیری کردیم ها..از جام بلند شدم و وارد اتاق خودم شدم.
یاد امین افتادم،همیشه وقتی باهاش قهر میکردم آنقدر پیله میکرد که خندهام میگرفت.یادمه اولین بار وقتی توی اون حال دیدمش درست سه ماه بعد ازدواجم بود،وقتی عصر پنج شنبه وارد خونه شد خیلی بی حال و رمق بود.به محض ورودش به خانه دراز کشید،فکر کردم شاید مریض شده،به سرعت براش یه لیوان شربت درست کردم و به دستش دادم،اونو خورد و آماده بیرون رفتن شد.جلوی در ایستادم و گفتم:کجا؟
_ناراحت نشو عزیزم،من چیزیم نیست یک دور میزنم و برمیگردم،شب آماده باش میریم بیرون.
_رنگ به روت نیست،میری بیرون دور بزنی؟دیوونه شودی؟

انگار اون موقع فراموش کرده بود من کی ام،انگار نمیدونست چند ماهه که با دروغ هاش سرم رو کلاه گذاشته،انگار یادش رفته بود که من نمیدونم شوهرم معتاده.خیلی بی تفاوت با چشمهای اشکبار و خمارش گفت:من تا یک ساعت دیگه حالم جا اومده.نتونستم مانع رفتنش بشم.درست دو ساعت بعد اومد خونه اما سر حال و قبراق،البته هنوز رنگ پریده بود،اما با امین دو ساعت پیش خیلی فرق داشت.میخندید اما خندهاش به دل نمیشست.نوازشش برام شیرینی همیشگی رو نداشت.کم کم صداقت شوهرم برام کم رنگ تر میشد ولی بازم بچگی کردم و بعد از ناز و نوازش همه چیز رو از یاد بردم.اون شب شئم بیرون بودیم اما لحظه به لحظه به این فکر میکردم که امین چه بیماری داره؟چرا گاهی عصبی میشه؟چرا گاهی میلرزه؟چرا گاهی چشماش قرمزه؟سوالاتی که توی ذهنم بود حالم رو خراب میکرد .
_مرجان خانم خوابی؟
صدای عمه من رو به حال برگردوند،به سرعت در رو باز کردم.دیدم مهمونها آماده رفتن شدن.همه خانومها با من روبوسی کردن و همه شون از دیدن من اظهار خرسندی،شاهین خان و آقا مسعود هم خواستند که همراه عمه به دیدنشون برم،شبنم با نوک انگشتانش بهم دست داد و گفت:خیلی از دیدنت خوشحال شدم و منم به تکان سریع اکتفا کردم.از پلهها که پایین میرفتند با هومن هم قدم شدم و در ازای تشکرهای مکرر مهمونها مرتب میگفتم:خواهش میکنم،خواهش میکنم...
هومن نگاهی بهم کرد و گفت:
عجب گیری کردی ها،حالا هی میگن دستتون درد نکنه،دستتون درد نکنه.
از حرفش خندم گرفت و رو بهش گفتم:
_مثل اینکه از وقت خوابتون گذشته.نگاهی به ساعتش کرد و گفت:تازه یازده و نیمه،من شب زنده دارم.
_پس یه دعایی واسه خودتون و شبنم خانوم بکنید که خدا یک کانادایی جایی شما رو بطلب.
چشم قرعهای رفت و گفت:واسه شما هم دعا میکنم که هم صحبتی رو یاد بگیرید.
_محتاجیم به دعا.
دیگه موند چی بگه،دم در وقتی تک تک مهمونها خونه رو ترک کردند به عمه گفت:پری خانم کی وقت دکتر دارید؟
اینو گفت و زد زیر خنده،عمه در حالی که خودش هم خندهاش گرفته بود اما اخم کرد و گفت:لازم نکرده تو منو ببری،مرجان منو میبره.
سرش رو تکون با مزهای داد و گفت:آره دیگه فامیل پیدا کردید ما رو فراموش کردید.
دیدم حالا حالاها میخواد حرف بزنه به عمه گفتم:عمه من میرم بالا هوا سرده.
از پلهها بالا رفتم ولی به محض یاد آوری آن همه ظرف تنم لرزید.کاش اینها به جای اینکه اینقدر حرف بزنند این ظرفها رو میشستن و با خودم گفتم:خونه هر کس هم که نرم خونه شبنم میرم تا حداقل توی این مقوله حالش رو بگیرم.
عمه یک ربع بعد بالا اومد و وقتی دید ظرفها رو میشورم گفت:دست تنها نشور،میذاشتی میومدم کمکت.
_نگرانتون شدم،تو این سرما چی کار میکردید؟
_از بس که این پسره حرف میزنه،هومن مرتب از مامانه میگه،میگه مادرم چشم دیدن عروسش رو نداره،حالا بر عکس مادرش معتقده که مهتاب دختر خوب و نجیبیه.
_اون دفعه که از عروسشون گله میکرد حالا چی شده طرفدارش شده؟
_هیچکدوم از حرفاش معنی خاصی نداره،فقط میخواد سر به سر من پیرزن بذاره وگرنه از صبح تا شب خونه نیست که بخواد از رابطه مهتاب و مدرسه چیزی بدونه.سرش توی لاک خودشه.
_ولی به نظر نمیاد.
_چطور؟
_همه رو خوب میشناسه،خصوصا دختر شاهین خان رو.
_شبنم رو؟اره بیست ساله که همسایه اند.با هم بزرگ شدن،تازه هم دانشگاهی هم هستن.البته من دیدم که با هم میرن و میان،میگن دانشگاهشون یکیه،حالا دانشگاه یا تفریگاه،نمیدونم.کسی که از کار این جوونها سر در نمیاره....
به کمک عمه ظروف رو توی کمد جا دادیم و خونه رو مرتب کردم.عمه زودتر از من خوابید اما من هر چه سعی کردم خوابم نمیبرد.صبح بود که خوابیدم و هنوز آفتاب کامل نزده بود که با صدای یک اشنا از خواب بیدار شدم،باورم نمیشد اما بهرام بود که با عمه حرف میزد.
از دستش ناراحت بودم اما با این حال از شنیدن صداش آرامش عجیبی بهم دست داد اما دوباره چشمم رو روی هم گذشتم،شاید ساعتی گذشت که دوباره چشمام رو باز کردم و بهرام هم زمان وارد اتاق شد و با دیدن چشمای بازم گفت:خوابی یا خودت رو زدی به خواب؟
لبخندی زدم و کمی جا به جا شدم،همان طور که خوابیده بودم گفتم:تو اینجا چکار میکنی؟
_دیروز باهام خداحافظی نکردی.اخمام رو در هم کردم و گفتم:تو یادته با من چه رفتاری کردی؟
به نظرم هنوز هم کلافه بود.دستی به موهاش اشید و پرده اتاق رو کنار زد و گفت:حالا نمیخوای خواب نازت رو به خاطر من تموم کنی؟من کار دارم باید برگردم.
از جام بلند شدم و مثل خودش سر سنگین گفتم:پس چرا اومدی که نیومده میخوای بری؟
روی صندلی نشست و گفت:اون حرفها حرف خودت نبود،میدونم مامان و مهسا گفته بودن به اصطلاح خودشون من رو نصیحت کنی،نمیدونم چرا شماها فکر میکنی من بچه ام.یا نمیدونم چرا احساس میکنید علاقه من به پریسا یک هوس زود گذره،من این دختر رو دو ساله که میشناسم،یک هوس چند ماه بیشتر طول نمیکشه.
خیلی جدی گفتم:مامان و مهسا چیزی از من نخستند،اون حرفها حرفهای خودم بود،بهرام مشکل تو اینه که الان نه چیزی میبینی،نه چیزی میشنوی،عشق کورت کرده،من نمیگم هوس اما عشق آتشین تو بعد از یک سال که سرد شد دچار مشکلات زیادی میشی.
از کنارش بلند شدم و گفتم:دوست ندارم عمه حرف هامون رو بشنوه بعدا راجع بهش حرف میزنیم.
با نارضایتی از جاش بلند شد که اتاق رو ترک کنه.رو به من گفت:این بنده خدا که تقریبا همه چیز رو میدونه.با وجود خواهرهایی مثل تو و مهسا فقط خواجه از این موضوع خبر نداره.
نگاه تلخی بهش کردم و اتاق رو زودتر از اون ترک کردم.
اون روز عصر با هم بیرون رفتیم و چون بهرام ماشینش رو نیاورده بود به پارک نزدیک خونه رفتیم،هنوز ننشسته بودیم که گفت:حالا شما چرا غم عالم اومده سراغتون؟کی گفته او دختر مناسبی نیست؟
_کسی نباید بگه چون یک امر کاملا واضح و روشنیه،ولی بهرام اگر یه چیزی ازت بپرسم راستش رو میگی؟
_آره بپرس.
_تو مطمئنی که میخوای با این دختر زندگی کنی؟یعنی واقعا قصد ازدواج داری یا اینکه این عشق و علاقه در حد یک...
حتی نگذاشت حرفم رو تموم کنم،پوزخندی زد و گفت:بابا شماها واقعا دیوونه اید.اگه من جدی نمیگفتم مگه مرض داشتم که شماها رو به جون خودم بندازم.با صدای رسایی ادامه داد:من به ایشان علاقه مندم و میخوام باهاش ازدواج کنم.قابل فهم هست یا نه؟
_فاصله خوشبختی با بد بختی به اندازه یک موست،یک موی باریک.درسته من از توو کوچیکترم،درسته شاید حتی نباید راجع به ازدواج تو نظر بدم اما نمیتونم.من طعم همه اینها رو چشیدم.عشق یک شبه و غرق شدن توی لذت عشقی که حتی نمیدونی از کجا پیداش شد.نمیدونی کی خونه کرد توی دلت که حتی خودت نفهمیدی.اومدنش رو نمیفهمی اما رفتنش خیلی تلخه.
بهرام از شنیدن صدای لرزانم متاثر شد،اینو از چشمش خوب میفهمیدم که دلش به حال خواهر شکست خوردهاش میسوزه.اون لحظه دستش رو روی دستم گذاشت اما اون حرفها حتی ثانیهای اون رو از تصمیمش منصرف نکرد که نکرد.بعد از صحبت بهرام برای خرید از من خداحافظی کرد.چند بار ازش خواهش کردم که پیشمون بمونه اما در جواب گفت:من گفتم که خیلی کار دارم!
_حالا کارت چیه؟میخوای بری اصفهان بخوابی توی خونه.
_توی تهران کار دارم.
_این موقع غروب کجای تهران کار تو رو راه میندازه؟
با شیطنت گفت:یکی از بهترین هتلهای اینجا!و آروم تر ادامه داد:باید برگردم پیش پریسا،تنهاست.با گفتن این جمله انگار یه سطل آب یخ روی سرم ریختند.
_پریسا؟مگه اینجاست؟
_آره با اون اومدم.
_حالا کجاست؟
_آروم تر،بهت میگم.همین نزدیدکی.
تا دم در بدرقهاش کردم و دوباره پرسیدم:کی برمیگردی اصفهان؟
_یا امشب یا فردا،به مامان راجع به پریسا چیزی نگو اگه ازت پرسید بگو رفته خونه یکی از دوستهای دانشجوییش یا اصلا بگو نمیدونی،باشه؟
سرم رو به در تکیه دادم و گفتم:بهرام کارت خیلی اشتباهه.
_انقدر نق نق نکن خواهر کچولوی من.من کار اشتباه نمیکنم.
باهاش دست دادم و در همان لحظه ماشین هومن از کنارمون رد شد و نگاه تیزش رو به بهرام انداخت.
***
یک هفته از آمدن بهرام میگذشت و من هر روز خبرهای تازه تری میگرفتم،آخرین خبر این بود که مامان و بابا مجبور شدن که برای خواستگاری به خونه حاج صادق برن،به نظرم مامان دیگه مثل قبل با این ازدواج مخالف نبود،نمیدونم شاید مامان احساس میکرد که بهرام میتونه پریسا رو خوشبخت کنه یا اینکه پریسا میتونه خودش رو با خانواده ما وفق بده.
صبح دیر از خواب بیدار شدم و با دیدن ساعت ۸:۳۰ با عجله لباس پوشیدم.عمه عزم خواست که بعد از خوردن صبحانه برم اما انقدر با عجله از خونه بیرون آمدم که حتی متوجه هومن نشدم که ماشینش رو کنارم پارک کرد دوباره بوق زد و سلام بلندی کرد.
فقط به تکان سریع اکتفا کردم و با عجله به راهم ادامه دادم اما دوباره بوق زد،با اخم بهش بگاه کردم اما قبل از اینکه چیزی بگم،گفت:از سر و وضع نامرتبتون معلومه که دیرتون شده،بفرمایید من شما رو میرسونم.
برای اینکه بتونم با حوصله جوابش رو بدام در عقب رو باز کردم و سوار شدم و با گفتن سلام ادامه دادم:شما سر صبحی هم دست از این کاراتون بر نمیدارید؟
لبخندی زد و گفت:کدوم کارا؟
_این که خودتون رو لوس کنید.
واقعا خودش رو لوس کرد و گفت:من فقط خودم رو برای مامانم لوس میکنم.
سکوت کرد و همزمان با روشن کردن پخش ماشینش گفت:چند وقته که پیداتون نیست،مثل اینکه سرتون خیلی شلوغه!
_من یادمه که شما رو چند روز پیش منزل عمه دیدم منظورتون کدوم چند وقته که از من خبری نیست؟
ضبط رو خاموش کرد و گفت:همون وقتایی که مهمون عزیز دارید.و بعد هم با صدای کش در بلندی گفت:چقدر هم خودتون رو براش لوس میکردید!
با تعجب گفتم:من ؟کی؟
با کنایه گفت:یعنی یادتون نیست؟
_آقای معتمدی لطفا سریعتر من دیرم شده.
_پس یادتون نیست.
دستی به موهاش کشید و گفت:من اسمم هومنه.همه بابام رو آقای معتمدی صدا میکنن.زیاد هم از فامیلم خوشم نمیاد مرجان خانوم.
_منم فقط دوستهای نزدیکم مرجان صدام میکنن و از آقای محترمی مثل شما میخوام که منو افتخاری صدا کنید.
_خیلی به فامیل آات افتخار میکنی مرجان خانم،من از اسم کوچیک دوستام استفاده میکنم.
با جدیت گفتم:من رو جزو دوستانتون حساب نکنید.من یک مسافرم و امروز و فردا رفتنیم.
دوباره آروم پرسید:اون آقا کی بود؟دوستتون؟
خندیدم و گفتم:ساده تشریف دارید،من دوستم رو منزل عمه دعوت نمیکنم،برادرم بود.
چهره خونسردی به خودش گرفت و گفت:درسته،گفتم خیلی شبیه شما بود.
_کی گفتید؟
_توی دلم.
_اگه جای شما بودم این هوشم رو به رخ همه میکشیدم،بلند میگفتید براتون دست بزنم.
برگشت و خیلی جدی نگاهم کرد.
با عصبانیت گفتم:جلوتو نگاه کن،زود برگشت و ما رو از خطر مرگ نجات داد.بعد با صدای کش داری گفت:آقای محترم رو فراموش کردید.
_بعضی وقتها آدم تو عجله یا عصبانیت احترام رو فراموش میکنه.البته بعضیها با خود واژه احترام غریبه اند.
_منظورتون منم،در جواب شما باید عرض کنم که بعده هم مودبم و هم احترام رو خوب میشناسم ولی مشکلم اینه که با همه زود صمیمی میشم،بر عکس شما که فکر کنم با خانواده تون هم رسمی حرف میزنید.
_برام فرقی نمیکنه نظر شما چیه.
با پوزخندی گفت:اینو که قبلان گفته بودید براتون هیچ چیزی فرقی نمیکنه.یک جمله جدید یاد بگیرید.
نزدیک دانشگاه بودم،ترجیح دادم دیگه چیزی نگم البته اونم سکوت کرد تا به دانشگاه رسیدیم.ازش تشکر کردم و با جمله ممنون از لطفتون پیاده شدم.

اون شب دوباره از زندگی سر بستهام با عمه گفتم و عمه هم مثل یک مادر مهربون پا به پام اشک میریخت،گاهی دلدریم میداد و گاهی باعث و بانی این عذابهای منو لعنت میکرد.عمه کاری رو برام میکرد که قبل از اون مهسا و مادرم میکردند و به نظر خودشون تنها کاری که از دستشون بر میاومد این بود.دوباره با آرامش همیشگی کنارم نشست و گفت:حالا کی فهمیدی که معتاده؟
خنده تلخی کردم و گفتم:کاش هیچوقت نمیفهمیدم.اگه تا آخر عمرم هم نمیفهمیدم باهاش زندگی میکردم،شاید برای همیشه سایه شوم یک دروغ روی زندگیم بود اما حداقلش این بود که زندگی میکردیم.امین قبل از ازدواج با من معتاد شده بود.شاید پدر و مادرش و خواهر و برادرش دلیل اصلی اعتیادش رو وابستگی به جمعهای دوستانه و دوستان نابابش میدانستند اما اون خودش خواست که دچار این بالا بشه،چون کارش رو قبول داشت.چون حتی با وجود علاقهاش به من و زندگی مشترکمون حذر نشد اون مواد لعنتی رو کنار بذاره،شایدم اصلا علاقهای به من نداشت که حتی یک بار هم تلاش نکرد.
عمه در
حالی که تسبیح رو بین انگشتاش داشت و صلوات میفرستد گفت:تو کی فهمیدی مواد مصرف میکنه؟
_درست ۴ ماه از زندگی مشترکمون میگذشت که با خانوادهاش یه مهمونی رفته بودیم.امین از ظهر اون روز حالش زیاد خوب نبود اما توی مهمونی لحظه به لحظه بی حوصله تر و کلافه تر میشد تا اینکه منو توی اتاق صدا کرد و گفت:مرجان تو باش من یه جایی کار دارم،زود برمیگردم.
_اما من زیاد اینا رو نمیشناسم،اینقدر کارت مهمه که منو تنها بذاری؟
_تو که تنها نیستی،مامان و بابا و رامین و خانمش هستند،تازه بهاره هم هست،در ضمن تو هم باید با اینا آشنا بشی.
_اونا باشن،تو هم باید باشی،من معزبم،حالا کارت انقدر مهمه؟
چشمش مثل خون قرمز بود و لرزش خاصی توی دستش میدیدم،میدونستم کاری وقت و بی وقت امین کاری مهمی نیست،البته برای خودش مهم بود چون هر وقت لازم میشد به راحتی منو ترک میکرد و هر جور که باید به کارش میرسید.
میخواستم مانعش بشم اما خشم رو تو صداش حس میکردم،ترسیدام باز هم از رفتنش جلوگیری کنم پس بلاجبار موافقتم رو اعلام کردم و امین مهمون رو ترک کرد و رفت.وقتی کنار بهاره،خواهرش نشستم آهسته زیر گوشم گفت:امین کجا رفت؟
من آرروم گفتم:گفت کار فوری داره میره و زود بر میگرده.
بهاره لبخند تصنعی به من زد و در جواب صورت در هم رفته مادرش لب به دندان گزید.همه شون سعی داشتند اعتید پسرشون رو از من مخفی کنند اما تا کی؟تا آخر عمرش یا تا آخر عمر من؟نمیدونم...اصلا نمیدونم اونا مقصر بودن که حقیقت رو از من مخفی نگاه داشتن یا من که بدون هیچ شناختی حاضر به وصلت شدم.از رفتم امین سه ساعت گذشت حتی شام رو هم خوردیم،هر چند میزبان که پسر عمه امین بود از عدم حضورش گله کرد اما همه سعی داشتند طوری وانمود کنن که مساله مهمی نیست و امین برمیگرده.دلشوره عجیبی داشتم اما از حال من بدتر حال پدر امین بود که عصبی بود و لحظه به لحظه اخمهایش بیشتر در هم میرفت.
بهاره مدام از مادر و پدرش میخواست که آروم باشند،من اگه از برگشتنن امین و تاخیرش نگران بودم به کهتر این بود که فکر میکردم شاید خدائی نکرده بایی سرش آمده باشه.اما نمیدونم پدر و مادرش برای چی انقدر عصبی بودند؟؟؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد قالب جدید سایت چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1128
  • کل نظرات : 50
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 103
  • آی پی امروز : 134
  • آی پی دیروز : 190
  • بازدید امروز : 281
  • باردید دیروز : 382
  • گوگل امروز : 86
  • گوگل دیروز : 124
  • بازدید هفته : 1,692
  • بازدید ماه : 4,724
  • بازدید سال : 73,007
  • بازدید کلی : 4,088,933