loading...
فیس جوکس| پورتال جامع شامل خبر،سرگرمی،روانشناسی،زناشویی،مد،دکراسیون،آشپزی،پزشکی،رمان
admin بازدید : 7261 دوشنبه 1392/10/09 نظرات (0)

رمان آبنبات چوبی قسمت11

 

 


به میان حرف رامین پریدم و با التماس گفتم:-چی برای خودت میگی؟ چی میگی؟به سمت عمو علی چرخیدم:-عمو بخدا دروغ میگه، به روح آقا جون اومدم پولتو بهت بدم،عمو علی که انگار تازه از بهت خارج شده بود، سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:-دختر این چه کاریه که کردی؟ با آجان میومدی در خونه، از من خجالت کشیدی؟ من که دیگه از خیر اون پول گذشته بودماشک دور چشمم حلقه زد، با نا امیدی گفتم:-عمو توروخدا حرفمو باور کن،عمو علی عصبانی شد و گفت:-دختر جم کن این بساطو، واسه من فیلم نیا...صدای رامین دوباره بلند شد:-مونا گریه نکن، دیدی که دارم ازت دفاع میکنم، نگران نباش، دیگه عمو نمی تونه بهت فشار بیارهبه سمت رامین چرخیدم و گفتم:-وای خدا، من از دست تو دق کردم، من از دست تو مردمدوباره به سمت عمو چرخیدم و به سمتش رفتم:-عمو همه ی حرفهاش الکیه، من می دونم به تو پونصد تومن بدهکارم، من می دونمعمو علی به سمت عقب رفت و گفت:-این مرتیکه میگه شوهر توئه، میگه تو زنشی، بعد ندیده نشناخته میاد از دل و روده اش حرف می زنه؟ پس حتما تو یه چیزی بهش گفتی، این ادا اطوارها رو تمومش کن، گذشتم مونا، از خیر اون پونصد تومن گذشتم، هفت ماهه پیش از خیرش گذاشتم، تو دیگه به من بدهکار نیستیبا نگرانی به عمو علی چشم دوختم.-برو مونا، می خواستی بگم به من پولی بدهکار نیستی؟ باشه دختر برو، به من پولی بدهکار نیستی، من اون پولو از ده نفر به خاطرت قرض کرده بودم، بشکنه دستی که نمک نداره، چرا این قلچماقو واسه من علم کردی؟ می خواستی آبروی منو ببری؟با غصه گفتم:-عمو اینجوری نگو؛ عمو توروخدا به حرفم گوش کن، تو نمی دونی گرفتاری من چیهعمو بی توجه به التماس هایم گفت:-برو مونا، برو که دیگه من کاری به کار تو ندارم،به سمتش رفتم، عمو علی بلافاصله در خانه را بست، محکم به در بسته ضربه زدم:-عمو من می دونم بهت پونصد تومن بدهکارم، به حرفش گوش نده، عمو توروخداصدای عمو علی از درون خانه به گوش رسید:-برو که دیگه کاری به کار تو و مادرت ندارمدوباره به در بسته ضربه زدم و با گریه گفتم:-عمو بیا، عمو داری تنهام می ذاری، من می دونم بهت بدهی دارمبا تماس دستانی روی شانه ام سریع برگشتم. نگاهم روی چشمان رامین ثابت ماند:-مونا بیا بریم، شرشو از سرت وا کردم، بیا بریمبا عصبانیت به چشمان دیوانه اش خیره شدم. امیدم را از من گرفت. عمو علی دیگر هرگز به صورتم نگاه نمی کرد. با همان حال خرابم به سمتش خیز برداشتم و با کف هر دو دستم به او ضربه زدم و او را به سمت عقب هل دادم:-بی شرف، کثافت، نقشه کشیدی؟ واسم نقشه کشیدی؟ من به تو اعتماد کردمرامین لبخند زد:-می دونم، الان دیگه کار من اینجا تموم شده، بریمدوباره به سمتش پریدم:-کجا بریم؟ کجا بریم؟ چرا این کارو کردی؟ چرا اینجوری کردی؟و با هر دو دست یقه ی پالتوی مشکی رنگش را در دست گرفتم. دستانم توان نداشت، ضعیف بود. رامین با هر دو دستش به دستان کم توانم چسبید و آنها را به راحتی از پالتو اش جدا کرد:-خودتو اذیت نکن، بریم تو ماشین بهت میگمچشمانم از اشک پر شد، دوباره به یقه ی اش چسبیدم:-آخه تو از جون من چی می خوای؟ تو داری روانیم میکنی، من چرا افتادم گیر تو؟ من چرا حماقت کردم افتادم توی تله ی تو؟رامین لبهایش را روی هم فشار داد و به دستانم چسبید و مرا کشان کشان به دنبال خودش کشید:-بریم تو ماشین، بریم تا بهت بگم، بریم تا بگم جریان چیهبدنم را سفت کردم و خودم را عقب کشیدم:-نمیام، باهات هیچ جا نمیامعصبی شد و با قدرت مرا کشید، پاهایم در شن و گل فرو رفت، دست برد زیر دو کتفم و گفت:-کولی بازی در نیار، صداتو بیار پایین تا ملتو نریختی سرمون،دست و پا زدم:-کثافت عوضی، ولم کن برم، می خوام برم به عموم بگم تو چه حیوونی هستیرامین مرا کشان کشان به سمت ماشین برد:-بیا بهت بگم دقیقا چرا این کارو کردم، اه وول نخور، تو که حریف من نمی شیکمی دست و پا زدم و در نهایت دست از تلاش کردن برداشتم، راست می گفت من حریفش نمی شدم، حریف این موجود دیوانه ی از خود راضی نمی شدم، خودم را شل کردم، انگار قبول کردم که در برابرش ضعیف هستم، که در برابرش هیچ چیز نیستم، رامین که دید دست از تقلا برداشته ام، به سرعت مرا به دنبال خودش کشید، با بیچارگی به دنبالش روان شدم.....................رامین با هر دو دست به فرمان ماشین چسبیده بود و حرف می زد:-ببین مونا، من یه آدم بدبخت تنهایی هستم، بدبختم، تنهام، طرد شدم، اما احمق نیستم، من سی و چهار سالمه، تمام این سی و چند سالو بدبختی کشیدم، یه نفر با من نموندهحرفش را قطع کردم:-به درک که کسی باهات نمونده، من چرا باید تاوان بدم؟ چرا زندگی منو بهم میریزی؟صدایش بالا رفت:-ببین روز اولی که جلوی حیابون واستادی و من با ماشین رو سرت آب پاشیدم، واقعا برای من مثه آبجی بودی، یادته بهت گفتم آبجی؟ تو واقعا آبجی بودی، ببین یه لحظه است، تو یه لحظه حسم عوض میشه، اگه عوض بشه باید زمینو زمانو بدوزم تا اون طرف بشه واسه منزمزمه کردم:-تو که دیگه هر بلایی خواستی سر من آوردی، دیگه چیزی از من نموندهرامین با هیجان گفت:-نه مونا نه ببین، کاشکی تو هم مثه همون دختره بودی، همون که عشق من بود، ببین تو خیلی خوبی، اصلا نمی تونم بهت بگم خوب، تو عالی هستی، بی نظیری-من بی نظیرم؟ پس چرا اینطوری میکنی؟ چرا این کارا رو می کنی؟-می ترسم مونا، می ترسم از دستم بری، بعد مثه تو از کجا پیدا کنم؟ ببین الان زنا می خوان مال و اموال آدمو بکشن بالا، دیگه از مادر که بالاتر وجود نداره، مادرم پولهای بابامو گرفت و فرار کرد، یه بچه ی نامشروع به دنیا آورد، تو مثه اون نیستی، تو خیلی خوبی،-خدا الهی منو بکشه راحت شم، خوب به من خوبی کن، به من محبت کن تا باهات بمونمرامین یکباره برگشت و نگاه تندی به من انداخت و گفت:-من خر نیستم مونا، تو دوست نداری با من بمونی، تو جم بخوری من می فهمم، تو نمی خوای با من بمونی، تو می خوای فک و فامیلتو دور خودت جمع کنی تا ازت حمایت کنن، تو اگه از دست من بری من دیگه مثه تو پیدا نمی کنم، همه ی راه ها رو می بندم تا بمونیبا کف دستانم روی رانهایم کوبیدم، عصبی ام کرده بود:-تو به من محبت کن، خوبی کن، منو نزن، شاید من موندم، تو حاضر نیستی خودتو عوض کنیرامین با عصبانیت جواب داد:-نه، من خودمو عوض نمی کنم، من مشکلی ندارم، من یه لحظه عصبی میشم و می زنمت، مگه غیر از اون موقع زدمت؟ تا حالا غیر از رابطه زدمت؟کنترلم را از دست دادم و بی توجه به موقعیتمان، یکباره به سمتش خم شدم و با مشت به سر و صورتش کوبیدم:-روانی بی شرف، ما که همه ی کارمون همون لحظه است، مگه غیر از اون هم تو سراغ من میای؟فریادش به آسمان بلند شد:-آروم بشین، الان چپه میشیمو با دستش روی سینه ام فشار آورد و مرا به صندلی چسباند:-بیشتر از اون باهات کار دارم، همش همون نیست، پس چرا میگم بچه دار بشیم؟ می خوام یه خونواده باشیم،همه ی وجودم از نفرت پر شد:-تو آرزوی بچه دار شدنو به گور می بری، حالا می بینیبا لبخند گفت:-یکم دیر شده مونا، تو همین الانم از من بچه داریبا حرص جواب دادم:-بچه ی تو؟ خاک بر سر احمقت، اون حالت تهوع ها به خاطر حاملگی نیست، به خاطر قرص ضد بارداریه که خوردم، بعد ادعا میکنی زرنگی؟ تو یه احمق کودنیصدای ترمز ناگهانی ماشین باعث شد که به سمت جلو پرت شوم، به زحمت خودم را نگه داشتم تا با سر وارد شیشه نشوم. صدای ترسناک رامین بلند شد:-چی؟ قرص ضد بارداریه؟به سمتش چرخیدم:-آره قرص ضد بارداریه، فکر کردی خاضرم نطفه ی توئه لجن تو شکم من باشه؟ بمیرم بهتره تا ازت بچه دار بشم، از تو و بچه ی تو متنفرمرامین دست برد و یقه ام را گرفت:-بازم که مثه مامانم گفتی، بچه ی من چرا بده؟ بچه ی من چه گناهی کرده که بده؟ اصلا بگو ببینم تو حامله نیستی؟ کلک زدی؟ مگه نگفتی قرص بهت نمیسازه، دروغ گفتی؟-نه دروغ نگفتم، نمی بینی حال و روزمو؟ می خورم، هر روز قرص میخورم تا از تو حامله نشم، حاضرم از صبح تا شب بیارم بالا ولی حامله نشمنعره کشید:-چرا؟ چرا؟فریاد من هم به آسمان بلند شد:-از تو منفرمیکباره صدایش آهسته شد:-ولی من دوست دارم، بخدا من دوست دارمجا خوردم و خودم را عقب کشیدم. تا به حال مستقیما به من نگفته بود که دوستم دارد. نگاهم روی چشمان گشاد شده اش ثابت ماند. تکانم داد:-من دوست دارم، برای همینه که دارم همه ی راه ها رو می بندم. نمی خوام تورو ازم بگیرن، تو قرص میخوری تا از من بچه دار نشی؟چانه ام از ترس و حیرت لرزید و سکوت کردم. باز هم تکانم داد:-از این به بعد همینه، همه ی راه های فرارو می بندم، همه شونو، باید بچه دار شی، بچه دار نشی میندازمت زندون، این جواب این همه دوست داشتنه؟صدایش لرزید:-من به خاطر تو حاضرم دنیا رو بهم بریزم، تو حاضر نیستی یه بچه برای من بیاری؟با خشم گفتم:-برای تو، گه هم به دنیا نمیارم، چه برسه به بچهدستش را عقب برد تا توی صورتم بکوبد، بدون اینکه صورتم را عقب بکشم نگاهش کردم، با خشم و نفرت نگاهش کردم، چشمانش را بست و نفس عمیق کشید، انگشتان دستش را مشت کرد و چند لحظه ی بعد، دستش را پایین آورد، چانه ام از خشم لرزید، نگاهم روی چشمان غمگینش ثابت ماند. دستم را عقب بردم و محکم زیر گوشش خواباندم....................کنار بخاری کوچک سالن نشسته بودم، انگشتانم لا به لای موهایم می چرخید،باید چه کار میکردم؟باید چه خاکی به سرم می ریختم؟ همه ی راه های فرار را بسته بود، مردک دیوانه رحم و مروت نداشت. به یاد جمله اش افتادم، گفته بود دوستم دارد. من این دوست داشتن را نمی خواستم. با حالت عصبی موهای سرم را کشیدم، سرم به گز گز افتاد. باید از چه کسی کمک می گرفتم؟بچه می خواست، پست فطرت بچه می خواست،به یاد حرفهایم افتادم، در عصبانیت همه چیز را به او گفتم، خدا خفه ام کند، چه کار کرده بودم؟دیگر چطور می توانستم در برابرش مقاومت کنم؟از شدت اضطراب گلویم خشک شد، اشک دور چشمانم حلقه زد، صدای مینا را شنیدم:-آبجی، ناهار نداریم؟سرم را به چپ و راست تکان دادم، نمی خواستم مقابل چشم مینا و میلاد گریه کنم، سر بلند کردم و به او خیره شدم که کاغذهای رنگی در دست داشت، دستم را از لا به لای موهایم بیرون کشیدم و گفتم:-از دیشب چی مونده؟ همونو بخوربه آرامی گفت:-هیچی نمونده، چیزی نداریمنفسم را پر صدا بیرون فرستادم و میلاد را صدا زدم:-میلاد، میلاد، کجایی؟صدایش را از آشپزخانه شنیدم:-آبجی آشپزخونه ام-دو تا تخم مرغ بشکن واسه میناصدای مینا دوباره بلند شد:-آبجی میشه به جای تخم مرغ...یکباره کنترلم را از دست دادم و صدایم بالا رفت:-برو همون تخم مرغو بخور دیگه، اینقدر با من یکی به دو نکن،مینا ترسید و بدون حرف اضافه ای، به سمت آشپزخانه دوید، حواسش نبود که یکی از برگه های رنگی از دستش افتاد و دقیقا کنار پای من، روی زمین فرود آمد. باز هم در فکر و خیال فرو رفتم، باید از کسی کمک می گرفتم، باید کسی به داد من می رسید، با مهتاب صحبت می کردم، یا با آقای فتاح؟فتاح حق را به من می داد؟ فتاح ما را زن و شوهر می دانست، مگر حرف مرا باور میکرد؟فتاح معاون شرکت بود، یعنی رامین را رها می کرد و از من حمایت می کرد؟چشم چرخاندم و بی هدف دور تا دور سالن را از نظر گذراندم، نگاهم روی برگه ی گلاسه ی قرمز رنگ مقابل پاهایم، ثابت ماند.باز هم مینا به عادت همیشگی، برگه های رنگی را جمع کرده بود تا با قیچی ریز ریز کند؟با حرص برگه را از روی زمین برداشتم و نگاه کردم، برای یک لحظه تصمیم گرفتم تمام عصبانیت و نگرانی ام را بر سر مینا خالی کنم که با نگاهی به نوشته ها، کنجکاو شدم:مرکز مشاوره ی....به مدیریت غزل سادات....آدرس بندر انزلی....پلک زدم و کمی روی زمین جا به جا شدم، فکر نمی کردم چنین جایی هم در انزلی وجود داشته باشد، حاشیه نشینی حسابی ما را عقب انداخته بود.بارقه ی امید در دلم جوشید، می توانستم مشکلم را با او در میان بگذارم؟بارقه ی امید در دلم خفه شد، پول از کجا می آوردم؟با عصبانیت فریاد زدم:-مینا این برگه رو از کجا آوردی؟ همین برگه قرمزو؟صدای مظلومش را شنیدم:-تو جعبه ی پست بود آبجی، بازم دارم، می خوای؟دوباره به برگه ی قرمز رنگ، خیره شدم....دستانم را در هم فرو بردم و با اضطراب گفتم:-خانم شافعی، ببخشید، چیز میگم، از آقای بابازاده راضی هستین؟ رئیس خوبیه؟مهتاب لبخند زد و با مهربانی گفت:-خوبه، رئیس خوبیه، باهاش می سازیمبا نگرانی به این طرف و آن طرف نگاه کردم و گفتم:-نه، منظورم اینه رفتارش با کارمندها خوبه؟ می دونین نگرانم نکنه با کارمندها بد رفتاری کنهمهتاب لبش را روی هم فشار داد و گفت:-آقای بابازاده توی کار خیلی جدی هستن، معمولا هم زیاد با کارمندها طرف صحبت نمیشن، نهایتش هم با آقای فتاح خوش و بش میکنن، خیلی هم کم پیش میاد که من باهاشون هم کلام بشمدوباره خندید:-کلا سخت گیرن، چی شده خانم بابازاده؟ می خواین زیر و بمشو بکشین بیرون؟با دیدن رامین که به همراه فتاح از اطاق معاونت خارج شده بود، دستپاچه شدم و سر سری از مهتاب تشکر کردم و به سرعت به سمت اطاقم رفتم.خودم هم نمی دانستم اینجا چه کار می کنم. یعنی بهتر بگویم، نمی دانستم رامین برای چه مجبورم کرده بود که صبحها به شرکتش بیایم. از خودش و این شرکت مسخره بیزار بودم. حالا هم که از مهتاب نتوانسته بودم چیزی بیرون بکشم. همان چیزهایی را گفته بود که من می دانستم....با ضربه ای به در اطاقم خودم را جمع و جور کردم. در اطاق باز شد و رامین با چهره ای در هم و اخمو بین چهار چوب در ایستاد. نگاهم را از او گرفتم و به سمت دیگری خیره شدم. صدای رامین را شنیدم:-ساعت دو می خوام برم جایی، بیا جلوی در شرکت منتظرتمخشک و سرد جواب دادم:-من خودم میرم خونهبا تمسخر گفت:-منم نمی خوام برسونمت خونه، از این به بعد خودت میری خونه، اونم با پای پیاده، از پول توجیبی مینا و میلاد هم خبری نیست، فکر کردی نفهمیدم با کدوم پول قرص خریدی؟ برادر و خواهرت هم پای حماقتت سوختن، حالا زیر این بارون همه تون باید پیاده برین و بیاین، فکر....بی حوصله حرفش را قطع کردم و گفتم:-باشه فهمیدم، ساعت دو بیام بیرون شرکت، فهمیدم بسهرامین ساکت شد و چیزی نگفت. سنگینی نگاهش را روی خودم احساس کردم. از گوشه ی چشم نگاهش کردم. دستانش را از دو طرف روی کمرش گذاشته بود و طلکارانه براندازم می کرد. چرخیدم و پشتم را به او کردم. چند دقیقه ی بعد از اطاق بیرون رفت...................ساعت دو بعد از ظهر بود و بدون چتر زیر دامنه ی سقف شرکت، منتظر رامین ایستاده بودم تا بیاید و ببینم با من چه کار دارد. هوا سرد بود و باران با شدت می بارید. دستانم را روی سینه جمع کردم و سرم را داخل گردنم فرو بردم. ژاکت کهنه ام اصلا مناسب این فصل نبود، اما باید چه کار می کردم؟ پولی نداشتم تا برای خودم ژاکتی بخرم، حتی آنقدر پول نداشتم تا به آن مرکز مشاوره بروم. دستانم را مقابل دهانم گرفتم و در آنها دمیدم تا گرم شود. چند دقیقه ی بعد با دیدن سانتافه ی مشکی رنگی که مقابل شرکت متوقف شده بود، دوباره دستانم را روی سینه جمع کردم، چند لحظه ی بعد، رامین شیشه ی ماشینش را پایین آورد و رو به من کرد:-بیا اینجا کارت دارماخمی روی صورتم جا خوش کرد. به آرامی از پله های ورودی شرکت پایین آمدم و کنار ماشینش ایستادم. باران شلاقی روی سرم می بارید. رامین شیشه را تا انتها پایین فرستاد و کمی خودش را عقب کشید. چشمانم را به خاطر بارش مداوم باران، ریز کرده بودم. با ناراحتی به رامین و این حرکات مسخره اش خیره شدم، پلک زدم و خواستم خودم را عقب بکشم که چشمم افتاد به زن جوانی که کنار رامین نشسته بود و به من نگاه می کرد. موهایش به رنگ طلایی بود و آنها را بالای سرش جمع کرده بود، سیگاری در دستش بود و با پوزخند نگاهم می کرد. با تعجب دوباره به رامین نگاه کردم. رامین با خنده ی عصبی رو به من گفت:-خوب؟ژاکتم را از دو طرف کشیدم و گفتم:-خوب چی؟ من که کارت نداشتم، تو گفتی بیام اینجابا حرص لب زیرینش را جوید و گفت:-دوستمه، هدیچشم از رامین گرفتم و دوباره به زن جوان که هدی نام داشت خیره شدم، از آرایش غلیظ و چهره ی غلط اندازش، حدس می زدم چه کاره باشد،خوب هدی به من چه ربطی داشت؟گیج و منگ سرم را تکان دادم و گفتم:-خوب؟کلافه دستی به سر و صورتش کشید:-می خوایم بریم با هم حال کنیمبا پشت دستم خیسی صورتم را پاک کردم و به چشمان رامین زل زدم، کم کم کارها و حرفهایش برایم معنی پیدا می کرد. می خواست آن زن جوان را به همراه خود به خارج از شهر ببرد. یک لحظه دلم به حال آن زن سوخت، نمی دانست چه شکنجه ی بدی در انتظارش است. باز هم به زن جوان نگاه کردم که با لبخند، لبهای سرخش را از هم گشود رو به من گفت:-خیس شدی جیگرآب دهانم را قورت دادم و به رامین نگاه کردم. سرش را بالا گرفت و با غرور گفت:-امشب باهاشم، خواستم بهت بگم تو همچین آش دهن سوزی نیستیهنوز خوب متوجه نشده بودم که منظورش از این رفتارها چیست؟می خواست حس حسادت مرا تحریک کند؟حسادت؟خنده دار بود.شکنجه شدن و عذاب کشیدن حسادت داشت؟بیشتر حس ترحم مرا تحریک کرده بود...صدای رامین باعث شد از گرداب افکارم بیرون بیایم:-احتمالا فردا صبح هم نیام شرکت، ولی تو باید بیای شرکت، پول مفت که ندارم بهت بدم،با دستم موهای خیسم را از مقابل صورتم کنار زدم. هدی دود سیگارش را حلقه حلقه بیرون فرستاد، دلم برایش سوخت.می دانست قرار بود سلاخی شود؟نفسم را بیرون فرستادم. نمی دانستم باید حقیقت را به آن زن می گفتم یا نه، هرچند مشخص بود چه کاره است.یادم آمد می خواستم مهتاب را بر سر راه رامین قرار دهم، دلم برای یک فاحشه سوخته بود، آنوقت مهتاب....-چی شد؟ داری از حرص می ترکی؟با دلسوزی به رامین نگاه کردم:-نه، فقط سردمه می خوام برم خونه-به درک که سردته، من دارم با هدی میرم خونه ی خودم، شایدم اون تونست چیزیو که می خوام بهم بده، به تو هیچ احتیاجی ندارم، دیگه می تونی گم شی بری خونه اتبه صورتش نگاه کردم که از خشم سرخ شده بود، خواستم به او بگویم که مراقب باشد، این زنها هزار و یک درد و مرض دارند، بیشتر از او نگران خودم بودم، نکند از رامین به من بیماری منتقل شود، به یمن وحشی گریهایش عفونت که گرفته بودم...مجال پیدا نکردم تا به رامین چیزی بگویم، ماشین را روشن کرد و پایش را روی پدال گاز فشار داد، آبهای گل آلود را روی سرم پاشید......................پتو را دور خودم پیچیدم و به شعله های بخاری خیره شدم، یعنی رامین چه بلایی بر سر آن زن آورده بود؟آخر برای چه سراغ چنین زنی رفته بود؟اگر از او درد و مرضی می گرفت من چه کار می کردم، اصلا شاید برای من هم بهتر می شد، شاید رامین کم کم نسبت به من سرد می شد...سعی کردم حس دلسوزی را از خودم دور کنم، دلم برای هدی سوخته بود یا برای رامین؟همانند پسربچه های سیزده چهارده ساله با من سر لج افتاده بود.با صدای زنگ گوشی ام خودم را خم کردم و گوشی را از روی زمین برداشتم پیامی از رامین بود پوشه را گشودم:-خیلی حالم خوبه،جوابش را ندادم، به ساعت نگاه کردم ساعت هشت شب بود، زن بیچاره تا همین حالا زیر دست و پایش شکنجه می شد؟می دانستم چه بلایی بر سرش می آورد، موهای سرش را می کشید با مشت توی دهانش می کوبید،ترسیدم و انگشتانم را روی لبهایم کشیدم،دست و پایش را می بست و با کمربندش کتکش می زد، سرش را محکم به پارکت می کوبید...با یاد آوری خاطرات تلخ خانه اش، خون در رگهایم منجمد شد، باز هم صدای گوشی ام بلند شد، پیامی از رامین بود:-دق کن، از حسودی بمیر...گوشی را رها کردم و سرم را به دیوار تکیه زدم، رامین را نمی فهمیدم، معنی این کارهایش را نمی فهمیدم.....................ساعت ده شب بود و داخل رختخوابم دراز کشیده بودم، مینا خودش را به من چسبانده بود و دستانش دور کمرم حلقه شده بود. زیر نور ضعیفی که از آشپزخانه وارد سالن می شد، به مینا نگاه کردم. بیچاره خواهرکم باید از فردا برای رفتن به مدرسه، پیاده تا آن محله ی قدیمی می رفت. خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم . چشمان نیمه خوابش را گشود و با لبخند به من نگاه کرد. لبخند بی جانی زدم:-بخواب مینابا صدای زنگ گوشی ام، گوشی را از زیر بالشم بیرون کشیدم. پوشه را گشودم و با خواندن پیام وحشت زده شدم. پیامی از رامین بود:-دارم میام خونه، چند دقیقه دیگه می رسمدست و پایم لرزید.کجا می آمد؟ دیوانه شده بود، چه کارم داشت؟خواستم جوابش را بدهم، خواستم به او زنگ بزنم و بگویم نیاید، اما پشیمان شدم. می آمد، می دانستم می آید. دستپاچه روی رختخوابها نشستم. مینا چشمش را کامل باز کرد و خواب آلود رو به من گفت:-آبجی نمی خوابی؟نفس هایم تند و مقطع شده بود، به چشمان خواب آلود مینا نگاه کردم و فکری از ذهنم گذشت:-مینا ببین، الان رامین داره میاد، ببین پاشو، پاشو بشین آبجیو دست پردم پشت کمر مینا و او را نشاندم:-ببین الان که اومد، میری بهش میگی آبجی خوابیدهمینا با دستش، چشمانش را مالید:-آبجی دروغ بگم؟-آره دروغ بگو، نمی خوام با رامین حرف بزنم، بگو من خوابماز ذهنم گذشت که رامین با مینا خوب بود، شاید به حرفش گوش می کرد، با عجله گفتم:-پاشو مینا، پاشو، پاشو الان میرسهمینا گیج و منگ از روی رختخواب بلند شد و گفت:-الان چی کار کنم؟به سرعت زیر رختخواب دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم:-الان رامین میاد درو باز میکنه، بهش بگو آبجی خوابه، بگو سرش درد میکرد خوابید،مینا خمیازه ای کشید و گفت:-باشه آبجی...................صدای چرخش کلید را در قفل، شنیدم، پتو را کامل روی سرم کشیدم و گوشهایم را تیز کردم، چند دقیقه ی بعد، صدای خواب آلود مینا بلند شد:-سلام آقا رامینصدای خسته و سرد رامین را هم شنیدم:-سلام دختر خوب، آبجیت خونه است؟-امممم، خونه است اما خوابیده-کی خوابیده؟-خیلی وقه خوابیدهچند دقیقه در سکوت گذشت و باز هم صدای مینا را شنیدم:-آقا رامین با کفش میاین تو؟باز هم دچار رعشه شدم، رامین وارد خانه شده بود؟همانطور بی حرکت ماندم و سعی کردم به آرامی نفس بکشم. دست و پایم سرد شده بود.رامین وارد خانه شده بود، چه کارم داشت؟چه کار داشت؟با کشیده شدن پتو از روی سرم، دست و پایم لمس شد، می دانستم رامین است، صدای مینا را شنیدم:-آبجی خوابههنوز پتو از روی تنه ام عقب کشیده شده بود، یک دقیقه گذشته بود یا دو دقیقه؟با کشیده شدن دوباره ی پتو روی تنه ام، نفسم را به آرامی بیرون فرستادم، خواستم به آرامی پلک چشمانم را باز کنم که صدای رامین را شنیدم:-خیل خوب، پس آبجی خوابه، بیدار که شد بهش بگو فردا ساعت ده بیاد شرکت امانتی هاشو بهش بدم، همونایی که تو گاو صندوقمهمثل برق گرفته ها همانطور خشک و بی حرکت مانده بودم،خواب بودم دیگر؟ حرفهای رامین هم خواب بود؟رامین گفته بود؟می خواست سفته هایم را به من بازگرداند؟قلبم وحشیانه در سینه می تپید، سفته هایم را به من با می گرداند؟چند دقیقه ی بعد صدای بسته شدن در خانه به گوش رسید، با دستانی لرزان پتو را از روی سرم کنار زدم و نگاهم به مینا افتاد که باز هم خمیازه می کشید، با دیدنم گفت:-آبجی، آقا رامین گفت بیا امانتی بهت بدمچند بار پس سر هم پلک زدم، خواب نبود، می خواست نجاتم دهد، می خواست مرا از این برزخ نجات دهد....................مقابل رامین ایستاده بودم و با حیرت به او نگاه می کردم، رامین پشت میز کوچکش نشسته بود و به من، زل زده بود. از گوشه ی چشمانش تا کنار لبش خراشیده شده بود، آنقدر دیدن قیافه ی درب و داغانش برایم غافلگیر کننده بود که همه ی هیجانم به خاطر آزادی سفته هایم، از یادم رفت. لبانم را از درون جویدم، حدس می زدم کار همان زن باشد. دهان باز کردم:-صورتت چی شده؟لبخند زد:-سلامبی توجه به سلام گفتنش، دوباره پرسیدم:-کار اون زنه است؟لبانش به دو طرف کش آمد:-آرهنفسش را بیرون فرستاد:-دیشب اومدم خونه تون، خواب بودی-خسته بودم-خواب نبودی، مطمئنم بیدار بودیبند کیفم را محکم در دستم فشردم:-خوب، اگه خواب نبودم، پس چرا بیدارم نکردی؟خندید:-دلم نیومدفکرم دوباره روی سفته ها متمرکز شد، اگر سفته ها را به من پس می داد، همه ی آنها را مقابل چشمانش پاره میکردم، همین جا پاره می کردم تا خیالم راحت شود...با بی حواسی گفتم:-خوب قرار بود سفته ها رو بدی، درسته؟خندید:-چه عجله ای داری از دستم خلاص شی، نمی پرسی دیشب چی شد؟تند و سریع گفتم:-دیشب با اون زنه هدی خوابیدی، حتما دو ماه دیگه هم واسه تو بچه میارهپورخند زد:-نه، دیشب نتونستم باهاش بخوابم، فقط زدمشپشت سرم تیر کشید. بک لحظه چهره ی هدی مقابل چشمانم ظاهر شد. رامین با انگشتش به صورتش اشاره کرد:-ببین، چنگم گرفت، وقتی چنگم گرفت با لگد زدم زیر دلش، آخ مونا، نمی دونی چقدر خوب بوداز شدت ناراحتی، صورتم را جمع کردم، از تصور صحنه ی کتک خوردن هدی، قلبم گرفت. می دانستم رامین چطور وحشیانه کتک می زند. خواستم چیزی بگویم که رامین پیش دستی کرد:-نتونستم باهاش بخوابم، همش تو جلوی چشمام بودی، دیروز می خواستم حرصتو در بیارم، می خواستم عصبیت کنم، مونا من فقط تو رو می خوامدستم را پشت سرم بردم، تا با فشار دادنش، از درد سرم کم کنم، با نگرانی گفتم:-الان کجاست؟-نترس، بهش پونصد تومن دادم تا بره دنبال کارش و برام درد سر درست نکنه، بدجوری آش و لاش شدهسرم را به نشانه ی تاسف تکان دادم:-چرا اینجوری می کنی؟ چرا آدمها رو سلاخی میکنی؟-خوشم میاد، دوست دارم، عذاب کشیدنشون آرومم میکنهسعی کردم مسیر صحبت را تغییر دهم، با احتیاط پرسیدم:-می خواستی امانتی هامو بدی، درسته؟کمی مکث کرد و به چشمانم خیره شد و گفت:-آره، می خوام بهت پسشون بدماز روی صندلی بلند شد و به سمت گاو صندوق رفت:-بیا بگیرشوناز خوشحالی دست و پایم را گم کردم و به دنبالش رفتم. صدایش بلند شد:-دیروز می خواستم عصبیت کنم، می خواستم حسودی کنی که با یه زن دیگه ام، خواستم اعصابت خورد بشهمقابل گاو صندوق زانو زد، زانوانم لرزید، چند دقیقه بیشتر تا آزادی فاصله نداشتم...رامین به سمتم چرخید و گفت:-دیروز عصبی شدی؟به آرامی سرم را به چپ و راست حرکت دادم:-می دونستم اون زنه رو آشو لاش میکنیرامین در گاو صندوق را باز کرد و خودش را عقب کشید:-بیا سفته هاتو بردار، نمی خوام اذیت بشیباورم نمیشد، خلاص شده بودم، از دستش نجات پیدا کردم، یک قدم به سمتش رفت، همه ی وجودم چشم شده بود و به گاو صدوق نگاه می کرد. قدم بعدی را برداشتم رامین همانطور که کنار گاو صندق زانو زده بود، به من نگاه می کرد. یک لحظه چشمانم روی صورتش ثابت ماند. چانه اش می لرزید. دوباره چشم از او گرفتم و به سمت گاو صندوق حرکت کردم، قدمهایم تندتر شد، دست من نبود. انگار راه رفتنم به اختیار من نبود. به یک قدمی گاو صندوق رسیدم و همین که خواستم دستم را به سمت آن دراز کنم یکباره در گاو صندوق بسته شد، نگاه هراسانم روی صورت رامین ثابت ماند. نفسش را بیرون فرستاد و با بغض گفت:-نمی خوام بری، پشیمون شدم، نمی ذارم بریزانوانم لرزید، همه ی امیدم دود شد، همه ی آرزوهایم به هوا رفت، آزادی در کار نبود، همه چیز دروغ بود، نمایش بود...سراب بود...-نمی خوام بری، اگه سفته هاتو بدم، میری، تنهام میذاری، نمی خوام بریبه چشمانش نگاه کردم که از اشک خیس شده بود، نتوانستم خودم را کنترل کنم و روی زمین ولو شدم. صدای لرزان رامین را شنیدم:-مونا می ترسم بریدستانم را مقابل صورتم گرفتم و های های گریستم...رامین دو زانو به طرفم آمد و دستش را به سمت شانه ام دراز کرد:-مونا گریه نکن، بخدا نمی خوام بریدستش را پس زدم و نالیدم:-من چی کار کنم؟ من از دست تو چی کار کنم؟ با دوز و کلک از من سفته گرفتی، آخه چرا اینقدر اذیتم می کنی؟ یه نگاه به من بنداز، به نظرت دیگه چیزی هم از من مونده؟رامین دوباره دستش را دراز کرد:-تو به من محبت کن، با من مهربون باش، منم قول میدم سفته ها تو بر گردونمدوباره دستش را پس زدم:-برو اینقدر دروغ نگو، تو یه روده ی راست تو شکمت نیسترامین با سماجت گفت:-میگم بخدا بهت بر می گردونم، با من سرد نباش، بهم فحش نده، یه ذره باهام خوب باش، اصلا شاید دلمو زدی دیگه کاری به کارت نداشتمبا شنیدن این حرف، یک باره هق هقم بند آمد و با چشمان اشک آلود سر بلند کردم و به رامین خیره شدم.راست می گفت یا دروغ؟یعنی واقعا دست از سرم بر می داشت؟چند بار پشت سر هم پلک زدم و با آستین مانتو ام اشکهایم را پاک کردم. لبخند محوی از روی صورتش گذشت:-تو باز هم که با آستین لباست صورتتو پاک می کنیلب برچیدم و بی توجه به جمله اش گفتم:-ینی ممکنه من دلتو بزنم؟رامین کمی نگاهم کرد و چیزی نگفت. با التماس گفتم:-تورو خدا یه جواب درست و حسابی به من بده، ممکنه من دلتو بزنم؟رامین کنارم روی زمین نشست و با دهان باز نگاهم کرد. نگاهم روی چشمان خیسش چرخید:-پس دلتو نمی زنم، نه؟رامین با بغض گفت:-آب نبات چوبی دل هیچ بچه ای رو نمی زنهبینی ام را پر صدا بالا فرستادم:-پس حرفهات کلکه دیگه؟بلافاصله گفت:-نه کلک نیست، ببین، تو به من محبت کن، باور کن من از تو زده میشم، شاید واسه همینه که دست از سرت بر نمی دارم، تو همش منو پس می زنی، همش سر به سرم می ذاری، یه ذره محبت کن، الکی محبت کن، باور کن من ببینم تو آروم شدی دیگه کاری به کارت ندارم، خودم سفته هاتو میدم دستت میگم برو به سلامتبا تردید نگاهش کردم.یعنی راست می گفت؟شاید هم حق با او بود. من فقط به او توهین می کردم، تحقیرش می کردم، خوب شاید اگر کمی با او مدارا میکردم، به گفته ی خودش دلش را می زدم...سرم به دوران افتاد. وای من دیگر باید چه غلطی می کردم تا دست از سرم بردارد؟من باید چه کار می کردم؟با صدایش به خودم آمدم:-یه ذره کتکهامو تحمل کن، من دیگه خیلی کمتر از قبل می زنمت، دست خودم نیست ولی باز هم بهتر شدمآب دهانم را قورت دادم و گفتم:-اگه بخوام باهات مهربونتر بشم، از خیر بچه دار شدن میگذری؟باز هم مکث کرد و در سکوت به من خیره شد. دوباره چانه ام لرزید:-وقتی قراره دلتو بزنم تکلیف اون بچه چی میشه؟ تو که نمی خوای یه بچه ی بی مادرو بزرگ کنی، می خوای؟اینبار او بینی اش را پر صدا بالا فرستاد و گفت:-باشه بچه نمی خوام، باشه، پس حرفهامو قبول کردی؟پلک زدم و سری تکان دادم. رامین با ناله گفت:-دیگه تو صورتم نمیزنی؟ دیگه نمی زنی تو گوشم؟سرم را به نشانه ی "نه" بالا فرستادم.-دیگه نمیگی الهی خدا منو بکشه؟باز هم سرم را بالا فرستادم. خودش را روی زمین کشید و به سمتم آمد، از ترس دست و پایم را جمع کردم. همانند کودکان یتیم رو به من گفت:-بیا بغلم کن دیگه، بغلم کنبا نگرانی گفتم:-الان که تو شرکتیم، اینجا که جاش نیست،-ایرادی نداره کسی بی اجازه نمیاد تو اطاق من، بغلم کن تا من باورم بشه می خوای به من محبت کنیو دست برد سمت آستین لباسم و مرا به سمت خودش کشید، قلبم در سینه می تپید.با این مردک دیوانه چه کار می کردم؟اگر حرفش را قبول نمی کردم اوضاع از این هم بدتر میشد، بهتر نبود این روش را هم امتحان کنم؟نگاهم افتاد به گوشه ی چشمش که خراشیده شده بود، به یاد هدی افتادم، زن بیچاره حالا چه کار می کرد؟نباید باز هم به حال و روز هدی دچار می شدم. در ذهنم همه ی راه حلها را مرور کردم. اگر این روش هم جواب نمی داد، دست به دامن فتاح میشدم، شاید او از پس رامین بر می آمد. با احتیاط دستانم را از هم گشودم، دستانم می لرزید. از خودم بدم آمد، آغوشم را برای مردک دیوانه ای از هم می گشودم که بارها تا سر حد مرگ کتکم زده بود، تحقیرم کرده بود، مرا از خانه و زندگی ام فراری داده بود، پولهایم را گرفته بود، از من چهار میلیون تومان، سفته داشت...نگاهم روی صورت رامین ثابت ماند. نگاهش همانند همان کودک هفت ساله ای بود که آب نبات چوبی خوشمزه ای به او هدیه داده باشند، به سمتم آمد و در آغوشم گم شد، سرش را روی شانه ام گذاشت و دستش را دور کمرم حلقه کرد.به دستانم نگاه کردم که بی هدف دو طرف بدن رامین در هوا معلق مانده بود. دندانهایم را از روی نفرت بهم ساییدم.قرار بود این موجود چندش آور را در آغوش بگیرم تا دلش را بزنم؟چشمانم را بستم، چانه ام منقبض شد، دستم را دور کمرش حلقه کردم و نفسم را بیرون فرستادم. صدای رامین را شنیدم:-مونا جونم، مونا جونم،سرم را به چپ و راست تکان دادم. چقدر نفرت انگیز بود. رامین سرش را از شانه ام فاصله داد و روی جناغ سینه ام گذاشت.-مونا جونم مادرم میشی؟ مادر من میشی؟تکان خوردم و پلک هم نزدم، کم کم نفرت از دلم بیرون می رفت و ترحم جایگزین می شد،-مونا جونم، من پسر بدی نیستم، من یواشکی تو اطاق تو نمیام،شقیقه هایم نبض می زد. یکی از دستانم را از روی کمر رامین برداشتم و به صورتم کشیدم.-مونا من فقط می خوام بازی کنم، ماشین بازی کنم، مامان مونا، مامانم میشی؟روح و روانم را بهم ریخته بود. دلم برایش می سوخت، دلم برای این مرد درشت اندام دیوانه ای که در آغوشم همانند کودکان هفت ساله ای صحبت میکرد، می سوخت.........................باز هم به آویز چسبیده به شیشه ی ماشین نگاه می کردم که به چپ و راست می چرخید. فکر و ذهنم درگیر رفتار رامین بود، دیدن چنین رفتار رقت انگیزی، از کسی که در این دو سه ماه، به جز تحقیر و کتک، از او چیزی ندیده بودم، برایم دور از تصور بود.با کشیده شدن انگشت رامین به نوک بینی ام، تکان خوردم و از فکر و خیال بیرون آمدم، با حرص به سمتش چرخیدم، برای چند لحظه خشم در دلم نشست و خواستم به او توهین کنم که با نگاهی به صورت خندانش خودم را کنترل کردم. رامین با خنده گفت:-کجایی عمو؟ هپروتی؟دوباره به رو به رو نگاه کردم:-همین جاهام-میگم مونا این ژاکته اصلا واسه این فصل خوب نیست، فردا میام دنبالت بریم بیرون، من و تو دو تایی، خوبه؟ می خوام یه پالتوی شیک برات بخرم با پوتینباز هم به دهانم آمد که با او مخالفت کنم اما به یاد قول و قرارم با او افتادم،بالاخره باید از جایی شروع می کردم دیگر...سکوت کردم و چیزی نگفتم.-هوم، موافقی؟به آرامی سری تکان دادم:-آره-اون چیزی که من میگم بخریما؟ اوکی؟باز هم سری تکان دادم:-باشه-خوب حالا بگو به چی فکر می کردی؟ چی تو سرت بود-من؟ هیچ چی-نه دیگه، یه چیزی بودو من با خود فکر کردم که یک چیز نبود، هزار چیز بود...ای کاش خودش را در آن وضعیت ناراحت کننده در آغوشم میدید و آنوقت اینقدر با بی خیالی از من سوال نمی پرسید...با آرنج راستش به دست چپم ضربه زد:-بگو دیگه، چی بود؟به سمتش چرخیدم:-رامین کسی هم می دونه که تو...که تو چیز، که...نمی دانستم چه بگویم تا عصبی نشود، قرار بود در صلح و صفا سر کنیم...خودش حرفم را ادامه داد:-که من زنا رو کتک می زنم؟ نه، کسی نمی دونه، من با هیچ زنی بیشتر از یکی دوبار نخوابیدم، خودشون دیگه سمت من نیومدن، با اینکه همون یکی دوبار پول زیادی هم بهشون دادم تا برام دردسر درست نکننبه آرامی گفتم:-بابات می دونست؟پوزخند زد:-بابام؟ بابام نمی دونست، بابام از من چی می دونست؟ من خودم افتادم و خودم پاشدم، بابام حتی تا لحظه ی آخر که مرد، منو مقصر می دونست، تا لحظه ی آخر گفت تو شریک کثافت کاریهای مادرتی، هه بابام...سرش را تکان داد و گفت:-خودش از مادرم بدتر بود مونا، خودش با زنا بود، از صبح تا شب با زنا بود، من بین همچین پدر و مادری بزرگ شدم، نمی دونم شاید اگه به بابام می گفتم، مادرم سارا رو با خودش نمی برد، مگه نه، نمی برد؟به آرامی گفتم:-آخه تو همش هفت سالت بودی، چی می فهمیدی؟ تورو ترسونده بودنتن صدایش غمگین شد:-بالاخره یکی پیدا شد حقو به من بده، اما همش فکر میکنم اگه به پدرم می گفتم سارا از پیش من نمی رفت، تو میگی الان چی کار میکنه؟ شوهر کرده دیگه، نه؟خندید:-بچه داره؟ ینی من الان دایی شدم؟ پدر که نشدمو از گوشه ی چشم نگاه معنا داری به من انداخت. خودم را به ندیدن زدم. رامین ادامه داد:-یه وقتایی دوست داشتم بابامو بکشم، دوست داشتم یه شب بخوابم صبح پاشم ببینم نیست، این حالتها تا همین ده سال پیش با من بود، اما وقتی با فتاح آشنا شدم، یکم بهتر شدمچشمانم برق زد، فتاح....با اشتیاق پرسیدم:-فتاح آدم خوبیه، نه؟-آره فتاح خوبه، فتاح می دونست من و بابا رابطه ی خوبی با هم نداریم، همون چند ماهی که اومد تو شرکت فهمید، تا وقتی بابا زنده بود نصیحتش میکرد، هرچند بابا بعد از چند ماه مرد، اما کمتر به زبون می آورد که من مقصرمآه کشید:-تا لحظه ی آخر از چشماش خوندم که منو مقصر می دونه،لحظه ی آخر هم بهم گفت، اما بعد زا آشنایی با فتاح، تو همون شش هفت ماه آخر عمرش، زیاد چیزی به من نمی گفتفرمان را چرخاند:-فتاح به منم کمک کرد، تو این ده سال، این شرکت و همه ی کارمندهاش شدن خونواده ی من،زیر چشمی نگاهی به من انداخت:-تو این دو سه ماه، یه خونواده ی چهار نفره هم پیدا کردمخودم را به نشنیدن زدم.-شنیدی مونا؟ خونواده ی چهار نفره دارم،-تو که از عزیز و میلاد بدت میاد-هرکی گوشو می خواد، گوشوار رو هم می خواد دیگهو لبخند زد. با اضطراب نگاهش کردم،این بشر با این همه شور و هیجان دست از سر من بر می داشت؟کاش آب نبات چوبی شیرینی باشم تا دلش را بزنم...باید شیرین باشم، باید خودم شیرینی ام را زیاد کنم...رامین متوجه ی نگاه خیره ام شد و یک لحظه به سمتم چرخید و نگاهم کرد و دوباره به رو به رو خیره شد. دستش را به سمتم دراز کرد و مقابل سینه ام ثابت نگه داشت. اب دهانم را قورت دادم. فکری در ذهنم جولان داد. باید خیلی شیرین می شدم، حتما دلش را می زدم....دستم را بین دستش گذاشتم و قبل از اینکه دستش را عقب بکشد، دستش را چرخاندم و به لبم نزدیک کردم و پشت دستش را بوسیدم. رامین شوکه شد، سریع دستش را از بین دستانم بیرون کشید. صدای تیک تاک راهنمای ماشین را شنیدم، با نگرانی به رامین نگاه کردم که هول و دستپاچه ماشین را کنار خیابان پارک کرد و با نفسهای سنگین به من خیره شد. از ترس خودم را عقب کشیدم، رامین دستش را به سمتم دراز کرد و دور شانه ام حلقه کرد و مرا به ست خودش کشید، سرم روی بازویش بود، صدایش را شنیدم:-مونا خانم من، مونا خوشگل من...دلم برایش سوخت...اینقدر نیازمند محبت بود؟خوب قدم اول را خوب برداشته بودم، شیرین شده بودم....همین روزها دلش را می زدم،سفته هایم، سفته هایم....ناخنم را به دندان گرفته بودم و می جویدم. برگه ی گلاسه ی قرمز رنگ مقابل چشمانم بود. نگاهم روی شماره ی تماس می چرخید. آخ که اگر پول داشتم حتما همین فردا به آنجا می رفتم. دل به دریا زدم و گوشی ام را در دست گرفتم. می خواستم ساعت کاری و هزینه ی مشاوره را بدانم، شاید می خواستم دلم خوش باشد. نفسم را بیرون فرستادم و شماره ی مرکز را گرفتم........................چینی به بینی ام دادم و گوشی ام را به گوشه ای پرت کردم، هزینه اش برای من گران بود، برای منی که هزار تومان ته جیبم نداشتم، خرید آدامس هم گران بود، چه برسد به پرداخت هزینه ی مشاوره. باید به هر ترفندی از رامین پول می گرفتم، خوب شاید اگر راضی می شد دوباره پول کرایه ماشین مینا و میلاد را بدهد، می توانستم از هر دو نفرشان بخواهم، برای ده روز پولهایشان را به من بدهند،آخ که اگر می توانستم.......................تازه چشمانم گرم شده بود، داخل رختخواب گرم و نرمم جا به جا شده بودم که با صدای گوشی ام، چشمانم نیمه باز شد. دستم را دراز کردم و گوشی ام را از کنار بالشم برداشتم. پیامی از رامین بود:-مونا بهت زنگ بزنم؟به ساعت گوشی ام نگاه کردم، ساعت یازده شب بود، اصلا ملاحظه نمی کرد. او که می دانست من شبها زود می خوابم. لبهایم را روی هم فشار دادم، من که نمی توانستم با او مخالفت کنم، الان وقت مخالفت نبود. با اخم برایش نوشتم:-زنگ بزنچند ثانیه بعد، گوشی در دستم لرزید، دکمه ی سبز رنگ را فشار دادم و با صدای خواب آلودی گفتم:-الوصدای خوشحال رامین درون گوشی پیچید:-مونا سلام-سلام-خوبی؟ خواب بودی؟نفس عمیق کشیدم:-آره، تازه داشت خوابم می بردخودش را برای من لوس کرد:-نخواب دیگه، امشبو نخواب باهام حرف بزن-منم دارم همین کارو میکنمرامین گوشی را به دهانش چسباند، صدایش بم شد:-دوست دارمحس بدی پیدا کردم. ابروهایم را بالا بردم و لبم از این حرکت بچه گانه اش، به یک طرف کج شد.ساعت یازده شب، وقت انجام این کارهای مسخره بود؟سکوت کردم و چیزی نگفتم. صدای نفسهای رامین درون گوشی پیچید. چشمانم کم کم روی هم می افتاد.-مونا-هوم؟-تو هم دوسم داری دیگه؟-اوهوم-مونا؟-هوم؟-مونا من همیشه آرزوم بود با یه دختری شبا حرف بزنم، تا حالا واسم پیش نیومده بودبا صدای خواب آلودی گفتم:-مگه میشه؟ تا این سن با کسی حرفی نزدی؟ این دیگه از اون حرفها بود-بخدا با کسی حرف نزدم، شبا جنگولک بازی نداشتم، دوست داشتم یواشکی به دختره زنگ بزنم، بعد اون بگه وای بابام اومد، گوشی رو قطع کنهو بعد از گفتن این جمله به آرامی خندید. با همان صدای خواب آلود گفتم:-خوب الان هم ممکنه صدای عزیز در بیاد، بعد من مجبور میشم گوشی رو قطع کنم-نه بابا، نگران نباش، عزیزت که بخار نداره، چیزی از غیرت می فهمه مگه؟ خودش با دستای خودش دخترشو سپرد دست مناز حرفش خوشم نیامد. اخمهایم در هم شد. باز هم چیزی نگفتم. چند لحظه در سکوت سپری شد، باز هم رامین باز را شکست:-مونا ببخشیدجوابش را ندادم.-مونا ببخشید دیگهباز هم نفس عمیق کشیدم و گفتم:-ببین رامین قراره باهم خوب باشیم، قرار نیست که تو مدام به من متلک بگی-بوس بوس، باشه، بوس بوس-من از این به بعد باید همش نگران باشم که نکنه واسه هر چیزی قراره یه متلک هم بشنوم؟-بوس بوس بوس-رامین به حرفم گوش کن-بوس-رامین آخه...-بوسبه خنده افتادم. خنده و شوخی و مسخره بازی هایش مشخص نبود:-این کار هم جزء آرزوهات بوده دیگه؟-آره، دوست داشتم مسخره بازی در بیارم دوست دخترم بخندهخمیازه ای کشیدم:-بالاخره من نفهمیدم دوست دخترتم یا زنتمجدی شد:-تو زن منی، قراره فردا هم با هم بریم بیرون خرید کنیم، میای؟دوباره خمیازه کشیدم، چه دل خوشی داشت خوش به حالش...-خواهش میکنم بیا، میای مونا؟دلم برایش می سوخت:-باشه..............رامین پشت فرمان نشسته بود و بی دلیل می خندید:-مونا خانم، قراره بریم برات چیز میز بخرملبخند زدم و به آن چه در مغزم جولان می داد فکر کردم. باید بحث پول کرایه ماشین مینا و میلاد را به میان می کشیدم،-اینقدر خوشحالم که می خوایم بریم خرید، واستا ببینم به تو چه رنگی میاد؟یک لحظه سرش را چرخاند و به من نگاه کرد:-اوممممم، تو رنگ پوستت سفیده، بهت قهوه ای سوخته خیلی میاد، می خوام واست پوتین هم بخرملبخند بی جانی زدم، الان بهترین موقعیت بود، به آرامی گفتم:-رامین؟-جون رامین، چیه؟-رامین بچه ها زیر بارون بدجوری خیس میشن، می گم نمیشه دوباره پول کرایه ماشینشونو بهشون بدی؟رامین کمی مکث کرد و لبش را جلو فرستاد. با اضطراب به دهانش خیره شدم تا بدانم چه جوابی به من می دهد.-خیلی خیس میشن؟سرم را تکان دادم:-آره، بدجور خیس میشنسری به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:-امروز برای هر دو تاشون چتر می خرم، فردا پس فردا هم برای هر دو تا سرویس میگیرمانگار یک پارچ آب یخ روی سرم ریختند، با دهان نیمه باز به نیم رخش خیره شدم. متوجه ی سنگینی نگاهم شد، یک لحظه به سمتم چرخید:-چیه جیگرم؟ بیا بغلم ببینمو دست راستش را گشود. با حرص خودم را به سمتش کشیدم و به میان آغوشش خزیدم....................رامین دستش را دور گردنم حلقه کرد:-مونا یه چیزی ازت بخوام؟سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.-مونا میشه از این به بعد هر وقت دیدی می خوام بزنمت یه کم آرومم کنی؟ بخدا دلم نمی خواد بزنمت، یه جوری باهام حرف بزن که آروم شمبا تصور کتکهای وحشیانه اش، ترس در وجودم نشست:-مثلا چی کار کنم؟-اون لحظه بگو رامین منم مونا، من مونا هستم، هی همینو تکرار کندوباره دست و پایم سر شد، با احتیاط گفتم:-رامین، خوب می خوای بریم پیش دکتر مغز و اعصاب، می خوای بریم پیش روانشناس؟ تو این شهر روانشناس دار....حرفم را قطع کرد و حلقه ی دستش را دور گردنم، تنگ تر کرد:-مگه من دیوونم مونا؟ من می خوام درد واسه تو کم بشه، وگرنه من خیلی هم دوست دارم کتک بزنمکلافه شدم و با دستم به ساعدش چسبیدم:-خوب باشه، الان گردنمو میشکنی، باشهدستش را شل کرد:-ببین، من هر وقت خواستم بزنمت، هی پشت سر هم بگو من مونا هستمکلافه دستی به سر و صورتش کشید:-نگاه کن، بهم بگو رامین جان آروم باشبه آرامی گفتم:-من که اینا رو ده بار بهت گفتم-تو باز بگو، همش بگو، یه ذره تحمل کن، ولی بازم بگو، ببین خیلی سخته واسم تو رو نزنم، باید باهام کار کنیاعصابم بهم ریخت. از من می خواست سلاخی هایش را تحمل کنم. خواستم خودم را از آغوشش بیرون بکشم که دوباره دستش را محکم دور گردنم حلقه کرد:-نه نه، نرو، نروبه سردی گفتم:-رامین کمرم درد گرفت، می خوام صاف بشینم-نه نه، تورو خدابا همان کمری که ذق ذق می کرد در آغوشش باقی ماندم.چقدر ترحم برانگیز بود..........................رامین پالتوی کوتاه قهوه ای سوخته را به سمتم دراز کرد:-برو پرو کنپالتوی شیک و گران قیمتی بود، ناباورانه آنرا در دست گرفتم و به سمت اطاق پرو رفتم، رامین به دنبالم آمد، چرخیدم و با نگاهی پرسشگر به او چشم دوختم:-هوم؟-چیز، میگم کیفتو بده به من، با کیف نرو تو اطاقشانه بالا انداختم و کیفم را به سمتش دراز کردم.......................-مبارکه خانم بابازادهرامین بسته های خرید را به سمتم دراز کرد، به زحمت لبخند زدم و بسته ها را از دستش گرفتم.-خوب مونا خانم، این از پالتو، این پوتین، این روسری، اووووووه، کی میره این همه راهو، اینم یه کیف که واسه تو خریدم، اون کیفت کهنه شده، بنداز دورو کیف را به سمتم گرفت. سرسری به کیفم نگاه کردم. زیپش باز بود. از ذهنم گذشت که وقتی کیف را به او داده بودم زیپش بسته بود. شاید هم من خیالاتی شده بودم.......................رامین برف پاک کن ماشین را فعال کرد و گفت:-نگاه کن توروخدا داره از آسمون سیل می باره،به باران شلاقی نگاه کردم:-رامین آروم رانندگی کن-نگران من شدی؟سری تکان دادم:-خوب آرم رانندگی کنی بهتره دیگه، خیالم راحت تره-مونا می دونی هیچ کدوم از زنایی که باهاشون بودم واسه من دلسوزی نکردن؟چشم از خیابان گرفتم و به رامین خیره شدم.-همون بار اولی که کتکشون زدم، اینقدر دری وری بارم کردن که حد نداشت، یکیشون یه بار به من نگفت مثلا مراقب خودت باشبه آرامی گفتم:-رامین کتکهات خیلی درد داره، انتظار نداری که بعد از کتک خوردن بهت می گفتن مراقب خودت باشی یا بگن دستت درد نکنه؟رامین بلافاصله گفت:-خوب قبلش چی؟ من همیشه دو سه هفته قبل از رابطه باهاشون تلفنی حرف می زدم، همون موقع هم به من توجه نمی کردن، همشون دنبال پول من بودنشانه بالا انداختم:-چی بگم؟خندید:-تو چیزی نگو، فقط بگو از لباسا خوشت اومد؟ از چتر اون دو تا خوشت اومد؟سر تکان دادم:-آره خوبه، قشنگن، ممنون-فردا لباساتو بپوش بیا شرکت، بذار دهن همه باز بمونه، بذار ببینن تو چه خوش تیپی، دیگه سردت نمیشهدر جوابش لبخند زدم و سرم را به سمت خیابان چرخاندم. با دقت به خیابان خیره شدم. خیابان آشنایی بود، مسیر خانه ی خارج از شهر رامین بود. آب دهانم را قورت دادم و دوباره به سمت رامین چرخیدم:-رامین کجا میریم؟ میریم خونه ات؟-آره، یه چیزی جا گذاشتم، میریم برداریم، بعد میرسونمت خونه،-آخه....-نگران نباش، سریع میریم و میایم، یه قهوه هم با هم می خوریمیاد آخرین باری افتادم که به خانه اش رفته بودم، آن روز هم قرار بود قهوه بخوریم، اما چه به روز من آورده بود...لبم را به دندان گرفتم، نه، خوب امروز که از من درخواستی نداشت، شاید واقعا امروز نیاز نداشت، این چند ساعت را هم، در صلح و صفا گذرانده بودیم...-بریم مونا؟تکان خوردم:-ها؟ بریم.....................کنار شومینه ی آجری کنج دیوار نشسته بودم. دوست نداشتم وارد آشپزخانه شوم، حتی دوست نداشتم روی همان مبلهای وسط سالن بنشینم. صدای آواز خواندن رامین را از آشپزخانه می شنیدم:-به خوشگلیت مینازی، بناز که خوب مینازیبازیچه خواستی بازم، منو بگیر به بازی...صدای قهقهه اش را شنیدم:-آهنگ به این خزی شنیده بودی؟لبم را تر کردم:-با منی؟-آره، میگم آهنگی به این خزی شنیده بودی؟و ادامه داد:-دردت به جونم ای یار، عاشق شدم من انگار....باز هم خندید:-دیگه نزدیکه قر بدملبخند زدم، تا به حال این روی شوخ طبعش را ندیده بودم.-قهوه می خوری؟با صدایش، از فکر و خیال بیرون آمدم:-ها؟ منو میگی؟ نه، نمی خورمو دستانم را در هم گره زدم. با دستان گره کرده، به پارکت های زیر پاهایم نگاه می کردم که ناگهان با دیدن پاهای رامین، سر بلند کردم. رامین بالای سرم ایستاده بودم. جا خوردم. پرسشگرانه نگاهش کردم:-ها؟-حواست پرته، کجایی دختر؟-نه، حواسم هست، دارم فکر می کنم-نگاش کن، پاشو واستا بینم، بیا بریم آشپزخونه، قهوه ی داغ بخوریم، اینجا چرا کز کردی؟ ناراحت میشم اینجوری می بینمتو دستش را به سمتم دراز کرد، بدون اینکه دستش را در دست بگیرم، از کنار شومینه بلند شدم:-چرا ناراحت میشی؟اخم کرد:-یاد خودم میوفتم، هر وقت اون مرتیکه میومد خونمون، میرفتم یه گوشه کز میکردم، همش فکر میکردم مامانم باز میاد منو بزنهرامین نمی دانست من هم دقیقا همین حس را دارم و می ترسیدم به من حمله کنددستم را در دستش گرفت:-بیا بریم؛ اینجا نشین، مثه بچه گداها، دیگه از گدایی درومدیزنگ خطر به صدا درآمد. متلک بازم کرده بود، تحقیر و توهین شروع شده بود، شاید هم من اشتباه میکردم...-زن رامین بابازاده که نباید مثه یتیما بشینه یه گوشه، اونم با این لباسها، تو دیگه قراره پالتوی سیصد تومنی بپوشیسعی کردم نفسهای مقطعم را نادیده بگیرم، نه، رامین خوب شده بود، یعنی قرار بود خوب شود...با اشاره ی دستش که مرا به سمت آشپرخانه هدایت میکرد، جلوتر از او به راه افتادم. باز هم قبلم در سینه می کوبید.خدایا به خیر بگذران، خدایا...قدم اول را برداشتم، صدای قلبم را می شنیدم،گرومپ گرومپ...قدم دوم،گرومپ گرومپ...خواستم نفس حبس شده ام را رها کنم که موی سرم از پشت کشیده شد، با وحشت نالیدم:-وای رامین موهام، وای رامینهمانطور که خم شده بودم، چشمم افتاد به چشمان سرخ رامین که از حدقه بیرون زده بود،باز هم گول خورده بودم؟گولم زده بود؟با چانه ای لرزان گفتم:-رامین توروخدا، نکنه میخوای بزنیم؟نفسهای عمیق کشید، صدای خس خس سینه اش را شنیدم:-قراره تمکین کنی، آخرین بار کی تمکین کردی؟وحشت زده گفتم:-چرا اینجوری؟ چرا موهامو می کشی؟ قرارمون این نبودفشار دستانش بیشتر شد:-قرارمون چی بود؟نگاهم روی چشمان سرخش ثابت ماند. دست و پا زدم:-وای موهامو داری میکنی، توروخداخندید:-خیلی خوبهپوست سرم به گز گز افتاد، به یاد حرفهایش افتادم. همین چند ساعت پیش به من گفته بود چه بگویم،یعنی برایم نقشه داشت؟می خواست مرا به اینجا بکشاند؟خودش می دانست که چه نقشه ای کشیده که به من هشدار داده بود؟دستم را به سمت سرم بردم و فریاد زدم:-رامین من مونام، رامین، من مونام، رامین وای سرم، من مونا هستمچند باز پشت سر هم پلک زد، چشمانم را از درد بستم، اشک دور چشمم حلقه زد، آخرین تلاشم را کردم:-من زنتم رامین، من زنتـــــــــــــمدستانش را شل می کرد؟شل می کرد؟؟؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد قالب جدید سایت چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1128
  • کل نظرات : 50
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 103
  • آی پی امروز : 92
  • آی پی دیروز : 179
  • بازدید امروز : 390
  • باردید دیروز : 317
  • گوگل امروز : 29
  • گوگل دیروز : 100
  • بازدید هفته : 1,769
  • بازدید ماه : 6,886
  • بازدید سال : 62,483
  • بازدید کلی : 4,078,409