loading...
فیس جوکس| پورتال جامع شامل خبر،سرگرمی،روانشناسی،زناشویی،مد،دکراسیون،آشپزی،پزشکی،رمان
admin بازدید : 629 جمعه 1392/10/13 نظرات (0)

رمان عشق و ديوانگي قسمت9

 

 

سوار ماشين كه شديم هيچكدوم هيچى نمى گفتيم! نمى دونم چرا! بدون اينكه هيچكدوممون بخوايم يه جو بدى بينمون به وجود اومده بود! مى دونستم برسام واقعا قصد اذيت كردن منو نداشت! اگه مى خواست ديشب يا همون شب اولى كه تو خونه ش بودم مى تونست اذيتم كنه! اما تو مطب... وقتى بيدار شدم اصلا مغزم براى يه لحظه از كار افتاد!برسام خيلى جدى رانندگى ميكرد! انگار از اينكه در موردش بد فكر كرده بودم خيلى ناراحت بود... جلوى خونه مون نگه داشت و گفت: برو وسايلت رو بردار!پياده شدم و رفتم تو خونه! خبرى از راميار نبود! رفتم تو آشپزخونه و گوشى مو گذاشتم رو ميز... ازتو يخچال يه بطرى برداشتم و بدون اينكه به خودم زحمت بدم آبو تو ليوان بريزم با بطرى چند قلوپ خوردم! در بطرى رو بستم و گذاشتم تو يخچالو رفتم بالا!از توى اتاقم دو دست لباس واسه خودمو فتانه و كارت ورود به جلسه رو برداشتم و مى خواستم برم بيرون كه چشم به جونوارم افتاد! دلم واسه يكم هيجان تنگ شده بود! آروم و با يه لبخند خبيث رفتم سمتشون و شيشه ى سوسكامو برداشتم و گذاشتم تو كيفم و رفتم بيرون! مى خواستم برم بيرون كه يادم اومد گوشى م تو آشپزخونه ست! رفتم تو آشپزخونه كه ديدم راميار پشت ميز نشسته و داره پيتزا ميخوره! يه تيكه از پيتزاش برداشتم كه صداش در اومد:- از پيتزاى من نخور!دستمو ليسيدم و يه نگاه مشكوک به گوشى م كه كنارش بود انداختم...بى توجه به گوشيم پيتزاشو مى خورد! نه مثل اينكه آدم شده! دستمو شستم و با مانتوم خشكش كردم... گوشيمو برداشتم و بدون اينكه به راميار چيزى بگم از خونه زدم بيرون! سوار ماشين برسام شدم... بدون اينكه نگام كنه تيک آف كشيد... مثل خودم ديوونه است كه!سرمو چسبوندم به شيشه و تو فكر بودم كه يهو صداى يه آهنگ بندرى خيلى تند فضاى ماشينو پر كرد! با تعجب به اطرافم نگاه كردم! پخش كه خاموش بود! يه لحظه كه دقت كردم ديدم انگار گوشيمه!گوشى مو درآوردم و نگاش كردم! شماره ى عمو بود! اون لحظه به اين فكر نمى كردم كه بايد راميارو بكشم... فقط به اين فكر ميكردم كه چى بايد جواب عمو رو بدم؟!با بدبختى به برسام نگاه كردم و گفتم: بيا اينو بپيچون!بدون هيچ حرفى گوشى رو از دستم گرفت و جواب داد:- الو... سلام عمو جان... خواهش ميكنم! نه اين حرفا چيه؟!يه نگاه به من انداخت و گفت: راستش بايد باهاتون حرف بزنم! نه! نگران نباشيد! درمورد فتانه خانومه!يه لحظه ساكت شد و بعد گفت: نگران نباشين... جاش امنه... فقط... من كى شما رو ببينم؟!با دهن باز نگاش ميكردم! هم از دستش عصبانى بودم و هم يه جورايى خيالم داشت راحت ميشد ! عصبانى از اينكه من بهش گفتم عمو رو بپيچونه و اون همه چيو بهش گفت... و خيالم داشت راحت ميشد چون مى دونستم مى تونه اين مشكلو حلش كنه!برسام: نمى خوام دخالت كنم عمو جان... شما لطف دارين... اون الآن فقط به حمايت خانواده ش احتياج داره! چشم... من باهاش صحبت ميكنم... هر طور شما بگيد... خداحافظ...گوشيو گرفت سمتم و به جلوش خيره شد! اصلا انگار نه انگار من دارم بال بال ميزنم ببينم عمو چى گفته! منم با اينكه داشتم از فضولى ميمردم هيچى نگفتم...جلوى خونه ش نگه داشت و گفت: لازم نيست اينقدر خودتو زجر بدى! قرار شده باهاش حرف بزنم! اون پدرشه حق داره بدونه دخترش كجاست! اگه زنگ نميزد تا چند ساعت ديگه خودم اين كارو ميكردم!سعى كردم خنده مو سركوب كنم! از اينكه متوجه جيليز ويليزم واسه فهميدن قضيه شده بود خندم گرفته بود! من رفتم خونه و اون نمى دونم كجا رفت! احتمالا رفت پيش عمو!درو باز كردم و داخل شدم! فتانه زانو هاشو تو بغلش گرفته بود و روى مبل نشسته بود و به تلوزيون خاموش خيره شده بود! با صداى بلند سلام كردم كه جوابى نداد!- هوى با تو ام!سرشو بلند كرد و نگام كرد و دوباره سرشو گذاشت رو زانو هاش! رفتم سمتش و كنارش نشستم: دارى مى ميرى؟!اينبار اصلا نگامم نكرد!- آها! نفساى آخرته!همونطور كه سرش رو زانو هاش بود گفت: حوصله ندارم!- برو بابا! همه چيو واسم تعريف كن!اولش خواست از زيرش در بره اما اونقدر اصرار كردم كه شروع كرد...اولش خواست از زيرش در بره اما اونقدر اصرار كردم كه شروع كرد:- بهشون گفتم من فرهادو دوست دارم! بابا گفت خونه شون كجاست و چيكارست؟! منم بهش گفتم!وسط حرفش اومدم: مگه خونه شون كجاست؟! چيكارست؟!بى حوصله گفت: خونه شون تو... درسم نخونده!دهنم وا موند: چى؟!- خب چيكار كنم؟! مگه همه ى اونايى كه پولدار نيستن و درس نخوندن آدماى بدى ان؟!گيج گفتم: نه! ولى... خب... اون به تو نمى خوره...فتانه: مى دونم... ولى... دير فهميدم... با بابا دعوام شد! وقتى فهميد فرهاد از چه خانواده اى يه دادش رفت هوا! فرزادم از اون بدتر! منم هيچى نگفتم... شب يواشكى از خونه فرار كردم! هرچى به فرهاد زنگ زدم جواب نمى داد! صبح كه بهش زنگ زدم و بهش گفتم قضيه چيه ميدونى بهم چى گفت؟! گفت دو شب پيش بابا بهش پول داده كه دور منو خط بكشه!يه دفعه زد زير گريه! نمى دونستم بايد چيكار كنم! هيچوقت هيچكى رو آروم نكرده بودم! يعنى بلد نبودم!فتانه: بهم گفت برگردم خونه! ولى من چطورى بايد برمى گشتم؟! مى دونم بابا مى كُشَتَم! من به اميد فرهاد از خونه فرار كردم!دلم به حالش نسوخت! حماقت خودش بود! همچين كسى ارزشش رو داشت؟! باز خدا رو شكر كه زود فهميد!- خب حالا چرا آبغوره ميگيرى؟! برسام قرار شده با عمو حرف بزنه!سرشو بلند كرد و با ترس نگام كرد...- نترس! اون ميدونه چجورى حرف بزنه كه عمو آروم بشه!- واى خدا بدبخت شدم!- برو بابا! مثلا تا كى ميخواستى خودتو قايم كنى؟! خدا رو شكر كن كه فاميل چيزى نفهميدن و تو هم زود متوجه اشتباهت شدى! ديگه م آبغوره نگير!رفتم و از توى آشپزخونه واسش آب آوردم!يكم كه خورد آروم تر شد! تى وى رو روشن كردم! يه سريال چينى پخش ميشد كه سرو ته نداشت و همه ش اين اونو مى كشت و اون اينو! يه زمانى از اين فيلما خيلى خوشم مى اومد! الآنم بدم نمياد اما اين ديگه خيلى قرو قاطى! اصلا نفهميدم قضيه چيه!بدون اينكه كانالو عوض كنم تى وى رو خاموش كردم و شماره ى برسامو گرفتم! جواب نمى داد! زير لب چندتا فحش بالاى 18 بهش دادم كه ديدم فتانه داره ميخنده! محلش ندادم و رفتم بالا! يه نگاه به عكس بالاى تخت انداختم! دوباره و دوباره چهره ى دخترى كه تو بغل برسام بود رو موشكافى كردم! خيلى ناز بود و بهش ميخورد مهربون باشه! ابروهاى تاتو شده ى شيطونى كه اصلا قيافه شو خشن نكرده بود و بيشتر دوست داشتنى تر شده بود! بينى عملى و لباى خوش فرم و گونه هاى برجسته! بينى ش عجيب شبيه بينى برسام بود! عين بينى مژده جون!نگامو به چهره ى برسام انداختم... چشاى مشكى ش... كه گاهى قهوه اى تيره ميشد... توى عكس مى خنديد! هم لباش و هم چشاش! معلوم بود دختره رو خيلى دوسش داره!سرمو تكون دادم... خدايى من با چه اميدى مى خوام برم واسه كنكور؟! مانتومو كندم و چون هوا خيلى گرم بود يه تاپ زرشكى آستين حلقه اى... كه يقه ش كاملا بسته بود رو با يه شلوارک مشكى تا زانو م پوشيدم! فكرم مشغول بود! دوست داشتم ببينم بين برسام و عمو چى گذشته اما برسام بى شعور كه جواب نمى داد!رفتم پايين... رفتم سمت فتانه... آروم رفتم كه از توى فكر بيرون نياد! انگار متوجه حضور من نشده بود! داشتم نگاش ميكردم كه يه دفعه با صداى يه چيزى هردومون دو متر پريديم هوا! دستمو گذاشتم رو قلبمو به گوشيم خيره شدم!همون آهنگ بندريه كه با يه ريتم خيلى تند شروع ميشد! يه نگاه به فتانه انداختم و با هم زديم زير خنده! برسام داشت زنگ ميزد... سريع و قبل از اينكه فتانه اسم ديوونه رو روى گوشيم بخونه جواب دادم: الو...برسام: كارى داشتى زنگ زدى؟!- نه بيكار بودم گفتم بهت زنگ بزنم!ديدم هيچى نمى گه فهميدم حوصله ى شوخى نداره! واسه همين گفتم: عمو چى گفت؟!- ميام خونه بهت ميگم! چيزى لازم ندارى؟!نمى دونم چرا با اين سوالش يه حس خوب بهم دست داد! يه حس ناب! عشق نبود... دوست داشتن نبود! خيلى قشنگ تر از اون بود! حس خوب مهم بودن! اينكه واسه يكى مهمى... هرچند خيلى كم... اما هستى... مهمى... همين كه ازم پرسيد چيزى لازم ندارى واسم خيلى قشنگ و دوست داشتنى بود! يه لبخند بى اختيار نشست كنج لبمو و گفتم:- نه...بعد خيلى آروم ادامه دادم: مواظب خودت باش!يه لحظه هيچ صدايى ازش نيومد... چند لحظه سكوت كرد و بعدش گفت:- تو هم همين طور!بدون اينكه خداحافظى كنم گوشى رو قطع كردم! حالم از خودم كه داشتم وابسته ش ميشدم بهم مى خورد! من نبايد وابسته ش ميشدم! وقتى يادم مياد مامان... واى خدا به مرز جنون ميرسم!فتانه هنوز تو هپروت بود! دلم واسش سوخت! دلم واسه اون فتانه ى شاد و شنگول تنگ شده بود! رفتم سمت آشپزخونه... عجيب هوس آشپزى كرده بودم! ولى چه فايده كه هيچى بلد نبودم! در يخچالو باز كردم! ولش بابا! من كه هيچى بلد نيستم چرا الكى خودمو درگير كنم؟!رفتم تو اتاق و بازم نگام افتاد به عكس بالاى تخت! دلم مى خواست به دختره حسادت كنم و ازش بدم بياد! اما چهره ش اونقدر دوست داشتنى بود كه دلم نمى اومد ازش متنفر باشم!سرمو يه تكون دادم... چرا بايد ازش بدم بياد؟! رفتم و رو تخت لم دادم و يه كتاب از كيفم در آوردم! اصلا حواسم نبود كتاب چيه! يه نگاه به جلدش انداختم! منطق بود! ياد فخرى و بلاهايى كه سرش آوردم افتادم و يه لبخند خبيث نشست رو لبم! يادمه نمره ى مستمرمو بهم 10 داده بود! اونم بهم نمى داد چون درسم خوب بود مجبور بود نمره ى قبولى بهم بده!يكم كه خوندم ديدم حالم داره از اين: الف و ب! بهم مى خوره! كتابو پرت كردم و دراز كشيدم... همونجور كه برعكس روى تخت دراز كشيده بودم و نگام به تابلوى روبه روم بود دستمو روى تخت حركت دادم و گوشيمو پيداش كردم! برش داشتم و جلوى چشم گرفتمش! ساعت ده بود! چرا برسام نيومده پس؟! بى اختيار نگرانش شدم!حوصله نداشتم برم پايين ببينم فتانه كجاست! بش اس زدم: كجايى؟!چند لحظه بعد جواب اومد: كنارت!يعنى تو اتاق بود! ريپلاى كردم: گشنه ت نيست؟!فتانه: نه! يه چيزى خوردم!خندم گرفت! حتى اگه تو زندونم باشه به شكمش بد نمى گذره!- خوبه! من مى خوابم! كارى داشتى بيدارم كن!ديگه جواب نداد! منم زر زدم! مگه خوابم مى گرفت؟! دوباره به ساعت نگاه كردم... ده و بيست دقيقه! كاش گيتارم اينجا بود! حوصله م سر رفته! خيلى وقته يه سر به خانوم نباتى نزدم! برسام چرا نيومده؟!يه غلت زدم كه چشم به يه گيتار افتاد! چرا اينو يادم رفته بود؟! رفتم سمتشو برش داشتم و شروع كردم به زدن... واسه خودم يه آهنگو مى خوندم:تو اين لحظه هاى پر از واهمهچه جورى تو دنبال آرامشى؟!چه جورى ميخواى پيش اون سر كنى؟!اگه فرصتى شه كه تنها بشى؟!تو آغوش اون فرصتى نيست براتنسوزون خودت رو با اشک چشاتتا مهلت دارى راتو كج كن ازشبزار غصه ها هى بيفتن به پاتبرگرد از راهى كه رفتىشايد بگذره به سختىچرا اينو مى خوندم؟! نمى دونم... يه حسى با اين آهنگه بهم دست داده بود! حس جديد؟! آره... جديد بود! ولى... ولى چى؟! چى داره به سرم مياد؟! اين كارا چيه؟! اين فكرا؟!داره غرورت زير پاش له ميشه برگردتا كه هنوز فرصتو از دست ندادى برگردچشمات دنبال اونه... حرفات ميده نشونهعاشقشى اما مى دونم نمى مونهميزاره تو رو... ميگذره ازت اون با يه بهونهعاشقشى اما مى دونم نمى مونهميزاره تو رو...ميگذره ازت اون با يه بهونهتو اين لحظه هاى پر از واهمهچه جورى تو دنبال آرامشى؟!چه جورى ميخواى پيش اون سر كنى؟!اگه فرصتى شه كه تنها بشى؟!تو آغوش اون فرصتى نيست براتنسوزون خودت رو با اشک چشاتتا مهلت دارى راتو كج كن ازشبزار غصه ها هى بيفتن به پاتمگه من.... سرمو كه بلند كردم چشام تو يه جفت چشم مشكى افتاد! نه! حالا از اون موقع هايى بود كه قهوه اى تيره شده بود! راسى چشاش چه رنگيه؟! من كه آخرش نفهميدم!برسام: ريتمش چقدر آشنا بود!گيتارو گذاشتم پايين تخت و گفتم: آهنگ عشق ممنوع بود! روش يه آهنگ فارسى خوندن!ابروشو انداخت بالا و نزديكم شد و كنارم نشست. حس ميكردم مى خواد حرف بزنه! كلافه است... خودم از اون بدتر بودم! تاحالا تو عمرم دست پاچه نشده بودم! براى اينكه چيزى گفته باشم گفتم:- با عمو حرف زدى؟!سرشو بلند كرد: آره! سعى كردم آرومش كنم! تا حدودى م موفق شدم! بقيه ش بستگى به فتانه داره!- يعنى چى؟!- يعنى خودش بايد برگرده خونه! بايد به پدرش ثابت كنه كه پشيمونه! باز جاى شكرش باقيه كه نرفته پيش اون يارو!- اونم باعثش عمو بود! مى دونى كه به پسره پول داده بودن!سرشو تكون داد... پا شدم و گيتارو برداشتم... مى خواستم بزارم سر جاش كه گفت: مى شه واسم بخونى؟!دقيقا قاطى كردم! واقعا برسام گفت كه من واسش بخونم؟! سعى كردم خودمو جمع و جور كنم! دوباره شدم همون روناک بدجنسو گفتم:- يادمه گفتى خوش بحال اون كه مُرد و صداى تو رو نشنيد!يه لبخند نشست گوشه ى لبش و گفت: حالا حرفمو پس مى گيرم! قبوله؟!سرمو به نشانه ى مثبت تكون دادم: اكى! چى بزنم؟!دستشو گذاشت كنارش روى تخت و گفت: بيا اينجا بشين!بدون اينكه ازش خجالت بكشم كنارش نشستم و گيتارو گرفتم تو بغلم و دوباره سوالمو تكرار كردم...- چى بزنم؟!- Could I have this kissانريكه!يه لحظه قاطى كردم! خودمم عجيب هوس اين آهنگو كرده بودم اما... آخه اين آهنگه كه... جهنم! اينو مى خواد مى زنم ديگه!دستمو روى سيم گيتار حركت دادم و يه مكث كردم و گفتم: همراهى م كن!يه لبخند نشست رو لبش و من دوباره شروع كردم:Over and over I look in your eyesبار ها و بارها تو چشات نگاه ميكنم.You are all I desire, you have captured meتو تمام خواسته هاى من هستى، تو منو تسخير كردى.I want to hold youمى خوام در آغوشت بگيرم.I want to be close to youمى خوام پيشت باشم.برسام:I never want to let goنمى خوام هيچوقت بزارى و از پيشم برى.من:I wish that this night would never endاى كاش اين شب هرگز تموم نميشد.برسام:I need to knowمن مى خوام بدونم.Could I hold you for a life time?مى شه تمام لحظه هاى زندگى مال من باشى؟يه حس خاص داشتم! حس تسخير! حس اينكه مى خوام منم عاشق باشم... حس اينكه يه نفرو دوست داشته باشم... من:Could I look into your eyes?مى تونم تو چشمات نگاه كنم؟Could I have this night to share?ميشه امشب مال من باشى؟This night togetherاين شب ها رو باهم بگذرونيم.برسام:Could I hold you close beside me?مى تونم خودم رو نزديک تو نگه دارم؟Could I hold you for all time?مى شه تمام عمر مال من باشى؟Could I, Could I have this kiss forever, forever, foreverميشه... ميشه اين بوسه ها هميشه مال من باشه؟ براى هميشه، براى هميشه.مى خواستم ادامه بدم كه باهام همراه شد:Over and over I ve dreamed of this nightبارها و بارها اين شب رو تصور كردم.Now you re here, by my side, you are next to meو حالا تو پيش منى، آه عزيزم خواهش مى كنم.I want to hold youمن مى خوام تو رو نگه دارم.Touch you and taste youلمست كنم و تو رو امتحانت كنم.And make you want no one but meو مجبورت كنم هيچكى رو جز من نمى خواى.I wish that this kiss could never end, oh baby pleaseآرزو مى كنم اين بوسه ها هيچوقت تموم نشه، آه عزيزم خواهش ميكنم.من:Could I hold you for a life time?مى شه تمام عمر مال من باشى؟تو چشام زل زد و خوند:Could I look into your eyes?مى تونم تو چشات نگاه كنم؟Could I have this night to share?ميشه امشب مال من باشى؟This night togetherاين شب ها رو با هم بگذرونيم.من:Could I hold you close beside me?مى تونم خودم رو نزديک تو نگه دارم؟برسام:Could I hold you for all time?مى شه تمام لحظه هاى زندگى مال من باشى؟Could I, could I have this kiss forever, forever, foreverميشه... ميشه اين بوسه ها هميشه مال من باشه؟ براى هميشه، براى هميشه...ديگه نمى تونستم ادامه بدم! طاقتشو نداشتم! منم آدم بودم! شايد هميشه خودمو مى زدم به بى خيالى اما احساس داشتم! از سنگ كه نبودم! دستم روى سيماى گيتار خشک شده بود كه...دستم روى سيماى گيتار خشک شده بود كهگرمى دستى رو روى دستم حس كردم! سرمو برگردوندم و به برسام كه دستشو روى دستم گذاشته بود نگاه كردم! نگاشو ازم دزديد درحالى كه دستش رو دستم بود خودش ادامه داد و شروع كرد به خوندن:I don’t want any night to go by without you by my sideمن نمى خوام امشب يه لحظه ش هم بدون تو باشه.I just want all my days spent being next to youمن فقط مى خوام همه ى روزهام با تو شروع بشه.Lived for just loving you, and baby, oh by the wayزنده م تا فقط عاشقت بمونم عزيزم، آه به هر طريقى.نفساش كنار گوشم قلقلكم ميداد! لعنتى كى ميخواى بفهمى من به گوشم حساسم؟! اه! حالم داشت عوض ميشد! يه جور خاص! هيچ حركتى نمى كردم! فقط دستم بى اختيار زير دست برسام حركت ميكرد!برسام:Could I hold you for a life time?مى تونم تموم عمر كنارت باشم؟Could I look into your eyes?مى تونم تو چشات نگاه كنم؟Could I have this night to share?ميشه امشب مال من باشى؟This night togetherاين شب ها رو با هم بگذرونيم.Could I hold you close beside me?مى تونم خودم رو نزديک تو نگه دارم؟Could I just want hold you?ميشه تو رو داشته باشم؟Could I, could I have this kiss forever, forever, foreverميشه... ميشه اين بوسه ها هميشه مال من باشه؟ براى هميشه، براى هميشه...نفساش دقيقا پشت گردنم بود. انگار اونم حس منو داشت! حس اينكه امشب مال هم باشيم! حتى اگه شده واسه يه شب! امشب! حتى اگه من دختره زنى بودم كه عاشقشه! حتى اگه دوستم نداشته باشه! حتى اگه... حتى اگه من دوسش نداشته باشم! ولى هر دومون يه حس مشترک داشتيم! حس اينكه بايد مال هم باشيم! حتى اگه شده واسه يه شب! امشب!چشامو بستم و سعى كردم يه نفس عميق اما آروم بكشم! يه تكون به خودم دادم و گفتم: برسام؟!يه فشار خفيف به انگشتام وارد كرد و بعدش دستشو از روى دستم برداشت و آروم گفت: بله؟!خيلى جدى گفتم: جراح بينى ت كى بوده؟!براى چند لحظه ساكت نگام كرد و بعد يه دفعه زد زير خنده... خودمم خنده م گرفته بود... سوالم تو اون لحظه كاملا بى ربط بود... در حالى كه هنوز ته مونده هاى خنده ش رو لباش بود گفت:- واقعا نمى تونم پيش بينيت كنم!بعد شمرده شمرده گفت: من بينى مو عمل نكردم! اين سومين باره كه بهت ميگم!با لجبازى گفتم: نخير دومين باره! بعدشم... آخه شبيه عملياست!يه لبخند كوچيک تحويلم داد: حالا كه نيست!بعد يهو پا شد و گفت: خب! من ميرم پايين!سريع گفتم: خب... خب... يه سوال ديگه!برگشت و با خنده گفت: من موهامو نكاشتم...- مگه من گفتم موهاتو كاشتى؟!- خب گونه هامم پروتز نكردما!خندم گرفت: چشات!- لنز؟!خندم شدت گرفت: نه... ميگم... چشات چه رنگيه؟!اخم شيرينى كرد و گفت: به نظر تو چه رنگيه؟!- قهوه اى تيره مايل به مشكى! نه نه! مشكى كه گاهى قهوه اى تيره ميشه!خنديد: آره.. همونه! اگه كارى داشتى صدام كن!سرمو يه تكون دادم... برسام نزديک در بود. با خودم درگير بودم! بگم؟! نگم؟! بزار بگم! بگم نگم؟! اه! مرض بگم نگم! يهو بى اختيار تند تند گفتم:- اگه بخواى امشب مى تونى اينجا بخوابى! البته با فاصله...انگار به گوشاش شک كرد! با ترديد گفت: اينجا بخوابم؟!سرمو تكون دادم كه خنديد: ممنون! پايين راحت ترم! فكر كنم تو هم تنهايى راحت تر باشى!همه ى حسم از بين رفت! ولى حسى كه انگار پسم بزنه بهم دست نداد! انقدر مهربون اين جمله رو گفت كه حتى يه لحظه م به اينكه ممكنه منو پس زده باشه فكر نكردم!تو قالب يخى هميشگى م فرو رفتم و بى خيال گفتم: هر طور راحتى!بهم خيره شد و گفت: خيلى عجيبى!درحالى كه روى تخت دراز مى كشيدم گفتم: مى دونم! همه ميگن!بعد دوباره نشستم و با انگشت اشاره م يكى زدم به سرم و گفتم:- مشكل از اينه!نتونست نخنده! خودمم خندم گرفت! يه لحظه ساكت شد و ...يه لحظه ساكت شد وبه من كه لبخند رو لبام بود نگاه كرد و بعد سريع رفت سمت درو گفت: شب بخير!و قبل از اينكه من جوابى بهش بدم از اتاق زد بيرون! وا! اين كه از منم عجيب تره! با خنده گفتم: كبريت بى خطر!يهو در باز شد و من نيم متر پريدم هوا!برسام: چيزى گفتى؟!گيج و منگ گفتم: ها؟!خنديد: يادت باشه هيچ كبريتى بى خطر نيست!دهنم وا موند! با خنده به صورت ماست من نگاه كرد و سرشو تكون داد و گفت: اينبار ديگه واقعا شب خوش!و رفت... يه لحظه همون جورى نشستم تا مطمئن بشم رفته يا نه! وقتى ديدم ديگه خبرى نشد شونه بالا انداختم و روى تخت دراز كشيدم... دستمو كشيدم پشت گوشم! انگار هنوز داغ بود! سرمو چند بار تكون دادم كه فكرش از سرم بره بيرون و چشامو بستم! كارتينگ! بايد فكر كارتينگ باشم! پنج روز ديگه مسابقه است! برسام! چرا يهو رفت بيرون؟! كنكور! پس فردا كنكور دارم! برسام! كاش اينجا مى موند! خفه شو! كنكور! واى يعنى قبول ميشم؟! برسام! انگار هنوز دستش رو دستمه! مامان! چرا مامان بايد رقيب عشقى م باشه؟! خفه شو! گفت هيچ كبريتى بى خطر نيست!اه... اه! بسه ديگه! برسام! روناک... روناک ديوونه شدى رفت!كلافه غلت زدم و نگام به كيفم كه پايين تخت بود افتاد! سريع رفتم سمتشو شيشه رو از توش درآوردم... يه لبخند موذيانه رو لبام نقش بست... به ساعت نگاه كردم! از وقتى كه برسام رفته بود نيم ساعتى گذشته بود! يعنى من اينقدر فكر كردم؟!آروم پا شدم و رفتم بيرون... لامپاى راهرو خاموش بود و فقط نور كمرنگى از هالوژن هاى پايين مى اومد كه باعث ميشد جلومو هرچند نيمه تاريک... اما ببينم. آروم از پله ها رفتم پايين... برسام روى كاناپه خوابش برده بود. رفتم نزديكش... هيجان همه ى وجودمو گرفته بود.پايين پاش نشستم و بهش نگاه كردم. اولين بارى بود كه توى خواب ميديدمش! چقدر چهره ش ناز بود... سرمو تكون دادم. من امشب دقيقا قاطى كردم.در شيشه رو آروم باز كردم كه دوتا سوسک اومدن بالا! خنده ى ريزى كردم و دستمو بردم تو شيشه كه...- هيجان زياد واست خوب نيست!دستم خشک شد! با تعجب به چهره ى جدى برسام نگاه كردم! سه تا سوسک از دستم رفتن بالا... برسام به سوسكا خيره شده بود! زبونم از ترس بند اومده بود... سريع به خودم اومدم و گفتم:- تو بيدار بودى؟!به سوالم توجهى نكرد: اگه سرشو نبندى تا چند دقيقه ى ديگه خونه پر از سوسک ميشه...تازه حواسم جمع شد و سريع در شيشه رو بستم... چند تا سوسک تو خونه وول ميخوردن و چندتاشم رو بدن من حركت ميكردن و قلقلكم ميدادن... درحالى كه بخاطر قلقلک دادنم ميخنديدم پاشدم و يه تكون به خودم دادم كه پنج شيش تا سوسک خوشگل از لباسم ريختن پايين...هيچوقت از اين حالتا چندشم نمى شد و مثل دختراى لوس جيغ نمى زدم! سوسكم حيوونه! جيوونه مثل گريه هاى ملوس و سگاى پشمالو!خم شدم جمعشون كنم كه برسامم از كاناپه اومد پايين و گفت: تو امشب نميزارى من بخوابم!بعد دستشو آورد جلو و با كمک هم سوسكا رو جمع كرديم و دونه دونه انداختيم تو جاشون... يه دونه مونده بود و هى فرار ميكرد... هردومون دستمونو برديم سمت سوسكه كه دستمون خورد بهم... يه لحظه و به طور هم زمان هر دومون سرمونو بلند كرديم و تو چشاى هم خيره شديم! آب دهنمو قورت دادم! تو چشاش يه چيزى بود... يه چيزى كه بى اختيار جذبم مى كرد! نمى دونم چى... اما هرچى كه بود اون لحظه يه برق خاص بود! خنده م گرفت! لحظه ى احساسى وسط سوسكا!سوسكه از دست برسام افتاد و رفت روى پيراهنش... بى اختيار نگاه خيرمو از چشاش گرفتم و دستمو بردم و روى شكمش گذاشتم... ولى سوسكه داشت ميرفت بالا... برسام بدون اينكه هيچ عكس العملى نشون بده فقط به من نگاه ميكرد! نمى دونم چرا به بهونه ى سوسكه هم كه شده بود دوست داشتم دستمو روى بدنش حركت بدم!تو اين هاگير واگير داشتم فكر ميكردم خوبه سوسكه نرفت پايين و داره صعود ميكنه! خنده مو قورت دادمو دستمو از روى شكمش بردم سمت سينه ش!برسام همينجورى فقط نگام ميكرد... سوسكه رفت سمت گردنش و رفت پشت گردنش! لعنتى بيا اينجا ديگه! خودمو به برسام نزديک تر كردم و درواقع بهش چسبيدم كه بتونم سوسكه رو بردارم! همونطور كه تقريبا روش افتاده بودم دستمو بردم پشت گردنش...با حركات نوازشگونه سعى ميكردم سوسكه رو بگيرم! برسام يهو توى يه حركت غافلگيرانه هولم داد و خودش سوسكه رو كه حالا افتاده بود رو زمين برداشت و سريع در شيشه رو باز كرد و انداختش توش و سرشو بست...حالا نگاه هردومون به شيشه ى پر از سوسک بود! آب دهنمو چند بار قورت دادم و سرمو بلند كردم كه همزمان برسامم سرشو بلند كرد و نگام كرد... با تته پته گفتم: ببخشيد... فقط... يه شوخى بود...بدون اينكه كوچيكترين تغييرى تو صورتش ايجاد بشه خيلى جدى گفت: بهتره برى بخوابى!بلند شدم و راه افتادم سمت اتاقش كه گفت: سوسكاتو جا گذاشتى!سريع شيشه رو برداشتم و رفتم سمت راه پله ها! صداى آرومشو شنيدم كه گفت:- تو نميزارى من امشب يه لحظه آرامش داشته باشم! آخرش مثل خودت ديوونه ميشم!با حرص درو بستم و نفسمو دادم بيرون... احمق بى شعور به من ميگه ديوونه! هر چى خاک بود رو سر خودم ريختم... از شدت هيجان گرمم شده بود... نمى دونم بخاطر هواى گرم تير ماه بود يا هيجان زياد من! روى يقه ى بسته م دست كشيدم... پنجره رو باز كردم و تاپم زرشكى مو كندم... بدون اينكه كولرو روشن كنم پريدم رو تخت و انقدر با افكارم دست و پنجه نرم كردم كه بلآخره خوابم برد!صبح كه بيدار شدم چشم به يه جفت چشم مشكى افتاد! بروم لبخند زد و سرشو يكم تكون داد كه نور افتاد رو صورتشو چشاش قهوه اى تيره شد! بى اختيار تو دلم زيبايى شو تحسين كردم! گاهى اوقات منم نمى تونم نسبت به همه چيز بى تفاوت باشم! سعى كردم خودم باشم... همون روناک ديوونه! يه تكون خوردم...يه لحظه به خودم و يه لحظه به برسام نگاه كردم و يهو جيغ زدم و نشستم... با داد گفتم:- تو از كى اينجايى؟!دوباره به تن نيمه لختم كه حالا ملافه دورش بود نگاه كردم... خاک تو سرت روناک... اى خودم كفنت كنم... داشت گريه م ميگرفت! اين ملافه چيه دورمه حالا؟!برسام كه متوجه كلافگى من شده بود خيلى آروم گفت:- نگران نباش! اومدم بيدارت كنم ديدم غرق خوابى بيدارت نكردم... لخت بودى روت ملافه انداختم...يه نفس راحت كشيدم... آخه احمق جون اون خيلى فرصتاى بهترو نديده گرفته بود... اصلا خودم ديشب ازش خواستم همينجا بخوابه اما قبول نكرد!اخم كردم: اصلا چرا اومدى بيدارم كنى؟!برسام: گفتم شايد بخواى بياى... آخه ميخوام فتانه رو ببرم پيش عموت! هرچى در زدم درو باز نكردى!سريع از تخت پريدم پايين: آره... ميام... برو بيرون لباسمو عوض كنم!حس كردم بدنم خنک شد... اصلا حواسم به ملافه كه افتاد نبود... يه نگاه به خودم انداختم ديدم ملافه دورم نيست... چنان جيغى زدم كه گوشاى خودم كر شد!برسام با خنده چشاشو بست: خيله خب... خيله خب جيغ نزن... دارم ميرم بيرون... خب؟! من رفتم...در حالى كه به سمت در ميرفت و پشتش به من بود گفت: فقط زود باش!ايش! انگار نمى دونه آماده شدن من "بير ثانيه" است! وقتى رفت بيرون يه نفس راحت كشيدم... آى خدا منو بكش تا اين خفتو تحمل نكنم!سريع آماده شدم و رفتم بيرون! فتانه و برسام پايين بودن و صداشون مى اومد... فتانه داشت اظهار نگرانى ميكرد و برسام سعى داشت با حرفاش آرومش كنه! تک سرفه اى كردم كه حرفاشون قطع شد!- بگين بابا راحت باشين... منم همين طور!برسام: يعنى چى تو هم همين طور؟!- چه مى دونم! مى خواستم درک كنين منم بايد تو بحثتون باشم! خب ميگفتين!فتانه بهم چشم غره رفت... برسام با خنده سرشو تكون داد و راه افتاد سمت در... من و فتانه م عين بزغاله دنبالش رفتيم...تا رسيدن به خونه ى عمو فتانه هى تو جاش وول مى خورد... برسام جلوى خونه ى عمو نگه داشت! فتانه از آينه به برسام نگاه كرد...برسام يه لبخند آرامش بخش بهش زد و گفت: نمى خواى پياده شى؟!فتانه: چرا... چرا... شما نمياين؟!برسام: تنها باشى بهتره!فتانه: اما...برسام اومد يه چيز بگه كه پريدم وسط حرفش:- بابا كم اينجا جو بدين! فتانه برو ديگه!فتانه زير لب بهم فحش ميداد! براى اينكه بيشتر حرصش بدم گفتم:- خودتى!با حرص پياده شد و رفت سمت در! دكمه ى اف اف رو با ترديد فشار داد و چند لحظه بعد در باز شد! يه نگاه به ما انداخت و اومد سمتمون و رو به برسام گفت: مرسى از كمكت! و حرفات... خيلى آرومم كرد! ممنون!برسام سر تكون داد كه گفتم:- از اين بايد حرف خريد! برو بابا... برو... اينم بيشتر از اين شرمنده نكن!فتانه رفت و برسام باز سرشو تكون داد و راه افتاد! گردنش نشكنه هى سر تكون ميده! اصلا اين چرا منو بيدار كرد؟! ما كه قرار نبود حرفاى عمو رو بشنويم! كاش با فتانه ميرفتم! داشتم از فضولى ميمردم!يه لحظه متوجه شدم برسام داره ميره سمت پيست...- دارى ميرى پيست؟!- آره! امروز تمرين آخره!- يعنى چى؟!- يعنى تا پنج روز ديگه نمى تونيم بريم پيست!- واسه چى آخه؟!- چون بايد دنبال كاراى عروسى باشيم!يه لحظه يه سوال به مغزم خطور كرد...- برسام؟!همونطور كه به جلو خيره بود گفت: بله؟!- تو چرا راضى شدى با من ازدواج كنى؟! يعنى هدفت چى بود؟!يه نگاه سرسرى بهم انداخت و گفت:- وقتى پدرم باهام صحبت كرد بهش گفتم تو هيچوقت راضى نميشى با من ازدواج كنى! گفتم اگه راضى شدى من پاش مى مونم! ولى فكر نمى كردم تو قبول كنى! الآنم پاش واستادم! هستم تا هستى! تو چى؟! مطمئنم به خاطر پول نبوده! اينم مطمئنم كه دوستم نداشتى! اين واسم شده يه علامت سوال بزرگ كه تو با اينكه سايه ى منو با تير ميزدى چطور حاضر شدى باهام ازدواج كنى؟!خودمو تو صندلى بيشتر فرو كردم ... انگار باز نفرتم برگشته بود! باز از برسام متنفر شده بودم... به طعنه گفتم:- يعنى تو نمى دونى من چرا قبول كردم؟!- به نظرت اگه مى دونستم ازت مى پرسيدم؟!پوزخندى زدم و هيچى نگفتم! شايد راست مى گفت! اون از كجا مى دونست من از عشق پنهونشون خبر دارم؟! تا رسيدن به پيست ديگه هيچ كدوممون حرفى نزديم... مثل هميشه وقتى ما رفتيم پيست خلوت بود!بعد از يه خورده تمرين برسام رفت تو رخت كن كه لباسشو عوض كنه! چشمم به كارت برسام افتاد! مى دونستم اگه متورش دستكارى بشه از دور مسابقه حذف ميشه! شماره ى موتورا به وسيله ى كميته ى كارتينگ ثبت ميشه! وقتى شماره ها ثبت شد پيچهاى سر سيلندر ها رو مهر و موم ميكنن و هر موتورى كه مهر و موم نداشته باشه از همون مسابقه شوت ميشه بيرون و راننده بر اساس قوانين كميته ى انضباطى تنبيه ميشه!با خودم كلنجار مى رفتم كه دستكارى ش كنم يا نه؟! هميشه قبل مسابقات كارت ها بررسى ميشدن! اگه ميفهميد كار منه چى؟! برسام خودش گفت تا يه هفته خبرى از تمرين نيست! پس نمى فهمه!رفتم سمت كارتش! دستام از زور استرس ميلرزيد! شاتون ش رو دستكارى كردم... اميدوار بودم قبل از اينكه برسام سوار كارتش بشه بفهمن دستكارى شده! وگرنه معلوم نبود چى پيش بياد!صداى پاشو كه شنيدم سريع پا شدم و رفتم سمتش... داشت دكمه هاى لباسشو ميبست...برسام: بريم؟! الآناست كه شلوغ بشه!سرمو تكون دادم و هردومون راه افتاديم... پشت سرش راه مى رفتم و تو فكر بودم كه يه دفعه بى مقدمه برگشت و گفت: چى شده؟!هول كردم...- چى؟ ... چى چى شده؟!- چرا اينقدر عصبى هستى؟!- كى من؟! نه... اصلا...ابروشو انداخت بالا: نميگى نگو... ولى دروغم نگو...چيزى نگفتم و رفتم زودتر از خودش سوار ماشين شدم...با دستم مشغول باد زدن خودم شدم! آخ كه هوا چقدر گرمه! برسام يه نگاه به من انداخت و با خنده كولر ماشينو روشن كرد:- چرا خودتو زجر ميدى؟!- الان خواسى بگى ماشينت كولر داره؟!بهم چشم غره رفت! منم الكى چشامو كج كردم كه بهش چشم غره بزنم كه ديدم داره مى خنده! كوفت! فقط بلده بهم بخنده!برسام: واسه فردا آماده اى؟!گيج گفتم: مگه فردا چه خبره؟!با تعجب نگام كرد: مگه فردا نبايد برى آزمون؟!- اوه آره... يادم رفته بود...سرشو با افسوس تكون داد و گفت:- حالا آماده اى يا نه؟!- چه فرقى ميكنه؟! يا قبول ميشم يا نه ديگه...يه لبخند محو زد...- واسه همه چيز اينقدر بى خيالى؟!- نه... كارتينگ خيلى واسم مهمه...فرمونو چرخوند: زياد خودتو درگيرش نكن... بچه بازيه...- پس تو هم بچه اى؟!- نه... من يه دليل ديگه دارم!- چه دليلى؟!حس كردم يه جورى بحثو عوض كرد: كارتينگ فقط واسه تخليه ى انرژى خوبه!- تو واسه تخليه ى انرژى ميرى؟!- گاهى اوقات لازمه! موقعى كه خيلى عصبى هستى و مى خواى هى گاز بدى و سرعتتو زياد كنى... اينجورى اون انرژى هم كم كم تحليل ميره!- مرسى استاد همه چى دون!جوابى نداد كه گفتم: حالا كه فتانه رفته منو ببر خونه ديگه!برسام: امشب مى مونى فردا خودم ميرسونمت سر جلسه...جمله اش يه جور تحكم بود! يه تحكم شيرين! نمى دونم چرا اما ته دلم دوست داشتم بمونم و اينكه گفتم ببرم خونه در حد يه تعارف بود!برسام: ميگم بهتر نيست از الان بريم دنبال كارا؟!لبامو جمع كردم: عجله دارى؟!كم نياورد: عجله كه نه... ولى تو مثل اينكه دلت خيلى خريد ميخواد كه هى چشت به مغازه هاست!ميخواستم بكشمش! چيزى نگفتم كه خنديد و جلوى يه پاساژ خوشگل و با كلاس نگه داشت: پياده شو!پياده شدم و اونم دزدگيرو زد و با هم رفتيم تو پاساژ! هى پسر! عجب لباس عروسايى اينجاست!ولى همه شون لخت و پتى بودن! خدايى با تموم آزادى اى كه داشتم دوست نداشتم تن و بدنمو اينقدر تو معرض ديد بزارم!برسام: اون خوشگله نه؟!چشمم به لباسى كه مى گفت افتاد... يه لباس سفيد خوشگل كه يقه ش بسته بود ولى آستين نداشت! سر سينه ش خيلى قشنگ كار شده بود! يه جورى كه نه خيلى شلوغ بود و نه خيلى ساده... يه دنباله ى كوتاهم داشت! وسط لباساى ديگه بود و مى چرخيد! يه جورايى ميشد گفت بينشون تک بود! خيلى بيشتر از تصورم خوشگل بود! ولى من آدمى نبودم كه به اين راحتيا حرف كسى رو قبول كنم!- قشنگ تر از اينم هست!سعى كرد نخنده: آره خب! بريم بگرديم باز خوب ترش پيدا ميشه!پنچر شدم! من ميخواستم مثلا خير سرم يكم ناز كنم! نمى دونستم اين ديوونه تر از منه! جلو تر از من راه افتاد و وقتى ديد من همونجا واستادم گفت: چرا نمياى؟!با خودم: روناک تو كم نميارى! به هيچ وجه!- دارم ميام!و بدون اينكه چيز ديگه اى بگم راه افتادم! شايد خوشگل تر از اينم پيدا شه! ولى اين خيلى ناز بودا! نفسمو با صدا دادم بيرون كه ديدم برسام داره ريز ريز مى خنده! اهميتى ندادم! يه فكرى داشت مثل موريانه مغزمو مىخورد! همون لامپه باز داشت روشن خاموش مى شد! همينه! ولى الان وقتش نيست! يه روز قبل از عروسى خوبه!جلوى يه مغازه كه لباس زير و لباس خواب مى فروخت واستادم... زير چشمى بهش نگاه كردم كه ديدم اصا حواسش نيست! مى خواستم يكم اذيتش كنم!- برسام؟!نگام كرد: بله؟!با ابروهام به مغازه اشاره كردم كه ديدم داره مى خنده!برسام: خب؟!- مرض خب! چندتا خوبشو انتخاب كن!دستشو گذاشت پشتم و هولم داد: هنوز زوده! به موقع ش!چشام گرد شد و نگاش كردم! يه آدم چقدر مى تونه پر رو باشه؟! خب خودت هى قلقلكش ميدى ديگه!رفتيم و سوار ماشين شديم و برسام رفت جلوى يه طلا فروشى خيلى بزرگ نگه داشت! پياده شديم و رفتيم داخل! برسام با يه پسر كه يه كت و شلوار شيک با كراوات پوشيده بود دست داد و منو به عنوان نامزدش معرفى كرد! نمى دونم چرا وقتى گفت: ايشون نامزدم هستن يه حس خوب بهم دست داد!پسره: خوشبختم خانوم!مثل بوقلمون سرمو تكون دادم: منم همين طور!پسره يه سرى حلقه جلومون گذاشت و من و برسام بهشون نگاه كرديم! يكى شو خيلى دوست داشتم! يه حلقه از جنس طلا سفيد كه يه رديف نگين كنارش داشت! ساده اما شيک و خوشگل!دستمو بردم جلو برش دارم كه همزمان برسامم دستشو آورد جلو! بازم دستامون بهم خورد و چشامون تو چشم هم خيره شد! ياد ديشب و سوسكا افتادم!نمى دونم پسره بخاطر نگاه احساسى ما بود يا مشترى داشت كه ازمون دور شده بود!برسام: خوشگله نه؟!نگامو از چشاش گرفتم و به حلقه نگاه كردم و سرمو تكون دادم!دستمو گرفت تو دستشو حلقه رو كرد تو دستم و با دقت به دستم نگاه كرد! يه لبخند زد و يه فشار خفيف به انگشتام داد: همينو مى بريم!جفتشم خودش برداشت و خريديم! از مغازه اومديم بيرون! تا شب كلى خريد كرديم از قرآن و حلقه و مانتو و كفش و شال و چى و چى گرفته تا لباس خواب! آره لباس خوابم خريدم... ولى برسام طفلكى اصلا نگاشون نكرد! آخه چقدر نازه اين پسر!بعد از شام كه بيرون خورديم خسته و كوفته برگشتيم خونه... برسام خريدارو گذاشت توى اتاق و با خستگى نشست روى تخت! بيچاره! واسه خريد يه چيز كوچيک سه ساعت مى چرخوندمش! اون بيچاره هم چاره اى جز حرص خوردن نداشت!خودم هم كه خسته شده بودم رفتم و كنارش نشستم و درحالى كه پام به پايين تخت آويزون بود دراز كشيدم... برسام يه نگاه بهم انداخت و سرشو برگردوند... بعدش پا شد و گفت: من ميرم بخوابم!داشت ميرفت سمت در كه صداش زدم: برسام؟!برگشت: بله؟!- اسم عشقت چيه؟!با تعجب گفت: كى؟!- عشقت ديگه!و به عكس بالاى تخت اشاره كردم... يه لبخند موذيانه زد و گفت:- به زودى ميفهمى!با ذوق گفتم: مياريش خونه؟!- ناراحت نميشى؟!- نه! اتفاقا خيلى دوست دارم ببينمش!ابرو شو انداخت بالا: تا آخر اين هفته مى بينيش!سرمو تكون دادم... برسامم بهم شب بخير گفت و رفت بيرون... منم اونقدر خسته بودم كه سريع خوابم برد...صبح با صداى در بيدار شدم...- روناک زود باش جا مى مونى ها!بدون اينكه جوابشو بدم خميازه كشون از تخت اومدم پايين! به اين فكر ميكردم كه ديگه برسام نيومده تو اتاق! بيچاره از ديروز ديگه جرات اومدنو نداره! از همون بيرون بيدارم ميكنه! با فكر اينكه بيدار نشدم دوباره صدام زد: بيدار شدى كوچولو؟!- از اينكه بهم ميگفت كوچولو بدم مى اومد!پس چرا وقتى پسرا به دخترا ميگن: خانومى... عشقم... عزيزم... خانومم... خانوم كوچولو... كوچولو و اينا دخترا ذوق مرگ ميشن؟! شايد چون اونا با احساس ميگن و اين سيب زمينى مثل آدم آهنى...سرمو تكون دادم و رفتم تو دستشويى! آخرشم يادم رفت جواب برسامو بدم كه بيدارم! از دستشويى كه اومدم بيرون ديدم به چارچوب در تكيه داده و با حرص داره نگام ميكنه! اهميتى ندادم كه گفت:- يه تک سرفه هم كافى بود...- خب يادم رفت!بهم پشت كرد و درحالى كه داشت از جلوى چشم گم ميشد... يعنى دور ميشد گفت: عجله كن... ديره...سريع آماده شدم و وسايلمو برداشتم و از اتاق رفتم بيرون...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد قالب جدید سایت چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1128
  • کل نظرات : 50
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 103
  • آی پی امروز : 82
  • آی پی دیروز : 179
  • بازدید امروز : 327
  • باردید دیروز : 317
  • گوگل امروز : 26
  • گوگل دیروز : 100
  • بازدید هفته : 1,706
  • بازدید ماه : 6,823
  • بازدید سال : 62,420
  • بازدید کلی : 4,078,346