loading...
فیس جوکس| پورتال جامع شامل خبر،سرگرمی،روانشناسی،زناشویی،مد،دکراسیون،آشپزی،پزشکی،رمان
admin بازدید : 466 جمعه 1392/10/06 نظرات (0)

فصل اول

قسمت اول

ببین می دونی ما دو جور منشی داریم تو دوست داری کدومش باشی...؟
یه نگاه به سرتا پای چندش اورِ و کیل مملکت انداختم و گفتم من منظورتون و متوجه نمیشم؟ میشه واضح تر بگین...بعد تو دلم گفتم اخه شکم گنده ی زشت...من از اینجا برم بیرون کلاه که سهله میلیارد میلیارد پولم اینجا بریزه دیگه اینورا پیدام نمیشه...
وکیل: منشی نوع اول : منشی خوبِ که میگه صبح بخیر رئیس... منشی نوع دوم منشیِ خیلی خوب میگه صبح شد رئیس!!!!
وکیل: حالا من نوع دوم و دوست دارم نظرت چیه؟
اول کمی نگاش کردم و سعی داشتم معنی جمله ای که گفت و درک کنم...کم کم چشمام از تعجب گرد شد...پا شدم و مجله ای که دستم بود و کوبیدم تو سرش و گفتم احمق آشغال همچین منشیایی وجود نداره...اینهمه دختر وزن معصوم دارن کار می کنن... تو پستی که میخوای همه رو واسه خودت از نوع دوم فرض کنی یا بسازی... و بعد از اتاقش و بعدم کلا اون واحد زدم بیرون...بیشعور نذاشت دو روز بگذره... بیچاره ما دخترا...بیچاره ما فقیرا...
عمرا اگه دیگه جایی برای منشی شدن می رفتم مگر اینکه طرف مقابلم زن باشه که جایی و پیدا نمی کردم...خیلی گشتم...نبود...
راه خونه و در پیش گرفتم... دیگه توان پیاده رفتن نداشتم..کف پام سوزن سوزن میشد از بس این چند روز پیاده رفت و آمد کردم... تو ایستگاه ایستادم تا اتوبوس بیاد...
همینه سوار شدم...اه به خشکی شانس خاک تو سر بی عرضت دختر...یه دونه جای خالی هم گرفتن... حالا سر پا وایسا هی از این سر اتوبوس برو اونور دوباره برگرد... این زنا هم که یکم مهربونتر واسنمیستن...چسبیدن به میله ول کن قضیه هم نمیشن...حالا من کجا رو بگیرم؟
کلافه پوفی کشیدم و میله های بالا یرم و گرفتم...
ایستگاه آخر که می خواستم پیاده شم احساس می کردم الان دستام از میله آویزون میمونه و من بدون دست میرم بیرون...پدرم درومد... منم که تعادل درست حسابی ندارم...کل اتوبوس میخ من بودن...
تند تند رفتم خونه و مستقیم رفتم شلنگ آب و باز کردم و همینجور گرفتم رو صندلای اسپرتم... بیشعور پسره امروز مسخرم می کرد که دمپایی پشیدم... می خواستم برم بزنم تو سرش و بگم ابله این دمپایی نیست...خو تو تابستون از همین چیزا میپوشن دیگه... آبو بستم و رفتم بالا...مستقیم بدون اینکه لباسم و در بیارم ولو شدم روز زمین و شالم و پرت کردم اونور...
مامان از اتاقش اومد بیرون و گفت: وا دختر چته؟ چرا ولو شدی؟
من: سلام...وای مامان هیچی نگو که دارم میمیرم...تو گرما بخار پز شدم... پدرم درومد...آی مامان دست و پاهام داره از جا در میاد...
مامان: حقته ... تا تو باشی نری دنبال کار...
من: ای بابا مامان به خدا من شرمندتم با این ابراز محبتت... باز خدا رو شکر اندفعه به گورستان ختم نشد...
مامان: بیخیال بیا سر دوزای اینا رو بزن...من باید پیراهن این دختره رو تموم کنم...
من: جان من بیخیال شو مامان... خوب کمتر سفارش بگیر تا بتونی همه رو خودت انجام بدی دیگه...
مامان: اخمی کرد و در حالی که بر میگشت تو اتاق مخصوص خیاطیش گفت... :
مامان: اینهمه کار می گیرم از پس زندگی بر نمیاییم و تو دنبال کاری...کمتر شه چی میشه؟
و بعد رفت تو اتاق...
آهی کشیدم و پا شدم و لباسا م و در آوردم...همونجور گذاشتمشون رو صندلی دوباره غروب میرم دنبال کار دیگه چه میشه کرد... باد کمک خرج مامان شم... بابا کاش یه کار ثابت داشتی دت که تنهامون گذاشتی رفتی حداقل ماهیانه یه حقوق بازنشستگی چیزی هم می گرفتیم...
من: مامان شروین دیر نکرد ؟ هر روز این موقع رسیده بود...
مامان: اومد رفته نخ بخره...
من: مامان هزار بار اون بچه و نفرست دنبال نخ و بشکاف و سوزن...بابا خطر داره...
مامان: بیا این و درست کن ... شروین اومد ناهار بخوریم....
اوه اوه همون...مامان گشنشه که تا من حرف میزنم می خواد خِرخرم و بجواِ... کلا مامان وقتی گشنس عصبی میشه... اونم خفن...
ظرفارو آماده کردم و رفتم مشغول شم با کارای مامان...
...
شروین چرا انقدر دیر کردی؟
شروین: سلام آجی... سر کوچه نداشت رفتم پاساژ جاوید...
من:سلام قربونت برم...خسته نباشی مرد کوچولو...برو لباسات و عوض کن دست و روت و بشور تا من سفره و بندازم...
شروین خنده ای کرد و چشماش برق زد باز معلوم نی چی شده که این وروجک شیطون شد...
سر سفره شروین گفت:
شروین: آجی یه چیز بگم امروز نوبت من بود سفره بندازما... یادت رفت... آجی تر و خدا جمع کن . .. من کلی مشخ دارم...
من: اولا مشخ نه و مشق ... دوما یادم بود سر من کلاه نمیره... عوضش پنج شنبه جمعه با تو...
شوین لب و لچش و جمع کرد و گفت.:
شروین : خیلی بدی...
مامان همونجور که داشت تند تند می خورد گفت:
مامان: بسه چقدر شما دو تا حرف میزنید...
من و شروین از دست مامان که نمی دونست چی بخوره ... خندیدم و بعد مشغول شدیم...
4 سال پیش یه روز بابا رفته بود بالا پشت بوم آنتن و تنظیم کنه که... که افتاد پایین و در جا تموم کرد... اه...آخه چرا انتن لبه ی پشت بودم بود... از اون موقع مامان خیاطی می کرد و خرجمون و در میاور تا اینکه من دیپلم گرفتم...بیشتر از این نمیشد بخونم چون واقعا مامان داشت کمرش شکسته میشد... حالا هم که تقریبا بعد از یه سال دیدم نمی تونم به مامان تو خیاطی کمک کنم با اینکه بلدم اما اصلا دوست ندارم... باید دنبال کار می گشتم و به مامان و برای پیرفت خودمون منم یه پولی در میاوردم... مخصوصا که شروینم بزگ تر میشد... و پیش دبستانی و حالا هم مدرسه... شروین داداشم 7 سالشه... مرد کوچولوی خونمونه... پسر ساکت و مظلومیه و شیطنتی نداره... نمیزارم تو کوچه بره همیشه واسه همین غصه میخوره اخه ما تو محله ی خیلی خوبی نیستیم بچه ها همه فحشای بد میدن... هر چند که می دونم تو مدرسه بدتر از کوچست... اما تر جیح می دم تو کوچه نره ... خوب منم بی کار می گردم که علاف نباشم...!!!!! بیشتر خودم باهاش بازی می کنم...

قسمت دوم

 


امروزم نشد کار پیدا کنم برگشتم به خانومی که از وقتی اومده بود هی داشت غر غر می کرد نگاه کردم...
خانم: چیه ادم ندیدی؟ چرا اونجوری نگاه می کنی؟
زود روم و برگردوندم اوه اوه زنِ امادست خررخه یه نفر و بجواِ من که چیزی نگفتم...
نفهمیدم چی شد که یهو این زن افتاد سر من و چند نفری هم کمکش کردم... وقتی به خودم اومدم که اونا پیاده شدن منم همون ایستگاه باید پیاده میشدم... رفتم پایین اما هر چی گشتم کیف پولم و پیدا نکردم... رفتم جلو و به راننده گفتم...
من: آقا فکر کنم کیف پولم و زدن...
راننده سری تکون داد و در و بست و حرکت کرد...
همونجا بی حرکت موندم... آه یادم رفته بود مامانم گفته بود جدیدا تو اتوبوس دعوا راه میندازن که کیفت و بزننا... لعنتی... اما بیچاره ها.. من همش 4000 هزار تومن تو کیفم بود...به انرژی که صرف کردن نمی ارزید... همینجور وایساده بودم نمی دونستم میخوام چکار کنم واقعا...
ماشینی که کمی جلوتر از من ایستاد توجهم و جلب کرد حالا داشت عقبی میومد...
کنار پای من ترمز کرد من روم به روبه رو بود... برگشتم سمتش غاونم شیشه و آورده بود پایین تا من و دید زد زیر خنده...
من با اخم گفتم: بفرما چیز خنده داری دیدی/؟
پسر که تقریبا 29 ساله میزد...: خانم شما از احد قرقره میرزا اومدی یا انسانای نخستین؟
من: ه ه ه هندونه... بی شخصیت برو حوصله ندارم آقا...
جدی شد و گفت: می تونم کمکتون کنم...؟
من: الان چرا اینجا ایستادین؟
راستش فقط از پشت دیدم مانتوتون پارست خواستم بهتون بگو...
وایییی خدا دیگه بیش از این آبروم و نبر... چقدر وحشی بودن برای چندر غاز پول؟ خوب میومدن خفتم میکردن که بهتر بود...
یکم اینور و اونور نگاه کردم... خیلی از خونه دور بودم اینجام اومده بودم برای کار که نمیشه با این قیافه برم...
دستم و گذاشتم رو در ماشین و خم شدم و خیلی جدی گفتم میشه یه کاری برام انجام بدین؟
مرد: بفرما...
من: میشه من و تا خونه برسونی؟
پسر اخمی کرد و گفت: بکش کنار من اینکاره نیستم...
وای خاک عالم این فکر کرده من می گم تا تو خونه برسون و بََََله... ایش من که اینکاره نیستم چه خودشم تحویل گرفته...
من : نه نه اشتباه کردین... تا توی خونه نمی خواد... تا در خونه باور کنید اونجا کرایتونم میدم... بشینم؟ براتون تعریف می کنم... بعد سرم و انداختتم پایین و دستم و برداشتم و صاف ایستادم... اگه قبلو کرد که میگه بشین ... قبولم نکرد راش و میکشه میره دیگه... نمی دونم چرا به این گفتم می تونستم به یه راننده تاکسی بگم... اما شخصی بهتر بود چون جلوی مسافرای دیگه خجالت میکشیدم...
پسر: بشین... بریم...
وای خیلی خوشحال شدم... پریدم بالا و گفتم بریم... یکم رفته بودیم که گفت خوب بگو...
می خواستم بگم اما بعد از دعوا با اونا حسابی ضعیف شده بودم انرژی نداشتم... تشنمم بود...
من: اول برام یه ساندویچی چیزی بخرید... آب یا دوغم کنارش باشه خیلی تشنمه...
من: این ماشین کولر نداره یه نگاه به ضبطش و اینا انداختم و گفتم: مدلش که بالاست...
و بعد بهش نگاه کردم... وا این چرا نگه داشته و اینجوری من و نگاه می کنه؟ مگه آدم ندیده؟ چشمام و براش لوچ کردم و برگشتم روبه روم ونگاه کردم...
چی و نگاه می کنی آقا:؟ خوب بریم خونمون پولشون و بهتون میدم... شما برید اینایی که گفتمو برام بخرید منم خوردم براتون تعریف می کنم... فقط یه جای ارزون برید من بعدا بتونم پولش و بدم...
خنده ای کرد و گفت... من الان میام... فقط یه دستی به سر و روت بکش...
چقدرم جذاب میشه وقتی میخنده ها...
سوئیچ و ورداشت و رفت در ماشینم قفل کرد... بیشعورِ الدنگ میخواست با این کار بگه من دزدم به منم توهین کنه.... ولش کن بیخیال... حالا اینه از کجا بیارم...
منِ کودن اون لحظه عقلم نرسید اون آفتاب گیر جلو رو بیارم پایین رفتم جای اون نشستم و بعد اومدم اینور تر بین دو تا صندلی...
یه نگاه تو آینه ماشین به خودم انداختم... به به... این خانوم خیلی خوشگله کیه اینجاست؟ موهام که همش بر اثر الکتریسیته سیخ بود و گره روسریم به طرز زیبایی گرش اومده بود بغل... چند تا جای خراش خیلی کمرنگم رو صورتم بود... الهی دستشون بره زیر لاستیکای ماشین و به طرز پوست آویزوون بیاد بیرون... امین...
راست می گفت به جان خودم انسانای نخستینم اینجوری نبودن... بیچاره چقدر خودش و کنترل کرده غش نکرده از خنده... مثل بیمارای منگلیسم شدم... خودمم از حرفم خندم گفت و همونجا قاه قاه زدم زیر خنده...
یهو احساس کردم یکی داره من و نگاه می کنه وای یا قمر از شیشه داره من و نگاه می کنه... یا جد سادات حالا من با چه رویی به این نگاه کنم؟؟؟ پاشدم خودم و جمع و جور کردم... در و باز کرد و گفت:
پسر: دختر این وسط چکار می کنی برو اونور...
وای یادم رفت نشستم وسط ماشین رفتم سر جام و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: رفته بودم یه دستی به قیافم بکشم خودتون گفتین....
دستش و آورد جلو و آفتابگیر و اورد پایین...
پسر: لازم نبود به خودت زحمت بدی... آینه همینجا هم بود... بعد گفت: حالا به چی میخندید؟
وای خدا یعنی امروز شیطون با این دربهدر قرار داد بسته من هی خیت شم و ضایع شما...
من: بله حواسم نبود... به هیچی...
پسر: از هیچی کف ماشین پهن شده بودی می خندیدی؟
من: آقا من گشنمِ اونایی که گفتم و خریدی؟
پسر گرفت جلوم و گفت سر و وضعت درست نبود نگفتم بیای...آره... بعد یه ساندویچ و دوغ به من داد یکی هم خودش برداشت...
یه نگاه به ساندویچِ چُسغِلی ( ببخشید) انداختم و گفتم...
من: این چیه خریدی گدا؟ حداقلدو نونش میکردی...
یهو خندید... وای تو چقدر باهالی دختر... حداقل یکم کلاس بزار...
یه گاز بزرگ از ساندویچِ زدم و گفتم شکم کلاس نمیشناسه که اقا...
بعد از اینکه ساندویچم و خوردم... راه افتا... اونم خورده بود... داشتم دوغ می خوردم...
من: برید به سمت برغون...
پسر : باشه... وسطای راه یهو دیدم یه ماشین از کنارمون رد شد که اتفاقا هم چقدر آشنا بود که اتفاقا هم خاستگار سمجم... داداشِ دختر خاله ی مونا همسایمون بود... احساس کردم از سرعتش کم شده.. فوری رفتم پایین و نشستم ... زیر داشتبور... نمی دونم چه جوری جا شدم...حالا چه کار کنم>؟

پسره سرش و پایین کرد و نگام کرد...
پسر: اونجا چه کار می کنی؟؟؟!!!!!
من: هیسسس. .. پایین و نگاه نکن... جون مادرت... ببین فرض کن کسی تو ماشین نیست... ازین 206 مشکیه سبقت بگیر.... نه نه نگیر گمش کن... بعد واست می گم...
پسر دیگه چیزی نگفت و به رانندگیش ادامه داد... شاید حدودا ده دقیقه بعد که من داشتم اون زیر تند تند سوره توحید می خوندم که من و نبینه... پسرِ گفت بیا بالا....
من: کجا اومدی؟ چرا انقدر تاریکه... تا اومدم نشستم دیدم یا خدا... ما که تو یه پارکینگیم...
آب دهنم وسخت قورت دادم... دستم و بردم سمت دستگیره اما باز نمیشد... قفلشم میزدم اون زودتر قفل می کرد...
برگشتم سمتش... یهو زدم زیر گریه...
من: آقا ترو خدا به من رحم کن... جون بچت رحم کن... مگه تو خودت خواهر بردادر نداری آخه؟ آقا به خدا من خیلی زشت و کریحم... اگه پول میخوای باید بگم مامانم بهتون میگه زودتر جنازه من و براش بفرستین تا خیالش راحت شه... اخه پولی نداره بهتون بده... آقا...
پسره دستای من و که به هم گره داده بود م و داشتم التماس می کرد و گرفت... لرزش تنم بیشتر شد...
یهو با داد گفت: خفه شو دختر چقدرتو زر زر می کنی...
اگریم قطع شد...
من: زر زر خودت می کنی... بی ادب…
حالا ولم کن بزار برم... من به دردت نمیخورم...
اسمت چیه؟
من: اسمم و بگم تمومه؟ خورشید...
یه تای ابروش و داد بالا و گفت:
منم دامیار...
من: اسمتون یعنی چی ؟ تا حالا نشنیدم...
دامیار: چقدر تو فولی دختر مثلا الان دزدیمتا... یعنی شکارچی ... صیاد... مالک زیبایی ها.... یعنی کسی که دوست داره زیبایی ها براش باشه...
من: وااای خدا می گن شخصیت هر کس بر می گرده به اسمشا... به خاطر اسمتون دزد شدید پس...
خوب داره می خنده حالا چکار کنم...
دامیار: من دزد نیستم دیوونه ... مثل اسفند رو اتیش هی نپر بالا و پایین... دیدم این ول کن ما نیست منم اومدم تو پارکینگ خونم... تا پشت درم دنبال مون بود اما فکر کنم حالا رفته... حالا شما از وقتی سوار شدی هنوز به من نگفتی چرا پول نداشتی ... سرو ریختت چرا اونجوری بود و این پسر کی بود...
منم همه ماجرا رو از صبح براش تعریف کردم و گفتم این پسره ی کنه هم خاستگارمِ...
دامیار: خوبه پس امروز از صبح آقای شانس با تو بودِ...
و بعد در و با ریموت باز کرد و رفتیم بیرون..
دامیار: بیا بالا نیست..
دوباره اومدم و بالا نشستم...
بلاخره من و رسوند سر کوچه...
من: اینجا وایسین الان میام...
دامیار: من اون پول و نمی گیرم.. امروز مهمون من بودی ... خانم کوچولو... و بهد در ماشین و که تو دستای من بود ... خم شد و بست و رفت...
وا دیوونه... خوب به من چه خودش نخواست... شاهد باش خدا .. اون دنیا نیاد از بدیاش بزاره رو بدیای من بگه برات یه ساندویچ خریدم.. اونم خدا دیدی خودت؟ فکر کنم یه ساندویچ و نصف کرده بود برای هر دومون.. می گن آدم هر چی پولدارتر گداتر... همینه دیگه.... حالا شاید اونم گدا بود... ماشینم قرضی... هه ، فکر کن؟
اومدم برم خونه... رو دیوار داشتن تراکت می چسبوندن... وایسادم یکم فحششون بدم... کم محلمون بی کلاسِِ با اینکاراشون بی کلاس ترش می کنن/// اما روش نوشت بود که به یک خانم برای مربیگری در مهد نیاز مندیم... تحصیلات لازمه هم دیپلم ... ایول... ادرس و برداشتم و با سرع جت رفتم خونه... کمی غذا خوردم و بعد از توضیح دادن همه چیز برای مامی راه افتادم به سمت مهد... خدایا کمک کن جور بشه... خسته شدم... نوکری هم بود قبولت داریممم... کم کم پیشرفت می کنم... قصر رویاهامم میخرم... غیر ممکنِ؟ نه خدا جون... غیرِ ممکن غیر ممکنِ... امیدت و از دست نده جوون...
لبم و گاز گرفتم آخه آدم با خدا هم شوخی می کنه؟؟؟
دیگه سوار اتوبوس نشدم ... اندفعه دعوا را مینداختن ... اون وسط کلیم و در میاوردن... واللا... تاکسی گرفتم به سمت مهد....

قسمت چهارم

 


رو کاغذ و نگاه کردم ... بعدم به تابلویی که زده بودن... درست بود همینجاست... بسم اللهی گفتم و رفتم داخل... کاغذ رو هم مچاله کردم و گذاشتم داخل کیفم...
بعد از توضیح واسه بابای مدرسه یه همون نگهبان و سرایدارِ مدرسه که مرد مهربونی هم به نظر میرسید رفتم داخل... اما اینجا که مدرسه نبود... منظورم همون مهد کودک بود...
دفتر مدیریت... خبری نبود... یه زن پشت میز نشسته بود... در زدم... سرش و بالا کرد و نگاهی بهم انداخت ... و بعد دوباره سرش رفت تو کاغذای زیر دستش...
مدیر: بیا تو...
رفتم تو... نمی دونم چرا استرس گرفته بودم...
من: س... سلام... برای آگهی که دادین اومدم...
انگار که فهمید استرس دارم و با اون طرز برخوردش استرسم بیشتر میشه... چون دس از نوشتن برداشت و عینکش و در آورد و لبخندی بهم زد...
مدیر: بشین...
من: ممنون و بعد نشستم....
نمی دونستم چی باید بگم... تا اینکه خودش شروع کرد...
مدیر: خوب ما اینجا به خاطر افزایش و اندازه ی مکانمون به اساتید بیشتری نیاز داریم... و در حال حاضر مربی برای قسمت بچه های 3 تا 5 سال به شدت کم داریم... شما چند سالتون؟
من: 20 سالمه... دیپلمه هستم ... دپیلمِ تجربی...
مدیر: خوب... هر چند بشتر مربی های ما تحصیلاتِ بالایی دارن اما خوب ما برای راحت پیدا شدنِ مربی... دیپلمه ها هم قبول می کنیم... خونتون کجاست؟ ازنجا که خیلی دور نیست؟ برای رفت و آمد می گم و اینکه به موقع سر کار باشید؟
من: تا اینجا یه کورس ماشین لازمه...
مدیر: خوبه... بعد از قراردادتون می تونید با سرویس مهد که برای مربیا در نظر گرفته شده رفت و امد کنید...
مدیر: اینجا ساعت کارش از ساعت 7 صبح تا 1.30 یه تایم میشه و از ساعت 1.30 تا 7 هم یه تایم... حقوق هر تایم کاریمون 300 تومنه... و اگه شما بخوای دو شیفت کار کنی حقوقت بیشتر میشه... یعنی میشه 600 تومن... باید فوقالعاده صبور باشی... بچه ها باید ازنجا راضی باشن... نباید کاری کنید که فرداش پدر و مادر بیان و بگن بچه ما گریه می کرد... کابوس دید یه شب خوابش نمیبرد و...// سه ماه که از کارتون گذشت اگه ازتون راضی بودیم باهاتون قرار داد می بیندیم و شما بیمه میشید... می تونید برید فکراتون و بکنید . با خانواده مشورت کنید... اگه همه چیز باب میل بود... شما از فردا کارت و شروع کن و با مدارکت ساعت 7 صبح اینجا باش...
من: خانواده مشکلی ندارن... پس من از فردا ساعت 7 اینجا باشم؟
مدیر با تعجب به من نگاه کرد حتما از عجله م تعجب کرده بود...خوب از هیچی که بهتر بود... من تو خونه همش بیکار می چرخم... میام اینجا مشغول میشم یه پولی هم می گیرم... اعصاب بچه های شیطونم که دارم... خودمم تربیت کنندۀ بچه های تخس و شیطونم...
مدیر: دو شیفت؟
من: بله...
مدیر: بسیار خوب ... فردا صبح با شناسنامتون اینجا باشید و مشغول شید...
احساس کردم که اگه بهش بگم شناسنامم همراهمه و الان قراردادو بنویسیم خیلی ستم میشه... برای همین بعد از خدافظی زدم بیرون...
سر راه چند تا پفک به عنوان شیرینی خریدم و رفتم خونه...
**********
سلام سلام... من اومدم مامانی...
یهو شروین از پشت در آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
شروین: پپپخخخخخخخ
پفکا از دستم افتاد و دستم و گذاشتم رو قلبم... از ترس سکته کردم...
من: زهر مار بیشعور این چه شوخی زشت و مضحکی بود؟
شروین که کف آشپزخونه از خنده ریسه رفته بود بریده بریده گفت...
شروین: اجی جان من برو تو آینه نگاه کن... رنگت با دیوار اتاق هیچ فرقی نداره...
از خندش شاد شدم... اما به روی خودم نیاوردم و با چشم غره اب جانانه بهش ساکتش کردم و رفتم ت اتاق...
حتما باز مامان رفته بود سفارش تحویل بده... تا بیاد من یه چیزی برای شام دست و پا کنم...
بهترین گزینه سیب زمینی کو کو بود... تند تند موادش و رنده کردم و بعد از زدن فلفل زردچوبه و نمک و کمی آرد سوخاری برای اینکه زود وا نره همش و ریختم کف کاهیتابه کا از قبل با روغن داغ شده بود و آماده بود... نمی شد دونه دونه درستش کنم چون سیب زمینی از قبل که نپخته بود و احتما وا رفتن زیاد بود...
خلاصه یه خرچنگ قورباقه ای درست کردیم و با شروین سفره رو هم چیدیم و منتظر شدیم تا مامان بیاد... منم که دل تو دلم نبود تا زودتر بهش خبر بدم که کار پیدا کردم... حتی هنوز شروینم نمی دونست...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد قالب جدید سایت چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1128
  • کل نظرات : 50
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 103
  • آی پی امروز : 133
  • آی پی دیروز : 190
  • بازدید امروز : 279
  • باردید دیروز : 382
  • گوگل امروز : 86
  • گوگل دیروز : 124
  • بازدید هفته : 1,690
  • بازدید ماه : 4,722
  • بازدید سال : 73,005
  • بازدید کلی : 4,088,931