loading...
فیس جوکس| پورتال جامع شامل خبر،سرگرمی،روانشناسی،زناشویی،مد،دکراسیون،آشپزی،پزشکی،رمان
admin بازدید : 799 چهارشنبه 1392/10/04 نظرات (0)

قسمت4

اگه میشه بیایید پایین...
در رو زد و گفت:بیا بالا،اینقدر تعارف نکن.
توی حیاط بودم که ناهید خانم رو دیدم.
_سلام.
_سلام،رسیدن به خیر.
_خیلی ممنون.
صورتم رو بوسید و دستم رو گرفت و با خودش برد.
_چرا انقدر تعارف میکنی ما که غریبه نیستیم.
با دیدن ماشین پارک شده هومن توی حیاط حدس زدم که خونه است،معذب بودم که وارد بشم اما چارهای نبود.
_بی خداحافظی گذاشتی و رفتی؟
_خیلی ببخشید وقت نشد،در واقع صبح زود بود و نخواستم مزاحمتون بشم.
وارد پذیرایی شدیم،روی مبل نشستم که گفت:خانواده خوبند؟
_ممنون همه سلام رسوندند.
صدای پایی از پلهها شنیدم،سرم رو بلند کردم،قبل از دیدنش صداش رو شنیدم:مامان کی بود؟
_با تو کار نداشتن.

نمایان شد و با دیدنم لبخندی زد،از جام بلند شدم اما دلم فرو ریخت،دوباره با دیدنش دلهره عجیبی ته وجودم حس میکردم.
_سلام.
_سلام خانم افتخاری،افتخار دادید.
دستی به موهایش کشید و با نگاهی به سر تا پاش گفت:الان برمیگردم.
دوباره رفت بالا.میخواستم قبل از آمدنش برم که ناهید خانم گفت:برم برات میوه بیارم.
_نه ناهید خانم ممنون،میخوام برم.
_کجا؟نیم ساعت بآلعد بگذرون.
منو تنها گذاشت و هومن مرتب تر از قبل پایین اومد و رو به روم نشست و گفت:عروسی تموم شد؟
_عروسی؟عروسی کی؟
خندید و گفت:بابای من،خوب برادرتون.
_آها،نه چند روز آیندهٔ است،ما برای بردن عمه اومدیم.
ناهید خانم ظرف میوه رو روی میز گذاشت و گفت:با مامان اومدی؟
_نه با پسر عمو و دختر عمو هام.
هومن گفت.پس مسافرت نوروزی تشریف آوردید.
_نه،من مجبور شدم بیام.
کارت رو از تو کیفم در آوردم و روی میز گذاشتم و گفتم:اینم کارت شما.مامان و بابا منتظرن،خوشحال میشم تشریف بیارید.
ناهید خانم کارت رو برداشت و باز کرد و گفت:بهرام و پریسا،انشاالله مبارکه،خیلی دوست دارم بیام توی این جشن شرکت کنم.
هومن جدی شد و نگاهی به من کرد و گفت.مبارکه.
ناهید خانم گفت:بعد از داداشت نوبت خودته.
با حرفش همه تنم مور مور شد،نگاهی به هومن انداختم،خیلی خونسرد بود.ناهید خانم ادامه داد.سکوت اعلامت رضاست،پس قبول داری که دیگه وقتشه.
_نه،من درس دارم،زوده.
توی دلم گفتم الان هومن میگه اون موقع که باید درس میخوندی یادت نبود،حالا که سرت به سنگ خورده یاد گرفتی بهونه بیاری.
از جام بلند شدم و تشکر کردم،هومن تا دم در همراهم اومد و گفت:از حرفهای مامان ناراحت نشید از همه چیز بی خبره.
_همینکه بی خبر بود برام کافیه،به خاطر راز داریتون ممنون.
_کی برمیگردید؟
_اینو دیگه مسعود باید تعیین کنه.
خیره به چهرهام گفت:مسعود؟
_آره،پسر عموم،معلوم نیست شاید از موندن اینجا خوشش بیاد و بخواد که بیشتر بمونه ولی تا قبل از چهار شنبه باید اصفهان باشیم.
_پس توی عروسی جای ما رو هم خالی کنید.
_مگه شما نمیآیید؟
_مگه دعوت شدم؟
_مگه شما جزو خانواده معتمدی نیستید؟
_چرا ولی توقع داشتم کارت دریافت میکردم.
با خنده گفتم:ولی من اینو نمیدونستم،حالا رسما دعوت میکنم اگر ارزشم اندازه کارت نیست کارت تقدیم میکنم.
_نه اصلا،همین که برای دعوت تشریف آوردید قبوله،اگر تونستم حتما میام.

در همون لحظه ماشین مسعود از کنارمون گذشت.زود گفتم:با اجازه تون من برم،اومدن.
_کیا؟
_فامیلها نمیخوام ما رو با هم ببینند ،خداحافظ.
ازش جدا شدم،اونم زود در رو بست و رفت.بچهها با دیدنم متعجب پرسیدند.
_کجا بودی؟
_یکی از همسایهها رو برای عروسی دعوت کردم،مسعود متعجب پرسید:مگه میشناسیشون؟
_همسایه بغلی عمه است،مامان باهاشون آشنا شده،خودم هم میشناسمشون،حالا شما کجا رفتید که من نباید میاومدم؟
_خوش گذرونی.
_چرا من رو بیدار نکردید؟
_عمه نگذاشت.
_باشه حالا بریم تو.
اونشب در کنار عمه یکی از بهترین شبها رو گذروندم.زهره و سارا شاد و سر حال از هر چیزی که دیده بودند تعریف میکردند و مسعود هم مدام به خواهراش غر میزد،با بچهها توی اتاق رفتیم که زهره گفت:تو حق داری که وقتی میآای تهران یاد ما رو هم نمیکنی.
_چطور؟
_بابا اینجا خیلی با حاله،خصوصا محله عمه اینا.
_ولی من چیز جالبی ندیدم.
سارا گفت:ولی ما که چیزهای جالبی دیدیم،من تصمیم گرفتم انتقالی بگیرم بیام تهران.
زهره گفت:دیگه بخوابیم.الان مسعود صداش در میاد.
لحظاتی بعد خونه در تاریکی محض فرو رفت و نور مهتاب توی اتاق منو به گذشتهها برد.
*`
نور شدید آفتاب که توی صورتم خورده بود چشمام رو آزار میداد،عمه پرده رو کشیده بود و داشت به گلدانها آب میداد.بهش سلام کردم.با اخم اما لحن مهربونی گفت:ظهر شد،پس کی پا میشی؟
_دیشب دیر خوابیدم.
_مگه همه با هم نخوابیدید؟زهره و سارا دو ساعته که بیدارن.
از جام بلند شدم و موهام رو بستم و گفتم:الان کجان؟
_رفتن بیرون.اگه اونا جای تو توی این شهر درس میخوندن،من پیر زن همیشه تنها میموندم.
_پس خدا رو شکر که من اینجام،درسته؟
_اگه از این به بعد خودت رو لوس نکنی آره.حالا پاشو صبحونه تو بخور.
_مگه نگفتید ظهر شده؟
صدای در عمه رو به بیرون کشید.از اتاق به بیرون نگاه کردم،ناهید خانم بود.از اتاق که بیرون اومدم ناهید خانم وارد شد و گفت:پری مهمونها کجا هستند؟با دیدنم خندید و گفت:تو خونه ای؟..
_سلام ناهید خانم،بله،بچهها رفتن بیرون.
عمه با خندهای با مزه گفت:تا حالا خواب بوده وگرنه همراهشون میرفت.
ناهید خانم روی مبل نشست.عمه معترض گفت:این همه راه برای بردن من اومدن.
_خوب میگفتید ما عمه رو میآوردیم.
_عمه خانم بزرگ فامیل ماست.باید زود تر بقیهٔ تشریف بیارن.
ناهید خانم بلند خندید و گفت:ترسیدید ما دو روز زودتر بیاییم،هومن راست میگفت شما اصفهانی ها...حرفش رو خورد،سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.
_ناراحت شودی...
_نه،برای چی؟
_آخه ساکتی،از شوخیم دلخور نشو.
به لبخندی اکتفا کردم و از جام بلند شدم و توی اتاقم رفتم.برای بیرون رفتن آماده شدم.
عمه سرش رو توی اتاق آورد و گفت:چرا حاضر شودی؟
_میخوام برم خرید،چند تا چیز کوچولو لازم دارم،اگه از اینجا بخرم بهتره.
با گفتن خداحافظ از خونه زدم بیرون.هوای بهاری داشت کم کم خودش رو نشون میداد.
دیگه از سرمای یک ماه قبل خبری نبود،با دیدن ماشین هومن قدم هام رو تند تر برداشتم که جلوی پام نگاه داشت و گفت:مسابقه دوه؟
_سلام،نه چطور؟
_علیک سلام،عجله داری.
میدونستم با ادای این جمله میخواد بگه میرسونمت.خندیدم و گفتم:از هوای خوب استفاده میکردم،پیاده روی،اشکالی داره؟
_حالا سوار شید،پیاده روی رو بذارید برای یه وقت دیگه.
تشکر کردم و راهم رو ادامه دادم که از ماشین پیاده شد و دنبالم اومد و گفت:کارتون دارم.
_آقای معتمدی از من نخواهید سوار بشم.
_چرا؟خلافی از من سر زده؟
_نه خوشبختانه،ولی هر لحظه ممکنه بچهها سر برسن،لطفا شرایطم رو درک کنید.
با اخم نگاهی کرد و گفت.این بچهها کی هستند که شما برای حرف زدن با یک نفر باید بهشون جواب پس بدید؟
_خوب پسر عمومه،اگه منو با شما ببینه چه فکری میکنه؟
_هر فکری،چرا شما همه حرکات و رفتارتون رو باید با خواست دیگران انجام بدید؟
_از عکس العمل دیگران میترسم.نمیخوام قضاوت ناعادلانه کنن.
_پس اومده که مواظب شما باشه؟
_من احتیاجی به مواظبت ندارم اون به خاطر عمه اومده.
_چرا با شما؟
هوس کردم یه کم سر به سرش بذارم،آروم گفتم:اینم شما باید بدونید؟
زیر چشمی نگاهی کرد و گفت:مسلما نه،حالا سوار شو ،لطفا.
_خواهش میکنم،شما اگه خودتون یکی از دخترای اقوامتون رو توی ماشین یه غریبه ببینیس چه کار میکنید؟
_بتگی داره،اگه اون غریبه به خوش تیپی و آقائی من و توی مایههای من باشه بهش تبریک میگم.
_ولی شما تو مایههای پسر عموی من نیستید که ایشون به من تبریک بگن.
با کنجکاوی پرسید:خوش تیپه؟
آبرویی بالا انداختم و گفتم:خیلی.
برای حفظ ظاهر لبخندی زد و گفت:پس دیدن داره.
بلند خندیدم و گفتم:خواهراشون بیشتر.
_نه خانم،منو توی درد سر نندازید.
_چرا،هر چی باشه از تور شبنم که بهتره.
_پس تصمیم گرفتید یکی شون رو به ریش من ببندید.
_شما باید از خداتون باشه که با من فامیل بعثهید.
مستقیم توی چشمام نگاه کرد توری که از نگاش لرزه به دلم افتاد.
_مایه افتخاره.
از نگاش ترسیدام و زود گفتم:با اجازه تون من خیلی کار دارم،فعلا خداحافظ.
به ماشین لم داد و گفت:تا مرکز خرید پیاده میرید؟
_نه با ماشین.
به سر کوچه اشاره کردم،حرفی نزد و من از فرصت استفاده کردم و خودم رو به سر خیابون رسوندم و سوار ماشین شدم.
وقتی برگشتم همه ناهار خورده بودند،عمه به محض ورودم پرسید:کجا بودی؟
_گفته بودم که خرید دارم.
مسعود خیلی جدی گفت:خوب دیشب به ما میگفتی منتظرت میموندیدم.
_شماها که عین شهر ندیدهها صبح نشده میزنید بیرون.

روز بعد همراه عمه راه افتادیم.عمه از بودن با بچههای عمو جلال حسابی سر حال بود و هر از گاهی عنوان میکرد که اونا خیلی از من شاد تر و شیطون تارند،ولی من خوب دلیل بی حوصلگی خودم رو میدونستم و اینو هم میدونستم که همه از حال دلم خبر دارند فقط خودشون رو به بی تفاوتی میزنن،با سرعت سر سام آور مسعود زود تر از موعد مقرر به اصفهان رسیدیم،بعد از ورود به خونه عمو جلال و خوردن ناهار آماده رفتن به خونه شدم و از عمه هم خواستم که همراهم بیاد اما عمه گفت:شما فعلا سرتون شلوغه،من دو سه رو منزل جلال جان میمونم.
از همه خداحافظی کردم و به خونه رفتم.به محض ورودم همه سراغ عمه رو گرفتن.
مامان وقتی صحنید از راه به خونه عمو جلال رفتیم ناراحت شد و گفت:
_کاش میاومدن اینجا.
_خودش گفت که ما سرمون شلوغه و نمیخواد مزاحم بشه.
بعد از انجام کار هام برای پرو لباس به خیاطی رفتم و بعد از خیاطی به خونه مهسا.
هنوز لباس هام رو در نیاورده بودم که ناصر سر رسید.
_یاد ما کردی.
_من که همیشه از خونه خودمون بیشتر به شما سر میزنم.
مهسا گفت:عمه کجاست؟
_خونه عمو.
_چرا اونجا؟
_مسعود از راه رفت خونه خودشون،عمه هم اونجا موند.
ناصر گفت.مثل اینکه همه حال این تازه عروس و داماد رو درک میکنن.اینو گفت و رفت تو اتاق.
با چشم و ابرو گفتم:منظورش چیه؟
_ولش کن بابا،اینم گیر داده به این بنده خداها.
در یخچال رو باز کرد و یل بسته جوجه در آورد و گفت:هوس چی کردی؟
_هر چی درست کنی!
_با جوجه کباب موافقی؟
_عالیه.
مهسا مشغول پخت و پز شد و در حین غذا پختن از لباس و آریشگاه و شب عروسی حرف میزد.
اون شب توی خونه مهسا شب خوشی رو گذروندم و مهسا دائم برای شب عروسی نقشه میکشید.

روز عروسی فرا رسید،همه چیز آماده بود و همه در تدارک یک جشن مفصل بودند،از شب گذشته خاله و مهسا و بچههاشون منزل ما بودن.صبح زود از خواب بیدار شدم اما همه از من زرنگ تر بودند و زودتر از من به جنب و جوش افتاده بودن.زهره با نشاط در اتاقم رو باز کرد و با شیطنت گفت:تو بیداری؟
_تازه بیدار شدم.میخوام برم هموم.
از جلوی در کنار رفت،وارد حمام شدم.صدای شر شر آب و خنکای نشاط آورش حالم رو جا آورد،از شنیدن صدای جیغ و دست که در فضای خانه حاکم بود لبخند روی لبم نقش بست،خدایا کاش این خوشیها همیشگی باشه.کاش هیچوقت شادیها تمومی نداشت.حسابی توی فکر بودم که مامان به در کوبید و گفت:چقدر طولش میدی،بهرام و پریسا دارن میرن آریشگاه،منتظر تو هستند.
سرم رو از هموم بیرون کردم و گفتم:من آریشگاه نمیرم.
_پس کی میخواد همراه پریسا بره؟
_خوب مهسا بره یا خواهرش.
مامان ناراحت گفت:لابد امروز رو هم میخوای تا آخر شب مثل آییینه دق رو به روم بشینی با دقم بدی.
از حرف زدنش خواندم گرفت،بلند خندیدم.مامانم خندید و گفت:زهر مار ،به چی میخندی؟
_به آییینه دق.دوباره خندیدم و در هموم رو بستم.
مامان دوباره ضربهای به در زد و گفت:زودتر بیا بیرون.
_من حال و حوصله ندارم پنج ساعت توی آریشگاه معطل بشم.یکی دیگرو بفرست.خودم عصری میرم آریشگاه.
مامان دیگه کاری به کارم نداشت.دوش آب سرد گرفتم و بیرون اومدم.زهره و سارا و حانیه و پریا سر و صدای زیادی توی خونه به پا کرده بودن،پریا دختر عمهام دستم رو کشید و گفت:ماها دو روزه بزن و برقص رو شروع کردیم جنابعالی با آرامش نشستی و موهات رو برس میکشی؟
_باشه برین،الان منم میام.
بعد از پوشیدن لباس هام به اونا ملحق شدم،با دیدن من همه برام دست زدند و خواستند که برقصم.مامان با سینی شربت وارد شد و خنده پر رنگی تحویلم داد،میدونستم اگر بدونه منم خوشحالم دیگه شادیاش تکمیل میشه.تا نزدیکیهای ظهر زدیم و رقصیدیم.ناهار رو زودتر خوردیم ،چون همه خانمها قصد رفتن به آریشگاه رو داشتن.به محض جمع کردن ظرفها صدای زنگ در آمد.
بابا برای برداشتن آیفون بلند شد و منم کنجکاوانه ایستادم.
_بفرمایید،خوش آمدید.
رو به من گفت:آقای معتمدیه.
با شنیدن این اسم مستاصل ماندم،اصلا انتظار نداشتم که بیان اصفهان.مامان چادرش رو سر کرد و منم برای پوشیدن لباس مناسب به اتاقم رفتم.خانواده معتمدی وارد شدند،آقای معتمدی با سلام و احوال پرسی بلند حضورش رو اعلام کرد.پرده اتاقم رو کنار زدم که ببینم آیا هومن هست یا نه؟که به محض کشیدن پرده چشمم بهش افتاد و تقریبا اونم سر بلند کرد و با دیدنم لبخند کم رنگی زد.
سارا رو پشت سرم دیدم که گفت:اینا کی هستند؟
_همسایه عمه.
_آها.همونها که گفتی دعوت دارن.
خندیدم و گفتم بریم زشته.
هر دو از اتاق بیرون آمدیم و با ناهید خانم و بقیهٔ مواجه شدیم و سلام کردیم.ناهید خانم به محض دیدن من از حالت غریبگی خارج شد و احوال پرسی گرم تری با من کرد و کنار عمه نشست.
دسته ٔگل بزرگی رو که همراهش بود روی میز گذاشت و گفت:ما زودتر مزاحم شدیم.باید ببخشید.
_خواهش میکنم خیلی خوشحال شدیم.
آقای معتمدی هم با من سلام و احوال پرسی گرمی کرد اما هومن همونطور که آرزو داشتم به جز سلام کوتاهی چیزی نگفت و خیالم رو راحت کرد.
وارد آشپزخانه شدم،خاله هم دنبالم اومد و گفت:
_حتما ناهار نخوردن.
_چیکار کنیم؟
زهره هیجان زده به ما پیوست و گفت:چه خوش تیپه،لا مذهب.
با اشاره به خاله ازش خواستم ساکت بشه که خاله متوجه شد و گفت:زهره بذار بد بخت بیاد و بشینه بعد شروع کن،حجب و هایا هم خوبه والا...
_مامان آخه چه ربطی به حجب و هایا داره،خوش قیافه و خوش تیپه،اینو من هم نگم همه میفهمن.
_باشه حالا یه فکری به حال ناهار کنید.
خاله روی صندلی نشست و گفت:یک نفر رو میفرستیم غذا از بیرون بگیره،شما با شربت و شیرینی ازشون پذیرایی کنید ،من جلال رو از در پشتی میفرستم.
_نه خاله،مامان بابا رو میفرسته.
_الان وقت این حرفها نیست.
اینو گفت و کنار در رفت و نمیدونم به چه طریقی عمو رو به آشپزخونه کشوند.
درست نیم ساعت بعد عمو خونه بود و میز غذا خوری رو برای مهمونها آماده کردیم.بعد از غذا و جمع و جور کردن ظرف ها،مامان ظرف میوه رو دستم داد و گفت:مرجان.پذیرایی کن.
_مامان چرا خودتون نمیبرید؟
_من اینقدر دولا راست شدم،خسته شدم.
ظرف میوه رو برداشتم و به پذیرایی رفتم،به آقای معتمدی و با تعارف کردم،عمه و ناهید خانم هم میوه برداشتن و مثل همیشه حسابی از من تشکر کردن،هومن دور تر از همه نشسته بود و به تابلوهای خط که در پذیرایی نصب شده بود نگاه میکرد،ظرف میوه رو جلوش گرفتم نگاهی به بابا و عمو انداخت و آروم گفت:حالتون چطوره؟
منم ناخوداگاه نگاهی به بابا انداختم و وقتی مشغول حرف زدن دیدمش گفتم:ممنون.و زود از کنارش گذشتم،نیم ساعت بعد دخترا آماده رفتن بودن اما من حال و حوصله نداشتم.زهره گفت:اگه الان نیایی بهت وقت نمیدان ها.
_شما برام وقت بگیرید یکی دو ساعت دیگه میام.

به دخترا اشرأه کرد که بریم،صدای خداحافظی دخترا رو میشنیدم،از اتاق بیرون زدم که برای اوتو آب بیارم اما هومن رو توی جمع ندیدم،از کنار پنجره نگاهی به بیرون انداختم که دیدم هومن روی صندلی حیاط نشسته و با دیدن اون همه دختر هی بلند میشه و مرتب سر تکون میده.
زهره داشت از خنده ریسه میرفت که سارا به زحمت هولش داد بیرون.در رو که بستن صدای زنگ بلند شد،آیفون رو برداشتم که زهره گفت:بیا دم در کارت دارم.
_مرض .تو که همین الان رفتی،خوب کارت رو میگفتی.
_باید بیائ بیرون.
با عصبانیت گوشی رو گذاشتم و رفتم توی حیاط.هومن با دیدن من از جاش بلند شد و لبخند زد.در رو باز کردم و با صدای آرومی گفتم:چرا اذیت میکنی،اینا غریبه اند.
زهره همونطور که میخندید گفت:بیچاره تا حالا این همه دختر رو یک جا ندیده بود.
سارا هم از هره و کرههای زهره عصبی بود،با عصبانیت دست زهره رو کشید و گفت:دیر میشه بیا بریم.
زهره گفت:منتظرتیم،برات وقت میگیریم.
در رو بستم،هومن هنوز اونجا نشسته بود و دود سیگاری که توی دستش بود رو به هوا میفرستد.تا حالا ندیده بودم سیگار بکشه.بهش نزدیک شدم و گفتم:فکر نمیکردم بیایید.
سیگار رو خاموش کرد و گفت:دختر عموهاتون کدومها بودن؟
گیج پرسیدم:دختر عمو هام؟
_مگه نمیخواستید یکیشون رو خوش بخت کنید؟
از حرفش کجم گرفت.
_پس شما به قصد دیگری اومدید اصفهان.
خندید و گفت:با یه تیر دو نشونه،اشکالی داره!!!
میخواستم بگم بله اشکالی داره اما خونسرد گفتم:فکر نمیکردم آدمی باشید که از موقعیتها سؤ استفاده کنید.
_این استفاده است نه سؤ استفاده.
_به نظر من سؤ استفاده است.
شیطون شد و گفت:حالا نگفتی،کدومشون بود؟
_یکیشون همون بود که بلند میخندید.
از جاش بلند شد و گفت:اتفاقا دختر شیرینیه.
یک آن به زهره حسودیم شد و به یاد آوردم که زهره هم راجع به او نظر مساعدی داشت.چند قدم برداشت،بعد برگشت رو به من و گفت:
_حالا چرا خشکتن زده،من به این زودی تصمیم نگرفتم فقط نظرم رو دادم.
با اخم بهش نگاه کردم و زود تر از اون وارد حال شدم.

**************

ساعت از سه و نیم هم گذشته بود که از مامان پرسیدم.مامان مهسا چرا نیومد؟
_مهسا زنگ زد و گفت که با خواهر ناصر میره.
با عجله بلند شدم و لباس پوشیدم.عمو وقتی دید لباس پوشیدم گفت:دختر دوباره میخوای چقدر پول خرج کنی؟
_عمو جون شما هم زورتون به خانم و دختری خودتون نمیرسه چقدر با من چونه میزنید.
_آخه تو خوشگلی،پولتو توی آب جوب میریزی،زن من دیگه پیر شده و باید خرج زیبایش بکنه.با تعجب گفتم:زهره و سارا چی؟
ادای آدمی عصبانی رو در آورد و گفت:مگه اونا هم رفتن آریشگاه؟
مامان به ما ملحق شد و گفت_غیرتی شودی یا به خاطر پولشه؟
_پول چیه؟پول رو توی آب جوب بریز ولی با پول خودت به تن و جونت ضرر نزن.آخه دخترا که انقدر طراوت و شادابی دارن چرا انقدر پول خرج قیافه شون میکنن.
به محض رسیدن به آریشگاه نوبتم شده بود.آریشگر حدود یک ساعتی روم کار کرد،کیف کردم،واقعا محشر بود،هیچوقت ابروهام رو اینقدر باریک نکرده بودم،زهره و خاله و پریا هی میگفتن خیلی بهت میاد.
از خانم آریشگر تشکر کردم و شماره خونه رو گرفتم و از مامان خواستم عمو یا بابا رو بفرسته دنبالم.همین که تلفن رو قطع کردم پریا گفت که شاهرخ اومده دنبالش و با هم میریم.دوباره به مامان زنگ زدم که کسی نیاد.
زنگ خانه را که فشار دادم ناصر در رو باز کرد و با دیدنم گفت:خانم اشتباه اومدید.با عجله بدون اینکه دیده بشم رفتم بالا.وارد اتاق که شدم با دیدن مهسا وای بلندی گفتم.مهسا به طرف صدا برگشت و گفت:ترسوندیم.
_خیلی ناز شودی.گفتم ناصر شارژه نگو چهرهٔ دوست داشتنیه تو رو دیده.
_خودت رو دیدی؟
_آره ولی مطمئنم تو ٔگل مجلسی.
_این که ٔگل مجلس کیه رو باید بعد از دیدن پریسا بگی.
به لباسم نگاهی کرد و گفت:چرا لباست رو نپوشیدی؟
_اومدم خونه بپوشم.
چند ضربه به در خورد و بعد ناصر از لای در گفت:تشریف بیارید ،دیر شد.
با خیال راحت در کنار مهسا از اتاق بیرون اومدم،مامان و عمه کنار در ورودی منتظرمون بودند و آقا و خانم معتمدی و هومن توی حیاط.
معطل کردم تا اونا اول سوار بشن.بعد هم همراه مهسا رفتم بدون اینکه نگاه کسی کنم سوار ماشین بابا شدم.بابا یک بار دیگه آدرس رو به هومن یاد آوری کرد،صدای هومن رو شنیدم که خندید و گفت:آقای افتخاری ما ناا سلامتی کارت داریم.
_کارت داری ولی اصفهان رو که بلد نیستی،اصلا من آروم میرم دنبالم بیایید.
مامان و بابا و عمو هم سوار شدن،عمه وقتی سوار شد نگاهی به صورتم کرد و گفت:گفتم چرا خودت رو از پنهون میکنی،نگو ترسیدی چشم بخوری.
مامان با گفتن((فدات شم))لطفش رو بهم نشون داد.بابا هم از توی آییینه نگاهی بهم انداخت و گفت:
_دخترم تکه.
یاد شب عروسی افتادم.موقعی که میخواست من و امین رو دست در دست کنه با محبت نگام کرد و گفت:مواظبش باش،دخترم تکه.
آره تک بودم توی بد بختی و بی چرهگی،توی شانس و اقبال.بابا بلان گفت:ببین دارن میان،گم نشان بندههای خدا.
برگشتم که مشینشون رو ببینم که با دیدن چهرهٔ هومن خیلی زود برگشتم و گفتم:آره.
به باغ رسیدیم.صدای موزیک و هیاهو از صد متر دور تر هم شنیده میشد.با ورود به باغ هیجان خاصی بر من چیره شد،یقینا در اون لحظه هیچ فکری در ذهنم نبود به جز هومن که درست در چند قدمیام گام بر میداشت.
مردها و زنها از هم جدا شدند اما قبل از اینکه از هم جدا بشیم هومن دسته ٔگل قشنگی رو که دستش بود به طرفم گرفت و گفت:مبارکه.
_شما کی ٔگل خریدید؟
_مثل اینکه فراموش کردید که راننده ماشین شما پدر پیرتون بود و من خیلی جوان تا و تیز ترم،در ضمن شمام فقط یک بار برگشتید و مواظب ما بودید تا گم نشیم.
ٔگلها رو گرفتم و آو کردم و گفتم:به هر حال ممنون زحمت کشیدید.
خودم به سمت سالن حرکت کردم.زهره و سارا و پریا و مهتاب و اکثر دختری فامیل زودتر رسیده بودند و حتی اینقدر عرق کرده بودند که تقریبا نصف آریش صورتشون پاک شده بود.سارا دستم رو کشید و گفت:تو کجایی؟
ٔگل رو دستش دادم و گفتم:بذار مانتوم رو در بیارم.
اینقدر هیاهو و سر وصدا زیاد بود که صدا به صدا نمیرسید.و این صداها لحظه به لحظه شدت میگرفت و با ورود پریسا و بحرام به اوج رسید.
واقعا به بحرام حق میدادم که دل به چنین دختری بسپارد از هر چه بگذریم ظاهرش حرف نداشت.حلقهای دور عروس و داماد تشکیل داده بودیم،اینقدر گرمم شده که برای خستگی در کردن جمع رو ترک کردم،مامان به محض دید بیکارم و گوشهای نشستم گفت:بیا پیش من بشین.
عمه که با هیجان به دخترا و عروس و داماد نگاه میکرد رو به ناهید خانم گفت:این همه دختر یکی رو برای هومن انتخاب کن.متحیر به دهان عمه چشم دوختم،ناهید خانم نگاه خریدارانهای به دختری وسط سالن کرد و گفت:مگه جوونهای حالا منتظر میشن که ما براشون زن انتخاب کنیم.ناخواسته به یاد حرف هومن افتادم و به زهره چشم دوختم،مطمئن بودم اگه بخواد میتونه خیلی راحت توی دل هومن جا باز کنه.
مردها آروم تر از آنها بودند و مشغول گفت و گو،البته جمع کوچکی هم مشغول رقصیدن بودند ،هومن هم گوشهای نشسته بود و اطراف رو نگاه میکرد.
موقع شام همه برای رفتن به باغ دعوت شدن.دور میز نشستیم،خانمهایی که متاهل بودن کنار همسرانشون نشستند،من و مهسا کنار ناصر نشستیم که ناصر گفت:مهمونمون تنهاست،صداش کنم.نگاه ناصر رو دنبال کردم و چشمم متوقف شد روی هومن،با رضایت گفتم:هر تور میلتونه.
ناصر رفت و دقایقی بعد با هومن اومد،درست همون وقت که میخواستم نفس راحتی بکشم،زهره با کت و شلوار سفید رنگش رو به روی هومن نشست و سلام بلندی کرد.هومن با چشمان درشت و براقش نگاهی بهش کرد و پاسخ سلامش رو داد.
ناصر با دیدن سر و وضع زهره بدون رو دربیستی و ملاحظه گفت:زهره خانم راحتی؟
زهره با شیطنت همیشگی گفت_عروسیه دیگه.
در حین غذا خوردن مهسا راجع به هر کس که میدید حرفی میزد و منو به خنده میانداخت که ناصر معترض گفت:به چی میخندید؟بگید ما هم بخندیم.
_نه آقا ناصر ممکنه غذا بشکنه توی گلوتون،غذا تونو بخورید بعد.
هومن دست از غذا کشید و گفت:خوب برای من تعریف کنید.با وجود ناصر معذب بودم.یکی از دوستان ناصر سر شام رسید و ناصر مجبور شد جمع ما رو ترک کنه.هومن رو به زهره گفت:من افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
_من زهرهام دیگه.
_باید میشناختم؟
زهره لوس و ناز دار گفت:ما از صبح با هم بودیم.
هومن نگاهی به من کرد و گفت:تقصیر شماست که ایشون رو معرفی نکردید.
سارا لیون نوشابه رو سر کشید و گفت:زهره جون زحمت همه رو خودش میکشه.
هومن دوباره نگاه من کرد و رو به زهره گفت:شما رو باید چی صدا کنم؟خانم افتخاری یا زهره؟
_معلومه زهره.مگه شما رو به فامیل صدا میزنن.
_بعضیها بله.
زهره که متوجه حرف هومن نشد گفت:خوب دیوونه اند،اسم به این قشنگی حیف نیست ازش استفاده نشه.
هومن بلند خندید و گفت:شما لطف دارید،اسم شما هم قشنگه.
میخواستم از جام بلند بشم که هومن لیوان نوشابهای به طرفم گرفت و گفت:یه نوشابه خنک الان میچسبه.
آتش درونم با این فکر که اون فهمیده من عصبیام سوزنده تر شد،لیوان رو گرفتم و از جام بلند شدم که زهره گفت:به این زودی شام خوردی؟
_بله،شما بفرمایید.

بلاخره ساعت دوازده شد،همراه عروس و داماد و صدای بوق ماشینها راه افتادیم،به همراه بهرام و پریسا به منزلشون رفتیم و بعد از خداحافظی با اونها راهی خونه شدیم،مامان که از بودن کنار ناهید خانم سیر نمیشد موقع بازگشت توی ماشین ناهید خانم اینا نشست.بابا با خنده گفت:مامانت داره از دستمون میره.
معترض گفتم:این چه حرفیه بابا؟
_چشمش به دوستش افتاده ،ما رو فراموش کرده.
_خوب میخواد احساس غریبی نکنان.
_باشه،ولی تو یادت باشه اگه فردا گفت بی مهری از من دیدی گفتم عروسی بهرام نزنه زیرش.
ضبط ماشین رو روشن کردم و گفتم:من فقط شاهد مهر و محبت شما به هم بودم،البته خوشبختانه.
به خونه که رسیدیم،آقای معتمدی و هومن اصرار داشتند که شب رو در یک هتل بگذرونن اما بابا مصرانه ازشون خواست که شب در کنار هم باشیم و به زحمت ازشون دعوت کردیم که بیان خونه،بعد از رسیدن و تعویض لباسام،از اتاق اومدم بیرون که مامان خواست برای مهمونها رخت خواب ببرم که بابا گفت:تو نمیتونی،بذار من کمکت کنم.
هومن زودتر بلند شد و گفت:خواهش میکنم بنشینید من کمکش میکنم.
زود تر از هومن به انباری رفتم،تشک رو از دستم گرفت و گفت:من میبرم.خودم دو تا بالش کوچیک برداشتم و بالا رفتم،دیدم داره تشک رو روی زمین پهن میکنه با دیدنم پرسید:باید روی این بخوابیم؟
_اگه نرهتید اتاق بهرام هست.
_نه دیگه پدرتون حکم کردن غریبهها بالا.
_شما که غریبه نیستید.
بالش رو از دستم گرفت و گفت:از رفتارتون معلومه.
_برای من غریبه اید ،برای پدر نه.
از پلهها پایین اومدم و به مامان گفتم:بقیهٔ رخت خوابها رو ببرید.شب بخیر.
صبح با دیدن عمه که موهاشو شونه میکرد بیدار شدم،تا چشم باز کردم گفت:پاشو دیگه ساعت ده.
_جدا؟پس چرا من اینقدر خسته ام،کی خونه است؟
_مردها رفتن بیرون،مامان و ناهید خانم و مهسا خونه اند.
_مهسا کی اومده؟
_یک ساعتی میشه.
_سر و صدای نیلوفر نمیاد؟
_گذاشتش خونه مادر شوهرش.
مهسا وارد اتاق شد و گفت:هنوز خوابی؟پاشو دیگه.
_سلام،دخترت رو ول کردی به امان خدا؟
_خونه مادر بزرگشه،اونجا بهش خوش میگذره.
بعد از خوردن ناهار همراه مامان هدایایی رو که آماده کرده بودیم به مهسا دادم تا توی ماشین بذاره.ناهید خانم هم انگشتر زیبائی رو از کیفش در آورد و نظر دیگرون رو پرسید.مامان متحیر گفت:این چه کاریه؟
_وظیفه است.تو رو خدا بذار فکر نکنم که غریبه ام.
عمه هم جعبه بزرگی از ساکش در آورد و به مهسا گفت:خانم راننده هدیه من رو هم بذار تو ماشین.
همه سوار شدیم و به خونه بهرام رفتیم.همه مهمونهای شب گذشته اینقدر رقصیده بودن که کسی حال رقصیدن نداشت.بعد از باز کردن هدایا ،عصر از بهرام و پریسا خداحافظی کردیم،هر چقدر بهرام اصرار کرد که شئم رو اونجا بمونیم مامان گفت به خاطر مهمونها نمیتونیم.
وقتی خسته و کوفته به خونه رسیدیم بابا و آقای معتمدی خواب بودند ،که با سر و صدای ما بیدار شدند.مامان از بابا پرسید:ناهار کجا بودید؟
_یه جای دنج و خوش آب و هوا.
ناهید خانم معترض رو به شوهرش گفت:
_خوب خوش میگذرونی،معلوم نیست حالا ما کی دوباره بیاییم اصفهان.
معتمدی گفت:من که خودم جایی رو بلد نبودام،آقا محمد و ناصر خان لطف کردند و ما رو بردند و الا من به جز خونه جناب افتخاری جایی رو بلد نیستم.

ناهید خانم متقاعد شد و آروم زیر گوش شوهرش چیزی گفت ،بعد رو به مادر گفت:
_ما دیگه باید زحمت رو کم کنیم،
بابا با تعجب پرسید:کجا؟
_الان حرکت کنیم تا شب تهرانیم.
مامان معترض گوف ت:این چه حرفیه؟مگه از خونه بیرونتون کردن که ساعت ۸ شب راه بیفتید؟
_راه رفتنی رو باید رفت.رو به معتمدی گفت:هومن کجاست؟
_با آقا ناصر رفتن بیرون،الان دیگه باید پیداشون بشه.
مامان خندید و گفت:تا اونا پیداشون بشه منم یه غذایی درست میکنم و شام میریم بیرون.اینو گفت و رفت توی اتاق.
دنبالش رفتم و گفتم:مامان حوصله داری ها.
با اخم نگاهی بهم کرد که ناهید خانم به ما ملحق شد و گفت:ما باید امشب بریم،به اندازه کافی زحمت دادیم.
مامان گفت:اصلا این حرف رو نزنید،دوست دارن نه نیاری.
ناهید خانم با لبخند رضایتش رو اعلام کرد.مامان مشغول آماده کردن غذا شد،توی آشپزخانه نشستم و گفتم:مامان من خسته ام.
:خوب تو نیا.
بابا که برای بردن وسایل پذیرایی آمده بود و صدام شنید گفت:چرا نیاد؟
_چه میدونم؟میگه خسته است.عین پیرزنهای هفتاد ساله.
بابا خندید و گفت:بی خود خسته است،برو یه تلفن به عمو جلال کن بگو بیان.
مامان که از شنیدن این خبر هم ا جهتی خوشحال شد و هم از جهت زحمت بیشتر ناراحت گفت:آقا محمد لطفا شما هم یه کم بهم کمک کنید.بابا ظرف میوه رو بالا گرفت و گفت:پس دارم چی کار میکنم؟
از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم طرف تلفن که هومن لحظه ناصر و هومن وارد شدن و منم با تکان سر بهشون سلام کردم.
_آالو،سلام.
_سلام مرجان جان.
_مسعود بابا اینا خونه اند؟
_آره،چطور؟
_میخواهیم بریم بیرون،شما هم بیائن.
_باشه،کی راه میافتید؟
_به محض رسیدن شما.
_سارا که نیست،من و زهره و مامان میاییم.
_پس عمو چی؟
_اون که حتما،اول ایشون دعوت شدن.
_خودت رو لوس نکن فعلا خداحافظ.
گوشی رو که گذاشتم دیدم هومن رو به روم نشسته و بدون توجه به دیگران ظل زده به من،آبرویی بالا انداختم و از کنارش گذشتم،همه وسایل رو جمع و جور کردیم.
بالاخره بعد از دو ساعت همه چی جمع و جور شد.ناصر قبل از رفتن ماشینش رو توی حیاط پارک کرد.من و زهره و مهسا سوار ماشین مسعود شدیم.به محل مورد نظرمان رسیدیم.پل خواجو،جایی که با امین چندین بار اومده بودم.
مهسا به محض توقف ماشین نفس عمیقی کشید و گفت:خدا رو شکر که رسیدیم،چه غلطی کردم سوار ماشین تو شدم،اگه شکایتت رو به ناصر نکردم،مسعود گفت:خوب از اول میخواستی با خودش بری.
معترض گفت:آقا ناصر دوست تازه پیدا کرده،دیدی که با هومن رفت و گفت خیلی تنهاست.
زهره زیر گوشم گفت:خوب ما باهاش میرفتیم.
زیر چشمی نگاش کردم و لب به دندان گزیدم،همه پیاده شدیم.به زحمت جای خلوتی پیدا کردیم و نشستیم.مسعود تا نشست گفت:جای بحرام خالیه.
ناصر نگاهی به من و مهسا کرد و گفت:
_حالا اگه جرأت داره با ما بیاد بیرون.
با اخم گفتم:چرا نمیاد؟
_اینو دیگه نمیدونم.
مسعود با صدای وحشتناکی گفت:پریسا.....بعد با صدای بلند خندید.
_وای ترسیدم.
مهسا دلخور گفت:مسعود دیگه اینجوری هم نیست،چرا حالا شماها گیر دادید به این بنده خدا،هر چی باشه از زن تو بهتره.
هومن بی محابا سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد و من لبخندی تحویلش دادم.مسعود ادامه داد:
_ولی یه جوریه،قبول کنید.دیگه جرأت نداریم با پسر عمومون هم یه شوخی کنیم.
هومن گفت:خوب زمونه عوض شده.خانومها غیرت وصف ناشدنی نسبت به شوهراشون دارند.
زهره حاضر جواب گفت:
_بر عکس هم نشده،یک حق دو جانبه است.
ناصر گفت:خانوم این چه حرفیه،دو جانبه بود.ما تو یک قضیه غیرت پیشتر بودیم که اونم داره به نفع شما تموم میشه.
کنار مامان رفتم و ظرف میوه رو گرفتم و وسط گذشتم و گفتم:اینقدر بحث بی نتیجه نکنید.
ناصر از جاش بلند شد و دستش رو طرف مهسا دراز کرد و گفت:اینجا یه قهوه خانه صنعتی داره،پاشو یه قلیان بکشیم،مهسا دست ناصر رو گرفت و گفت:کسی همراه ما میاد؟
چون همه میدانستند که اینجور بلند شدن فقط برای یه خلوت دنج دو نفره است جواب منفی دادند.
زهره جمع ما رو ترک کرد و کنار بابا اینها نشست.مسعود هم گوشی آاش رو در آورد و شمارهای گرفت و بعد از برقرار شدن ارتباط از ما دور شد.میخواستم به بهانهای به پدر و مادر ملحق بشم که گفت:
_از مهمان اینجوری پذیرایی میکنن؟
_چه جوری؟
_شما میخواهید منو تنها بذارید.
_شما تنها نیستید،چند قدم اون طرف تر خانواده هامون نشستند میتونیم به اونها ملحق بشیم،آقای معتمدی ما خانواده صنعتی هستی.اینو احتمالا تا حالا فهمیدید.
_خوب!
_همین دیگه.
کلافه گفت:اینو فقط شما میگید،چرا زهره اینجوری نیست؟
_اون فرق میکنه یه دختر آزاده.
متعجب گفت:شما رو اسکورت میکنن؟مگه شما یه دختر آزاد نیستید؟
_میدونم شما از زهره ناراحتید که تنهاتون گذشت.میخواهید صداش کنم؟
خنده تلخی کرد و گفت:من اینو گفتم؟
_منظورتون این بود.
آروم گفت:کاش شما هم عین اون بودید.
_اون،فقط یه کم شیطونه،رفتارش به خاطر سبکسری نیست،فقط یه کم بچه است،وقتی بزرگ تر شد میفهمه که با هر کس نباید صادقانه رفتار کنه.
با ناراحتی گفت:حالا چرا ناراحت میشید؟من نگفتم اون سبکه،منظورم اینه که کاش شما هم صادقانه بر خورد میکردید،میدونید چرا رو راسته؟چون همه رو مثل خودش صاف و بی قل و قش میبینه و مثل شما به همه چیز شک نداره.
_من به کسی شک ندارم ولی میدونم که یک زن توی شرایط من باید لحظه لحظه مواظب رفتارش باشه،اینو چند ماه بیوه گی بهم ثابت کرد.نه آقای معتمدی،من نه به شو و نه به خودم شک ندارم ولی اینو خوب میفهمم که حتی عزیزترین و نزدیکترین کسانم هر لحظه حواسشون به منه که خلافی مرتکب نشم.
دست پاچه گفت:باشه باشه،عذر میخوام،فقط آروم تر.
سرم رو پائین انداختم تا قطره اشکی که از چشمم میافتاد از چشم اون پنهون بمونه اما موفق نشدم و با دستمالی که روی پام گذاشت نشون داد که اشک هامو دیده.زود اشکم رو پاک کردم و گفتم:من نمیخواستام ناراحتتون کنم ولی قبول کنید من شرایط خوبی ندارم،اون لعنتی همه چیزم رو با خودش برد.آرامشم،دل خوشی هام و شاید اعتماد به نفس و اطمینانم رو،ولی یک چیزی توی وجودم هست که میخوام برای همیشه حفظش کنم اونم اعتبار و عفته.
از حرفم ناراحت شد و گفت:توری حرف میزنید که انگار من حرف نامربوطی زدم.
از جاش بلند شد که گفتم:من منظورم شما نبودید فقط میخواستم درد دل کنم،همین.
_اگه انقدر قبولم دارید که قسمتی از حرفهاتون رو شنیدم ممنون،ولی اگه قصد دیگهای دارید باید بگم برای خودم متاسفم،چون من تمام تلاشم رو میکنم که خدایی نکرده در حق شما بی حرمتی نکنم.
برای اینکه جو به هم ریخته رو آروم کنم گفتم:حالا میخواهید زهره رو صدا کنم؟
با چشمهای نافذ و براقش نگاهم کرد و گفت:نخیر،ما ملحق میشیم به خانواده هامون.
شام رو خوردیم و بعد از گشت در فضای قدیمی و تابستانی پل خواجو برگشتیم خونه.وقتی به خانه رسیدیم همه خسته و خواب آلود بودند،زهره هم همراه ما به خانه مان آمد و زود روی تخت افتاد.
_چقدر خسته ای،لااقل لباس هاتو در بیار.
_حرف برای گفتن زیاد داشتم اما این خواب لعنتی بی موقی اومده سراغم.
_بهتر چون منم خسته ام.
یک دفعه نشست و گفت:هومن راجع به من نزاری نداره؟
از حرفش شوکه شدم و پرسیدما:مثلا چه نزاری؟
خندید و گفت:پس چیزی نگفته؟
_باید میگفت؟
نمیدونستم چی تو سر زهره میگذره.به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت:نگاش یه جوریه،آدم رو به طرف خودش میکشونه.
خواستم اعتراف کنم آره ،من لعنتیام گرفتار همان تیر نگاش شدم وگرنه دلیلی نداره که فکر و ذهنم رو به خودش مشغول کنه.
بلند صدا زد:مرجان.به خودم اومدم:بله.
_اصلا شنیدی من چی گفتم؟
_چی گفتی؟
_پرسیدم میدونی نامزدی داره یا دختری توی زندگیش هست یا نه؟
درمانده گفتم:هیچی نمیدونم.
از جام بلند شدموا لامپ رپپ خامش کردم.هزار تا سوال بی جواب،هزار مساله حل نشده،سرم رو روی بالش گذاشتم و خوشبختانه قبل از اینکه بتونم حتی برای یکی از سوال هام جوابی پیدا کنم خوابم برد.

_یخ کردم چرا آب میریزی؟مثل آدم صدام کن.
_مهمونها میخوان برن،برای خداحافظی نمیای.
_مگه ساعت چنده؟
_هشت.
به سرعت از جام بلند شدم و در عرض ده دقیقه سر و وضعم رو مرتب کردم.مهسا زود تر از من اتاق رو ترک کرد.همینکه از اتاق بیرون اومدم چشمم به هومن افتاد،سلام کرد و جوابش رو اونقدر آروم دادم که حتی خودش هم نشنید.از کنارش رد شدم که گفت:خیالتون راحت،ما داریم میریم.
دلیلش رو نفهمیدم.
رو به روش ایستادم و گفتم:چرا فکر میکنید من از بودنتون ناراحت بودم؟
_شما حتی جواب سلامم رو هم نمیدید.
_ولی من جواب دادم.
سریع تکون داد و گفت:ببخشید ،شاید من حواسم نبود.
به عمه و ناهید خانم و آقای معتمدی هم سلام کردم،این بار بلند تر از قبل.همه مهمونها از جاشون بلند شده بودند،عمه هم چادر سرش کرد و میخواست همراهشون بره،هر چه اصرار کردم چند روز دیگه بمونه و تعطیلات نوروز رو با ما بگذرونه متقاعد نشد.با عمه و ناهید خانم رو بوسی کردم و عمه دوباره تاکید کرد:زودتر از خانوادههای دل بکن،منتظرم.
سوار ماشین شدند،آقای معتمدی هم چند بار تشکر کرد و هومن داشت از مامان تشکر میکرد خ تلفن خونه زنگ زد و مهسا برای برداشتن گوشی رفت داخل و بعد هم مامان رو صدا کرد.مامان با گفتن خداحافظ بلندی وارد خونه شد.هومن وقتی دید همه سوار شدند نزدیک من شد و گفت:خیلی از زحماتتون ممنون.
_سفر خوبی داشته باشید.
_ممنون،خداحافظ.به حالت دو سوار ماشین شد و همزمان با تکان دادن دست حرکت کرد.یک بوق زد ،پارچ آب رو پشت سرشون خالی کردم و باراشون آرزوی سلامت کردم.
**
شب بعد خونه بهرام دعوت بودیم.پریسا در خانه داری هم کم نداشت و پذیرایی خوبی کرد.تازه داشت بهم خوش میگذشت که مهسا کنارم نشست و گفت:چطوری؟
_ما از صبح با همیم،یاد احوال پرسی افتادی؟
_حالا بگو خوبی یا نه؟
_خیلی خوبم.
_میخوام باهات صحبت کنم.
_راجع به؟
_تو بیا.
منو برد یه گوشه دنج و خلوت،دور از بابا و مامان و ناصر و بهرام.گفت:تا کی میخوای درس بخونی و از زندگی فرار کنی؟
_یعنی چی مهسا؟اولا من هنوز یک سال نیست درسم شروع شده در ثانی مگه من الان زندگی نمیکنم؟
_ببین خواهر کچولوم،تو خوب میدونی که درس خوندن فقط برای فرار از خاطرات تلخت بوده،حالا که همه چیز رو فراموش کردی باید یه فکر درست و حسابی برای زندگیت کنی.
چقدر ساده بود مهسا که فکر میکرد که من همه چیز رو فراموش کردم،نه تنها من بلکه امین هم چیزی رو فراموش نکرده بود.بی حوصله گفتم:خوب که چی؟
_ما که دلیل بغض کردنها و اشک ریختنهای تو رو میدونیم،همش از تنهایی است،تنهایی برای کسی خ دو سال زندگی مشترک داشته درد آوره.پس یه فکر درست و حسابی برای خودت بکن.
_چه فکری؟خوب من دارم درس میخونم.برای قبول شدن زحمت کشیدم اون هم توی اون شرایط سخت،نگران غصه خوردن من نباشید،من نمیدونم شما چرا همه تون کارها تونو ول کردید و به من چشم دوختید.
مهسا وقتی صدای بلند شده منو شنید دستی روی دستم گذاشت و گفت:خوب،آرم تر،باشه ما بازم سکوت میکنیم ببینیم تو خودت میخوای چی کار کنی؟ولی عاقلانه زندگی کن.
_بله،بله،بله،میدونم،خوب میفهمم.حالا ببین یک امشبم که خودم به گذشته لعنتیام فکر نمیکردم تو شروع کردی.
از جاش بلند شد و گفت:باشه ببخشید.فکر کردم فرصت خوبیه باهات صحبت کنم.نمیدونستم تو دیگه مرجان سابق نیستی و با یک حرف حساب از کوره در میری.
به جمع ملحق شد و منم بعد از چند دقیقه کنار مامان نشستم.بهرام چای تعارف میکرد که بابا گفت:خوب عروس گلم،از زندگی راضی هستی؟
بهرام به طرف پریسا چرخید اما منظور بابا خود بهرام بود،پریسا بلند خندید و بهرام اخم کرد.مامان گفت:یعنی فقط باید عروس چای به دست شما بده؟
آقا ناصر نسل همیشه که از تساوی حقوق زن و مرد ناراضی بود گفت:مادر جان زمونه عوض شده،الان کدوم عروسی چای دست پدر شوهرش میده؟همین آقا بهرام ما که حتی برای خودش هم یک چای نمیریخت.دیدید چه غذایی امشب درست کرده بود!همه خندیدیم الا بهرام.
**
ناصر در خونه رو باز کرد و ما پیاده شدیم،به زحمت نیلوفر رو در آغوش گرفتم و به اتاقش بردم.مهسا هم دنبالم اومد و گفت:ولی واقعا پذیراییش خوب بود.
_پس از قضاوت پیشاپیشت پشیمون شودی!
_من اصلا راجع به خانه داریش نظری نداده بودم،راجع به ظاهرش حرف زدم که اونم تغییری نکرده.
صبح زود تر ا روزهای دیگه بیدار شدم،مهسا مشغول گرد گیری بود.با دیدنم گفت:زود بیدار شودی!
_دیشب اصلا خوب نخوابیدم.نیلوفر خوابه؟
_نه با ناصر رفته بیرون.
_صبح به این زودی داری خونه تمیز میکنی؟
_مهمون دارم.
_کیه؟
_پسر عموی ناصر،بهزاد.`
دست و صورتم رو شستم و مشغول خوردن صبحانه شدم.مهسا یک فنجان شیر برام گذاشت و گفت:بهزاد یادته؟
_آره.
_یه هفته بعد از من و ناصر ازدواج کرد.
_آره یادمه،منم باهاتون اومدم عروسیش.
_چه عروسی گرفته بود،ولی چه فاییده زنش قدرش رو ندونست.
_تو چه میدونی؟شایدم بهزاد قدرش رو نمیدونست.
_یه کهیی میخوام بگم ولی میترسم ناراحت بشی.
_چی؟
_ببین مرجان،ما همه خوشبختی تو رو میخواهیم،بهزاد واقعا پسر خوبیه.
نذاشتم حرفش رو ادامه بده گفتم:مهسا واقعا از تو انتظار نداشتم.

_گوش کن ببین چی میگم.زن عموی ناصر چند بار از من خواسته باهات صحبت کنم.
_زن عموی ناصر آقا اگه من یک دختر مجرد هم بودم به خودش اجازه میداد چنین پیشنهادی بده؟
_چه فرق میکنه؟اون میخواد پسرش رو سر و سامون بده.
_خیلی فرق میکنه اون فقط میخواد یه مادر برای نوهاش پیدا کنه.من یک بار زندگیم رو باختم،از من نخواه به هر مردی که از راه میرسه و بهم پیشنهاد ازدواج میده فکر کنم،مهسا خانوم اینقدر هم برام دلسوزی نکن،به خدا خسته شدم،بگذارید خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم.

از جام بلند شدم که گفت:ولی این فقط حرف مادرش نیست،خود بهزاد خواسته که با تو صحبت کنیم.
_غلط کرده،اون اصلا تا به حال منو ندیده.
به اتاق رفتم و مشغول پوشیدن مانتوام شدم،دوباره دنبالم اومد و گفت:نمیدونم،شاید تو رو ندیده ولی برای مردی در شرایط بهزاد خاطر خواهی و عشق و عاشقی مسخره است،مطمئناً تنهایی و بچه داری انقدر خستهاش کرده که فقط دنبال یه همدم برای خودشه،هر چند من یقین دارم با دیدن تو عاشقت هم میشه.
بلند گفتم:پس قراره من بدون درد سر مادر هم بشم،خیلی خوبه.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد قالب جدید سایت چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1128
  • کل نظرات : 50
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 103
  • آی پی امروز : 108
  • آی پی دیروز : 179
  • بازدید امروز : 467
  • باردید دیروز : 317
  • گوگل امروز : 38
  • گوگل دیروز : 100
  • بازدید هفته : 1,846
  • بازدید ماه : 6,963
  • بازدید سال : 62,560
  • بازدید کلی : 4,078,486