loading...
فیس جوکس| پورتال جامع شامل خبر،سرگرمی،روانشناسی،زناشویی،مد،دکراسیون،آشپزی،پزشکی،رمان
admin بازدید : 255 دوشنبه 1392/10/16 نظرات (0)

رمان تولد مشترک قسمت5

 

 


آندرا گارسیا

به شایلی که سر میزی مشغول تحویل سفارش بود نگاه کردم .. تنها دوستم بود .. اونم نه خیلی صمیمی .... در حد معمولی ... همین جا با هم آشنا شده بودیم .... بعد از تحویل سفارش متوجه نگاهم شد و سرش رو بالا گرفت ... فکر کنم از طرز نگاه کردنم فهمید چی شد ... جلو اومد و با ناراحتی گفت :
- بهت گفته بودم این دفعه فرق داره !
نمی خواستم بفهمه اون بیرونم کرد ... هرچند نمی شد انکارش کنم اما غرورم برام خیلی باارزش تر بود ...
سعی کردم لحنم عاری از ناراحتی باشه :
- عیبی نداره ... با حقوقی که از غریق نجاتی می گیرم زندگیم رو جمع و جور می کنم .. تازه ؛ شنا ورزش مورد علاقه م هم هست .. اگه قرار باشه بین کار این جا و اونجا یکی رو انتخاب کنم اونو انتخاب می کنم !
شایلی با ناراحتی گفت :
- می خوای باهاش حرف بزنیم ؟ من و جک ؟ شاید راضی بشه ؟
دستمو به نشونه ی « کافیه » بالا بردم و گفتم :
- نه ... دوست ندارم بهش التماس کنم ... بره بمیره ...
بعد با خوشحالی ادامه دادم :
- ببین من باید برم ... امشب کلی کار دارم ... فعلا کاری نداری؟
- نه .. منم برم که می ترسم اخراج بشم ..
چشمکی بهش زدم و گفتم :
- می بینمت !
از کافی شاپ خارج شدم ... دستی توی کیفم کردم ... حقوق این ماه پرید ... مت یا همون آقای جانز از اول باهامون این موضوع رو مطرح کرده بود .. گفته بود اگه به هر دلیلی هر روزی از ماه اخراج شدید از حقوق اون ماه خبری نیست ... شانس خوب من هم باعث شد روز اول ماه که حقوق ها رو می ده از کار اخراج بشم ....
با فکر این که می تونم یه کار بهتر پیدا کنم سعی کردم این موضوع رو حل کنم ... درسته که جلوی همه تظاهر به بیخیالی می کردم .. اما واقعا با حقوق کم غریق نجاتی نمی دونستم خرج زندگیم رو بدم ... از طرفی هم اون شغل رو دوست داشتم .... عاشق شنا بودم ....
باید پول هامو پس انداز می کردم تا یه شغل دیگه پیدا کنم .. هر چند بعید بود .. توی این بیکاری همون یه دونه کاری هم که دارم خیلیا ندارن ...
بیخیال تاکسی شدم و مسیر خونه رو پیاده طی کردم ... موهای خیسم کم کم داشت خشک می شد ...
***
پاهام داشت ذوق ذوق می کرد ... راه کافی شاپ تا خونه خیلی طولانی بود .. تازه یک چهارم راه هم دویدم ...
بعد باز کردن در خودم رو روی تخت پهن کردم ... از یه طرف دویدن از یه طرف هم شنا کردن واقعا خسته م کرده بود ...
چشمام گرم شد و دیگه هیچی نفهمیدم ...

***
از لای پلکم اطرافم رو نگاهی انداختم ... بعد از دو دقیقه فهمیدم که کجام و چه وقت از روزه .. روز که نه .. فکر نمی کنم .. هوا تاریک بود .. به ساعت گرد و کوچیک روی دیوار نگاه کردم ..
هشت و نیم بود .... دو ساعت خوابیده بودم ..!
از جا بلند شدم و به دستشویی کوچیکی که گوشه ی اتاق بود رفتم .. دستشویی و حمام یکی بودن ....
آب سرد رو باز کردم و مشتی آب به صورتم پاشیدم ... چشمای سبز و خمارم باز شدن .... کمی از ریمل نقره ای رنگم زیر چشمم ریخته بود .. تنها آرایشی که می کردم همون ریمل بود ...
با صابون به جون ریملی که پخش شده بود افتادم و تمیزش کردم ... بعدش هم با حوله دست و صورتم رو خشک کردم و از دستشویی زدم بیرون ...
وارد آشپزخونه ی پنج متری شدم ... کل خونه ی من همین قدر بود .. یه اتاق کوچولو با یه آشپرخونه و حمام ... همین ...
یعنی بیشتر از این در توانم نبود .... !
البته با تموم کوچیک بودنش دوستش داشتم ...
مقداری از غذای دیشب مونده بود .. همیشه همین کارو می کردم .. چون از صبح می رفتم شنا ، از شب غذا درست می کردم که وقتی از کافی شاپ میام راحت باشم ....
آهی کشیدم و به خودم گفتم:
- دیگه نمیری کافی شاپ که .. پس نمی خواد از امشب غذا درست کنی ...
داشتم تند تند غذا می خوردم که گوشیم زنگ خورد ...
صدای زنگ رو دنبال کردم و فهمیدم که از وقتی برگشتم از توی کیفم درش نیاورده بودم ....
با دیدن شماره ی شایلی لبخندی زدم .. حتما دوباره نگران شده بود :
- بله شایلی ؟
دوباره جیغ جیغش رو شروع کرد :
- کجایی تو ؟ چرا مبایلت رو جواب نمیدی ؟
- صبر کن ببینم !
نگاه کردم . بله .. پونزده تا میس کال داشتم ...
گوشی رو دوباره کنار گوشم قرار دادم و گفتم:
- خواب بودم ... چی شده ؟
- نمی گی نگرانت می شم ؟
خندیدم و گفتم :
- چرا نگران می شی؟
- آخه ترسیدم یه بلایی سر خودت بیاری!
این بار بلند تر خندیدم ...
با قهقهه گفتم :
- واقعا فکر کردی بخاطر یه شغل الکی خودم رو بکشم ؟
- از تو اِ دیوونه بعید نیست!
- باشه عزیزم .. کاری نداری ؟ من برم شام بخورم !
- باشه .... دیگه هم سعی کن مبایلت رو جواب بدی !
- باشه خداحافظ !


کارلـــــــــوس

بعد از اینکه آخرین تمریناتم رو انجام دادم ، با این آمادگی مطمئن بودم ، هیچ کس نمی تونه جلوم رو بگیره ، می تونم بدون اینکه مشکلی پیش بیاد تا فینال برم .
خوشحال و راضی بعد از اینکه یه دوش گرفتم ، برای جشن گرفتن آخرین شب قبل از شهرت جهانیم ... تصمیم گرفتم شام رو توی یه رستوران دنج و خلوت بخورم ، چون اصلا حوصله ابراز احساسات مردم شهر رو نداشتم .
نزدیک رستوران بودم که دیدم جمعیت زیادی که اکثریتشون دختر بودند ، دارن میان سمتم ، مالدیتو ! ( به اسپانیایی یعنی لعنتی ! ) چرا به این سرعت شناخته شدم ، من که همیشه مراقب بودم ... تازه یادم افتاد ، من شبا نمیومدم بیرون ، روزا بیرون بودم و چون می تونستم عینک آفتابی بزنم به این راحتی شناخته نمی شدم .
دیگه نزدیک شده بودن بهم ... مالدیتو ! یادم باشه هیچوقت شبا نیام بیرون ، چون زودتر از روزا شناخته می شم .
اونا همچنان داشتن میومدن تا دورم جمع بشن ، با این وضعیت باید قید شام یک نفره تو اون رستوران دنج رو می زدم سرعتم رو زیاد کردم ، ازشون دور شدم و توی یکی از کوچه ها پیچیدم که خوشبختانه به خونه راه داشت ، ناراحت از اینکه برنامه شبم به هم ریخته ، راهی خونه شدم ، حالا که فقط توی شهرمون شناخته شدم ، وضعم اینه ، وای به روزی که جهانی بشم ! با صدای زنگ ساعتم از خواب بیدار شدم ، به زور چشمامو باز کردم و نگاهی به ساعتم انداختم ، ساعت نه صبح بود ، مالدیتو ! یادم رفته بود به خوان بگم بلیت من رو بعد از ظهر بگیره ... حالا به خاطر این حواس پرتیم باید از خوابم بزنم .
بعد از اینکه خواب از سرم پرید ، بهترین و شیک ترین لباسم رو پوشیدم ، چمدونایی رو که دیشب بسته بودم ، کشیدم جلو در و زنگ زدم خوان ، بوق اول هنوز درست حسابی نخورده بود که جواب داد ، یادم باشه از این به بعد با شماره ناشناس بهش زنگ بزنم تا با دیدن اسمم هول نکنه بلایی سرش بیاد !
خوان با ذوق جواب داد : سلام کارل .
از احساس صمیمیتش خوشم نیومد : کارلوسم ، نه کارل
خوان : باشه کارلوس ، آماده ای ؟
-اصلا برای همین بهت زنگ زدم ، بگو راننده بیاد دنبالم .
خوان ساکت شد ، صدای نفسش رو می شنیدم ، هر وقت می خواست چیزی بگه که خلاف میل و انتظارمه ، برای ناراحت نشدنم می رفت تو فکر و شروع می کرد به خوردن سبیلاش ، الانم مطمئنا مشغول همین کار بود ، ... بعد از یه دقیقه ، من و منی کرد و گفت : ببین کارلوس ، راننده نداریم که ، قراره همه خودشونو برسونن به فرودگاه ، قرارمون اونجاست کارل ، اوخ ببخشید! کارلوس
مالدیتو ! از این کارای گروهی مزخرف حالم به هم می خورد ، عصبی گفتم : پس دور منو خط بکش خوان ... من با بقیه فرق می کنم ، می دونی چند ساله که نفر اول بارسلونم و کسی رو دستم بلند نشده ؟؟!! می دونی چند بار قرار بوده کاندید بهترین بازیکن سال اسپانیا بشم و به خاطر باشکاه نداشتن این قضیه منتفی شده ؟ ... بعد تو داری با من مثل بچه های عادی برخورد می کنی ؟
خوان : باشه کارلوس ، اصلا خودم میام دنبالت ، خوبه ؟
با رضایت گفتم : پس منتظرم ....گوشی رو قطع کردم .
ده دقیقه بود ، منتظر خوان بودم که بالاخره در زد ، در رو باز کردم و گفتم : به موقع اومدی !
خوان که از رضایت من خوشحال شده بود با دستمالش ، عرق های روی پیشونی و زیر گلوش رو پاک کرد و با ذوق گفت : به خاطر ستاره تیممون همه کاری می کنم !
رفتم سوار ماشین بشم که دیدم خوان هم اومد دنبالم ، برگشتم سمتش ، اونم با تعجب وایساد و پرسید : چیزی شده ؟
به در باز خونه که پشت سرش بود اشاره کردم .... برگشت و تا در رو دید گفت : الان می بندمش .
چقدر این بشر وقتی هول می شه انقدر خنگ می شه ! .. کلافه گفتم : خوان !
جلوی در خونه رسیده بود ، برگشت و گفت : چیه ؟نبندم؟
گفتم : اون دو تا چمدونم رو که پشت دره بیار ، در رو هم پشت سرت ببند .
خوان بدون هیچ حرفی سریع این کار رو کرد و سمت فرودگاه راه افتادیم .
موقع سوار شدن به هواپیما همه چیز بر وفق مراد بود و دقیقا همون چیزی بود که باب میلم بود .
یه جای دنج و خوب تو قسمت فرست کلاس با انواع و اقسام پذیرایی ها ، اونم بدون هیچ مزاحمی !
بعد از اینکه کلی از خودم پذیرایی کردم ، کانال تلویزیون روبروم رو روی کانال موسیقی گذاشتم ، هدفون رو هم تو گوشم ...
چشمامو بستم .
نمی دونم چقدر بود که راه افتاده بودیم ، حس کردم یکی دستش رو گذاشت روی شونه م ، چشمامو باز کردم ، دختر مهمونداری با لبخند بالای سرم وایساده بود ، مالدیتو ! .. حتما اینم منو شناخت ! از این به بعد توی محیط های سربسته هم باید عینک آفتابی بزنم !
با اخم نگاهش کردم ؛ حتما می خواست امضا بگیره ، خیلی سرد گفتم : بله ؟
دختر مهموندار با همون لبخند گفت : کمربندتون رو ببندین لطفا ، داریم تو فرودگاه شارلوت فرود میایم .
جا خوردم ، پرسیدم : شارلوت ؟! ... من سوار هواپیمای مونترال شدما !
دختر مهموندار با همون خنده ثابتش جواب داد : می دونم ! اما شرایط جوی مونترال خرابه ، برای همین برای مدتی تو این فرودگاه توقف داریم تا مشکل حل شه .. بعد هم رفت .
بعد از اینکه فرود اومدیم ، کیف دستیم رو که بالای سرم گذاشته بودم برداشتم و جوری از هواپیما پیاده شدم تا با تیم همراه ، برخوردی نداشته باشم ، اصلا حوصله شون رو نداشتم ، همون دیدارمون توی مونترال برام کافی بود .



جینا واتسون

موهام و زد پشت گوشم و دوباره نگام کرد...
بابا: مثل مادرت شدی... درست وقتیکه می خواست بره ایران همینجوری استرس داشت... ذوق داشت... دوست داشت بره... اما نمی تونست من و تنها بزاره...
داشت با غم نگام می کرد... حتما فکر کرده منم میرم و دیگه برگشتی وجود نداره...
رفتم جلوتر و بغلش کردم...
-ای بابا انقدرم که تپلی هستی دستام بهم نمیرسه... آخه این چه شکمیه بابا جون...
پدر: شکم اقتدارِ منِ...
-اوه من اینجوریش و نشنیدم... این شکم فقط می تونه توپ نوه هاتون باشه...
با دست زد پشت کمرم...
بابا:وقتی تو هنوز خودت بچه ای چجوری قرارِ من نوه هام و ببینم...؟
من: من اگه چهل سالمم بشه باز برای شما بچه ام... این و خودت گفتی ...
ازش جدا شدم...
من: مراقب خودت باش بابا... می دونی که زمانِ اولین تماسم باهاتون مشحص نیست پس نگرانم نشید لطفا خودتونم اذیت نکنبد...
ایندفعه بابا من و بغلم کرد و کلی بوسه رو صورتم نشوند ...
سوار تاکسی شدم و یه دور دیگه خونه و بابا رو از نظر گذروندم...
-حرکت کن...
خودم خواستم کسی همراهم نباشه اینجوری راحت تر بودم لازم نیست همه خودشون و خسته کنن... از نظر من دو دقیقه بیشتر دیدنِ همدیگه تاثیر خاصی نداره...
یاد مامان افتادم ... هشت ساله بودم که دایی ماحسن مریض شد و مامان مجبور شد بره ایران... اون موقع من مدرسه می رفتم و نشد که همراهش باشم و پدر هم به خاطر من مجبور شد بمونه... مامان از پروازش جا موند بدونِ ایکه متوجه بشیم و برای اینکه ما رو نگران نکنه با پرواز بعدی حرکت کرد...
چند روز بعد ما متوجه شدیم که پرواز مامان عوض شده و اون تو اون هواپیما که سقوط کرد بوده و فوت شده... خبر بدی بود برای بابا و مامان که برای خودشون عاشق و معشوقی بودن و همینطور من که یه مادر مهربون داشتم و کمی از قلب ایرونی تو سینم بود...
نتونستیم فراموش کنیم.. هیچ وقت اون الهه تو خونۀ ما فراموش نمیشه... اون بتِ پدر بود... اما کنار اومدیم... من با محبتی از رنگ نگاه مامان و بابا با عشقی که تو قلبش داشت خاطرۀ مامان و زنده نگه داشتیم و از اون به بعد کنار هم عاشقانه زندگی کردیم... حتی تو دوران تحصیل هم از بابا جدا نشدم من تو شهر خودم تو دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی، روانشناسی (نوروپیسیکولوژی) خوندم.
سرم و تکیه دادم به صندلی و چشمام و بستم... از صبح زود بیدار بودم و کمی چشام خستس یکم که گرم شه خستگیش از بین میره...
***************
دستام و زدم زیر بغلم و به باد اجازه دادم که از چب به راست و برعکس تو موهام قدم بزنه!!!... دوست دارم این حس رو...
مثل یه بادبادک رها شده تو باد.... یا یه پرستو که تو ابرا پرواز می کنه... یه پرواز زمینی بین بادهای متغیر...
بلاخره سفارش منم رسید...نگاهی به اون مرد انداختم...
-سفارش من باید نیم ساعت پیش حاضر میشد... درست نمی گم؟
جوابی نداد...
دوباره چشم دوختم به اون آبیِ بی انتها....
-دیگه میل ندارم... می تونی بری.
راه اتاقم و در پیش گرفتم... برای امروز کافیه نزدیک به چند هفته تا شارلوت تاون مونده بهتره تا اون موقع ازین آبی خوشرنگ خسته نشم... البته می دونم که اون از دیدنِ من خسته نمیشه هیچ بلکه به وجد هم میاد... !!!
با این فکر لبخندی زدم و قدمام رو تند تر کردم...
از تو یخچال اتاقم سوسیسی برداشتم و مشغول خوردن شدم... حتما که نباید سرخ شه من سوسیس اینجوری دوست داشتم...
حسابی هوس پنکیک به سرم زده بود... اما حس بیرون رفتن و سفارش دادن نداشتم... برای همین تی وی و روشن کردم و خودمم رو تخت دراز کشیدم...
چشمام داشت گرم میشد که احساس کردم یه نفر کنارم نشسته...
زود چشمام و باز کردم... اما کسی نبود...
دختر ترسویی نبودم... اما این احساس...
نمی دونم گاهی بعضی از احساسا از واقعیت هم به آدم نزدیکترن و انقدر بهشون مطمئنی که نمیشه بگذری و ردش کنی...
با اینحال بیخیال تلوزیون و خاموش کردمو چشمام و بستم...


جسیکا پرونی

سعی میکردم به چیزی فکر نکنم و البته موفق هم شدم...انگار نه انگار که داشتم از شدت ترس سکته میکردم... و با لبخند از اتاق خارج شدم... ماریا با دیدن لبخندم دستی زد و گفت:
- دیدی کار سختی نبود؟
- من که گفتم نمیترسم.(جون خودت)
ابرویی بالا انداخت و با گفتن: " مشخصه" نشست جلوی تی وی... رفتم کنارش نشستم..سعی میکردم خودمو از موضوع خواب منحرف کنم... و موفق هم شدم و گفتم:
- خیلی بدی... چرا بهم تبریک نمیگی؟
با تعجب گفت:
- بابت چی؟ اینکه تا اتاقت رفتی و ترست ریخت؟
- نخیر... بابت فارغ التحصیل شدنم.
- وای جسی.. کی؟؟ پس چرا به من خبر ندادی؟؟
- دیروز صبح... تموم شد... بالاخره راحت شدم... تو هم گوشیت در دسترس نبود.
- آه... درسته. گوشیم شارژش تموم شده بود. تبریک میگم... امیدوارم همیشه موفق باشی.
- ممنون.
- پس جشن میگیری دیگه؟
- نه... حوصله جشن ندارم... راستش حوصلم سر رفته از وقتی دانشگاهم تموم شده... تو فکر یک مسافرت جانانه ام.
- برام عجیبه که جسیکایی که تقی به توقی میخورد جشن میگرفت الان حوصله جشن نداشته باشه... اما هر طور که راحتی. درباره مسافرت هم حتما بهت توصیه میکنم. حالا خارج کشور یا داخل؟
- کانادا... حالا هر کجاش که باشه... و توهم با من میای.
- من که حرفی ندارم... واقعیتش منم خستم. دیگه از اینجا.. از لندن خوشم نمیاد.. احتیاج به یک تازگی دارم... فقط تو که داری مهمون دعوت میکنی همه هزینه هاشم خودت حساب میکنی دیگه؟
- با این که میدونم پرو میشی... اما آره.. خودم حساب میکنم. فقط وسیله هاتو جمع کن که هفته دیگه حرکت میکنیم.
- ممنونم عزیزم.
لبخندی زدم و بحثو عوض کردم... ماریا یک دوست پسر داشت که پسره عوضی بعد از این که عشق و حالشو کرد ماریا رو مثل یک دستمال انداخت دور...
بعدم یک اس ام اس واسش فرستاد که نوشته بود:
(دخترا مثل یک عروسکن که وقتی خراب شد باید بندازیش دور)
اینکه چقدر ماریا سر این قضیه حرص خورد هیچ... حالا این مهم نیست این که ماریا به وندی علاقه مند شده بود دردناک بود...
ازوندی پرسیدم که جواب داد داره سعی میکنه فراموشش کنه... تشویقش کردم و گفتم که پسرا بی لیاقت تر از این حرفا هستن که بخوای بهشون علاقه مندشی...
این نظر من بود... از همشون متنفر بودم.. یعنی هیچکدومو در حدی نمیدیدم که بخوام جواب سلامشونو بدم...من خیلی با ارزش تر این حرفا هستم که بخوام وقتمو با اونا سپری کنم.
بعد از نیم ساعت که درباره وندی حرف زدیم ماریا قصد رفتن کرد و ازم خواست که موقع رفتن حتما ساعت و روز دقیقشو بهش بگم...
بهش قول دادم و تا جلوی در خونه همراهیش کردم.
ماریا که رفت تو خودم دنبال ترس گشتم... اما خوشبختانه هیچ ترسی تو وجودم نبود...
ساعت 10 صبح بود.. تصمیم گرفتم که برم کمی خرید کنم تا حالم سرجاش بیاد...
لباسمو عوض کردم و با سوییچ ماشین از خونه زدم بیرون... همیشه خرید کردنو دوست داشتم.
از اولین پاساژ خریدمو کردم و رفتم خونه...عادتم بود... هیچوقت پاساژو نمیگشتم اگه از چیزی خوشم میومد همون لحظه میخریدم.
منم این مدلی بودم خب... برعکس همه دخترا که باید یک پاساژو زیر و رو کنن تا شاید چیزی رو که میخوان پیدا کنن.
درو با کلید باز کردم و رفتم داخل... دیگه حتی بیرون بودنم بهم آرامش نمیداد و برعکس حوصلمو سر میبرد... البته خرید کردن شامل این قضیه نمیشد.
این چند روزه اینقدر فکرم درگیر بود که هیچ کاری بهم آرامش نمیداد.
بازم لباسامو با لباسای تو خونم عوض کردم و تصمیم گرفتم که کمی بخوابم...
صبح که نتونستم با خیال راحت بخوابم... هر چقدرم فکر میکردم که چی کار کردم که باید از یک خواب هم بترسم جوابی برای خودم پیدا نکردم...
دست و صورتمو شستم و خیره به عکس پدر و مادرم که کنار تخت بود به خواب رفتم. که توی این چند روز، این اولین باری بود که بی هیچ کابوسی، و با خیال راحت میخوابیدم.
* * * * *


آستن مایسن


با تکونهای دستی از خواب بیدار شدم. کاترین داشت صدام می کرد.
کاترین: آستن بیدار شو رسیدیم.
گیج چشم بندمو باز کردم.
من: چی؟ رسیدیم کی؟ من اصلا" نفهمیدم.
کاترین لبخندی زد و گفت: نبایدم بفهمی کل مسیر و خواب بودی. اونقدر غرق بودی که حتی یادت رفته بود در طول پرواز می تونی کمربندتو باز کنی.
یه نگاه به کمربندم کردم. راست میگه هنوز بسته بود. خوب چه کاریه بازش کنم دوباره وقت فرود باید می بستمش.
به کاترین گفتم و باعث شد بلند بلند بخنده. به خنده اش لبخند زدم و از جامون بلند شدیم.
مونده بودم قراره کجا اقامت کنیم. همه برنامه ریزی ها به عهده دیوید بود. من رسما" برگ چغندر بودم. از هیچی خبر نداشتم.
یه ایل آدم سوار چند تا تاکسی شدیم و راه افتادیم به سمت جایی که دیوید در نظر گرفته بود.
با چشمهای متعجب به متل نگاه کردم. ما قرار بود تو متل بمونیم.
با تعجب به دیوید گفتم: قراره اینجا بمونیم؟
دیوید: آره خوب فکر کردی این همه آدم و کجا می تونم ببرم؟ اینجا شهر کوچیکیه یه هتلم بیشتر نداره. ما ها هم که زیاد تو هتل نمی مونیم پس خرج اضافیه. در عوض جاهای خوب شهر و یاد گرفتم می برمت اونجا ها.
یه چشم غره بهش رفتم و کلید اتاقمو از دستش قاپیدم و چمدونم و گرفتم و به سمت اتاقم راه افتادم. نه که خیلی شانسم قشنگه با دیوید هم اتاقی شدم. نمیشد حالا من با کاترین هم اتاق باشم؟
فردا تولدمه. کاش خانواده ام اینجا بودن. وسایلمو و تو اتاق گذاشتم و رفتم یه دوش گرفتم که خستگی راه از تنم در بره. بعد یه دوش حسابی همراه دیوید از اتاق رفتیم بیرون.
تازه ظهر شده. مشتاقم ببینم برنامه تفریحی دیوید چیه.
تو ورودی متل بچه ها رو دیدم که جمع شدن دور هم. همه لباس عوض کرده بودن و آماده برای شروع تفریحات.
دیوید داشت با موبایلش حرف می زدم. تلفنش که تموم شد اومد سمتمون و خوشحال گفت. تا 5 دقیقه دیگه راه می افتیم. صدای بچه ها بلند شد.
من: خوب چرا همین الان نمی ریم؟
دیوید یه نگاه به من کرد و گفت: به خاطر اینکه منتظرم یکی از دوستای قدیمیم که اینجا زندگی می کنه بیاد و کمکمون کنه. اون همه چیز و در مورد اینجا می دونه.
سری تکون دادم و دیگه هیچ کس اعتراض نکرد. 5 دقیقه بعد دوباره تلفن دیوید زنگ خورد و جواب داد. از حرفهاش چیزی نمی فهمیدم اما صورتش یکم عجیب بود. اول اخم کرد . ناراحت شد. بعد یه کم خندید و گفت: اوکی .. اوکی ....
قطع شدن تلفنش همزمان شد با ورود یه پسر حدودا" 24-25 ساله. مستقیم به سمت ما اومد و همراه با یه لبخند گفت" ببخشید دیوید .....
تا گفت دیوید، دیوید خوشحال به سمتش رفت و گفت: من دیویدم.
پسر هم با لبخند دست دراز کرد و گفت: خوشبختم منم مایکل هستم.
دیوید: بله بله الان الکس در موردت بهم گفت. ممنون که اومدی.
مایکل سری تکون داد و گفت: خوب همه اتون حاضرید؟ می تونیم راه بی افتیم؟
دیوید: بله همه حاضریم. ما در اختیار شماییم.
مایکل سری تکون داد و گفت: پس بیاید من یه ون گرفتم.
خودش حرکت کرد و بقیه هم دنبالش. چشمم بهش بود. یه پسر جوون با یه صدای خش دار. صورتش درست و حسابی دیده نمی شد چون یه کپ رو سرش بود که تا رو چشمهاش و گرفته بود.
با آرنج زدم به دیوید ودر حالی که خیره به مایکل بودم پرسیدم: دیوید این پسره کیه؟ پس دوستت کجاست؟
دیوید: دوستم براش مشکلی پیش اومده مجبور شده از شهر بره بیرون اما برای اینکه ماها لنگ نمونیم مایکل و فرستاده تا راهنماییمون کنه.
من: اوکی پس که این طور.....
همه با هم سوار ون شدیم. من درست پشت سر مایکل نشسته بودم. از تو آینه همه حواسم بهش بود. نیمدونم چرا ازش خوشم نمیاد. من معمولا" از همه خوشم میاد اما این مرد .....
چشمهاش منو می ترسوند. حس بدی بهم می داد. صورتش سفید رنگ پریده بود. یه صورت استخونی و خشن. چشمهاش ....
سفیدی چشمهاش به قرمزی می زد. انگار خون توش افتاده بود.
می دونم بی ادبیه اما نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. یکم خودمو رو صندلی جلو کشیدم و پشت مایکل قرار گرفتم و گفتم: هی مایکل تو چشمهات طوری شده؟ آخه قرمزه؟
مایکل سریع یه نگاه همراه با اخم و عصبانی تو آینه بهم کرد. اما بالافاصله یه لبخند زد. لبخندی که اصلا" به دلم نمی نشست انگار زوری بود.
مایکل: آره امروز تو مزرعه جوش کاری داشتیم و من حواسم نبود و بهش نگاه کردم و این بلا رو سر چشمهام آوردم.
این و گفت و عینک آفتابیش و از جلوی ماشین برداشت و رو چشمهاش گذاشت. با اینکه نمی تونستم حرفش و باور کنم و اصلا" ایده ای هم نداشتم که چرا این حس بد و به این مردی که برای اولین بار دیدم دارم با این حال بی حرف سری تکون دادم و تو صندلیم صاف نشستم.
باورم نمیشد. مایکل ماها رو برده بود یه پیست اسب سواری. من عاشق اسب بودم. اونقدر هیجان زده شده بودم که حد نداشت. با ذوق رفتم سمت یه اسب مشکی خالص و گفتم: من اینو می خوام.
کاترینم یه مادیون سفید انتخاب کرد. اول به کاترین کمک کردم که سوار بشه.
آدم باید در هر حالتی یه جنتلمن حسابی باشه و به خانمها کمک کنه.
بعد خودم سوار شدم. دوست داشتم با این اسب از تو این پیست بزنم بیرون و برم سمت مزارع.
چون این شهر کوچیک بود و مزارع زیادی داشت و من خودم موقع اومدن تو جاده های بین مزارع چند تا سوار کار دیدم. اما خوب نمیشد همین جوری این اسبها رو از اینجا بیرون برد.
در عوض تا می تونستم اسبمو تازوندم و چه اسب خوبی بود که پا به پای هیجان من پیش رفت.
بعد اسب سواری دم غروب رفتیم یه رستوران محلی و شام خوردیم. بعد اونم برای شب نشینی رفتیم به یه بار. ظاهرا" بزرگترین بار این شهر بود و پیست رقص و اینا هم داشت.
دور یه میز ایستاده بودم که دیدم کاترین داره همراه آهنگ آرومی که پخش میشه خودشو تکون میده. یه لبخند زدم و بی حرف رفتم جلوش ایستادم و دستمو دراز کردم سمتش.
یه نگاه به دستم و بعد خودم انداخت و دستش و بین دستهام گذاشت. باهم هم قدم شدیم و رفتیم وسط جمعیت. دست انداختم دور کمرش و با آهنگ هماهنگ شدیم.
سرمو تو گوشش فرو کردم و گفتم: امروز چه طور بود؟
سرش و برد عقب و بهم نگاه کرد و گفت: عالی بود مخصوصا" اسب سواریش.
بدجنس گفتم: کدوم قسمتش؟؟؟
شیطون خندید و گفت: همون جایی که مادیون احمق نزدیک بود پرتم کنه پایین و تو نزاشتی ....
خودش با این حرفش بلند بلند خندید. سرمو بردم نزدیک تر و خیره بهش آروم گفتم: برای من اینکه می تونستم تو همه لحظه ها ببینمت عالی ترین قسمتش بود.
خنده اش متوقف شد. دهنش جمع شد و زل زد به چشمهام. اگه نکته حرفمو نمی گرفت خیلی گیج بود. در لفافه بهش گفته بودم که ازش خوشم میاد و معمولا" تو این مسافرتها آدم دست دست نمی کنه.
با لبخند جوابمو داد. هنوز به چشمهام نگاه می کرد. اوکی ... انگار بله رو داد.
سرمو خم کردم رو صورتش ... تکون نخورد... یکم بیشتر خم شدم و به لبهاش نگاه کردم ... اگه مخالفتی داشت همین الان باید خودشو می کشید کنار...
اما نکشید بلکه سرشو به سمتم جلو آورد. پس اونم اوکیه. خم شدم و لبهاشو بوسیدم ... دستهاش پیچید دور گردنم و همراهیم کرد.....
یه این می گن مسافرت ....
مشغول بودیم و در عالم خودمون که دیوید سر خر شد. با دست کوبوند رو شونه امو گفت: پسر باید برگردیم.
من و کاترین بوسیدن و متوقف کردیم. اما هنوز تو بغل هم بودیم. دستم دور کمرش و دست اون دور گردنم. فقط محبت کردیم و لبهامون و از هم جدا کردیم و هر دو به پشت سر من و دیوید نگاه کردیم.
بی شعور با نیش باز داشت نگاهمون می کرد. خبیث گفت: ببخشید مزاحم شدم اما چون فردا کلی کار داریم امشب بهتره عاقل بخوابین چون فردا یه سقوط داریم با چتر ...
بی شعور ضد حالشو که زده بود هیم این چتر بازیو رو می کرد و حالمو بد می کرد. می دونست من می ترسم از قصد می گفت .
با حرص به فارسی گفتم: سرخر ....
ابروهای کاترین بالا رفت. نفهمید چی گفتم. دیوید هم فقط نیشش بازتر شد. می خواستم دیوید و دک کنم و به ادامه بوسیدنم بپردازم که از شانس من یکی از دخترها اومد و دست کاترین و کشید و برد. بی شعور نزاشت یه بوس خداحافظی بکنم کاترین و ....
با حرص راه افتادم سمت بیرون و با اخم سوار ون شدم. مایکل با اون کلاه مسخره اش پشت فرمون نشسته بود و با دیدن من لبخندی زد و گفت: خوش می گذره؟
حوصله این یکیو دیگه نداشتم با اخم دست به سینه نشستم و رومو برگردوندم سمت شیشه ...
بقیه بچه ها سوار شدن و ماشین راه افتاد. به محض رسیدن به متل خودمو انداختم پایین و سریع رفتم سمت اتاقم. آخ چی میشد در و قفل کنم دیوید و راه ندم.
دیوید وارد اتاق شد و در و پشت سرش بست. یه نگاهی به من کرد که بغ کرده رو تخت ولو شده بودم و طاق باز دستهامو زیر سرم گذاشته بودم و با اخم به سقف نگاه می کردم.
با خنده گفت: خیله خوب ببین چه بهش برخورده. این همه اخم به خاطر اینکه نزاشتم با کاترین باشی؟؟؟ بابا فردا رو که ازت نگرفتن. تازه فردا هم مناسبتش بهتره.
با اخم بهش چشم غره رفتم.
دیوید بلند خندید و گفت: خیله خوب مثل پسر بچه هایی که دفعه اولشونه مخ یه دختر و زدن رفتار نکن. انقدرم اخم نکن اگه خوش اخلاق باشی بهت میگم که فردا شب می تونه خیلی برات خوب باشه.
با اخم گفتم: آره فرداشبم مثل بچه مدرسه ای ها سر شب می بریمون و می خوابونیمون.
دیوید دوباره خندید و گفت: بابا فردا شب تولدته نمیشه که زود بخوابی. یه چیزایی رو هم بزار برای فردا شب حالش بیشتره.
با شنیدن تولد گوشام تیز شد. تو همون حالت سرمو برگردوندم و گفتم: فردا شب چی؟؟؟
دیوید: می خواستیم سورپرایزت کنیم اما وقتی قیافه بغ کرده اتو دیدم گفتم یه حالی بهت بدم. فردا قراره برات یه جشن بگیریم.
با ذوق و هیجان مثل فنر از جام پریدم و رو تخت نشستم. کلا" عاشق مهمونی و جشن و تولد بودم به هر دلیلی. البته تولد بهتر از همه اشون بود چون کادو هم می دادن.
با ذوق گفتم: جدی؟؟؟
دیوید سرشو عقب برد و قهقه زد.
دیوید: مثل پسر بچه ها چه برای تولدش ذوق کرده. آره جدی. بگیر بخواب تا فردا که کلی کار داریم.
خوشحال خودمو دوباره رو تخت ولو کردم. سعی کردم به هیچ چیز غیر از فردا شب و تولد و کاترین فکر نکنم. نمی دونم کی خوابم برد...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد قالب جدید سایت چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1128
  • کل نظرات : 50
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 103
  • آی پی امروز : 114
  • آی پی دیروز : 179
  • بازدید امروز : 510
  • باردید دیروز : 317
  • گوگل امروز : 41
  • گوگل دیروز : 100
  • بازدید هفته : 1,889
  • بازدید ماه : 7,006
  • بازدید سال : 62,603
  • بازدید کلی : 4,078,529