loading...
فیس جوکس| پورتال جامع شامل خبر،سرگرمی،روانشناسی،زناشویی،مد،دکراسیون،آشپزی،پزشکی،رمان
admin بازدید : 563 پنجشنبه 1392/10/05 نظرات (0)

قسمت2

 

 

با نگاه کردن به سراسر خونه نفس راحتی کشیدم. از دسته ی گل هم بهتر شده بود،خودمونیما من چقدر باسلیقه ام... جونم سلیقه!
همه چیز عالی چیده شده. با به یادآوری کارکشیدن از ساره و پگاه عین چی نیشم باز شد. خب حال میداد ازشون خرحمالی بکشم. تادونه دونه لباسامم دادم برام اویزون کنن. خب دوستی که مجانی نمیشه!
بعداز چیدمان اخر خونه و خداحافظی از بچه ها ، نگاهی به سرتا پام انداختم.
دیدم خیلی کرکثیف شدم. لباسم که خاکی و پراز پرز بود خودمم بوی گند چسب میدادم. دلم نمیومد دست بزنم به بدن خودم... موهام که وای یه چیز میگم یه چیز میشنوید!!! یه من روغن ازشون میچکید!!!!
نگاهی به در حموم انداختم، یه ذره دو دل بودم. خب اگه مثله همیشه شانس خاک برسرم میزد و منو به فلاکت مینداخت چی؟؟ خب نکنه اینجا آبگرم کنش خراب باشه؟؟
نه بیخیال نمی ارزه به ضایع شدنش.
رومو از حموم گرفتم اما وقتی جلومو یعنی آینه رو دیدم به روح نداشته ی هرچی شانس فحش دادم و سریع به اتاقم رفتم...
حوله و بندوبساطم و برداشتم. سریع خودمو پرت کردم توی حموم. لباسام و دونه دونه دراوردم و پرت کردم گوشه حموم. خب سبد رخت چرک که نداشتیم بخوام اون تو بندازم همون گوشه بمونه تا برشون دارم.
زیر دوش وایستادم. دستم و جلو بردم و شیرآب و باز کردم. وقتی قطره های آب روی بدنم راه افتاد احساس کردم تو یه دنیای دیگه ام. اولاش حس کردم یکم از رو بدنم لیز میخورن ولی یواش یواش داشتم تمیز میشدم!
اگه میدونستم این همه کار و جلب اعتماد خسرو انقدر برام بوی گند به ارمغان میاره صد در صد بیخیالش میشدم.
شامپو رو روی دست و سرم خالی کردم و مشغول شستن موهام و بازی کردن با کفشون شدم. یه لبخند اومد روی لبم.
مثل اینکه خداروشکر شانس دلبندم حالمو نگرفت و آب گرمکن درسته!
هنوز این فکر کامل از مخم نگذشته بود که احساس کردم یخ بستم. از زیر دوش پریدم کنار. هی دستم و بردم زیرش و دیدم نخیر انگار آب گرمکن رو بردن سیبری.
اینجوری که نمیشد. حدود یه متر کف رو سروصورتم بود. خب چیکار کنم کف بازی دوست دارم؟؟!!
اگه دودقیقه دیگه اینجا میموندم روبه موت میرفتم. دیگه داشتم سگ لرز میزدم واسه خودم!
اه بازم شانس گندم اومد جلو چشمم. اگه حداقل شریکم یه دختر بود راحت میتونستم ازش کمک بخوام..
نکنه این از این پسرا باشه که دخترا رو بی آبرو میکنه؟؟ لابد بعداز بی آبرو کردن هم می کشتشون؟ نکنه مثل خفاش شب زنارو خفه کنه؟؟ نکنه این خود خفاش شب باشه!!
داشتم از فکرایی که ازسرم میگذشتن سکته میکردم. به جون خودم اگه این پسره منو نمیکشت خودم از فکر رو خیال سکته میکردم...
دستم و دوباره به زیر آب بردم...دیدم نخیر..یخ یخه!
تصمیم گرفتم از صدای گوش کر کنم کمک بگیرم و همچین جیغ بزنم که شاید این پسره بشنوه...
شروع کردم به داد زدن...خب حافظه اسمیم ضعیفه فامیلیش هم یادم نمیاد..چیکار کنم؟؟
کلمو از درحموم بیرون انداخته بودم و مشغول جیغ و داد بودم.
-: الووو...کسی پایین نیست؟؟هوووی شریککککک بیا کارت دارم...
هنوز مشغول صدا کردن اینجور چیزا بودم که دیدم هرچی کارگر مارگر بود ریخته بالا.
ایش اقا به خودش زحمت نداده بود بیاد بالا..
سریع خودمو انداختم توی حموم و در و از پشت قفل کردم. عجب غلطی کردما. اگه تادو دقیقه پیش از اون پسره میترسیدم الان باید از ترس این همه کارگر سکته کنم...
صدای یکیشون از پشت دراومد
-: خانم نیکو..حالتون خوبه؟؟
دهنمو چسبوندم به در و گفتم:میشه اون رئیستون و صدا کنید؟؟
کارگر: کمکی از مابرنمیاد...؟
اه چقدر این زبون نفهمه. بابا من از اینا خوفم گرفته حالا بیام ازشون کمکم بخوام؟؟
-: نه...لطفا بگید همون رئیستون بیاد.
باشه ای گفت و از در دور شد. صدای پاهاشون و شنیدم. نفس راحتی کشیدم و منتظر شدم پسره بیاد. اه اسمش چی بود راستی؟؟گوشم رو چسبونده بودم به در تا حداقل یه صدای آروم بشنوم. صدای یکی و شنیدم که می پرسید: خانم کجاست؟؟
-: تو حمام هستن.
صدای متعجب مرد اومد که گفت: تو حمام؟؟؟؟
بعد صدای قدم هاش اومد و یهو ...
یه تقه به در حموم خورد. با اینکه صداشون و می شنیدم اما نمی دونم چرا یه دفعه انقدر ترسیدم و از ترس یه پا عقب گذاشتم.
پام روی یه صابون قرار گرفت و پخش زمین شدم. شانس اوردم حموم انقدر کوچیک بود که اگه دستمو دراز میکردم دوش رو میتونستم بگیرم. روی زمین و هوا مونده بودم. سر و صدایی کردما ...
چند تا ضربه به در خورد و بعد صدایی از بیرون اومد که می گفت:نیکو خانم؟؟حالتون خوبه؟ همه چیز مرتبه؟؟؟
این همون پسرست... اه بمیری اسمت چی بود اخه؟؟ حالا که اومده من چی بگم؟؟ روم نمیشه از تو حمام حرف بزنم باهاش.
به زور دهن وا میکنم و میگم:بله خوبم... ام ... ببخشید آب گرمکن خراب شده... من این تو گیر کردم...میشه برید درستش کنید؟؟
-: بله بله صبر کنید الان میرم.
خوب خدا رو شکر پسره با شعور بود می فهمید وقتی یه خانم یه جایی گیر می کنه باید بدون چونه زدن کمکش کرد.
از در دور شد و من همینجوری لنگ درهوا موندم.
بااینکه حموم برق میزد و بوی وایتکس مشامم رو نوازش میداد اما خوشم نمیومد به دیوار خیس تکیه بدم. برای همین صامت روی زمین وایستاده بودم.
حدود نیم ساعت گذشته بود و من هنوز همونجور وایستاده بودم.
وای نکنه این پسره رفته باشه پی کارهای خودش من و یادش رفته باشه؟؟؟ نکنه از لج اینکه یه دختر شریکشه می خواد من و بزاره اینجا که از سرما یخ کنم. نکنه بره و سراغی ازم نگیره؟؟؟
داشتم قندیل میبستم و هی تو ذهنم احتمالات بد می دادم و خودمو می دیدم که کبود شده از سرما دندونام به هم می خوره.
شیرآب گرم باز بود و همینجور شرشر آب سرد ازش بیرون میومد . یهو شروع کرد به صداهای عجیب غریب دادن.
یکم خودمو از ترس جمع کردم. نمیدونم چرا امروز از درو دیوار هی برای من میبارید؟؟
صدای اون پسره از پشت دراومد: آب گرم درست شد. میتونید به کارتون برسید.
ای خدا این صدا در حال حاضر برای من قشنگترین صدا و این جمله یه جمله مقدس بود.
برگشتم سمت دوش و دستم و زیرش دراز کردم.
وایییییییییییییی سوختم.....
دستم و سریع کشیدم عقب و شیر آب سرد و باز کردم. دمای آب و تنظیم کردم و رفتم زیر دوش.
بالاخره حمام پرماجرای من تموم شد.
حوله رو به دور خودم پیچیدم. اون یکی حوله رو هم برداشتم و مشغول خشک کردن موهام شدم. بعدازاینکه حوله رو به موهام بستم و لباسم و پوشیدم. لباسهای کثیفم و برداشتم قفل حمام و باز کردم و از در بیرون اومدم.
اینور و اونور رو نگاه کردم،کسی نبود. آروم سمت اتاق خودم رفتم . لباسهام و توی یه نایلون انداختم تا یه وقتی بزارم بشورمشون.
از تو آینه به خودم یه نگاه انداختم. حوله رو باز کردم. مشغول شونه کردن موهای بلندم شدم. موهام نم دار بودن..من هنوز اونقدر مجهز نشده بودم و سشوار همراهم نبود.برای همین موهام و همونجوری با کلیپس بستم. روبه روی آینه نشستم. نگاهی به خودم انداختم. تو مرامم نبود صورت خوشگلم و بی آرایش بزارم. مشغول شدم.
کارم یه ربع هم طول نکشید. ازجلوی آینه بلند شدم. تصمیم گرفتم برم و به رستوران هم سربزنم.
تونیک کرم بلندی پوشیده بودم با شلوار کبرتی قهوه ایی. تنها چیزی که لازم داشتم یه شال بود.
راه پله ها رو درپیش گرفتم. هرچی که پایین تر می اومدم دهنم باز تر میشد. پایین خیلی خوشگل شده بود.
نقطه مقابل اون آشغال دونی ایی که روز اول دیدم. دیوار ها انقدر خوشگل درست شده بودن که دهنم باز مونده بود. قسمتیش کاغذ دیواری شده بود و قسمت بغلیش هم رنگ بود.
صداش حواسم و از رستوران منحرف کرد.
-: خوب شده؟؟
با ذوق دستامو بهم زدم و گفتم: عالیه
پسره: کاره شما هم خوب بود نیکو خانم
بی اختیار یه لبخند زدم.
-: مرسی شریک
پسره یه ابروش و برد بالا و گفت: چرا به من میگین شریک؟؟
شونه امو انداختم بالا و گفتم: چون اسمتون رو نمی دونم.
پسره یه نفس بلند صدا دار کشی و گفت: ما قراره با هم شریک باشیم اونوقت اسمای همو هنوز نمی دونیم .
به صورتم نگاه کرد و جدی گفت: من مهداد متین هستم.
یه سری تکون دادم و گفتم: منم نیشام نیکو هستم.
سری تکون داد. یکم به هم نگاه کردیم. احساس کردم دیگه کاری اینجا ندارم. یه تکونی خوردم و یه با اجازه ای گفتم و برگشتم بالا.نیشام

رو تختم دراز کشیدم و به رستوران فکر می کنم. چقدر با اولش فرق کرده. دیگه اون آشغالدونی نیست که حتی نمی شد توش نفس کشید.
خیلی شیک و تر تمیز شده. انگاری این پسره هم همچین بدرد نخور نیست.
یاد رستوران باعث شد از جام بپرم. باید همین الان تکلیفمو با این پسره روشن می کردم. حوصله نداشتم از فردا با یه اجنبی اره بدم و تیشه بگیرم. یه دفتر برداشتم و یه نگاه به لباسهام کردم. یه بلوز و شلوار تنم بود. به قدر کافی گشاد و پوشیده بود.
به موهام کردم. باز بودن دورم. دست دراز کردم و با گیره جمعشون کردم بالا.
یه نگاه به شالم که رو میز توالت بود انداختم.
بی خیال من قراره 9 ماه یا این اورانگوتان زندگی کنم. این جوری خفه میشم. این پسره هم به قیافه اش نمی خوره ندیده باشه و با دیدن موهای من بخواد از راه به در بشه.
دفتر و خودکارم و گرفتم و از اتاق رفتم بیرون.
دری که تو حال باز میشد و بسته بودیم هر دو اتاق و قفل کردهب ودم و تنها یه راه ورود و خروج داشتیم. همون دری که به بیرون و رو تراس باز میشد.
یه جورایی انگاری هر کدوم سوییت جدایی داشتیم. این شکلی بهتر بود. راحت تر بودم.
از تو اتاق که بیرون اومدم نیم دونستم باید برم دم در اتاقش دنبالش یا صداش کنم. اومدم از حلوی در خونه رد بشم برم سمت اتاقش که صدای بلند تلویزیون متوقفم کرد. پس تو هال نشسته. چه بهتر. میرم تو هال.
در هال و باز کردم و وارد خونه شدم. رو مبل جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت یه فیلمیو با هیجان نگاه می کرد.
چیــــــــــــــــــــش جان من ببینش مثل دخترا رفته تو تلویزیون.
رفتم کنار مبل و یه سرفه کردم.
سرشو بلند کرد و یه نیم نگاه تند بهم انداخت و سریع سرش و به سمت تلویزیون برگردوند. خودش و رو مبل جابه جا کرد و رفت گوشه مبل.
بی حرف.....
خنده ام گرففت.
هه ... اینو باش فکر کرده می خوام بشینم باهاش فیلم ببینم.
دوبار سرفه کردم و اینبار گفتم: ببخشید آقای ....
فامیلیش بازم یادم نمیاد اسمش چی بود؟ اورانگوتان؟؟؟ نه اون که اسم در گوشیش بود. فریاد؟؟؟ جیغ ؟؟؟ بی خیال.
من: باید حرف بزنیم.
دوباره سرشو بلند و با تعجب نگام کرد.
-: بفرمایید. گوشم با شماست.
این و گفت و دوباره به تلویزیون نگاه کرد.
حرصم می گیره از این مدل برخوردش. بی ادب حواسش به من نیست داره فیلم می بینه. به درک می خواست گوش کنه.
صدامو صاف کردم و جدی رو به شرکم گفتم: ببینید باید یه برنامه برای رستوران بچینیم. تا اونجا که می دونم این رستوران قبلا" سه وعده غذایی می داده. من می خوام بکنمش دو وعده. صبحونه حذفه. قهوه خونه که نیست. همون ناهار و شام کافیه.
ساکت شدم و به پسره نگاه کردم. سر تکون داد.
حرفهایی که زدم و تو دفترم نوشتم.
دوباره سر بلند کردم و گفتم: لیست غذا ها رو هم نوشتم. قورمه و قیمه می پزیم. با قیمت پایین. چون اینجا تعمیرگاه و محیط کارگریه اگه خورشت باشه قیمتشم مناسب خوب می برن.
دوباره نگاش کردم. یه نیم نگاه بهم انداخت و گفت: خوبه.
دوباره فیلم.
پوفی کشیدم و ادامه دادم.
-: زرشک پلو با مرغم درست می کنیم. جوجه و کوبیده و برگ و بختیاری هم همین طور.
سالاد کاهو درست می کنیم. خودم درست می کنم. ترشی کلم هم خوبه. رو هر غذا یه ظرف کوچیک می زاریم. مشتریها رو جذب می کنه. اونم خودم درست می کنم.
زیتون هم می زاریم. الیته نه رو غذاها. کیلویی می گیریم بسته بندی می کنیم. به صرفه تره.
دوباره ساکت شدم. الکی سر تکون داد.
اورانگوتان اصلا" حواسش به من نیست.
لجم گرفت. گوش نکن. بعدا" حالتو می گیرم.
-: باید پیکم بگیریم برای محلیها یا اونایی که میام ویلاشون. همین جا آگهی می چسبونیم. یکی از محلیها بیاد خوبه. یه موتور هم می خوایم. فقط راه بره کافیه.
نگاش کردم. هیچی نگفت.
همه اینها رو نوشتم. حواسش نیست.
یکم آرومتر گفتم: من پشت میز و دخل میشینم و حساب کتابا رو نگه می دارم. شما هم تو آشپزخونه باشید.
سر تکون داد. خنده ام گرفت.
-: تا وقتی که پیک نیومده شما جاش غذاها رو می برید.
سر تکون داد.
-: میشی کمک آشپز. خرید مواد غذایی و هر چی هم که لازمه با خودتونه.
دوباره سر تکون داد.
همه رو نوشتم. خوب فکر کنم کافی باشه.
آهان یه چیز دیگه. دوباره نگاش کردم و آروم گفتم: تا وقتی کسی و پیدا نکردیم تمیز کاری میزها و کف رستوران با شماست. غذاها رو هم خودتون سرو می کنید.
دوباره سر تکون داد.
لبخندم عظیم شد. یعنی انقده این فیلم جذابه؟؟؟
همه رو نوشتم.
آرومتر گفتم: منم رئیسم.....
یهو بر گشت سمتم. ترسیدم.
یعنی حرفمو شنید؟
بهم نگاه کرد و گیج گفت: چیزی گفتین؟
سریع و دست پاچه گفتم: نه نه فقط اگه میشه این برگه رو امضا کنید.
یعنی اگه یکم به حالتم دقت می کرد می فهمید که یه جای کار می لنگه. اما دریغ از یه نگاه درست و حسابی. برو گمشو اصلا" نیم خوام بهم نگاه کنی.
برگه رو گرفتم جلوش و خودکارم گذاشتم رو برگه.
اونقدر غرق فیلم بود که بدون اینکه به برگه نگاه کنه امضاش کرد. با نیش تا بناگوش باز، خوشحال و راضی از جام بلند شدم.
هر چی می خواستم و گرفتم. پسره خنگ. یه فیلم حواسشو پرت کرد. خیلی راحت می تونستم ازش چک سفید امضا بگیرم.
بلند شدم و یه شب بخیر گفتم و شاد رفتم سمت اتاقم.
این پسره همچینم بد نیست. سرمو گرم میکنه با این خنگ بازیاش.
رفتم رو تخت و راحت خوابیدم.
مهداد



صدای بسته شدن در باعث شد که برگردم و نگاه کنم ببینم کی بود ؟ چی بود؟ به کنارم نگاه کردم. اه این دختره کی رفت؟ اصلا" چرا اومد؟ چی داشت می گفت؟؟؟؟ بی خیال حتما" چیز مهمی نبود که پاشد و رفت. بی خیال به ادامه فیلمم نگاه کردم. فیلمه خیلی هیجان داشت.

ساعت حدودای 1 بود که فیلم تموم شد و منم بلند شدم تلویزیون و خاموش کردم و رفتم تو اتاقم که بخوابم. با باز کردن در اتاق دوباره چشمم به اتاق تر و تمیز و مرتب و چیده شده ام افتاد.

خدا این نیکو رو خیر بده. دستش درد نکنه که انقدر اینجا رو تمیز و مرتب کرده. یادم که به اولش می افته حالم بد میشه.

لباسهامو عوض کردم و از زور خستگی خیلی زود خوابم برد.

****

امروز کلی کار برای انجام دادن دارم. باید کارهای آخر رستوران و ردیف کنم. فردا پس فردا دیگه در مغازه رو باز می کنیم. نمی خوام لحظه آخر یادم بی افته که چه کارهایی رو جا انداختم.

به خاطر خستگی این چند وقته ساعت 9 از خواب بیدار شدم. با دیدن ساعت چشمهام گرد شد. خیلی کم پیش می اومد که وقتی کار دارم تا این ساعت بخوابم.

از جام بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم و صورتم و زدم و تر و تمیز از پله ها پایین رفتم.

خواستم از در پشت مغازه که از خونه به کنار آشپزخونه باز می شد برم تو که گفتم نــــــــــــــــــــــــ ـــــــــه ................

قشنگیش به اینه که از در جلو برم تو .

از در حیاط رفتم بیرون. رفتم جلوی مغازه. با دیدن شیشه های تر و تمیز و آینه شده مغازه بی اختیار لبخند زدم.

جلوی مغازه هم دیگه اونجوری خاکی و برهوت نبود که با هر باد و هر قدم کلی خاک بلند بشه.

تختها رو با قالیچه های شیک پوشونده بودیم. نو نبودن اما تمیز بودن. روشون پشتی گذاشته بودیم و با کمک شمشاد و گلدونهای گل جلوی مغازه رو که به قدر کافی بزرگ بود و باغچه باغچه جدا کرده بودم و تو هر باغچه هم یه تخت جا گرفته بود. راه ورودی از جاده تا کنار در مغازه و از اونجا تا کنار هر باغچه و تخت و با سنگریزه پوشونده بودم.

خیلی شیک و تر و تمیز شده بود. الان واسه خودش باغی بود.

به شدت من و یاد باغچه های فرحزاد می نداخت. فقط یه قلیون کم داشتیم که بزاریم رو هر تخت. آره جونه خودم کافی بود یه قلیون بزارم که نیکو جون بیاد دمار از روزگارم در بیاره.

خوشحال با یه لبخند رفتم سمت مغازه. در و هل دادم و رفتم تو. باد خنک کولر به صورتم خورد. روحمو تازه کرد.

صدای موسیقی بلند بود. چقدرم قشنگ بود. یکم گوش کردم.
این صدای کیه؟؟؟ اه من خواننده اینو می شناسم بزار .... اهان شاهکار بینش پژوئه. چقده ازش خوشم میاد.

غرق صدای آهنگ و موسیقی شدم. یه لحظه زمان و مکان یادم رفت. غرق در آهنگ جلوی در خشک شدم.
کنارم بخواب و
به دورم بتاب و
از این لب بنوش
چو تشنه که آبو

گل آتشی تو
حرارت منم من
که دیوانه ی بی قرارت منم من

خدا دوست دارد لبی که ببوسد
نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد
خدا دوست دارد من و تو بخندیم
نه در جاهلیت بپوسیم بگندیم



بخواب آرام پیش من
لبت را بر لبم بگذار
مرا لمسم و کن و دل را
به این عاشق ترین بسپار


بخواب آرام پیش من
منی که بی تو میمیرم
لبت را بر لبم بگذار
که جان تازه میگیرم
نیشام

صبح زود از خواب بیدار شدم. با یاد آوری دیشب و خنگ بازی این پسره خنده ام گرفت. خوبه تا یه مدت برام مثل جوک میمونه . کافیه یادش بی افتم که خود به خود فکم شل بشه و بخندم.

باید پا میشدم. قرار بود ساعت 8 کامپیوترم و برام بیارن . خسرو گفت "صبح زود می فرستمش"
کامپیوتر قدیمیمو می خواستم بیارم اینجا که تو مغازه بزارم . عمراً لب تاپ عزیزم و بیارم اینجا که بو روغن و اینا بگیره. هر چند با تمیزکاری این شریک جون هیچ چرک و کثیفی دیگه نمیمونه.اما خوب دیگه.
هنوز خودمم نمی دونستم که کامپیوتر به چه کارم میاد اما خوب به یه دردی می خوره دیگه. من که نمی تونستم تضمین بکنم از همون روز اول مغازه پر آدم میشه و غلغله میشه و وقت سر خاروندن نداریم.
فعلاً تا اون روز می تونستم با کامی جون سرمو گرم کنم.
کلی بازی تو کامپیوترم داشتم. خوشحال بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و حاضر شدم که برم پایین! لحظه آخر یاد دفتر و قرار داد دیشب افتادم.
رفتم و از رو میز توالتم دفتر و برداشتم. ورق آچاری هم که دیشب با خودم برده بودم پیش پسره هم برداشتم. کلاًًاز خودم زیادی خوشم میومد.
دیشب برای محکم کاری که نکنه یه وقت یه چی یادم بیاد که من جا انداخته باشم این ورق آچارو هم داده بودم که امضا کنه. الان می رفتم پایین و سر فرصت قرارداد و تو این برگه پاک نویس می کردم.
دفتر دستکمو برداشتم و رفتم پایین. از ورودی کنار آشپزخونه وارد شدم . یه راست پشت میز خوشگلم رفتم. عاشق این صندلی چرخدارا بودم.
دفترمو گذاشتم روی میز و رو صندلی نشستم . خوشحال واسه خودم چند دور چرخ خوردم که دیدم یکی میزنه به در شیشه ای مغازه! یه نگاه کردم دیدم که عباس راننده خسروئه. با لبخند بلند شدم و رفتم کلید انداختم در و باز کردم. بعد یهو یادم افتاد که چرا این کرکره اش بالاست؟ مطمئن بودم آقای جیغ هنوز بیدار نشده پس کرکره مغازه چرا بالاست؟؟؟؟
نکنه این پسره گیج میزنه و از دیشب یادش رفته کرکره رو ببنده؟ اه من بدبخت و بگو که از حالا باید مواظب حواس پرتی این اورانگوتانم باشم.
با عباس سلام و احوال پرسی کردم. و عباس زحمت کشید و کامپیوترو بند و بساطش و آورد تو مغازه و رو میز گذاشت . با ذوق سیم میماشو وصل کردم. دو تا اسپسکراشم خوشحال دو طرفش گذاشتم . از همین الان ذوق آهنگ گوش کردن تو این فضای بزرگ و نیمه خالی و داشتم که صدا توش پخش میشد.
از عباس حال خسرو و پرسیدم که گفت خوبه و خیلی خوشحالِ که شما دارید سخت تلاش میکنید و از این چیزا. یه دو دقیقه به مغازه نگاه کرد و کلی ازش تعریف کرد و رفت. منم به روی خودم نیاوردم که تمیز کاری و قشنگی اینجا کار اون پسره است. همه رو پای خودم نوشتم. می دونستم الان میره برای خسرو همه چیزو تعریف میکنه. بزار بره بگه نوه اش چقدر کاری و زحمت کشه و اون پسره چقده تنبل و بی کار و بی عاره.
سریع رفتم کامپیوتر و روشن کردم . نشستم پشت میزو همون جور که آهنگها رو سلکت می کردم تا پلی کنم تو مغازه چشم چرخوندم . آهنگها رو پلی کردم. صدای موزیک تو رستوران بزرگ پیچید. حس واقعا" قشنگی به آدم میداد.
تو مغازه چشم چرخوندم .
میزم درست جلوی در ورودی بود. هر کی از در وارد میشد من اولین کی بودم که می دیدمش.
در ورودی مغازه به وسط مغازه باز میشد. از ورودی تا جلوی میز من برای رفت و آمد باز گذاشته بودن و میز و صندلیها از این راهرو که به صورت فرضی مشخص شده بود چیده شده بودن.
میز های شیشه ای مستطیل و مربع با پایه های فلزی و صندلیهای پشت بلند قرمز و مشکی.
خیلی شیک بودن. فکر کنم این میز و صندلیها مال مغازه قبلی پسره است. اه اعصابم خورد شد اسمش چی بود؟؟؟؟ خسته شده بودم بس که تو فکرهامم بهش میگفتم اورانگوتان، پسره ، شریک، داد و فریاد. باید اسمش و دوباره می پرسیدم و می نوشتم تو دفترم که یادم نره.
دوباره به رستوران نگاه کردم. لوسترای حبابی اینا برای کافی شاپ خودمون بود.. یخچال قرمز شیک با آرم کوکاکولا هم سمت چپ میزم یکم اون سمت تر خودنمایی می کرد. چقدر سر اینکه شرکت کوکاکولا این یخچال خوشگله رو برامون بیاره کل کل کردیم. آخرشم این ساره نفله نمیدونم چه عشوه ای برای پسر ویزیتورِ اومد که پسره در عرض یه هفته یخچالو برامون آورد. چیزی که اگه می خواستیم رو روال گیر بیاریم زودتر از 2 دیگه نوبتمون نمیشد.
یه یخچال بزرگ دیگه هم سمت راستم بود که میزم از بغل بهش چسبیده بود . این یخچالم بدنه هاش قرمز بود. کلا" ست رستوران قرمز مشکی بود.
این یخچالم چیز خوبی بود. برای این پسره است. می شد توش و پره ترشی و سالاد و ماست و این جور چیزا کرد که چشم ملت و در بیاره و سفارش بدن.
نوشابه و دوغ و اینا رو این پسره سفارش داده بود قرار بود فردا برامون بیارن . باید یه چرخی هم تو روستا می زدم. شاید می شد مواد اولیه و سبزیها و این جور چیزا رو از همین جا تهیه کرد.
باید لیست خرید می نوشتم. خودم از دو روز پیش لیست غذاها و با قیمتها داده بودم چاپخونه که برامون تراکت بزنن. دیگه امروز می رسید. حرف غذا و اینای دیشبم فرمالیته بود. اصلا" منتظر بودم این پسره یه چی بگه دیشب که یکم جیغ جیغ کنم و قلدر بازی در بیارم.
چشمم به رستوران بود. آهنگ تو گوشم پیچید. آروم زیر لب زمزمه اش کردم.


کنارم بخواب و


به دورم بتاب و


از این لب بنوش


چو تشنه که آبو



یهو چشمم خورد به این پسره. جلوی در ایستاده بود و مثل منگلا چشمهاشو بسته بود وهمچین بگی نگی سرش تکون می خورد. با چشمهای گرد شده به این خل و چل نگاه می کردم. نکنه هنوز خوابه و تو خواب پا شده اومده اینجا. ولی چه توانایی هم داره تو خواب چه به خودش رسیده. وای خسرو ببین چه نونی تو کاسه ام گذاشتی پسره خواب گرده نصفه شبی نیاد سر وقتم بی عفتم کنه؟
یعنی منحرف تر از منم پیدا میشد؟ یه سره رفتم سراغ چه چیزایی.
هنوز متعجب این خوابگردی شریک محترم بودم که چشمهاش باز شد و با چرخوندن سرش چشمش افتاد تو چشمهای گشاد و صورت مبهوت من. مهداد






آهنگ تموم شد. خیلی معرکه بود. حسابی رفته بودم تو حس. جوری که چشمهامو بسته بودم و با همه وجودم به آهنگ گوش می کردم. چشمهامو باز کردم. اومدم برگردم که چشمم رفت تو چشمهای نیکو. چقده چشمهاش گشاده؟ چشم گاوی به این میگنا ...
آدم و می ترسونه. اوه اوه مادرفولاد زره.
چشمهاش انقده قلنبه زده بود بیرون که احساس می کردم هر لحظه ممکنه تخم چشمهاش بیافته بیرون. حواسم رفت به کل صورتش. دهنش باز مونده بود. رو میز خودشو کشیده بود جلو. دستهاش رو میز بود و مبهوت و متعجب بهم نگاه می کرد.
اه ببند دهنتو بابا تا ته حلقومت پیدا شد. دختر و انقده .... بی خود نیست تا حالا موندی رو دست ننه بابات کافیه 2 دفعه این جور یته حلقتو به ملت نشون بدی.
اخم کردم و دقیق نگاش کردم. ساید بفهمم چرا شمایلش این ریختی شده.
تازه فهمیدم چرا چشمهاش این جوریه. ای ددم هی. این دختره من و غرق آهنگ دید؟؟؟؟ خوب حتما" واسه همین انقده متعجبه دیگه. دلیل دیگه ای نمی تونه داشته باشه. منم که کامل رفته بودم تو حس آهنگ. بد سوتی دادم جلوش.
اصلا" این دختره این ساعت روز اینجا چی کار میکنه؟؟؟ اصلا" این صدای بلند آهنگ از کجا میاد. اِه این کامیپوتره از کجا اومده؟ تا دیشب که این میز خالیه خالی بود. یادم نمیاد کامپیوتر تو بساطمون بوده باشه.
اه این دختره هم کشت منو با این تعجبش. ببند دهنتو دیگه . یه سرفه کردم همراه با یه اخم کوچیک و بدون اینکه به روی خودم بیارم رفتم جلو. سلام کردم. با سلامم به خودش اومد و بالاخره دهنش و بست.
من: سلام. صبحتون بخیر. این کامپیوتره از کجا اومده؟
یه نگاه به کامپیوتر کرد و دوباره بهم نگاه کرد و گفت: مال منه امروز برام آوردن. گفتم لازم میشه.
نمی دونستم کامپیوتر برای چیه. نه چرا ایول دختره چه عقلی داره. خودم که اصلا" به کل یادم رفته بود. خوب شد این کامپیوتر آورده. منم میرم پیرینترمو میارم. نصب میکنم به این کامپیوتر و سفارشات و از اینجا می گیریم و می زنیم تو کامپیوتر و از اون ور از تو آشپزخونه پیرینت می گیره. دیگه لازم نیست هی یکی از اینجا بدوئه تو آشپزخونه برای سفارش دادن. تو فست فوت یه هفته اول که نمی دونستیم یه همچین چیزی داریم مکافات داشتیم. یکی باید همیشه در حال دوییدن بین آشپزخونه و میز سفارشات می بود. نه انگاری دختره حالیشه.
اومدم رد بشم برم که نیکو صدام کرد.
-: آقای ؟؟؟؟؟؟
هر چی ایستادم بقیه اشو نگفت. اینم کم حافظه بودا. رفتم کمکش.
-: مهداد متین هستم.
سری تکون داد و گفت: بله آقای متین. کی می خواید برید دنبال موتور؟؟؟؟
چشمهام گرد شد. موتور؟؟؟؟ موتور برای چی ؟؟؟؟
-: موتور؟؟؟؟
اخم کرد اما نمی دونم چرا احساس می کردم چشمهاش داره می خنده.
با صدایی که ناراحت و دلخور بود گفت: آقای متین یادتون رفته؟ قرار بود برای پیک یه موتور بخریم. امروزم بگیریم بهتره. فکر کنم این تعمیرگاه های اطراف موتور تو دست و بالشون باشه. یه سوالی بکنید بد نیست.
بعدم باید برین با یه قصابی و مرغ فروشی قرار داد ببندین برای مرغ و گوشتمون. اگه بتونید از همین محلیها خرید کنید کار خودتون راحت تر میشه دیگه مجبور نیستید برای هر چیزی هر روز این همه راه تا تهران برید و برگردید.
چشمهام در اومد از تعجب. این چقده دستور میده. اصلا" برای چی من باید همه کارها رو بکنم و خانم رو صندلی لم بدن؟ پس کار اون چیه؟؟؟؟؟ چه رئیس بازی ایم در میاره برا من...
یه اخم کوچیک کردم جوری که انتهای ابروهام رفت بالاو می دونستم وقتی این جوری اخم میکنم جذبه ام میره رو 1000 ... دختره باید همین اول کاری بدونه با کی طرفه. مردی گفتن نه برگ چغندر.
-: ببخشید بعد اگه من همه این کارها رو بکنم به شما بد نمی گذره؟ شما قراره چه کار کنید؟؟؟؟
یه ابروش به حالت مسخره ای رفت بالا. گوشه لبش کج شد. انگار سعی داشت جلوی خنده اشو بگیره. رو صندلی نشسته بود و منم کنارش بودم. صندلیشو چرخونده بود رو به من و به منی که کنارش رو به اون ایستاده بودم نگاه می کرد.
-: من پشت دخل میشینم و سفارش می گیرم و حساب کتاب می کنم.
چه خوشحالم هست. فکر کرده اومده مهمونی.
-: بعد اونوقت چرا من نباید بشینم پشت میز و شما برید خرید؟
این بار هر دو ابروش رفت بالا و دیگه رسما" لبخند می زد.
-: برای اینکه خودتون قبول کردین.
دوباره من فکم افتاد. با بهت گفتم: من به ریش بابام خندیدم که قبول کردم. کی این کارو کردم که خودم یادم نمیاد؟
دیگه خنده اش حسابی گشاد شده بود و همه دندوناش پیدا بود. چه مرتبم هست. اورتودنسی کردی؟
-: دیشب قبول کردین دیگه اگه یادتون نمیاد من مسئولش نیستم. خودتون میدونید و اون فیلم بسیار جذابتون.
فیلم؟ فیلم دیشب و می گفت؟ تازه یادم اومد دیشب اومد باهام حرف بزنه و من اصلا" حواسم نبود و همه اش تو فیلم بودم. آخرم بی حرف پا شد و رفت. اگه بی حرف بود پس این دختره چی میگفت که خودتون قبول کردین؟؟؟؟
اخم کردم: من اصلا" یادم نمیاد.
دوباره با همون لبخندش گفت: اتفاقا" حدس می زدم که یادتون نیاد برای همینم یاد داشت کردم و شما هم امضاش کردین.
دفتری که رو میز بود و برداشت و ورق زد و یه صفحه اشو باز کرد و گرفت جلوی صورتم. چشمهام در اومد. پای صفحه امضای من بود و یه امضای دیگه که فکر کنم احتمالا" مال خودشه.
خم شدم و کله امو تقریبا" فرو کردم تو دفتر. با چشمهام و نوک بینیم داشتم دفتر و سوراخ می کردم. این دیگه چیه؟؟؟ من بشم کمک آشپز؟ من پادو بشم و میزا رو تمیز کنم؟ گارسون بشم و غذا سرو کنم؟ آخرشم کارگر بشم و زمین و تی بکشم؟ این چیه؟ مسئول خرید و پیک احتمالی؟؟؟؟؟
همه کارها رو من بکنم و این ... این دختره خوش بگذرونه؟؟؟؟؟
با چشمهای در اومده. با اخم عمیق صاف ایستادم و گفتم: این انصاف نیست که من همه کارها رو بکنم و شما بیکار باشید فکر کردم با هم شریکیم.
دختره شونه اشو بالا انداخت و گفت: جدی؟ این انصافه که من دو ساعت برای خودم فک بزنم و شما تو تلویزیون باشید؟ درس عبرتی میشه که به آدمهای اطرافتون مخصوصا" شریکتون بی توجهی نکنید.
در ضمن منم بیکار نیستم. هم حسابدارم هم مسئول سفارشات و هم سالاد و ترشی ها و زیتونا با منه.
الانم به جای یکه به دو کردن با من بهتره برید دنبال موتور بگردید.
یعنی دوست داشتم سرمو بکوبم به دیوار. ببین یه فیلم چه جوری من و برده زر خرید این دختره کرده بود. حیف که ازم امضا داشت وگرنه می دونستم چی کارش کنم. دختره سرتق فکر همه جاشم کرده بود. آخر برگه اش نوشته بود در صورتی که من از قرارداد پیروی نکردم اون می تونه ریاست رستوران و به طور کامل به عهده بگیره.
آی دوست داشتم دفترشو پاره کنم که مثل علم جلو چشمم نگیرتش. اما حیف که همون برگه و امضام یه جور مدرک و سند بود.
خوب شده این دختره زنم نیست و فقط شریک کاریمه. ببین برای یه فیلم چه جوری ازم بیگاری می کشیه. اگه زنم بود معلوم نبود به خاطر هر یک دقیقه بی توجهی چی کارم می کرد.
پوفی کردم و به ناچار برگشتم و از رستوران اومدم بیرون که برم دنبال موتور. دختره از قیافه اش شیطنت می بارید.
خدا بخیر کنه این 9 ماه و با این بشر.. یه موتور قراضه از این تعمیر کاره که مغازش بیست قدم جلو تر از رستوران بود خریدم. هن هن کنان آوردم دم رستوران.
خیلی کر و کثیف بود باید حسابی تمیزش می کردم. انقدر روش روغن و گرد و خاک بود که نتونستم بشینم روش و تا اینجا بیام. هر چند همچین فرقی هم نداشت. همین الانشم که تا اینجا آوردم کل هیکلم به گند کشیده شده بود. حیف تیپی که زده بودم.
موتور رو به پشت رستوران بردم تا یه دستی به سر و روش بکشم. اینجوری اصلا قابل استفاده نبود.
شیلنگ آب رو برداشتم و با فشار زیاد گرفتم رو موتور. بیشتر روش روغن بود. روغن هم پاک کردنش مصیبت بود. لامصب با آب پاک نمیشد. با همون دستای خیسی که آب ازش می چکید رفتم بالا تا تاید بیارم. یه سطل کوچیک هم تو آشپزخونه ی بالا بود کارم و راه می انداخت. یه نگاه اجمالی به سر تا پام انداختم.
لباسام که ریده شده بود اما خوب نمیشد نابودشون کنم که. آستین هامو تا آرنج زدم بالا. پاچه هامو هم تا زانوم تا کردم.جون میده با این قیافه برم تو رستوران و جلوی نیکو جولون بدم. هه هه پس می افته.
تو این هوای مزخرف و شرجی جون میده تو فضای باز شلنگ آبو بگیری رو سرت.
به این چیزا فکر می کردم و برای خودم می خندیدم.
با خودم خوش بودم که صدای یه جیغ گوش خراشی دخترونه از تو رستوران بلند شد.
رستوران .. نیکو ... نیکو ...
هول شدم. سطل کف صابون و ول کردم رو زمین و دوییدم سمت رستوران.
خودم رو از در پشتی انداختم تو رستوران ولی کسی نبود.
دوییدم تو آشپزخونه. دستهای کفیمو بالا گرفته بودم و اماده که هر کسی و جلوم دیدم با یه مشت بزنم ناکارش کنم.
در آشپزخونه رو هل دادم و پریدم تو .....
نیکو جلوم ایستاده بود و با وحشت به روبه روش نگاه می کرد. یه دستشو گذاشته بود جلوی دهنش تا از وحشتش کم کنه.
-: چیه؟ چی شده؟ چرا جیغ کشیدی؟؟؟
نیکو یه نگاهی به من کرد و بعد دستش و بلند کرد و به یه نقطه جلوش اشاره کرد.
برگشتم ببینم کی جرات کرده بیاد تو ملک من تا بزنم شل و پلش کنم .....
یا ابولفضل این دیگه کیه؟؟؟
جلو روم یه مرد شکم گنده حدودا" 30-40 ساله بود اما کثیف ... اونقدر که از زور کثیفی سیاه شده بود.
یه کلاه آشپزی کثیف و چرک هم رو سرش بود. از این دمپایی ها که قدیما تو دستشویی ها میذاشتن هم پاش بود. سر و وضعش خیلی نا مرتب بود. لباس هاشم که چه عرض کنم. روپوش تنش بود ولی هیچ نشونه ای از سفیدی تو اون روپوش باقی نمونده بود. هر رنگی بود بجز سفید
صاف ایستادم. اخم کردم. این توده کثیفی تو آشپزخونه من چی کار میکنه؟؟؟
با همون اخمم محکم گفتم: شما کی باشید؟ اینجا چی کار می کنید؟
مرده به حرف اومد:
-: سلام...آقا من یدا... ام.
-: اسمتو نپرسیدم. میگم اینجا چی کار می کنی؟
یدا...: شما باید آقا مهداد باشید؟
ابروهام پرید بالا. نیکو برگشت و بهم یه نگاه متعجب انداخت.
-: اسم منو از کجا می دونی؟
لبخندی زد که دندون های نامرتبش معلوم شد و گفت: من آشپز اینجام... آقا منصور و خسرو خان منو میشناسن... بهم گفته بودن چند روزی رستوران تعطیله منم رفته بودم ولایت خودمون...امروز برگشتم. یکسالی میشه اینجا هستم همین جا هم زندگی میکنم...
نیشام نفس راحتی کشید... انگار خیالش راحت شد طرف دزدی چیزی نیست... این آشپز اینجا بود؟ واویلا چه شود...
یهو به خودم اومدم.
با تعجب برگشتم سمت یدا... و گفت: گفتی کجا زندگی می کنی؟؟؟
یدا...: همین جا ...
با دست به تخت بزرگ توی آشپزخونه اشاره کرد.
نیکو با وحشت گفت: چی ؟؟؟؟
حق داشت بدبخت. یه گوله کثیفی توی آشپزخونه واقعا" وحشت آور بود.
یاد روز اولی افتادم که با کارگرا اومده بودیم رستوران و تمیز کنیم. یه توده چرب و سیاه رو تخت خوابیده بود که مگس دور و برش بود. نکنه همین یدا.. بوده باشه. اونقدر اون روز کار داشتم که به کل این موضوع و فراموش کردم.
سر بلند کردم و گفتم: ببینم .. اون روز که کارگر آورده بودم تو اینجا خواب بودی درسته؟؟
یدا...: بله آقا همین جا رو تخت خوابیده بودم.
-: پس کی رفتی که من ندیدمت؟
یدا...: راستش آقا از بیرون سر و صدا اومد منم از خواب پریدم. دیدم خالا که بیدار شدم بهتره راه بی افتم برم ولایت. این بود که ساکمو برداشتم و از در پشتی رفتم بیرون.
اخمم بیشتر شد. مرتیکه به خودش زحمت نداد همون روز خودشو معرفی کنه که ما الان این جوری شوکه نشیم.
یدا.. انگار متوجه شد که جفتمون از حضورش ناراحت و ناراضی هستیم. برای همینم دست پاچه تندی اضافه کرد.
یدا...: از وقتی از شهرمون اومدم جایی رو نداشتم آقا منصور بهم اینجا هم جا داد و هم کار تا بتونم خرجم و در بیارم. الانم برگشتم تا براتون آشپزی کنم.
صدای نیکو باعث شد بهش نگاه کنم با اخم به یدا.. نگاه می کرد و دماغشم چین داده بود انگار چندشش میشد حتی بهش نگاه کنه.
نیکو: ما نمیتونیم همینطوری به شما اجازه کار بدیم اونم با این شکل و شمایل.
اشاره ای به سر و وضع یدا... کرد. دوباره یه نگاه منزجر بهش انداخت و گفت: قبل هر کاری بهتره برید خودتون و بشورید و یه هموم 4 ساعتع برید. خیلی ناجورین. بعدم اگه یکم وضعتون بهتر شد باید یه تست غذا هم ازتون بگیریم. من نیم دونم شما قبلن برای چه جور آدمهایی غذا درست می کردین اما ما این همه خرج اینجا نکردیم که غذای ناجور بدیم دست ملت. پس تا امتحانتون نکنیم از جا و کار خبری نیست. تا فردا می تونید بمونید. فردا غذا درست می کنید و ماتست می کنیم اگه بتونیسد راضیمون کنید می تونید ...
دوباره با نارضایتی و انزجار به تخت نگاه کرد و با دست اشاره کرد و گفت: می تونید اینجا بمونید.
این و گفت و برگشت به من نگاه کرد. منم با نظرش موافق بودم. هر چیزی که لازم بود و گفت. دیگه چیزی نمونده بود.
به یدا... نگاه کردم. منتظر تایید من بود.
من: منم با خانم موافقم تا امتحانت نکنیم نیم تونیم بگیم که می تونی بمونی یا نه.
راستی کارت بهداشت داری؟؟؟
یدا.. به تته پته افتاد و با سر پایین افتاده گفت: نه آقا ندارم.
اخم کردم و گفتم: همین فردا میری آزمایش میدی. بدون کارت حتی اگه بهترین آشپزم باشی نگهت نمی داریم.
یدا.. که همه امیدش به من بود یهو بادش خوابید و نا امید سرش و انداخت پایین و یه چشمی گفت.
مرده چه انتظاری از من داشت؟ خیلی خوش خیال بود که فکر می کرد با این سر و شکلش با روی باز ازش استقبال می کنیم.
نیکو چرخید و بی حرف از آشپزخونه رفت بیرون. منم دیگه کاری اینجا نداشتم. منم از آشپزخونه رفتم بیرون که برم به شستن موتورم برسم.
نیشام




جلوی آینه از قیافه خودم مطمئن شدم...به خودم یه چشمک زدم و راه افتادم ... باید میرفتم ببینم این یدا..خان چه گلی به سرمون میزنه ... حالا خدا کنه دست پختش برعکس سرو وضعش خوب باشه...
یهو یه فاجعه تو مخم راه پیدا کرد.
اگه این دست پختش خوب نباشه و همه اش کثیف کاری کنه فردا ما چیکار کنیم؟؟
حالا خدا رو شکر که کارت بهداشت و تونسته بود بگیره و آلودگی مالودگی نداشت. همین مونده بود که با اون لباسا و سر و صورت چرکول انگل منگلم داشته باشه.
از پله ها به پایین سرازیر شدم. دیدم آشپز محترم درحال آشپزی هستن. چه با عشق هم آشپزی میکنه. انگار فقط برای اینکار زنده است. دیدم داره زیر لب یه چیزی هم زمزمه میکنه. یکم نزدیک تر رفتم، تونستم صداش رو بشنوم. داشت یکی از آهنگ های کوچه بازاری قدیمی رو میخوند.
سپیده دم اومد و وقت رفتن
حرفی نداریم ما برای گفتن
حرفی که بوده بین ما تموم شد
این جا برام نیست دیگه جای موندن
من میرم از زندگی تو بیرون
یادت باشه خونمو کردی ویرون
خونمو کردی ویرون
چه صدای قشنگی هم داشت. نگاهی به سرو وضعش کردم. واقعا کثیف بود. اگه اینجا رستوران منِ پس باید مثل یه آشپز واقعی بگرده.
اه اه بدم میاد. اول از همه باید برای این یه دست لباس بخرم که مثل این خونه به دوشای چرک و چیل نباشه. آدم باید رغبت بکنه غذاشو بخوره یا نه؟
خواستم برم بالا مانتو بپوشم و برم خرید. آخه یه تیشرت آستین دار بلند تنم کرده بودم. به درد بازار و خرید نمی خورد. همین مغازه می پوشیدم خوب بود. اما یاد قرارداد افتادم که با اون پسره نوشتم. وظیفه اون بود همچین چیزایی بخره. به من ربطی نداشت.
از الان بخوام کوتاه بیام فردا نمی تونم حرفم و به کرسی بشونم. دیگه تره هم برام خورد نمی کنه.
راستی فامیلیه اورانگوتان چی بود؟؟ اسم کوچیکش که متین بود. فامیلیش رو یادم رفت. وای الان که نمیتونم برم بهش بگم وای متین جون میشه بری برام خرید؟
خب بهتره به همون آقا متین قناعت کنم.
برگشتم واز همون پله هایی که چند دقیقه پیش پایین اومده بودم رفتم بالا. توی حال که حضور نداشت. به سمت اتاقش رفتم. در زدم. کسی جواب نداد.
حالا هی میخوام مبادی آداب باشم بقیه نمیزارن. یه بار دیگه در زدم. بازم کسی جواب نداد به جهنم.
انگار کسی اون تو نبود. اما محض حصول اطمینان از زنده بودنش در رو باز کردم. با دیدن صحنه ایی که روبه روم بود خشک شدم.
خدایا چشم و گوشم به باد رفت. بخدا من هیز نبودم اما خب این چرا اینجوری نشسته بود و آهنگ گوش میکرد؟؟؟میمیردی حالا یه بلوزی پیراهنی چیزی تنت می کردی بعد اون بی صاحاب هنزفریتو تو گوشت می زاشتی؟؟؟ معلوم نیست صدای آهنگ و چقدر تخته کرده که نشنید در زدم.
گیج و مات داشتم به بالا تنه لختش نگاه می کردم. برام عجیب بود که چه جوری این پسر انقده ماهیچه داره؟؟؟ از همین جام که نگاه می کردی انگاری یه بدن داره سنگ ....
یهو به خودم اومدم و چشمهامو درویش کردم و پشتمو کردم بهش.
با مشت کوبیدم به در اونقدر کوبیدم تا متوجه بشه. وقتی صدای تختش و شنیدم فهمیدم که یه تکونی به خودش داده و احتمالا" فهمیده من اینجام. از رو شونه ام آروم یه نگاه ریز به پشتم کردم که دیدم بلند شده و تندی تیشرتش و برداشته داره میکنه تو کله اش.
سرد و محکم گفتم: بیاید تو حال کارتون دارم.
سریع از اتاق اومدم بیرون. والله خسرو من و هیز بار نیاورد. هرچی هست زیر سر خود اورانگوتانشه! می خواست انقده هیکلش عجیب نباشه. هر چند از اون قد و قواره اش باید می فهمیدم از این زپرتی ها نیست.
حدود پنج دقیقه گذشت. روی مبل نشسته بودم که متین خوش هیکل شرف یاب شدن.( خوب هیکلش خوب بود دیگه دروغ بگم ?بگم نبود؟؟؟)
ازجام تکون نخوردم. زیر چشمی نگاهی بهش انداختم. پررو پررو اومده بغل من نشست. بی حیای لخت!
متین خیلی خونسرد و بی تفاوت گفت: امری داشتید؟
سعی کردم مثل خودش خونسرد باشم و به روی خودم نیارم که لخت دیدمش.
من: بله... الان باید برید برای آشپز پیشبند و کلاه تمیز و سفید رنگ بگیرید یه لیست خریدم دارم که باید انجام بدید.
یه تای ابروش رو بالا فرستاد و گفت: چرا من؟
مثل خودش یه ابرومو بردم بالا و گفتم: پس کی؟؟ وظیفه شماست انتظار که ندارید من برم؟
اخم کرد و گفت: کی گفته وظیفه منه؟؟؟
یه لبخند بدجنس زدم و گفتم: تو قرارداد نوشته می خواید دوباره بیارم بخونیدش؟؟؟
نفسش رو با عصبانیت بیرون داد گفت: نخیر لازم نیست.
لبخند خبیثم گشاد تر شد.
من: خوب می تونید برید دیگه.
منتظر بودم که بره اما از جاش تکون نخورد.
منتظر نگاش کردم.
صاف بهم نگاه کرد و گفت: فکر کنم وقتی با هم تو یه خونه زندگی می کنیم داشتن حریم خصوصی خیلی مهمه. پس اگه من آتیشم گرفتم تا صداتون نکردم یا بهتون اجازه ندادم وارد اتاقم نشید.
فکم افتاد. پسره پرو ... رسما" به من گفت: فضولی .. نه دیگه حرفش همین معنی و داشت. یعنی که چی فکر کرده من بی اجازه سرک می کشم تو اتاقش؟؟؟
با حرص گفتم: ولی من کارتون ...
اومدم بگم داشتم که حرفمو قیچی کرد و گفت: عرض کردم حتی اگه من آتیش گرفتم هم حق ندارید بیاید تو اتاقم.
فکم منقبض شد. دندونامو رو هم فشار می دادم. دلم می خواست با مشت بکوبم تو صورتش.
با یه لبخند مسخره از جاش بلند شد و مسخره گفت: فعلا" ...
خیلی دوست داشتم جوابشو بدم اما چی می گفتم؟؟؟ تلافیشو سرت در میارم غول بیابونی.


با حرص از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و هر چی حرص داشتم سر بالشت بدبختم خالی کردم.مهداد



از صبح تا به حال انقدر هوا گرم بود که احساس کردم دارم می پزم.
فکر کنم کولر اینجا خرابه ...اه خرج تعمیر کولر هم به هزینه ها اضافه شد. دیدم همینجوری بخوام اینجا دراز بکشم گرما زده میشم. تحمل گرما رو نداشتم. بلند شدم رفتم یه دوش آب سرد گرفتم و برگشتم. خودمو خشک کردم. موهامم گذاشتم که خیس بمونه یکم خنک شم. شلوار جینمو پام کردم و بی خیال تیشرت شدم. شلوارم برای این پوشیدم که نکنه یه وقت کاری پیش بیاد. اصولا" عادت نداشتم تو اتاقم تیشرت تنم کنم. این جوری راحت تر بودم. حوصله امم عجیب سر رفته بود. گوشیمو درآوردم و هندزفریشو زدم بهش و صدای آهنگ و زیاد کردم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو حس. تو حس آهنگ بودم که صدای گرومپ گرومپی شنیدم. خدایا یعنی زلزله اومده؟ ولی چرا فقط آوار داره بدون زمین لرزه؟؟؟ سریع صاف نشستم و گوشیو از گوشم برداشتم و سرمو چرخوندم. نیکو خانم جلوی در ایستاده بود. پشت به اتاق و با مشت می کوبید به در.
بدبخت در اتاقم. جیگرم برای در اتاقم کباب شد که زیر مشت و لگدای نیکو داشت جون می داد. از طرفی هم خنده ام گرفته بود. این فسقلی با چه جون و قدرتی می تونه انقدر محکم بکوبه به در؟؟؟ از جام بلند شدم و تیشرتمو از رو لبه تخت برداشتم پوشیدم. صدای کوبش در قطع شد و صدای نیکو بلند شد. نیکو: بیاید تو حال کارتون دارم. این و گفت و سریع از اتاق رفت بیرون. خنده ام گرفت. این دختر چقده پرروئه. دیگهع تو خونه هم دستور میده.
از قصد گذاشتم یه 5 دقیقه بگذره و بعد برم بیرون. رفتم تو حال. رو یه مبل دو نفره نشسته بود.
بزار یکم اذیتش کنم.
از عمد رفتم کنارش نشستم. تعجب کرد. یه جورایی هم بهم چشم غره رفت. به زور جلوی خنده امو گرفتم. خونسرد و بی تفاوت گفتم: امری داشتید؟
نیکو یه نگاهی بهم کرد و گفت: بله... الان باید برید برای آشپز پیشبند و کلاه تمیز و سفید رنگ بگیرید یه لیست خریدم دارم که باید انجام بدید.
بله؟؟؟ من برم؟؟؟؟ چرا اون وقت؟؟ حالا رفتن مسئله ای نیست اما چرا خودش نمیره؟؟؟ یه ابرومو فرستادم بالا و گفتم: چرا من؟
نیکو هم یه ابروشو برد بالا و گفت: پس کی؟؟ وظیفه شماست انتظار که ندارید من برم؟ اخم کردم و گفتم: کی گفته وظیفه منه؟؟؟ یه لبخند خبیث زد. واقعا" می تونم بگم لبخندش خیلی معنیها داشت. گفت: تو قرارداد نوشته می خواید دوباره بیارم بخونیدش؟؟؟
نفسمو رو با عصبانیت بیرون دادم. اه اینم مارو کشت با این قرار داد بمیرمم دیگه فیلم نگاه نمی کنم. لبخند خطرناکش گشاد تر شد. واقعا" باید از این لبخند ترسید. معلوم نیست تا کی می خواد اون قرار داد و پیرهن عثمون کنه برام. این تازه اولشه. تقصیر خودمه خیلی زود کوتاه اومدم داره سواستفاده می کنه.
نیکو: خوب می تونید برید دیگه. منتظر بود که برم اما از جام تکون نخوردم. یعنی من حال این فسقلیو نگیرم مهداد متین نیستم. یکم زل زل نگاش کردم. اونم منتظر نگام کرد. زل زدم تو چشمهاش و گفتم: فکر کنم وقتی با هم تو یه خونه زندگی می کنیم داشتن حریم خصوصی خیلی مهمه. پس اگه من آتیشم گرفتم تا صداتون نکردم یا بهتون اجازه ندادم وارد اتاقم نشید. با دقت بهش نگاه کردم. تو جاش خشک شد. لبخند بدجنسش رفت و دهنش یکم باز موند. ناباور نگام کرد. انتظار یه همچین حرفی و ازم نداشت. دوست داشتم بخندم اما اگه می خندیدم پرو میشد. فقط زل زدم بهش. نمی خواستم یه حرکتشم از دستم در بره. داشت حرص می خورد. حرصی گفت: ولی من کارتون ... خونسرد و آروم پریدم وسط حرفش و گفتم: عرض کردم حتی اگه من آتیش گرفتم هم حق ندارید بیاید تو اتاقم. چقدر وقتی حرص می خوره با مزه میشه.
فکش از حرص تکونی خورد.
خوب خانم کوچولو من که می خواستم کاری به کارت نداشته باشم و محترمانه با هم کار کنیم خودت نزاشتی. خودت اومدی و با اون قرارداد مسخره سر جنگ و باز کردی. پس تقصیر خودته من بی گناهم. خوب دیگه زیادی حرص خورده. یه لبخند کج زدم و از جام بلند شدم و گفتم: فعلا" ... از خونه اومدم بیرون. سوار ماشین شدم. ماشین و روشن کردم و راه افتادم. از جلوی رستوران که گذشتم پقی زدم زیر خنده. وای که یاد قیافه حرصی نیکو هم که می افتاتم می ترکم از خنده. دختره بامزه ای بود.نیشام



از جام بلند شدم. یه دستی به لباسام کشیدم. که چی من نشستم اینجا برای خودم حرص می خورم؟؟؟

چرا اصلا" من حرص بخورم؟ باید این پسره رو حرص بدم. بی تربیت بی فرهنگ.

رفتم یه مانتوتنم کردم و شالم رو سرم کردم و خیلی شیک و خوشکل رفتم تو رستوران و نشستم پشت میزم. حوصله ام سر رفته بود. یه آهنگ گذاشتم و صداش و زیاد کردم که صدای تخ و توخ و آواز این حاجی و نشنوم بره رو اعصابم.

کامپیوتر و روشن کردم و اسپایدر و آوردم و با هیجان شروع کردم به بازی. صدای جفت و جور شدن این کارتا انقده باحال بود که آدم خوشش میومد. منم که دلم نمیومد صدا رو کم کنم.

نمی دونم چقدر بازی کردم فقط با باز شدن صدای در به خودم اومدم. یه دونه از این آویز زنگیا نصب کرده بودم بالای در رستوران که هر کی وارد میشه جرینگ جرینگ کنه. وقتی در باز میشد بهش میخورد. هم صداش قشنگ بود هم می فهمیدی یکی اومده.

سرمو بلند کردم دیدم این پسره متین برگشته دستشم پر وسیله است. اصلا" به روی خودم نیاوردم که برم مثلا" کمکش کنم. دوباره کله امو کردم تو کامپیوتر. برای اینکه متین بره تو آشپزخونه باید میومد از پشت سر من رد می شد.

کله ام تو کامپیوتر بود که احساس کردم یکی کنارم ایستاده و داره نفسهای صدا دار می کشه نمی دونم چرا اون لحظه یاد این گاو وحشیها افتادم تو این گاو بازیها که از دماغشون بخار بیرون میومد.

برگشتم دیدم داره با حرص نگام می کنه .

وا این چشه؟؟؟ با استفهام نگاش کردم.

با حرص و دندونایی که روی هم فشار می داد گفت: نیکو خانم میشه لطف کنید و صندلیتون و تکون بدید که من رد شم؟؟؟

صندلی بتکونم؟؟؟ چرا؟؟؟

برگشتم به صندلیم نگاه کردم که صدای متین رفت بالا.

متین: دِه دختر تکون بخور دستم شکست.

تازه به خودم اومدم و منظورش و فهمیدم. سریع صندلیمو کشیدم جلو سمت میزم. متینم با حرص پوفی کرد و کجکی از پشتم رد شد. متین که رفت نیشم خود به خود شل شد.

قربون خدا برم که ناخواسته خودش امکانات تلافی و جور می کنه. پسره خوب داشت حرص می خوردا.

چی میگن این پسرا؟؟؟

آهان عصبانی که میشی خوشگل تر میشی متین جون.

باز واسه خودم ریز خندیدم.

صدای حاجی اومد و گفت: غذا حاضره.

آخ جون وای چقدر گشنم بود ایول غذا.

بلند شدم رفتم تو آشپزخونه یه ذره از همه چیز کشیدم.

یه بشقاب برنج یه گوشه اش قورمه ریختم یه گوشه اش قیمه ریختم یه گوشش مرغ زرشک پلو یه ورش کوبیده اون وسطشم جوجه گذاشتم. دیگه برنج معلوم نبود. اینجور که معلوم بود انقدر غذا ها قرار بود قاطی پاتی بشه که مزه هاشون رو نفهمم.

رفتم یه نوشابه خانواده باز کردم و یه لیوان ازش برای خودم ریختم و رفتم تو سالن پشت یکی از میزها نشستم. متین هم مثل من غذا کشید و اومد کنارم نشست. اول از جوجه و کوبیده شروع کردم. نه خوب بود انگار. رفتم سراغ مرغ و خورشتا و برنج نه انگاری خوب بود واقعا" .

سرمو بلند کردم و به متین نگاه کردم. اونم انگار بدش نیومده بود.

حاجی بالا سرمون منتظر ایستاده بود.

سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. بازم چشمم به لباسهای چرک و چیلش افتاد. بازم حالم بد شد.

یه اخمی کردم و گفتم: حاجی غذاتون خوبه فقط خورشتاتون یکم روغنش زیاده. اونم درست میشه.

ولی از الان بگما با این لباسها تو آشپزخونه نمیرید. آقای متین لطف کردن براتون لباس خریدن. با لباسای تمیز تو آشپزخونه می گردین.

آدم باید دلش بکشه این غذا رو بخوره یا نه؟؟؟

برگشتم دیدم متین متعجب داره نگام میکنه.

با ابرو اشاره کردم که یعنی چیه؟؟ اونم شونه انداخت بالا که هیچی.

من که می دونم دردت چیه. تعجب کرده بهش گفتم آقای متین. درسته که برات زیاده اما هر چی باشی تو رستوران حرمت شراکت و باید حفظ کرد اونقدرهام بی ادب نیستم. اگه من احترامت و نگه ندارم که دیگه آشپز و پیکم برات تره خورد نمی کنن و طبیعتا" بلعکس.

بی توجه به حاجی و متین رفتم نشستم پشت میز و دوباره بازیم و شروع کردم.
نیشام




متین مثل یه پسر خوب وظیفه اش رو انجام داده بود و هر چی براش لیست کرده بودم خرید. وقتی به کلم بنفش ها نگاه کردم غصه ام گرفت. کی میخواد اینا رو خورد کنه آخه.
آستین هامو بالا زدم و مشغول شدم. بزرگترین چاقویی که داشتیم رو با چاقو تیز کن تیز کردم و دست هام و چاقو رو شستم و رو تخت تو آشپزخونه نشستم. کلم ها رو روی تخته گوشت خورد میکردم و بخاطر حجم زیادش میریختم تو مجمعی که کنارم گذاشته بودم . هر چی خورد میکردم هم تموم نمیشد که. هر چی سرعتم رو بیشتر میکردم انگار کلم ها بیشتر میشدن. به غلط کردن افتاده بودم دیگه. زیر لب غر میزدم و کار میکردم.
-ای خدا آخه نمیشد یه دستگاهی چیزی الان اینجا بود اینا رو خورد می کرد؟ دستای خوشگل من گناه دارن خسته میشن آخه.
آخرین کلم هم داشت تموم میشد که یهو دستم رفت زیر چاقو.
جیغ خفیفی کشیدم و سریع دستم رو کردم تو دهنم. اشک تو چشم هام جمع شده بود. داغی یه قطره رو رو گونم حس کردم.
انگشتم میسوخت. زخمم عمیق نبود ولی خیلی میسوخت. هرچی گشتم تو اون خراب شده چسب زخم پیدا نکردم.
منم از این رستوران چه توقعاتی داشتم . ظاهرش مرتب شده بود ولی قرار نبود همه چیز دم دستم باشه که.
مطمئن نبودم تو کیفم چسب زخم باشه ولی کلم ها رو همونطور ول کردم و رفتم بالا.
با یه دست که کاری نمیشد کرد. حرصی کیفم و سر و ته کردم و هر چی توش بود و ریختم پایین و پاش نشستم. بعد کلی گشتن بالاخره یه چسب زخم پیدا کردم و سریع گذاشتمش رو زخمم.
هنوز انگشتم میسوخت ولی سعی کردم اونطوری نکنم تو دهنم ولی مگه میشد؟ همونطوری با چسب زخم کردم تو دهنم.
یه جورایی احساس می کردم این ریختی دردش کم میشه و شایدم خوب. خل بودم ، اما عادتم بود دیگه چه میشد کرد. تا دستم می برید زرت می بردمش تو دهنم و تفیش می کردم. اه چقده من کثیفم.
انگشتم مزه کلم می داد.....
همیشه از بریدن دستم بیزار بودم. آخه یعنی چی دست آدم ببره.
رفتم پایین و بقیه کارها رو یه دستی انجام دادم. تا تونستم تو کلم ها نمک ریختم. وای وای اگه نمکها رو انگشتم می ریخت ... بلا به دور....
مثل فلج ها یا کسایی که دستشون شکسته دستمو 6 متر اون طرف تر از خودم نگه داشته بودم که نکنه یه وقت نمکی، سرکه ای چیزی روش بریزه .
کلمها رو نمک زدم. شور شور...انقدر دوست داشتم شور بشه. مامانی خدا بیامرز هر وقت درست میکرد انقدر می ایستادم پیشش تا نمک بریزه منم ناخنک بزنم به ترشی...بخاطر همینم طرز درست کردنش رو یاد گرفتم....
انقدر از ترشی هنوز آماده نشده خوردم تا سیر شدم و ریختم تو دبه ای که پسره خریده بود...کل سرکه رو هم خالی کردم توش و به خودم لبخند زدم.
-آفرین نیشام خانم کارت درسته ببین چه کردی دختر.
کاهو ها رو تنهایی شستم و گذاشتم آبش بره. تو سبد مرتب چیدمشون. گوجه ها رو هم شستم. آماده شده بودن برای خورد کردن.
گوجه ها رو با سلیقه و یک اندازه حلقه حلقه کردم...پوست خیار ها رو هم کندم و حلقه حلقه کردم.
ماشاا... خیار نبود که هرکدوم اندازه یه خربزه بود. نمیدونم این پسره تا حالا خرید نکرده که بلد نیست. آخه خیار به این بزرگی به چه دردم می خوره. درسته به اینا میگن خیار سالادی ولی خوب انقدر گنده هم خوب نیست دیگه.
کاهو ها رو تو یه ظرف خورد کردم و خیار ها رو هم حلقه حلقه کردم. تو هر ظرف یکبار مصرف یه مشت کاهو می ریختم و دوتا گوجه و دوتا خیار میذاشتم روش. بعدا" هویجش رو هم رنده می کردم میریختم روش. آخه شلوغ شده بود هویج رو به یه وقت دیگه موکول کردم.
روز قبل تا تونستم پیش این محلیا تبلیغ این رستورانمون رو کردم. نمیدونم این زبون رو از کجا آورده بودم که همینطور مثل بلبل حرف میزدم. گوینده تلوزیون میشدم هم خوب بودا. تازه کشف استعداد کرد بودم.
تو روستا دم خونه ها میرفتم و یکی از آگهی هایی که برای رستوران چاپ کرده بودم و بهشون میدادم.
تو سوپری با چند تا خانم آشنا شدم. یکی از اون خانمها که جوون تر بود با مهربونی باهام حرف زد.
باهاش گرم گرفتم یکم از مسیر و باهام اومد و منم در مورد رستوران باهاش حرف زدم. اسمش نازگل بود.
بهش گفتم دنبال یه پیک برای رستوران می گردیم. اونم گفت شوهرش بی کاره و موتور سواری هم بلده.
منم خوشحال بهش گفتم فردا بیاد رستوران تا ببینیمش و باهاش حرف بزنیم.
پیکمونم جور شد. خدا رو شکر.
به متین گفته بودم زیتون کیلویی بگیره که خودم تو ظرفهای کوچیک بسته بندیش کنم.
زیتونا رو هم جا کردم. بعدش زیتونها و سالاد ها رو بردم خوشگل و تو دید تو یخچال چیدم.
هر کی از در وارد میشد چشمش به این یخچاله می خورد آب از لب و لوچه اش آویزون میشد.
درسته که اینجا وسط جاده است اما خوب همه چیز باید خوب باشه.
دلم نمیاد به بهانه اینکه رستوران وسط جاده است و یا مسافرا میان و یا کارگرا همین جور یلخی کارها رو انجام بدم. بی دقت و بی توجه.
نمیشه که. خودم باید از کارم راضی باشم یا نه؟؟؟
کارم تموم شده بود. یادم افتاد رستوران اصلا اسم نداره. باید یه فکری هم به حال رستوران بیچاره میکردیم بی نام و نشون که نمیشد آخه.
اون تبلیغهایی هم که به محلیها داده بودم فقط در حد 4 صفحه پرینت غذا و آدرس رستوران و قیمت غذاها بود.
باید با متین حرف می زدم. اصلا" قبل ما این رستوران اسمش چی بود؟؟؟؟
رستوران که تابلو نداشت. شیشه هاشم اونقدر کثیف بود که هر چی روش نوشته بودن به مرور زمان پاک شده بود.
باید با متین مشورت می کردم. هر چی باشه اونم شریکم بود نمیشد که بی مشورت با اون کارها رو بکنم.
درسته که تحویلش نمی گرفتم اما دلم نمی خواست بعدا" خِرمو بچسبه.
مهداد




نایلون به دست وارد رستوران شدم. این نیکو هم منو با خر بارکش اشتباه گرفته.
هر روز هر روز یه لیست بلند بالا بهم میده برای خرید. من نمی دونم هنوز رستوران باز نشده این ریزه کاریاش چیه؟؟؟
الان که این جوریه وای به حال وقتی که رستوران باز بشه. چقده اینجا خرج گذاشته رو دستم. خدا کنه با این همه هزینه حداقل بتونیم در بیاریم و جبران کنیم هر چی خرج کردیم و.
از در وارد شدم.
نیکو طبق معمول این چند روزه پای کامپیوتر نشسته و حتما" داره بازی می کنه.
این دختره هم خسته نمیشه با این بازی کردنش؟؟؟
من نمی دونم جا به جا کردن 4 تا کارت چه لذتی داره که نیکو این جوری غرق کامپیوتر میشه.
اه حالا باید سر تکون دادن صندلیش بازم حرص بخورم.
من و به این گندگی نمی بینه. نمیکنه یه تکونی به خودش و صندلیش بده تا راحت رد بشم. مجبورم هر بار حرص بخورم و کبود بشم تا خانم رضایت بده یه کوچولو جا به جا بشه. منم پرس شده از پشت صندلیش رد بشم. یعنی دوست داشتم خودش و همراه صندلی کارت پستال کنم بزارم زیر شیشه ی میز.
رسیدم به صندلی نیکو و اومدم دهن باز کنم که با کمال تعجب خودش صندلیش و کشید جلو و یه سلامی کرد و دوباره مشغول بازی شد.
منم دهن باز یادم رفت اصلا" رد بشم. نیکو و توجه ... محاله ....
یکم خیره خیره نگاش کردم. به خودم اومدم دیدم دستهام داره کنده میشه. هر چند این نایلونای خرید در برابر وزنه هایی که تو باشگاه می زدم چیزی نبودن اما دسته های نایلون خرید مثل سیم کف دستمو و انگشتامو می برن.
برای همینم تحملشونو ندارم. تندی از پشت نیکو رد شدم و رفتم تو آشپزخونه. یدا... خان رو تختش ولو بود و خواب...
با حرص پوفی کشیدم. این مردک هم که تا وقت گیر میاره می خوابه. اه کفرمو در میاره. کم کم داره فاز و نولم و قاطی میکنه.
درسته که غذاش بد .... نیست اما خیلی تنبله. خیلی از خیلی بیشتر .. مخصوصا" که هم خودش کثیفه هم کثیف و شلخته کار میکنه.
لباسی که دیروز بهش دادم و امروز چرک خالی کرده. موقع گوشت و مرغ خورد کردن همه لباسش و زد چوبه ای میکنه.
همچین با ساتور به جون این مرغها و گوشتا می افته که هزار تیکه میشن و به لباسش می پاشن.
باید بگم لباسش و بشوره. بدم میاد مرد ... انقدر کثیف .... بی خود نیست تنها زندگی می کنه.
نایلون ها رو گذاشتم یه گوشه و بی حوصله از آشپزخونه رفتم بیرون. رفتم سمت یخچال و یه بطری آب معدنی کوچیک برداشتم و سر کشیدم.
جیگرم حال اومد چقده تشنه ام بود.
بطری آب و یه نفس تموم کردم. دستمو همراه بطری آوردم پایین. چشمم افتاد به دهن باز و چشمهای متعجب نیکو.
این چرا این ریختی شده؟؟؟؟ به چی داره نگا نگا می کنه؟
وقتی دید دارم نگاش می کنم چند بار پلک زد. یهو سرفه کرد و روشو برگردوند وبا یه اخم ریز گفت: ببخشید آقا متین می خواستم ازتون یه چیزی بپرسم.
رفتم جلو تر و تکیه دادم به یخچالی که بغل میزش بود و بهش خیره شدم و منتظر که سوالشو بپرسه.
سرش و بلند کرد و بهم نگاه کرد و گفت: شما می دونید اسم این رستوران چی بوده؟
ابروهام پرید بالا. اسمش چی بوده؟ خوب رستوران بود دیگه .. منظورش چیه؟
وقتی دید منظورش و نفهمیدم گفت: بینم شما تراکت سفارش دادید؟ باید برای رستوران اسم انتخاب کنیم. بدون اسم که نمیشه.
ابروهام دوباره پرید بالا. یه لبخند زدم و گفتم: رستوران اسم داره. یعنی همون موقع که رفتم برای تراکتها و تابلو فهمیدم اسم نداره. بی اسمم نمیشد نه تابلو سفارش داد نه تراکت.
برای همینم همون جا یه اسم براش انتخاب کردم.
اخماش رفت تو هم. دلخور گفت: اسم انتخاب کردین؟ تنهایی؟
یکم نگاش کردم. خوب نبودش که اون موقع من ازش نظر بخوام. شمارشم که ندارم. دلخور میشه چرا؟ حالا همچین میگه تنهایی انگار یم خواستم فیل هوا کنم یه اسم ناقابل که بیشتر نبود. نیاز به لشگر کشی هم نبود.
دلخور گفت: حالا اسمش و چی گذاشتین؟ من: اسمش و گذاشتم اهورا ....
ابروهاش از تعجب رفت بالا و تو موهاش گم شد.
ناباور گفت: اهورا .....
نمی دونم چرا از اهورا گفتنش حرصم گرفت.
تکیه امو از یخچال برداشتم و با اخم گفتم: بله اهورا.. مشکلی دارید؟ یه اسم اصیل ایرانیه ... چیه؟ بده؟ در هر حال کاریش نمیشه کرد من سفارش دادم رفت.
با تعجب بهم نگاه کرد. بعد یکم نگاه متعجب لبهاشو کشید تو دهنش و سرش و انداخت پایین. با یه صدایی که توش خنده موج می زد گفت: من که چیزی نگفتم. خیلی هم خوب بود.
انگار زدن تو گوشم. انتظار نداشتم خوب برخورد کنه. منم یهو وحشی شده بودم. اما این صدای پر خنده اش برای چی بود؟
مشکوک گفتم: دارید می خندید؟
تند سرش و بلند کرد و سعی کرد خنده اش و بخوره و تو همون حالت گفت: نه ....
این نه اش از 100 تا آره بدتر بود.
یه ابرومو فرستادم بالا و با نگاهی که داد می زد خر خودتی نگاش کردم.
تحملش تموم شد و لبهاش از هم باز شدن و خندید.
نیکو: آخه یه جورایی متعصب در مورد اسم گفتید که آدم فکر می کرد برای اسم بچه اتون انقده جبهه گرفتید...
اینو گفت و بی خجالت خندید.
یکم زل زل نگاش کردم و تازه فهمیدم منظورش چیه. راست می گفت خیلی سر اسمه از خودم عکس العمل نشون دادم. سعی کردمو خودمو از تک و تا نندازم. سوتیه رو داده بودم بد ...
آروم گفتم: خوب اهورا قشنگه ...
اینو گفتم و سریع برگشتم برم تو آشپزخونه.
صدای خنده های ریزش و شنیدم. خودمم خنده ام گرفته بود.
با یدا.. تو آشپزخونه بودیم. داشتم سعی می کردم بهش یاد بدم و بفهمونم که تمیزی و بهداشت چیه. که وقتی کار میکنه همه جا رو به گند نکشه. آخرش من از دست این مرد کله امو می کوبم به دیوار.

هر چی من بهش میگم .. انقده حرص می خورم همه تاثیر کلامم 2 ساعته. این 2 ساعت که تموم شد دوباره میشه حاجی شلخته قبل. اه .....

کفریم کرده حسابی.

در حال کل کل با حاجی بودم که صدای یکی و شنیدم که از تو رستوران یاا.. یاا.. می گفت.
با تعجب به یدا.. نگاه کردم که شونه ای به نشونه نمی دونم بالا انداخت.

با تعجب رفتم بیرون و رفتم تو رستوران. از پشت یخچال سرک کشیدم. یه مردی بود حدود 30 ساله یه شلوار پارچه ای گشاد پوشیده بود و یه بلوز مردونه. دستهاشو بهم پیچیده بود و به اطراف نگاه می کرد.

رفتم پشت میز ایستادم و گفتم: بفرمایید امری داشتید؟؟؟

مرد برگشت سمتم و گفت: سلام آقا خوب هستید؟ من علی ام....

اینو گفت و ساکت شد و منتظر به من نگاه کرد. علی هستی که هستی چی کار کنم؟ نکنه انتظار داره بشناسمش؟ نگاه منتظرش که اینو میگفت.

وقتی دید گیج دارم نگاش می کنم خودش شروع کرد و گفت: خانمم چند روز پیش یه خانم شهری دیده بود که برای رستوران دنبال پیک می گشتن. گفتن من بیام اینجا. خانمه فکر کنم ... فکر کنم اسمش ... چی بود اسمش؟؟؟؟ ( یکم فکر کرد و بعد با ذوق گفت ) آهان هاج بود ...

چشمهام از کاسه زد بیرون. هاج کیه؟؟؟؟

مرد که چشمهای منو دید گفت: نه .. نه آقا ببخشید یادم رفت اسمش هاج نبود .. اسم یکی از این زنبورای کارتونی و داشت دیگه .. چی بود اسمش ....

لبمو جمع کردم که جلوی خنده امو بگیرم. با صدایی که توش خنده موج می زد گفتم: نیکو خانم گفتن بیاین؟

پسره خوشحال تو هوا بشکنی زد و گفت: ایول خودشه. نیکو خانم. گفتم اسم زنبوره تو اون کارتونه بودا....

می خواستم اخم کنم اما نمی شد دست خودم نبود. بیشتر از اخم کردن خنده ام می گرفت.

من: بفرما بشین با هم حرف بزنیم. خوب از خودت بگو. الان چی کار می کنی؟

علی: بیکارم آقا.

من: قبل بیکار شدنت چی کار می کردی؟

علی: تو تعمیرگاه کار می کردم. اما دستم آسیب دید نتونستم ادامه بدم.

داشتم به علی در مورد ساعت کار و اینکه صبح ها باید بیاد و تا 4 بعد از ظهر بمونه عصرم از 6 باید باشه تا 10-11 شب حرف می زدیم که در باز شد و نیکو اومد تو.

از همون دم در نگاه کنجکاوش و به علی دوخته بود. داشت می مرد که بفهمه کیه.

نزدیکمون که رسید یه سلامی کرد و با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که این کیه.

یاد زنبوری که علی گفته بود افتادم و بی اختیار لبخند زدم. سریع اومدم جمعش کنم برای همین تند گفتم: علی آقا هستن. برای پیک ....

نیکو سریع روشو برگردوند سمت علی و گفت: شما شوهر نازگل هستین؟

علی که به احترام نیکو بلند شده بود همون جور ایستاده دستهاشو جلوش تو هم قفل کرد و با سر پایین افتاده گفت: بله خانم من علیم شوهر نازگل. اون گفت با شما حرف زده و بیام اینجا برای کار.

نیکو یه لبخند به علی زد و گفت: بله بفرمایید خوشحالم که اومدید.

نیکو به علی لبخند زد؟؟؟ ندیدم به من یا حاجی بخنده. یعنی انقده از علی خوشش اومده؟ یا شایدم از نازگل خوشش اومده که شوهرش و انقده تحویل می گیره.

نیکو بدون هیچ حرفی رفت رو یکی از صندلیهای رستوران نشست و خودش و سرگرم نشون داد. از تو کیفش یه کتاب در آورد. فکر کنم کتاب داستان بود. سرش و کرد تو کتاب یعنی حواسم به خوندنمه نه به شما.

اما حس می کردم که همه حواسش به منو علیه.

خلاصه با علی هماهنگ کردم و به توافق رسیدیم. قرار شد صبح ها تا یکی دو هفته زودتر بیاد که تراکتها رو هم پخش کنه و یکم تبلیغمون و بکنه.

فردا روز موعود بود. همه کارها ردیف شده بود و فردا رستوران و باز می کردیم.

خدا کنه این کارم خوب پیش بره. همه تلاشمو باید بکنم...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد قالب جدید سایت چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1128
  • کل نظرات : 50
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 103
  • آی پی امروز : 82
  • آی پی دیروز : 179
  • بازدید امروز : 319
  • باردید دیروز : 317
  • گوگل امروز : 26
  • گوگل دیروز : 100
  • بازدید هفته : 1,698
  • بازدید ماه : 6,815
  • بازدید سال : 62,412
  • بازدید کلی : 4,078,338