loading...
فیس جوکس| پورتال جامع شامل خبر،سرگرمی،روانشناسی،زناشویی،مد،دکراسیون،آشپزی،پزشکی،رمان
admin بازدید : 339 پنجشنبه 1392/10/12 نظرات (0)

رمان یک تبسم برای قلبم قسمت 5

 

 



بعد به سمت اشپزخونه رفت ... پشت سرش رفتم و گفتم: مگه چی شده مامان..
مامان: پارك چی کار می کردین؟
من: یعنی چی مامان؟.. چرا اینجوري حرف می زنی؟ من که نمی فهمم...خوب تو پارك چیکار می کنن؟
مامان شروع کرد به ظرف وظروف رو جا به جا کردن... گفت: بازي می کنن.. ولی بچه ها بازي می کنن نه
زن هاي گنده..
چشمام زد بیرون.. گفتم: چی؟
مامان به سمتم برگشت و گفت: این خانومه رو دیدي؟... همسایه روبرویی بود..
ربطش رو نفهمیدم.. گفتم: خوب؟
مامان: می دونی واسه چی اومده بود اینجا؟
من: نه.. من از کجا باید بدونم...
مامان به سمتم برگشت و دستش رو روي کابینت گذاشت و گفت: اومده بود بهم بگه جنابعالی داشتی با این
سرو وضعت تو پارك شلنگ تخته می نداختی..
مامان با همون اخم هاي تو هم داشت منو نگاه می کرد... به ارامی گفتم: مامان من چه شلنگ تخته اي
انداختم؟
مامان: نمی تونی وایسی یه جا بچه ات بازي کنه؟ حتما تو هم باید پا به پاش شیطونی کنی؟ چرا نمی تونی
عین یه ادم بزرگ رفتار کنی..
بق کردم.. گفتم: خوب مامان..
مامان پرید وسط حرفم و گفت: اگه بچگی نکرده بودي می گفتم بچگی نکرده... بلند شدي بزك دوزك
کردي رفتی پارك چیزي بهت نگفتم... گفتم بزار فکر نکنه محدودش می کنم ولی این بچه بازي ها چیه
می کنی؟
تمام مدتی که مامان حرف می زد حرفها و کاراي منصور از جلوي چشمام رژه می رفتن... می دونستم دل
مامان از کجا پره.. واسه همین هیچی نمی گفتم.. بعد اینکه مامان حرفاشو زد خیلی اروم گفتم: ببخشید
مامان من نمی دونستم این کارا ناراحتتون می کنه.. دیگه انجام نمی دم...
عصبانیت مامان با این حرف من خوابید... به طرفم اومد و گفت: شیرین جون به خدا از حرف مردم می
ترسم... از این که پشت سرت حرف دربیارن... وگرنه تو که کار اشتباهی نمی کنی... داري با بچه ات بازي
می کنی ... این که بد نیست.. ولی این مردم منتظر یه چیزن که بشینن لیچار ببافن..
به مامان نگاه کردم.. مامان یه ادم سنتی بود.. انقدر که به فکر حرف مردم بود به چیز دیگه اي فکر نمی
کرد...همیشه از حرف مردم می ترسید.. همین باعث می شد که گاه و بیگاه اذیت بشیم.. ولی الان می
دونستم که به خاطر حرف مردم نیست... مامان الان دلش از حرفهایی که منصور زده پره..
مامان: تازه زنیکه برگشته به من می گه چی شده شیرین جون پیش شما مونده؟ خداي نکرده اتفاقی افتاده؟
با چشمهاي گشاد گفتم: نه؟؟؟.. مگه خبرداره؟ کی بهش گفته؟
مامان به سمت یخچال رفت و گفت: خبر که نداشت ولی می خواست از زیر زبونم بکشه بیرون... ولی من
بهش نگفتم.. گفتم همسرش رفته مسافرت.. مسافرتشم طول می کشه این چند روزه شیرین اومده پیش ما..
چیزي نگفتم... سرم داشت درد می گرفت..پیشونیمو با دست مالیدم... اینکه من طلاق بگیرم یا نه به خانم
همسایه چه ربطی داشت؟ اصلا به اون چی می رسید؟ با اون بی حوصلگی داشت می اومد سراغم.. سعی
کردم پسش بزنم ولی تنها حسی که داشتم این بود که برم یه گوشه تاریک و زانوهامو بگیرم تو بغلم و به
هیچ چیزي فکر نکنم....صداي شادي منو به خودش اورد..
شادي: مامان... میاي بازي کنیم؟
برگشتم به سمتش... منچ دستش بود و داشت به چشمام نگاه می کرد...
من: اول بیا بریم لباساتو عوضکن...
شادي: نه... اول بازي کنیم... اول بازي..
جلو رفتم دستش رو کشیدم و گفتم: نه اول بیا بریم لباستو عوض کنم.. چروك میشه..
بدون حرف پشت سرم راه اومد.. وارد اتاق شدیم و بلندش کردم و روي تخت گذاشتم... پشتو به خودم
کردم تا زیپ لباسشو باز کنم...
من: شادي موهات که اذیتت نمی کنه؟
شادي: نه چطور؟
من: هیچی.. اگه اذیتت کرد بگو بازشون کنم..
شادي: باشه...
لباس شادي رو با یه تی شرت و شلوارك تو خونه عوضکردم.. برگشتیم تو هال..به مامان نگاه کردم که
تو اشپزخونه داشت شام درست می کرد... بیچاره مامان.. دلم به حالش سوخت.. چه دردي رو تحمل می
کرد... خودم مادر بودم و می فهمیدم اگه یکی به بچه ادم چیزي بگه چه حالی میشه... ولی چه کاري از
دستم برمی اومد؟.. دست خودم نبود که افسرده شده بودم... حتی روانپزشکم گفته بود زنهایی هستن که
حتی به بچه خودشون شیر هم نمی دن... در حالی که من شادي رو حتی خودم تنها حمام می بردم و تمام
کاراشو خودم انجام می دادم...
رو به شادي گفتم: شادي تو با مامان بزرگ بازي می کنی تا من شام درست کنم؟
شادي سرش رو به طرفی خم کرد و گفت: اخه مامان بزرگ بلد نیست.. خوب بازي نمی کنه..
گفتم: ا.. چرا.. اون دفعه که با هم بازي می کردین که خیلی خوب بازي می کردن.. حتی تو بردي.. یادته
چقدر خندیدیم؟
شادي باز بهانه اورد: دوست دارم با تو بازي کنم...
بغلش کردم و بوسیدمش... رفتم تو اشپزخونه.. می دونستم اگه قرار باشه همش به حرف شادي گوش بدم
باید تمام کار وزندگیمو ول کنم و باهاش بازي کنم... در ضمن باید یه جوري از دل مامان هم در
میاوردم...شادي رو صندلی اشپزخونه نشوندم و گفتم: مامان شما بیا بشین با شادي بازي کن... من شام
درست می کنم...
مامان برگشت و گفت: چی؟ نمی خواد... شما برید تو هال.. الان خودم درست می کنم و میام..
جلوش وایسادم و گفتم: چه فرقی داره.. بزار امشب رو من شام درست کنم...
مامان باز بحث کرد: خودم درست می کنم شیرین... الان از پارك اومدي خسته اي...
اصرار کردم: خسته نیستم مامان.. بدید به من.. الان بابا میاد شام هنوز حاضر نیستا..
مامان کوتاه اومد... رفتم کنار اجاق گاز... بابا چربی خون داشت بنابراین غذاهاي سرخ کردنی تو خونه
ممنوع بود... خوشبختانه مامان اب رو جوش اورده بود... برنج رو توش ریختم .. تا برنج اماده اب کشی بشه
خودم رو با خورشت سرگرم کردم.. مامان و شادي شروع کردن به منچ بازي کردن.. شادي با هر بار تاس
ریختن شماره رو داد می کشید.. می دونستم مامان الان سرش درد می گیره.. هر بار که صداش بالا می
رفت به شادي تذکر می دادم که یواشتر مامان .. دوسه بار یواش تکرار می کرد ولی باز داد می کشید.. برنج
رو اب کش کردم... صداي باز شدن در که اومد.. مامان از جاش بلند شد و گفت: بابات اومد..
و به سمت در رفت.. می دونستم که براي فرار از دست شادي رفته پیش بابا...
شادي با دلخوري گفت: مامان بزرگ... بازي نصفه موند...
مامان: الان بابابزرگ میاد باهات بازي می کنه...
شادي دمغ شد... به طرفش برگشتم و گفتم: چرا اینجوري خوشگل؟ الان بابابزرگ میاد دیگه...
شادي با دلخوري گفت: بابا بزرگ اصلا بلند نیست... هروقت باهاش بازي کردم دو دقیقه بعدیه کتاب می
گیره دستش و می گه من دارم کتاب می خونم...
گفتم: الان من کارم تموم میشه میام باهات بازي می کنم...
چیزي نگفت.. مامان با بسته هاي خرید بابا وارد اشپزخونه شد..بابا عادت داشت همیشه که می اومد خونه
یه چیزي بخره و بیاد... هیچ وقت دست خالی نمی اومد... خواستم برم و بهش سلام بدم ولی خجالت می
کشیدم... از حرفهاي منصور... از کارهاي خودم.. چقدر دوست داشتم زمین دهن باز می کرد و من می رفتم
توش..می دونستم بابا همه چیز رو هم به مامان نگفته... حتما خیلی چیزها رو هم عوض کرده بود... ولی
نباید اجازه می دادم کسی چیزي بفهمه... نباید می فهمیدن رفتم پیش منصور و منصور بهم گفته.. در حالی
که سعی می کردم خونسردي خودم رو حفظ کنم رفتم تو هال... بابا تو هال نبود...
به مامان گفتم: بابا کجا رفت؟
مامان: تو اتاقشه.. داره لباس عوضمی کنه...
اخیش... چه موقعیت خوبی... مجبور نبودم باهاشون روبرو بشم... تا خواستم برگردم تو اشپزخونه در اتاق بابا
باز شد و بابا اومد بیرون..با شرمندگی به سمتش برگشتم و گفتم: سلام بابا.. خسته نباشید..
بابا نگاهی به من کرد و اخماش رفت تو هم...
_سلام بابا.. چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
من: چی؟ رنگ من؟
بابا: اره... مریضشدي؟
دستم رو روي صورتم گذاشتم به طرف ایینه چرخیدم.. مامان هم با این حرف توجهش جلب شد اومد به
طرف..تو ایینه به خودم نگاه کردم.. بابا راس میگفت.. کمی رنگم پریده بود.. سعی کردم به صدام نشاطی
بدم.. گفتم: نه طوري نیست... حالم خوبه..
مامان گفت: خسته اي مادر.. امروز چقدر دنبال شادي بدوبدو کردي.. خوب معلومه رنگت می پره.. بعدشم
که شام درست کردي.. نشستی یه خرده استراحت کنی...
من: نه مادر من... خسته نیستم...مگه چیکار کردم..
بعد به هردوشون نگاه کردم هر دوشون با یه حالت نگران به من نگاه می کردن.. خنده ام گرفت و گفتم:
چرا اینجوري می کنین بابا.. من که طوریم نیست..
بابا هم خندید... چقدر دوستش داشتم.. با اون موهاي یه دست سفیدش... معلم بازنشسته ادبیات بود.. از
همون اول دور و بر من کتاب بود و شعر و رمان... انقدر که خودمم ادبیات خوندم.. تمام چیزهایی که تو
دانشگاه خوندم رو قبلا خونده بودم.. همه رو بابا مثل یه استاد به تمام معنا بهم گفته بود...شاگرد اول شدم و
حتی مقاله ام درباره شاهنامه فردوسی مقاله برتر دانشگاه شد و تو مجله به چاپ رسید.. ولی بعدش نتونستم
به ارزوش که ارشد و دکترا و استاد دانشگاهی بود جامه عمل بپوشونم..فکر می کردم ازدواجم مانع درس
خوندنم نمی شه.. البته منصور هیچ مخالفتی با ادامه تحصیل من نداشت که بیشتر خوشحالم می شد ولی
حاملگی زودهنگامم و بعد افسردگی وقتی براي درس خوندن نمونده بود...
من: الان شام حاضر میشه شما بفرمایید
بابا و مامان رفتن تو هال.. شادي هم منچش رو برداشت و رفت پیش بابا.. صداشون رو از تو هال می
شنیدم.. بابا تلویزیون رو روشن کرده بود.. عادت داشت همیشه اخبار گوش بده... خیار و گوجه و کاهو رو از
یخچال بیرون اوردم.. چند برگ کاهو رو با خیار و گوجه شستم و سالاد درست کردم.. داشتم فکر می کردم
که تلفن زنگ زد... مامان به طرف گوشی رفت و برش داشت..از طرز صحبتش که خیلی رسمی بود فهمیدم
زن عموم زنگ زده...به مامان نگاه کردم.. سرش رو تکون داد.. زن عموم خبرنگار فامیل بود.. حتما زنگ زده
خبر بگیره...
مامان تلفن رو برد تو نشیمن.. حتما نمی خواست من چیزي بشنوم.. البته اهمیتی هم نمی دادم.. حتما
شنیده و زنگ زده ببینه چه خبره.. سرم رو با وسایل شام گرم کردم...تا برنج دم بکشه میز رو چیدم.. هر از
چندگاهی هم از اوپن اشپزخونه خم می شدم ببینم چه خبر.. ولی گویا مامان زیاد صحبت نکرد و گوشی رو
داد به بابا... به ارامی میز رو چیدم... زن عمو بی خودي زنگ نمی زد.. حتما چیزي فهمیده بود... شاید سارا
شاید عمه چیزي گفته... نفس عمیقی کشیدم.. چه فرقی می کرد.. دیرو زود می فهمیدن... حالا امروز نشد
فردا... چقدر می تونستیم پنهان کنیم...میز رو که چیدم رفتم تو هال.. بابا داشت با عمو حرف می زد...
نگاهش به من افتاد.. با ایما و شاره گفتم شام حاضره.. بابا سرش رو تکون داد.. مامان بلند شد... به شادي
نگاه کردم که داشت به تلویزیون نگاه می کرد و ناخنش رو می خورد... هر وقت حوصله اش سر می رفت
ناخنش رو می خورد بیشتر به این خاطر بود که اجازه نمی دادم بیکار بمونه...دستمو دراز کردم و دستشو از تو
دهنش دراوردم.. با اخم مصنوعی نگاش کردم و اروم گفتم: پاشو بریم..
شادي باز نق زد: من حوصله ام سر رفته...
من: شادي جون انقدر بازي کردي.. الانم وقته شامه بیا شام بخور بعدش بازم بازي می کنی..
وارد اشپزخونه شدیم.. مامان با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: مطمئنی رفتین پارك بازي کردین؟
گفتم: اره چطور؟
مامان: اخه این اصلا انگار نه انگار که بازي کرده... اصلا خسته نیست...
گفتم: اخه تا وقتی بیداره دوست داره بازي کنه... وقتی بخواد بخوابه اونوقت خسته می شه...
شادي: من نمی خوابم.. امشب دیگه نمی خوابم...
براي اینکه به بحث خاتمه بدم گفتم: باشه عزیزم بزار شام بخوریم...
شادي: من کیک می خوام
من: الان کیک نمی شه... الان باید غذا خورد
شادي پاشو زمین کوبید و گفت: من کیک می خوام... تو که نزاشتی امروز من کیکمو بخورم...
ساختمون رو کوبیدن تو سرم... مامان برگشت و نگام کرد... دستپاچه شدم.. الان بود که شادي لوم می
داد... اگه مامان می فهمید رفتم پیش منصور...
زود دست شادي رو گرفتم و از اشپزخونه بردمش بیرون...شادي همش نق می زد.. بردمش تو اتاق و گفتم:
شادي مگه قرار نبود چیزي به مامان بزرگ اینا نگی...
شادي با دلخوري گفت: چی رو؟
من: این که رفتیم پیش بابا منصور
شادي: من که چیزي نگفتم...
من: همین الان داشتی می گفتی دیگه...
شادي لب ورچید و گفت: من کیک می خوام...
گفتم: سر شام که نمی شه...
چشماي درشتش پر از اشک شد.. طاقتش رو نداشتم... دستم رو روي صورتش کشیدم و گفتم: مامان جون
گریه نکن... باشه ؟ بعد از شام بهت کیک می دم...
شادي: من الان می خوام...
من: الان که نمیشه مامان جون.. کی رو دیدي که واسه شام کیک بخوره... بیا بریم بعد از شام بهت کیک
می دم باشه؟
شادي سرشو به یه طرف خم کرد..
گفتم: قربون دختر حرف گوش کنم برم...
صداي مامان از بیرون اومد: شیرین کجا رفتین؟ بیاین دیگه.. شام سرد شد...
دست شادي رو گرفتم و از اتاق رفتیم بیرون... بابا صحبتش رو با عمو تموم کرده بود... ولی بدجوري تو
فکر بود.. پشت سرش وارد اشپزخونه شدیم.. شادي رو کنار خودم رو صندلی نشوندم و گفتم: عمو بود؟ سلام
می رسوندین...
بابا: اره اصغر بود... اونا هم سلام می رسوندن...
نگاهی به مامان کردم... بابا تو فکر بود... با اشاره از مامان پرسیدم چیه؟.. شونه هاشو بالا انداخت... مامان
بشقاب بابا رو از جلوشون برداشت و براشون برنج کشید...نگاهم به بابا بود...
من: چه عجب زنگ زده بودن؟
بابا: براي پنج شنبه دعوتمون کردن...
من: جدي؟... واسه چی؟
بابا: فرشاد داره میره خارج...
من و مامان با تعجب گفتم: اره؟
مامان: چه زود کاراش ردیف شد...
من: واقعا.... همین چند ماه پیش بود افتاده بود دنبال ویزا...
بابا: الان می خواد بره... پنج شنبه هم دعوتمون کردن واسه مهمونی خداحافظی..
فرشاد پسرعموم بود... همبازي من و سارا...البته فرشاد به خواهر هم داشت که از همه ما کوچیکتر بود و
زیاد تو جمع ما نمی اومد..خوره کتاب.. مثل همه بچه هاي خانواده مرادي.. ولی برخلاف بقیه ما فرشاد
عشقه خارج بود...همش به رفتن فکر می کرد... الانم که پذیرش گرفته بود و داشت می رفت المان...دلم
گرفت.. براي فرشادي که بین ما تنها پسر بود و ما هیچ وقت احساس نکردیم که پسره.. مامان بشقاب رو از
جلوم برداشت و گفت: خدا خودش هر چی صلاحشه جلوش دربیاره... فرشاد پسر خوبیه...
شادي: مامان.. عموفرشاد چی شده؟
من: هیچی مامان جون.. داره میره یه شهر دیگه
شادي: مگه بده؟
من: نه عزیزم بد نیست... خیلی هم خوبه... عمو فرشاد میره مهندس بشه...
شادي: پس چرا ناراحت شدي؟
من: ناراحت نشدم خوشگلم.. الانم شامتو بخور..
شام شادي رو دادم خورد..بابا کلا با خارج مخالف بود.. به نظرش هیچ جا مملکت خود ادم نمیشه..
خوشبختانه بعد از شام شادي دیگه بهانه کیک رو نگرفت... از مامان خواستم ظرفا رو بزاره تا من بشورم... با
شادي رفتم به سمت اتاق... لباس شادي رو عوض کردم و با ذوق گفتم: خوب اماده اي با هم بریم زیر دریا؟
چشماي شادي برقی زد و گفت اره...
پریدم و بغلش کردم و از رو تخت بلندش کردم و گفتم: حاضري؟
با ذوق سرشو تکون داد و من همراه شادي روي تخت نشستم و صداي افتادن یه چیزي توي اب رو
دراوردم...شپلق...
به یه ماهی خیالی تو هوا اشاره کردم و گفتم: شادي نگاه کن.. این باباي نموه.
شادي با چشماي گشاد به جایی که من اشاره می کردم نگاه کرد و گفت: باباي نمو اینجا چیکار می کنه؟
گفتم: داره میره دنبال نمو دیگه...
شادي گفت: بوسش کنم؟
لبخندي زدم و گفتم: اره عزیزم..
شادي از بغلم بلند شد و یه بوس تو هوا فرستاد و زود برگشت تو بغلم..
گفتم: خوب الان دیگه از باباي نمو خداحافظی کنیم..
شادي گفت: چرا؟
چشمام دیگه داشت بسته می شد... امروز برام کافی بود..ولی سعی کردم هوشیار باشم... گفتم: خوب باید
بره نمو رو پیدا کنه... ناراحته از این که نمو نیست.. باي باي کنیم دیگه برن..
همراه شادي به سمت ماهی خیالی باي باي کردیم...
شادي: باي باي باباي نمو...
من: خوب دیگه باباي نمو رفت.. الان ما هم بخوابیم..
شادي: من نمی خوام بخوابم...
با این حرف شادي دیگه کلافه شدم.. گفتم: شادي جون همه ماهی ها رفتن بخوابن.. اگه نخوابی فردا شب
نمیان...
شادي با دلخوري گفت: باشه...
ملافه رو برداشتم و شادي دراز کشید.. شروع کردم به حوندن شعر فروغ... چقدر این شعرش رو دوست
داشتم.... براي پسرش سروده بود که من البته کمی توش دخل و تصرف کرده بودم... خدا منو ببخشه...
خوندم: لاي لاي اي دختر کوچک من... دیده بربند که شب امده است.. دیده بربند که این دیو سیاه... خنده
به لب گرز به دست امده است... سر به دامان من خسته گذار.. گوش کن بانگ قدم هایش را
کمر نارون پیر شکست ..تا که بگذاشت بر آن پایش را
موهاي شادي رو نوازش کردم... خیلی زود خوابش برده بود... می دونستم سخت اینه که تو تخت دراز
بکشه.. زود خوابش می برد.. پوفی کردم.. ظرفا مونده بود...اروم از جام بلند شدم و چراغ رو خاموش کردم و
از اتاق رفتم بیرون.. بابا صداي تلویزیون رو کم کرده بود.. مامان با سینی چایی از اشپزخونه اومد بیرون ... با
دیدن من گفت: خوابید؟
نفسم رو دادم بیرون و گفتم: بله خوشبختانه...
مامان: بیا چایی بخور..
من: اول بزارید ظرفا رو بشورم...
مامان: من شستم...
من: اااا.. مامان خوب من داشتم می امدم...
مامان: چه فرقی می کنه عزیزم... تو حسابی خسته شدي امروز... به خودت نگاه کردي؟ داره سرپا خوابت
می بره.. بیا مادر بیا..
نمی تونم انکار کنم که خوشحال شدم که مامان ظرفا رو شسته.. اصلا حوصله اش رو نداشتم...
مامان سینی چایی رو گذاشت رو میز و منم کنارش نشستم.. مامان به عادت همیشگیش یه فنجون چایی
رو جلوي بابا گذاشت و یه فنجونم به من داد... گرماي چایی تو یه شب بهاري واقعا حس خوبی بهم داد...
بابا تلویزیون رو خاموش کرد...
مامان: مرادي... براي فرشاد چی بخریم؟
بابا به مامان نگاهی کرد و گفت: حتما باید یه چیزي بخریم؟
مامان چشماشو گرد کرد و گفت: اره.. تازه باید دعوتشم می کردیم ولی خوب بهمون دیر گفتن...
من: حالا کی میره؟
بابا: انگار دوشنبه شب..
من: خوب تا اون موقع می تونیم یه شب شام دعوتشون کنیم...
بابا: من گفتم گفتن نه... گفتن اون وقت همه فامیل می خوان مهمونی بدن شیرتو شیر میشه.. یه بارکی
خودشون مهمونی دادن...
مامان دوباره گفت: چی براش بخریم مرادي؟
بابا: چه می دونم خانم... یه چیزي فکر کنین بخرین دیگه...
من: یه جعبه اجیل بخریم.. اونجا اجیل هم کم پیدا می شه...
مامان: اونو که می خریم.. اون واسه تو راهشه.. واسه خودش منظورمه..
با تعجب گفتم: تو راهش؟ مادر من از تهران تا المان فوق فوقش 8 ساعت پروازه.. تازه اونم فوق فوقش..تو
هواپیما هم که اجازه نمی دن چیزي بخوره... چی رو واسه تو راهش می دي؟
مامان نگاه عاقل اندرسفیهی به من کرد و چیزي نگفت...بعد رو به بابا گفت: میرم براش یه چیز خوب می
خرم...
این یعنی شما افاضه فضل نکن... بابا سرش رو تکون داد.. یه فلب از چاییم رو خوردم... اي خدا.. چه
روزهایی رو که باهم نگذرونده بودیم.. من و سارا و فرشاد و یگانه خواهر فرشاد... یادش به خیر وقتی که تازه
مدرسه می رفتیم بابا داستانهاي شاهنامه رو برامون تعریف می کرد... یه روز تو خونه عمه تصمیم گرفتیم
نمایش جنگ رستم و سهراب رو اجرا کنیم... فرشاد شد رستم و سارا شد تهمینه... به من هم گفتن باید
سهراب بشم.. با اینکه سهراب رو دوست داشتم ولی اصلا دوست نداشتم سهراب بشم... یادمه چقدر گریه
زاري کردم که نقش تهمینه رو سارا داد به من و خودش سهراب شد.. بعد تو اخرین لحظه که فرشاد مثلا
نشسته بود رو سارا که بزنتش پدر سارا اومده بود تو اتاق و یه داد و بیدادي راه انداخته بود که اون سرش
ناپیدا.... طفلی فرشاد از دست عمو چه کتکی خورده بود...با یاداوري اون خاطرات لبخندي روي لبهام
نشست...
مامان: به چی می خندي؟
من: یاد بازي هامون افتادم.. چه زود بزرگ شدیم..
مامان اهی کشید و گفت: اره.. انگار همین دیروز بود... اي بابا..
درحالی که انگار اون خاطرات جلوي چشمم رژه می رفتن گفتم: یادش به خیر... فرشاد سر نمایش رستم و
سهرابمون چه کتکی از عمو خورد..
مامان نگاه یورکی به من کرد و گفت: والا اگه منم می اومدم تو اتاق و می دیدیم فرشاد نشسته رو دخترم
کمتر از اون نمی کردم..
ابروهام بالا رفت...پس چه خطري از بیخ گوشم رد شده بود که قبول نکرده بودم سهراب باشم.. وگرنه الان
به جاي عمه و عمو.. ما و عمو اینا باهم قهر بودیم... البته عمه و عمو همدیگر رو می دیدند ولی اقاي شفیع
زاده یعنی شوهر عمه ام روي خوش به عمو اینا مخصوصا فرشاد نشون نمی داد...فنجون خالی چایی رو روي
میز گذاشتم... خسته بودم.. انگار همه استخونام درد می کرد.. خمیازه اي کشیدم و کش و قوزي به بدنم
دادم...
مامان: خسته شدي مادر... برو بگیر بخواب...
من: نه خسته نیستم..
بابا: شیرین جان چشمات داره بسته میشه..برو بخواب بابا..
واقعا دیگه نمی تونستم صبر کنم...از جام بلند شدم و و با گفتن شب به خیري به اتاقم رفتم.. چراغ رو
روشن نکردم... به شادي نگاه کردم.. خواب خواب بود... دستم رو روي سرش کشیدم و بوسیدمش...بعد بالش
و پتومو از روي تخت برداشتم و روي زمین گذاشتم... دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم... به خودم فکر
کردم... به فرشاد.. به سارا.. به یگانه اي که خیلی تو بازي هامون کمرنگ بود...به منصور....به گذشته مون...
به اینده مون... فرشاد می رفت المان و حتما دکترا می گرفت و تو یکی از بهترین شرکتهاي المانی استخدام
می شد و پول و پله اي به هم می زد... حتما هم با یه دختر المانی ازدواج می کرد و خوشبخت می
شد...درست مثل تو قصه ها...
چشمام کم کم بسته شد... زیر لب زمزمه کردم: قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاك غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشهی عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوي مروارید،
همچنان خواهم راند.
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا – پریانی که سر از آب بدر میآرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
کم کم چشمام گرم خواب شد.. نمی دونستم چقدر خوابیدم که یهو یه چیزي گرومپ افتاد روم... هراسون از
خواب پریدم....
_چی بود؟ چی بود؟
به شادي نگاه کردم که روي پتوي من مچاله شده بود... با ترس بهش نگاه کردم... گفتم: شادي چی شده؟
خواب بد دیدي؟
شادي یواش دست اشاره اش رو جلوي لباش گرفت و گفت: هیسسس..
همونجور داشتم نگاش می کردم...یواش گفتم: چی شده؟
شادي با همون صداي یواش گفت: دنبالمن....
با استیصال سر جام نشستم... اي خدااااا... تازه می خواست بازي کنه..خسته بودم... تازه چشمام گرم شده
بود...ولم می کردن تا ساعت 12 ظهر می خوابیدم... ولی دوست نداشتم تو ذوق شادي بزنم...سرم رو
نزدیک سرش بردم و خیلی یواش گفتم: کیا؟
شادي یواش گفت: دشمنام...
خوابم می اومد... یواش بهش گفتم: بیا زیر پتو پیش من قایم شو.. پتو رو زدم بالا و شادي یواش خزید زیر
پتو.. دراز کشیدم کنارش و اغوشم رو براش باز کردم... اومد تو بغلم.. موهاش رو از تو صورتش کنار زدم و
گفتم: حالا اسم شما چیه؟
شادي یه خرده فکر کرد و گفت: میو میو...
گفتم: اها.. شما گربه اي؟
گفت: نه .. اسمم میو میوه...
گفتم: که اینطور.. باشه میو میو جان.. فقط صدا نکن که دشمنات میان دنبالت...همینجا تو بغل من بمون..
شادي سرش رو تکون داد و سرش رو بیشتر تو سینه ام فرو برد...محکم بغلش کردم و چشمامو بستم...
با تکون دستی از خواب بیدار شدم..ولی چشمامو باز نکردم...غلتی زدم و به اون یکی پهلوم خوابیدم...با
تکونم داد.. گفتم: اه.. شادي ولم کن...
شادي نبود ... سارا بود...
سارا: بلند شو چقدر می خوابی..
خسته چشمامو باز کردم و گفتم: سارا تو رو خدا ولم کن.. دیشب شادي یه کله نزاشت بخوابم...
سارا سرمست خندید و گفت: پاشو بابا... پاشو می خوایم بریم خرید...
و پتو رو از روم کشید... حرکتی نکردم ولی پرسیدم: خرید واسه چی؟
سارا مکثی کرد و گفت: تو خبر نداري؟
سرم رو از رو بالش بلند کردم و گفتم: خبر چی؟
سارا با پتو تو دستش گفت: پنج شنبه میریم خونه دایی اینا... فرشاد داره میره..
سرم رو باز روي بالش ول کردم و گفتم: خبر دارم..
سارا با پاش بهم زد و گفت: پاشو دیگه..
سرم رو بیشتر تو بالش فرو بردم و گفتم: واي سارا چی می گی..
سارا گفت: منو باش اومدم کی رو خبر کنم باهام بره خرید... پاشو من واسه مهمونی هیچی ندارم..
بلند شدم وسر جام نشتم با حرص گفتم: نیست واسه هر مهمونی کلی تیپ می زنی.. برو یکی از اون بلوزاتو
بپوش دیگه... مخ که نمی خواي بزنی...
سارا رو تخت نشست و گفت: چرا می خوام مخ امین رو بزنم..
دستی تو موهام کشیدم و گفتم: اونو که خدا زده... تو دیگه بهش کاري نداشته باش.. خدا رو خوش نمیاد...
سارا قهقهه اي زد و گفت: تو رو خدا بلند شو... براي پنج شنبه هیچی ندارم.. دیگه امینم صداش دراومده...
پتو رو تا کرد و گذاشت رو تخت.. بلند شد و گفت: منتظرم زود باش...
و از اتاق بیرون رفت..با سنگینی از جام بلند شدم و بالشم رو رو تخت گذاشتم...راستی من باید چی می
پوشیدم؟ شادي باید چی می پوشید؟..لباس مهمونی نو داشتم ولی همه اش خونه خودم بود... خونه خودم؟
دیگه خونه من نبود.. بود؟ هنوز بود... من که طلاق نگرفته بودم.. اونجا هنوز خونه من بود.. ولی دوست
نداشتم برم تو خونه اي که منصور... سرم رو تکون دادم تا هر چی فکر بده از تو ذهنم بریزه بیرون... یه
فکري می کردم بالاخره..از اتاق رفتم بیرون صورتم رو شستم...صداي شیطونی شادي و سارا از تو هال می
اومد..وارد اتاق شدم و لباسم رو عوضکردم... موهامو شونه زدم و جلوي ایینه شروع کردم به ارایش کردن...
موهامو درست کردم و با کریپس بستم... مانتوي سرمه اي و شالم رو برداشتم از اتاق رفتم بیرون..صداي
خنده شادي و سارا داشت می اومد...
سارا تا منو دید گفت: بریم؟
به جاي من مامان جواب داد: وا.. سارا جون کجا برید.. شیرین هنوز صبحانه نخورده..
بعد رو به من گفت: بیا مادر.. چایی رو برات داغ نگه داشتم...

براي سارا ژستی گرفتم و دنبال مامان رفتم تو اشپزخونه.. سارا هم برا شکلکی در اورد... شادي از دیدن
کارهاي ما بلند خندید.. منم خنده ام گرفته بود... اصلا هروقت سارا می اومد من حالم خوب میشد... براي
من یه منبع بزرگ انرژي بود...باز صداي سارا از تو هال اومد: شیرین زود صبونه ات رو بخور بریم...
گفتم: باشه...
مامان برام چایی ریخت و گفت: به حرف اینا گوش نده... بشین قشنگ صبونه بخور...
خنده ام گرفت.. باز مامان گفت این.. اصلا مامان من عادت داشت وقتی کسی رو مخاطب قرار می داد
فرقی نمی کرد کی.. می گفت این... ما هم روده بر می شدیم از خنده.. مامان هم عصبانی می شد...
مامان: به چی می خندي؟
متوجه شدم که دارم می خندم... خنده ام رو قورت دادم و گفتم: هیچی...
بعد دیدم مامان یه جوري نگام می کنه گفتم: به این شما خندیدم...
مامان سرشو تکون داد و گفت: صبونه ات رو بخور...
شروع کردم به صبونه خوردن..مامان دستمالی برداشت و رفت تو هال.. از همون جا گفت: شیرین تو می
خواي چی بپوشی...
مکث کردم... هیچی نداشتم بپوشم...زیرلب گفتم: یه چیزي پیدا می کنم...
مامان: می خواي پول بدم براي خودتم بخري؟
لقمه رو قورت دادم و گفتم: نه مامان جان نمی خواد...یه چیزي پیدا می کنم...
مامان: پول میدم کادوي فرشادم بخرین...
چاییمو خوردم و گفتم: اخی چی بخریم...
مامان اومد تو اشپزخونه و گفت: من دیشب یه خرده فکر کردم...
مامچیکا یک تبسم براي قلبم
w w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 59
سارا بلند شد و اومد کنار اوپن ایستاد... پیش خودم فکر کردم مامان که می گه یه خرده یعنی تا صبح فکر
کرده...
مامان: یادته یه بار با هم رفتیم پاساژ فیروزه؟
من: اره..
مامان: اون چرم فروشیه بود...
اي خدا... مامان با این ادرس دادنش منو می کشه.. اصلا یه باره نمی گه چی می خواد..همش کش میده...
لقمه تو دهنم گفتم: خوب..
مامان: اون کیف چرمیه یادته گفتم چقدر قشنگه... گفتی کجاش قشنگه؟
با این حرف مامان دهن من از تعجب باز موند و سارا پقی زد زیر خنده...مامان با جدیت به سارا نگاه کرد و
گفت: وا چرا می خندین؟ حرفم خنده دار بود؟
سارا وسط خنده گفت: واي زندایی... خیلی با نمکین..
بعد بلندتر خندید... شادي هم به سارا نگاه می کرد و با صداي بلند بدون این که بدونه می خندید... مامان
هم به اونا نگاه می کرد.. رفتم تو فکر.. یادم نمی اومد مامان کدوم کیف رو می گفت... یادم می اومد با
مامان رفتیم پاساژ... حتی چرم فروشیه یادم می اومد.. ولی اون کیف رو نه... اعصابم به هم ریخت.. چرا یادم
نمی اومد...اخمام رفت تو هم..
مامان گفت: چیه؟...
با اخم گفتم: مامان من یادم نمیاد کدوم کیف رو می گی...
مامان با نگرانی بهم نگاه کرد.. سارا که خنده اش داشت قطع می شد با حرف من دوباره زد زیر خنده...
مامان: شیرین... خوب معلومه یادت نمیاد.. خود من زیاد یادم نمیاد چطوري بود...
با همون چشماي گرد به مامان نگاه کردم.. خوب پس این مامان چی می گفت... سارا که دیگه از خنده
کبود شده بود و رو اپن ولو بود...مامان با دیدن سارا خندید و گفت: تو چرا اینجوري شدي...
سارا از روي اپن بلند شد و در حالی که سعی می کرد خنده اش رو جمع کنه به من گفت: تو رو خدا پاشو
بریم... الان من از خنده می ترکم...
و باز خندید...شکمشو با دستش گرفته بود.. از سر سفره بلند شدم و گفتم: بپوش بریم..
سارا با خنده به سمت مانتوش رفت... مامان گفت: صبر کن بهت پول بدم کیف چرمو بخري...
در حالی که مانتومو می پوشیدم گفتم: من که نمی دونم شما کدوم رو می گی..
مامان: چه فرقی میکنه عزیزم... هر کدوم رو که دیدي قشنگه براش بخر...
بعد به سمت اتاق رفت.. سارا در عرضسیم سوت حاضر شده بود و داشت کفشاشو می پوشید..شادي رفته
بود و پیش سارا وایساده بود و منتظر بود که برم و کفشاشو پاش کنم... شالم رو از رو مبل برداشتم و جلوي
ایینه ایستادم تا سرم کنم..مشغول مرتب کردن موهام بودم که مامان از تو اتاق اومد بیرون و یه بسته پول
دستش بود...
گفت: بیا مادر.. بسه؟
نیم نگاهی کردم و گفتم: اره مامان.. بزارید تو کیفم..
مامان یه مقدارم پول گذاشت تو کیفم و گفت: واسه خودتم خواستی خرید کن..
با دستپاچگی گفتم: نمی خوام مامان... دارم...
مامان: اشکالی نداره عزیزم.. بزار پیشت باشه..
تا خواستم چیزي بگم سارا صدام زد...
سارا: شیرین بیا دیگه... چرا انقد فس فس می کنی.....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد قالب جدید سایت چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1128
  • کل نظرات : 50
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 103
  • آی پی امروز : 100
  • آی پی دیروز : 179
  • بازدید امروز : 431
  • باردید دیروز : 317
  • گوگل امروز : 34
  • گوگل دیروز : 100
  • بازدید هفته : 1,810
  • بازدید ماه : 6,927
  • بازدید سال : 62,524
  • بازدید کلی : 4,078,450