loading...
فیس جوکس| پورتال جامع شامل خبر،سرگرمی،روانشناسی،زناشویی،مد،دکراسیون،آشپزی،پزشکی،رمان
admin بازدید : 367 دوشنبه 1392/10/16 نظرات (0)

رمان لبخند قرمز قسمت4

 

 

فردا صبح مثل این بچه کلاس اولی ها ذوق و شوق داشتم.....ساعت 6 بیدار شدم....لباس شیکی پوشیدم.....یه مانتو مشکی باوقار.....مقنعه بنفش پررنگ...شلوار جین مشکی و کفش های پاشنه بلندم به همراه کیفم!!!! مادرم منو از زیر قرآن رد کرد....منم به سمت شغل جدیدم راهی شدم!!!
بازم به مدرسه نگاهی انداختم!!و با بسم الا واردش شدم!!!بچه ها با مانتو های سرمه ای لالوی هم میپیچیدن....به اتاق دبیران رفتم....تاآغاز کلاس ها نیم ساعتی مونده بود که من اون نیم ساعت رو با معرفی کردن خودم به مربی ها و شناختن اونا گذروندم!!! بیشتر از همه با معلم ریاضی اوخت شدم.....تفاوت سنیمون 5 سال بود اما با این حال روحیاتش به من میخورد...!!!داشتم وسایلمو جمع میکردم تا برم سر کلاس...که رادین رو دیدم....
-اوه....سلام ...تو اینجا چی کار میکنی؟؟؟؟؟مگه روز کاریت شنبه 3شنبه نیس؟؟؟؟
-آره اما اومدم تورو ببینم.....بالاخره رو ز اول کارته
با این حرفش یه جوری شدم....اون به خاطر من اومده بود.....لبخند به لب از اتاق خارج شدم....بچه ها هم به سمت کلاسا راهی شده بودن...
-ممنون....این چه کاریه....خودم از پس خودم برمیام....!!
-اونو که میدونم......حالا تو چه مشکلی داری بااومدن من....اومدم ببینمت دیگه چه اشکالی داره....
دوباره همون احساس بهم دس داد....و اون احساس چی بود؟؟؟؟؟
-خب دیگه من برم....تو هم الان باید بری سر کلاس.....خدافظ مراقب خودت باش....
لبخند پررنگی بر لبم بود.....انگاری رادین رو.....هیچی ولش کن...
-خدافظ....
از دور دختر ی رو دیدم که به من و رادین چشم دوخته بود و به کلاسش نمیرفت....منم همونجوری با اخم بهش زل زدم که نزدیکم اومد!!! و با نفرت گفت:
ببین خانم کوچولو اگر بخوای رادین رو از من بگیری من میدونم باتو....!!!!
نمیدونم یهو چم شد......بدون اینکه درنظر بگیرم اون سنی نداره و چه جوری میتونه مال رادین باشه با خشونت گفتم:
تو نمیخواد تو کار بزرگترا دخالت کنی....من هرکاری دلم بخواد میکنم.....
انگار که کم آورده بود اما بازم گفت:
خواهیم دید!!
پوزخندی بدرقه راهش کردم و خودم به سمت کلاس 3/3 رفتم....وقتی صدای زنگ تو گوشم پیچید از دوران مدرسه هم خوش حال تر شدم و سریع از اون کلاس بیرون رفتم.....دوباره به برنامه ام نگاه کردم....خب کلاس اول که به خیر گذشت....کلاس بعدی.....3/2......
بعد از گذشت زنگ تفریح و تناول صبحانه به سمت کلاس بعد رفتم....با وارد شدن من همه سرجاشون نشستن....و درگوشی حرف میزدن...خدارو شکر گوشام تیز بود و به راحتی حرفاشونو میشنیدم....
-میگن خیلی بداخلاقه
-اه اه ریختشو نیگا
-وای این اینجا چی کار میکنه؟؟؟؟؟
با حرف آخری سرمو بلند کردم.....درسته خودش بود.....لبخند موفقیت آمیزی زدم و شروع کردم به معرفی.....
-من لبخند خداوندی....دبیر جدید ادبیاتتون هستم...امیدوارم تا آخر سال مشکلی برامون پیش نیاد و بعد به همون دختر نگاهی انداختم.....سرخ شده بود....بین نیمکتا راه رفتم و وقتی به اون دختر رسیدم....سرش که پایین بود رو بالا آوردم و گفتم:شنیدی؟؟؟؟؟
-بله خانم....
-ادامه حرفتو بزن خانم چی؟؟؟؟؟
-خانم خداوندی....
-بیرون از کلاس چیز دیگه ای شنیدم....به هرحال...
ازش فاصله گرفتم به تخته رسیدم....و حرفمو ادامه دادم:
وقتمو واسه افراد بی ارزش تلف نمیکنم!!!و اینم بگم که نظر شما برام ذره ای اهمیت نداره....من کار خودمو میکنم!!!
لیست رو روبه روم گرفتم و شروع کردم....
وسطای لیستم بودم:
فاطمه..... عیسی پور...هستم
نسیم علیمی....بله....
نرگس عطایی....
با این اسم به فکر سفر فردام افتادم....کسی جوابی نداد پس مجبور شدم دوباره اسمو بخونم.....
نرگس عطایی.....
همون دختر جواب داد: منم....
نگاهی انداختم و گفتم: که اینطور ....نرگس.....نرگس تو مسعود عطایی رو میشناسی؟؟؟
نرگس یاهمون دختر گستاخ- خیر.....
-خب....ادامه میدم....
....
.....
-پس امروز یه غایب داریم....
-من امروز ازتون یه کویز 5 نمره ای میگیرم....که از اول کتاب تا صفحه 57 شاملش میشه....فقط میخوام دونم کی چه قد بارشه؟؟؟؟
با تموم شدن جمله من صداها به هوا رفت همه از این موضوع شکایت میکردن!!! منم همونجور دست به سینه ایستادم و تماشاشون کردم:
-آخه شما به ما نگفته بودید....
-ما آمادگی نداریم....
-....
-....
دیگه احساس كردن که من قانع شدم پس حرفی نزدن......منم از کلاس بیرون رفتم.....برگه هایی که برای کپی داده بودمو گرفتم و داخل کلاس شدم....وقتی قاطعیت منو دیدن دیگه حرفی نزدن....برگه ها رو پخش کردم... و گفتم از حالا یه ربع.....!!!! کلاس درسکوت و آرامش بود....منم بچه ها رو کنترل میکردم....باخودم فکر کردم توی این کلاس به خاطر وجود نرگس مجبور شدم که انقد بداخلاق باشم....ولی بهتره که رفتارمو کمی نرم تر کنم چون اینجوری از من بدشون میاد در نتیجه از ادبیات بدشون میاد....نرگس برگه ها رو جمع آوری کرد و به من تحویل داد...نگاهی سر سری به برگه ها انداختم و داخل کیفم قرارشون دادم....بعد زمان کوتاهی تدریس...زنگ خورد!!! داشتم به سمت اتاق دبیران میرفتم که نرگس جلومو گرفت...اخمی کردم و گفتم: پاتو از کلاس گذاشتی بیرون دوباره............!!!
حرفمو قطع کرد و گفت: خانم خداوندی باور کنید قصد بدی نداشتم.....من ....من....
-تو چی؟؟؟؟؟؟
-آخه من ....من....عاشقم....
-عاشق؟؟؟؟؟؟؟اونم تو این سن؟؟؟؟؟
-اوهوم......من عاشق آقای صبوریم!!!
یهو پس افتادم.....دلم هوری ریخت.....چرا از شنیدن این موضوع انقد جاخوردم....چرا دلم میخواست کشیده ای تو گوش اون دختر بزنم؟؟؟؟؟؟؟...چرا دلم میخواست درجا از کلاسم محرومش کنم؟؟؟؟؟
ولی هیچ کدوم از این کارارو نکردم....به خودم مسلط شدم و گفتم:
نرگس تو اونو از کجا میشناسی؟؟؟؟
بهم باچشمای پر اشکش نگاهی انداخت و گفت: معلم رباتیکمونه....
آه آره چرا خودم متوجه نشده بودم!!!! دستشو گرفتم و به گوشه ای بردم که کسی نبود!!!
-چرا عاشقش شدی؟؟؟؟؟مگه اون چی داره؟؟؟؟؟
-شما چرا عاشقشین؟؟؟؟؟؟مگه اون چی داره...
این دفه بیش تر جا خوردم....به سوالش خوب فک کردم...من؟؟عاشق؟رادین؟؟...نه امکان نداشت....ولی شایدم داشت.....
-نرگس من عاشقش نیستم....فقط یه رفت و آمد دوستانه ای باهم داریم....
-پس دوس پسرته نه؟؟؟؟؟؟؟
-نه......اون دوست نامزد دوست صمیمیه منه!!!!!(اوه....چه الیا رو چسبوند به امیر)
-آها.....
-جواب منو ندادی؟چرا عاشقشی؟؟؟؟؟
-آخه....(لبخندی رو لبش اومد...) آخه اون خیلی خوشتیپه!!!! خیلی جذابه....!!!!
-فقط همین؟؟؟؟
-خب.....مگه دلیل بالاتر از اینم هس؟؟؟
از حرفش یه جورایی خندم گرفت...اون کوچولو هنوز فرق عشق و عادتو نفهمیده بود.....
-ببین نرگس....به نظرم اینی که تو ازش حرف میزنی عشق نیس.....فقط یه...فقط یه...عادته!!!
-عادت؟؟؟؟؟
-اوهوم......یه عادت ساده که با سه ماه تابستون به کلی فراموش میشه!!!!!
-نه نمیشه......
صورتش منقبض شد....احساس کردم خیلی از دستم ناراحته....شاید یه جورایی به عشقش توهین کردم.....
-بذار یه سوال دیگه بپرسم!!!! تو با عشق رادین میخوای به چی برسی؟؟؟؟؟
-ینی چی؟؟؟
-خب....ینی....اگه فرض بگیریم که دوتایی هم عاشق همید خب که چی؟؟؟؟؟؟آخرش چی میشه؟؟؟؟
-مگه قراره چیزی بشه؟؟؟؟؟؟؟عشق اون برام کافیه.....من شب و روز به خاطر اون گریه میکنم....وقتی نمیبینمش زندگیم تاریک میشه!!!!
-اما تو نوجوونی.....خیلی واسه این حرفا زوده.....میدونی چی میگم؟؟؟؟؟ تو داری زندگیتو برای یه هدف بی ارزش از بین میبری.....
-بی ارزش؟؟؟؟؟؟؟!!! میخوای رادینو از چشم من بندازی که خودت.....
-نرگس من هیچ آینده ای با رادین ندارم......
انگار خیالش کمی راحت شد و لی من حرفم تموم نشده بود:
و تو هم هیچ آینده ای با اون نداری!!!!!.....
اولش گارد گرفت و لی بعد آروم شد......:
پای کس دیگه ای درمیونه؟؟؟؟؟؟
-چرا تو متوجه نمیشی؟؟؟؟؟؟تو با رادین 10 سال فاصله سنی داری....شایدم بیشتر.....شما چه آینده ای میتونید باهم داشته باشید؟؟؟؟؟؟
سرشو انداخت پایین و گفت:راس میگی.....
-نرگس خوب به حرفام فکر کن.....ببین آیا تباه کردن زندگیت برای رادین ارزششو داره؟؟؟؟
به سمت اتاق دبیران رفتم.....فکرم خیلی مشغول بود...و مطمئن بودم نرگس کوچولو هم همینطوره....!!! اون دم از بزرگی میزد اما نمیدونست که چه قد دنیای کوچیکی داره!!!


به سوالایی که ازم پرسید فکر میکردم...و اصلا حواسم به معلامایی که از بچهه ا حرف میزدن نبود

"شما چرا عاشقشین؟؟؟؟؟؟مگه اون چی داره..."
"پس دوس پسرته نه؟؟؟؟؟؟؟"
"میخوای رادینو از چشم من بندازی که خودت....."
"پای کس دیگه ای درمیونه؟؟؟؟؟؟"

سوالاش بدجوری فکرمو درگیر کرده بود....سوالایی که براشون جوابی نداشتم......من عاشق؟؟؟یا اینم یه حس عادته؟؟؟؟چرا وقتی اسمش میاد دلم هوری میریزه؟؟؟؟ چرا از اینکه نرگس عاشق رادینه احساس خطر کردم؟؟؟؟خطر؟؟؟؟؟خطر برای چی؟ّبرای کی؟؟؟؟؟وای خدایا خودم هم دیگه منظور خودمو نمیفهمیدم.....!!! حرفام برای خودم نامفهوم بود!!! من میخواستم رادینو از چشم نرگس بندازم؟؟؟که چی بشه؟؟؟؟چرا به خودم اجازه دادم که وارد حریم خصوصی نرگس بشم....چرا نصیحتش کردم؟؟چرا سعی داشتم رادین رو بدجلوه بدم یا اینکه نذارم عشق نرگس بیشتر بشه؟؟؟؟؟؟!!! واقعا جوابشو نمیدونستم.....معادلاتم باهم جور درنمیومد.....اگر عاشق رادین نیستم پس....

-خانم......؟؟؟؟؟
-آه بله؟؟؟؟؟
-خانم یه ربعه که به دیوار خیره شدید....
-من؟؟؟؟؟!!!!
همه زدن زیر خنده فک کنم تو این کلاس دیگه جذبه ای برام باقی نمونده بود!!!!
-ساکـــت....!!!!
باصدای من همه ساکت شدن.....به خودم اومدم و شروع کردم به معرفی.....

دوباره تو سکوت به سمت ماشینم میرفتم که یه نفر از پشت دستمو گرفت....دستاش خیلی سرد بود....برگشتم تا ببینم کیه؟.....
-من درمورد حرفات فک کردم.....
-خب؟؟نتیجه اش؟؟؟؟؟
-شماراس میگفتید.......اون عشق نیس فقط یه عادته....اما من از این عادت هم نمیتونم دس بکشم....انکار جزئی از وجودم شده....
گوشیم به صدا در اومد.....
-الو سلام مامانی....جانم؟؟
-نه من کلید ندارم....
-باشه باشه الان میام....

رو به نرگس کردم و گفتم: نرگس من تا حالا عاشق نشدم......نمیدونم از چی حرف میزنی....
-اما تو خیلی خوب راهنماییم کردی....چشممو باز کردی....
-نه....چشم تو هنوز بسته است!!!
-میخوام به کمک تو باز شه!!!
-باشه ولی الان نمیتونم باهات حرف بزنم....باید برم خونه....
-میتونم شماره اتو داشته باشم؟؟؟
-آره...یادداشت کن....

نرگس شماره امو گرفت تا باهام بیشتر حرف بزنه.....اون یهم میگفت که من مثل یه مشاور خوب میتونم کنارش باشم....ولی من همچین عقیده ای نداشتم...!!!
بگذریم.....
-سلام مامان.....
-سلام دختر خسته نباشی...
بعد از اینکه پیشونیمو بوسید گفت:
دخترم خونه تنهایی درو از پشت قفل کن...
-چشم شما نگران نباشید....

مامان رفت مولودی ...بابا سرکار بود و امروز دیر میومد....پدرامم امروز بادوستاش قرار گذاشته بودن برن صفاسیتی....اونا منو با هزار تا فکر خیال که دست ازسرم برنمیداشت رها کرده بودن....خونه سکوتی داشت که ناخود آگاه هوس میکردی بشینی و یه دل سیر باخودت فکر کنی ...که معمولا برای دخترا به گریه ختم میشه!!!اما من به جای اینکه بشینم به این فک کنم که عاشق رادین هستم عایا؟؟ رفتم و وسایل سفرمو آماده کردم....
یه ساک کوچیک....دو دست لباس...مسکواک ...حوله...شارژر گوشی...و از این جور خرت و پرتا...
گذاشتمش یه کناری....اصلا حوصله آشپزی نداشتم پس زنگ زدم یه پیتزا بیارن تا بزنم تو رگ...!!!
تلوزیون...یارهمیشگیمو روشن کردم و به شیری که سعی داشت آهویی رو شکارخودش کنه بی اعتناشدم و به mbc مراجعه کردم...داشت فیلم monte carlo رو میداد....این فیلمو صدبار دیده بودم اما بازم ازش سیر نشده بودم...!!! خعــــلی دوسش داشتم و مخصوصا برای لیتن و سلنا....دیدن این فیلم با خوردن پیتزا همراهی شد....ساعت نزدیکای 12 بود ومن پای فیس بوک بودم......تازه وصل شده بود.....بعد مدتی بازم به ساعت نگاه کردم....نزدیکای 1 بود...اوفـــــــ چه قد زود گذشت...پس چرا نمیان اینا؟؟؟نگرانی رو گذاشتم کنار و قصد لالا کردم...

-Elevator buttons and morning air Stranger silence makes me wanna take the stairs

صدای تیلور بود که توگوشم پیچید.....این وقت شب کدوم مزاحمیه؟؟؟؟....آخه مگه چن تا مزاحم تو دنیا وجود داره؟؟...خب معلومه الیا س دیگه...

-بنــــال....!!!
-وا.....لبخند تو که انقد بی ادب نبودی....کی خرابت کرده؟؟؟؟؟؟
-کاش دستم بهت میرسید....
-چرا؟؟؟؟؟؟
-هیچی بگو که خیلی خوابم میاد....
-میخواستم ازت خداحافظی کنم....
-بله.....بای بای....
-لبخــــــــــــــــــــــ ند.....
-دیگه چیه؟؟؟؟؟
-خیلی بی احساسی....گریه ای چیزی؟؟؟؟؟؟
-الیا بگیر بکپ......خوابت نمیبره چرا به من بدبخت زنگ میزنی؟؟؟؟؟
-همینه که هست....
-الیا جان با یه خدافظی خوش حالم کن!!!
داشت پشت تلفن جیغ جیغ میکرد که من قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم....تلفن خونه رو هم از برق کشیدم....ااون شب خیلی خسته بودم....

-لبخند....آقای مهاجر منتظرته!!!
مثل جنگ زده ها بیدار شدم....چالاپ چالاپ آب پاشیدم به صورتم....وسایلمو برداشتم....مامانمو ماچ کردم...پدرام و پدرو هم تو خواب بوسیدم و بارد کردن قرآن توسط مامانم از بالای سرم راهی شدم.....
پایین که رفت من با کمال تعجب رادین رو دیدم...
با دیدنش قلبم به لرزه دراومد و دلیلشو خوب میدونستم....درحال ایکه آشوبی تو قلبم بود پرسیدم:
اینــــ...نجا چی کار میکنی؟؟؟؟؟آقای مهاجر کجاس؟؟؟؟؟
-مهاجر هنو نیمده.....
-نیمده؟؟؟؟ینی چی؟؟؟؟؟ینی منو کاشته؟؟؟؟؟؟
-نه....نه...خونسرد باش...وقتی مامانم گف داری میری سفر خودمو سراسیمه رسوندم...
تو دلم قند و نبات و عسل و شکلات آب میکردن!!!
-چه طور؟؟؟؟؟؟
-اومدم ازت یه خواهش و یه درخواستی بکنم....
تا این حرفو زد من تو ذهنم پرورشش دادم....الان از م خواستگاری میکنه...حتما فک کرده انقد رانندگی مهاجر بده که من بعدش میمیرم ناکام از دنیا میره!!!وایــــــــــ خواستگاری؟؟؟؟؟؟
با این فکر لبخندی زدم و ازش پرسیدم: چه درخواستی؟؟؟؟؟
تا حالا قیافه رادین رو انقد جدی ندیده بودم تو چشام زل زد و این کارش منو خیلی ترسوند.. اون لحظه دیگه فک نمیکردم که میخواد ازم خواستگاری کنه یا هرچی در مورد این....به نظر میومد که درخواستش خیلی مهمه....با قاطعیت گفت:
خواهش میکنم به این سفرنرو.....
با این حرفش وا روفتم....ینی چی؟؟؟؟؟به اون چه ربطی داشت؟؟؟؟؟مگه من قراره بعدش بمیرم؟؟؟؟؟نه شایدم دلش تنگ میشه برام.....
-لبخند.....خواهش میکنم....
-نمیفهمم چرا نباید به این سفر برم...تو اصلا میدونی برای چی داریم میرم...
نکنه فک کرده دارم میرم ماه عسل؟؟؟؟؟نکنه فک کرده منو مهاجر رابطه ای باهم داریم؟ها؟؟؟؟
-آره میدونم.....قضییه هویدا و این جور چیزا...
ابرو هام بالا رفت....اون از کجا میدونست آخه؟؟؟؟
-بله؟؟؟؟؟شما از کجا میدونید....؟؟
انگاری یه کم دسپاچه شد...ولی دوباره خودشو جمع کرد و ادامه داد:
از پیمان پرسیدم....حالا حرف من این نیست....موضوع اینجاس که تو نباید بری....
چمدونم به حرکت درآوردم و باخشونت گفتم:
به شما هیچ ارتباطی نداره....!!!
سریع دستمو گرفت....قلبم تندتر از همیشه میتپید....برخلاف میلم دستمو از تو دستاش بیرون کشیدم و گفتم:
تا دلیلشو نفهمم قانع نمیشم....
با چهره غمگینی نگاهم کرد و گفت: خواهش میکنم....این سفر مثل سفرای دیگه نیس...!!!
-آقای صبوری گفتم که به شما ربطی نداره....
-خب حالا که انقد مشتاقی برای رفتن.....اینو بگیر...
-این دیگه چیه؟؟؟؟؟
-سوره سفره.....خدا از خطرات این سفر حفظت کنه...
-نمیفهمم....کدوم خطر؟؟؟؟؟؟؟تو از چی حرف میزنی؟؟؟؟؟؟
لبخند دلگرم کننده ای زد و بدون خداحافظی ازم دور شد....بعد از رفتن اون منم داخل خونه شدم....نمیتونستم به سوالات مامانم جواب بدم چون خودم شبیه علامت سوال شده بودمو هی از خودمو وسالات جور واجور میپرسیدم.....رادین چی میدونست؟از کجا میدونست؟؟؟؟؟نکنه مهاجر میخواد....؟؟؟؟نکنه این سفر سرکاریه؟؟؟؟پیمان یه بلایی سرم نیاره؟؟؟؟وای خدا جون....نه...باباش هم میاد....ما بزرگترین سوال تو ذهنم اینه که رادین چی میدونست که من درمورد اون سفر نمیدونستم....؟؟

ولی بازم چیزی بود که تمام این سوالا رو بی جواب بذاره!!

-بله؟؟؟
-من پشت درم!!!
-الان میام....

مادرم دوباره قرآنو از بالای سرم رد کرد و منم باا ون حال خرابم راهی شدم!! راهی سفری که نمیدونستم قراره چه بلایی سرم بیاره!! اون بلایی که رادین میدونست اما من نمیدونستم...وقتی سوار ماشین شدم پدر پیمان که کنار راننده نشسته بود سلام گرمی بهم کرد و منم جوابشو با صمیمیت دادم!! به پیمان نگاهی انداختم و سلام خشک و خالی کردم...احساس شک وجودمو پرکرده بود...دلم میخواست هونجا پیاده شم و بگم که من نمیام ولی دیر شده بود...انگاری تازه به خودم اومده بودم...من داشتم بادو تا مرد غریبه سفر میکردم و این شاید برای من مشکل ساز میشد...احساس میکردم سرم داره منفجر میشه...حالم واقعا به جا نبود....باید مطمئن میشدم که اون اتفاقی که میخواد بیوفته چیه وگرنه....

با نفس نفس گفتم: آقای مهاجر یه لحظه اینجا بیاستید.....
از ماشین خارج شدم...نفس عمیقی کشیدم و به رادین زنگ زدم....:
رادین......
-سلام...لبخند خوبی؟؟؟؟؟
-نه اصلا خوب نیستم...رادین به من بگو...
-چیو؟؟؟؟
صدامو بالا بردم و گفتم: د لعنتی بگو قراره چه اتفاقی بیوفته!!!
تا حالا با کسی به این صورت حرف نزده بودم...بدبخت حسابی کپ کرده بود و گفت:
لبخند آروم باش....
-آروم باشم؟؟؟؟؟؟؟با اون حرفایی که بهم زدی؟؟؟تو چی میدونی رادین؟؟؟؟؟؟
-مگه شما نمیخوایین برید قزوین؟؟؟
-آره....که چی؟؟؟؟؟
-خب من تو اخبار شنیدم که....که....یه تصادف شدید توی جاده تهران قزوین شده
بااینکه میدونستم داره دروغ میگه ولی بازم آروم شدم...
-راس میگی رادین؟؟؟؟
-آره ....لبخند....نگران نباش....
لحنش واقعا صمیمی و دلگرم کننده بود.....این جمله اش بدجور تو دلم نشست و تمام نگرانی رو از دلم بیرون کرد!!!نفس صداداری کشیدم و گفتم:
ممنون!!! خدافظ
-خدافظ مراقب خودت باش.....
و صدای بوق........من همینجور به صدای بوقی که پیوسته تو گوشم زمزمه میشد گوش میداد....
پیمان-لبخند مشکلی پیش اومده؟؟؟؟؟
تازه فهمیدم کجام و باید چی کار کنم.....:
نه...نه...
دوباره سوار شدم و گفتم: راه بیوفت.....ببخشید معطلتون کردم...
آقای مهاجر- دخترم اگر مشکلی به وجود اومده میخوای سفرو عقب بندازیم...
-نه....مشکلم حل شد...ممنون
صدای رادین خیلی آرومم کرد هبود.... خطری که جلوم بود رو به خاطر اون نمیدیدم...!!!اون به من اخطار داد اما من نشنیده گرفتمش و همین زندگیمو زیر و رو کرد!!!

صدای آهنگ توی ماشین پیچید.....:
لبخندی که روی لبات میشینه مثل هوای تازه دلنشینه
نوازشت عمر دوباره اس برام هرجای دنیا بری همرات میام
عشق من به تو قد یه دنیاس تو پیشمی و زندگی اینجاس
هرشب تو چشام عشقو نگا کن عاشقونه اسممو صدا کن.....
معرکه اس شیرینی نگاه تو
اون چشای سیاه تو
معرکه اس معرکه اس لبخند مهربون تو
این همه سرزبون تو معرکه اس.......!!!

باشنیدن اسمم توی آهنگ اونم دوبار لبخندی رو لبام نشست و بی اختیار به آیینه راننده نگاهی انداختم و با دیدن چشای عسلی پیمان که روم زوم شده بود جا خوردم....پیمان دست به آیینه برد و اونو جابه جا کرد....مفهوم این کارشو متوجه نشدم و بی خیال به آهنگ گوش دادم...

هی ازم میپرسی چرا عاشقت شدم جدی جدی؟؟؟
عاشقت شدم از بس که ماهی خوبی مهربونی تکیه گاهی....


آهنگ باحالی بود....حسابی کیف کردم وقتی تموم شد دعا دعا میکردم یه آهنگ درس حسابی بذاره....دیگه در مورد خطری که روبه روم بود فکر نمیکردم...خطری که کل زندگیمو زیرو رو میکرد....دلمو سپرده بودم به آهنگا.....و به بیرون خیره شده بودمو باهاشون زمزمه میکردم...جالب بود هرآهنگی گه من دوست نداشتمو پیمان رد میکرد....انگار میدونست من کدومو دوس دارم!!! خداییش آهنگای فلشش به روز و واقعا تاپ بود!!! برعکس الیا.....یا شهرام شپره بود یا اون ساسی مانکن یا تتلو مضخرف!!!!!این یکی رو نشنیده بودم ولی اینم به دلم نشست:

ما به تکرار هم عادت کردیم
به دقیقه های خالی از عشق
به شب و روز پر از دلتنگی
به یه تصویر خیالی از عشق.........

گوشیم تو دستم لرزید و تمام حسو پر پر کرد....اما به جاش باخودش یه عالمه حس آورد......یه اس از رادین داشتم:
"لبخند نگرانتم....حالت خوبه؟؟؟خواهش میکنم به حرفای صبحم فکر نکن...من بیخودی شلوغش کردم...."
لبخند گشادی زدم که این کار با تکون دادن آیینه پیمان مصادف شد....از وقتی سوار ماشینش بودم 100 بار آیینه رو تکون داد...برای اینکه متوجه بشم برای چی تکونش داده سرمو بالا آوردم که دیدم داره بااخم بهم نگاه میکنه!!! چرا اخم؟؟؟ مگه من چی کار کردم؟؟؟ پسره پرو....!!! چش غره ای بهش رفتم و در جواب رادین نوشتم:
":( "
بدجوری دوس داشتم نازمو بکشه.....با فکر مسخره ام دلم لرزید.....با خودم فک کردم ینی جوابش چی میتونه باشه؟؟.....بازم حرکت آیینه پیمان هواسمو پرت کرد....آخیش....زوم آفـــــــــــ(این مخفف اینه که چشم از روم برداشت) وای لرزش گوشیم.......
"لبخندی عذاب وجدان برام درست نکن"
میخواستم با اس دادن به رادین از فکر کردن به خطر جلو روم دست بردارم و به دل خودم برسم!!!......به این قلبی که الان به خاطر رادین بدجوری تند میتپید!!!
"برای چی عذاب وجدان؟"
دیگه جواب دادن به اس ام اس هام به ثانیه هم نمیکشید و این باعث پرشور تر شدن من میشد
"به خاطر حرفای من ناراحتی؟"
"فقط نگرانم، ناراحت نیستم"
"نگران نباش، نگرانیت بی دلیله"
"حرفای صبحت خیلی باالانت متفاوته"
"قلت کردنو واسه اینجور مواغع گذاشتن"
"دوره دبستان املا چند میگرفتی؟"
"D: "
دیگه جوابی نداشتم که بهش بدم...احساس میکردم باهر اسش بهم میگفت دیگه بسه خوابم میاد...ولم کن به خاطر تو صبح زود بیدار شدم دختر!! پس منم گوشیمو گذاشتم کنار....پیمان غرق رانندگی بود و پدرش غرق خواب....نمیدونید با لرزش گوشی انگار برق منو گرفته بود.....
"دیگه نگران نیستی؟"
"نه :) "
"آره لخند من....همیشه لبخند بزن "
یه دقیقه به این جمله اش خیره موندم.....فکر نمیکردم عاشقی انقد شور و حال داره وگرنه زودتر عاشق میشدم....نمیدونستم جوابشو چی بدم؟ پس به خودم اومدم و گفتم اگه احساسی به رادین نداشتی چه جوری جواب میدادی؟ پس همونطوری جواب بده.....الان فک میکنه کی هست!!
" خودمونی نشو حالا "
دو دقیقه.......5 دقیقه......10 دقیقه......وای خدا جون جوابمو نداد......به خودم نهیبی زدم و گفتم هی دختر تو چته؟؟ پسره فک کرده تو کی هستی که باهات انقد راحت حرف میزنه....حقشه!!! بیخیالش شو....در عین حال که باخودم این حرفا رو تکرار میکردم ولی بازم منتظر اس بعدیش بودم.....دیگه حواسم هیجا نبود...نه به آیینه پیمان و نه آهنگای تاپ فلشش......!!!
-خانم خداوندی.......
-بله بله؟؟؟؟؟
-حالتون خوبه؟؟؟؟؟5 بار صداتون کردم.....
-ببخشید حواسم نبود.....
-خدا ببخشه دخترم......شما صبحانه خوردی؟؟؟
-خب راستش نه.....
-پس پیمان جان یه چند متر جلو تر یه رستوران ترتمیز هست......یه نیمرویی چیزی بخوریبم ضف کردم من.....

-چشم پدر.....!!!

گوشیمو دوباره چک کردم......نه.....جوابمو نداده بود!!! اعصابم به هم ریخت و تو دلم گفتم به درک.....دلو بسپار به آهنگ....

وقتی دلتنگ میشی حالتو میفهمم
بس که من میخوامت با خودم بی رحمم
توی آغوش من قلب تو جا میشه
شب و روزم با تو عین رویا میشه
بیا زیر بارون
بده من دستاتو
چتر دنیامون شو وا بکن موهاتو

بدجوری قر تو کمرم خوش شده بود این آهنگم هی منو تحریک میکرد!!! سعی میکردم با تکون دادن پام خودمو ارضا کنم....دستامم وارد عمل شد و یواشکی تکونشون میدادم.....یادم باشه به پیمان بگم این آهنگارو برام بریزه تو فلشم....پیمان ماشینو وایسوند و بی هیچ حرفی پیاده شد......این یه مرگیش هس جون من....!!! پیاده شدم....

داخل رستوران شدیم که نه زیاد تمیز و نه کثیف بود اما خب من زیاد رو تمیزی اهمیت نمیدادم....پیمان روی یه میز نشست و و منم به سمتش رفتم....گوشی و کیفمو رو میز گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم تا دستمو بشورم....پدر پیمان داشت سفارش میداد.....آبی به صورت پف کردم زدم و به خودم تو آیینه نگاهی انداختم....چیزی از رادین کم نداشتم....چشای نسبتا قهوه ای و دماغ متوسط و لبای خوش فرمم......از همه بهتر موهام....شال کهربایی خوش گلمو دادم عقب تر...... اینجوری بهتره.....لبخندی به لبخند تو آیینه زدمو به استقبال صبحانه رفتم....تا اومدم بیرون پدر پیمان داخل شد.....سر میز رفتم که دیدم پیمان بدجوری اخم کرده....وبا نشستن من سر میز گفتم: پیمان خوبی؟؟؟چیزی شده؟؟
با حیرت دیدم گوشیم دست اونه.......صفحه اشو بهم نشون داد و گفت : این چیه؟؟؟؟؟
یه اس از رادین.....از یه طرف خوش حال و از طرف دیگه ای عصبانی بودم.....پس خنده امو قورت دادمو با اخم ( به قول الیا اخم ویژه خودم) بهش خیره شدم و گوشی رو از دستش قاپیدمو گفتم: این دست تو چی کار میکنه؟؟؟؟؟
-رادینه نه؟؟؟؟؟؟
-بله.....مشکلی داری؟؟؟
انگاری تازه متوجه شد که این موضوع اصلا بهش مربوط نیس...کلافه از جاش بلند شد و از رستوران بیرون رف.... پدر پیمان رو به من گفت:
چش بود این؟؟
-گفت تاشما بیاید میره بیرون قدم بزنه...الان برمیگرده....!!
با شوق به گوشیم نگاه کردم تا بفهمم چی انقد پیمانو به هم ریخته؟؟
"تقصیر این دله دیگه!! هرچی دوس داره میگه!! فک نمیکنه لبخندش چه فکری درموردش میکنه...."
قلبم بد جوری لرزید.....حس واقعا قشنگی داشتم و نمیواستم با غیرتی بودن پیمان اونو خراب کنم...!! صبحانه رو که خوردیم دوباره به ماشین برگشتیم...ساعت 7 بود و ما تقریبا از شهر خارج شده بودیم....آهنگای جذاب که پلی میشد باعث میشد گذر زمانو متوجه نشم.....دیگه برای رادین پیغامی نفرستادم و به خاطر این کارم دو تا دلیل داشتم...اول اینکه نمیخواستم پیمان رو این موضوع حساس بشه و فک کنه خبراییه....و دومین دلیلم این بود که رادین داشت پرو میشد و اس هاش بو دار بود....آقای مهاجر کم کم خوابش برده بود.....پیمان آهنگو قطع کرد و منم مجبور شدم که چشامو ببندم که راه برام طولانی تر از اینا نشه....
چشمامو باصدای آقای مهاجر که یه مقداری هم عصبانی بود...سرمو بالا آورم...پیمان به پدرش که بیرون از ماشین داشت باکسی دعوا میکرد خیره شده بود....
-پیمان چرا پدرت انقد عصبیه؟؟؟
جوابم وندا.....فک کردم نشنیده...دوباره پرسیدم:
-چیزی شده؟؟ پدرت عصبیه....
-عاشقته؟؟؟؟
-چی ؟؟؟؟؟منظورت چیه؟؟؟؟؟؟کیو میگی؟؟!!
برگشت و مظلومانه پرسید:
رادین عاشقته؟؟؟خیلی دوست داره؟؟؟؟
اصلا انتظار این رفتارو ازش نداشتم....تا حالا انقد به هم ریخته ندیده بودمش....
-پیمان......
-فقط یه کلمه است.....
-نمیدونم....!!
-چه طور نمیدونی؟؟؟؟؟ پیامکی که بهت داده بود اینو فریاد میزد....
-تو اشتباه میکنی....اون باهمه همین برخوردو داره!!
برخلاف میل باطنیم حرف میزدم...نمیدون چرا!! انگار حس ترحم بهم دست داده بود....چون پیمان داشت به خاطر من زجر میکشید.....زجر؟؟؟؟پیمان؟ینی اون عاشقمه؟؟؟؟نه.....
برگشت به سمت جلو و آروم زمزمه کرد:
لبخند پسرا خیلی مغرورن.....به همین سادگی به هرکسی ابراز علاقه نمیکنن....
به یاد نرگس افتادم....نکنه رادین به اون هم ابراز علاق کرده بود که این دختر انقد شیفته اش بود؟؟؟تو دلم آشوبی به پاشد.....نه....رادین نمیتونه انقد پست باشه....پیمان از ماشین خارج شد و به سمت پدرش رفت...شاید طاقت دیدن منو نداشت...نمیدونم....گوشیمو برداشتم تا دوباره اون پیامکشو بخونم....باید از احساسش مطمئن میشدم...که متوجه شدم یه پیام جدید ازش دارم...
"لبخند تو هنوز باورم نداری؟"
"منظورت چیه رادین؟"
دوباره سرعت فرستادن اس هاش بالا رفت....این بچه خواب و زندگی نداش؟؟؟؟...نه دیگه عشق که خواب و زندگی نمیشناسه!!!
"باید زودتر بهت میگفتم که چه احساسی بهت دارم"
خودمو به نفهمی زدم و گفتم:
"چه حسی داری؟"
"من عاشقتم....:)"
با اینکه میدونستم جوابش چیه ولی بازم کپ کردم....وای خدا جون....رادین....عاشق.....مــــ... .ن.....باورم نمیشد....امکان نداشت....نه....توی خودم غرق شده بودم...نمیدونستم چی جوابشو بدم....!!! بگم منم همین حسو دارم یا نه....بگم غلط کردی؟؟ همون لحظه پدر پیمان با حالت عصبی وارد ماشین شد و گفت منو یه جا پیاده کن که بتونم ماشین بگیرم...
-پدر بذارید تا دم اونجا میبرمتون...
-نه پیمان جان..حالا که این همه راهو رفتید دیگه نمیخواد برگردی....
داشتم گیج میشدم منظورشون چی بود؟؟

-آخه.....
-آخه بی آخه......همینجا وایسا....

ماشین توقف کرد و آقای مهاجر از ماشین پیاده شد.....سرشو داخل ماشین کرد و گفت:
ببخشید دخترم....مجبورم ترکتون کنم....هرچی بهشون گفتم نمیتونم بیام قبول نکردن...

پدر پیمان از ماشین دور شد و سوار تاکسی شد و رفت......من با تعجب به این صحنه خیره بودم که پیمان گفت:
بلند شو بیا جلو....
-همینجا راحتم.....
از تو آیینه نگاه عصبی انداخت ومن تازه فهمیدم که با پیمان تنها موندم....!!! با اخم نشستم کنارش و کمربندمو بستم....پیمان نیش خندی زد و گفت:
انقد کنار من نشستن سخته؟؟
با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم: پدرت کجا رف؟؟؟؟؟؟
-بابام یه کار اداری باش پیش اومده....باید میرفت...
ماشینو راه انداخت و صدای موزیکو بیشتر کرد....گوشیمو چک کردم....اما رادین جوابی نداده بود....پرتش کردم تو کیفم و به جاده خیره شدم....
-کی میرسیم؟؟
-من تاحالا نیمدم قزوین ولی فک کنم بعد از ظهر میرسیم....لبخند یه خواهش بکنم؟
-بکن.....
-میشه جلوی من به رادین اس ندی؟؟
-چرا؟؟!!
-همینجوری.....اینطور راحت ترم....
-خیلی حرفت غیر منطقیه.....
-هرچی.....
پیمان داشت شورشو در می آورد.... خیلی رو من حساس شده بود.....آخه به اون چه من به کی اس میدم؟؟؟....خب خب.....هیــــــس آهنگ مورد علاقه ام......کاش الان تو ماشین الیا بودم تا راحت میتونستم این آهنگو داد بزنم.....هیچ وقت آهنگا رو درک نمیکردم....همیشه فقط میخوندمش ولی الان فرق داشت چون یه حس جدید تو قلبم به وجود آمده بود....پس خط به خط شعرو با وجودم درک میکردم...

من هنوز میترسم تو ولی آرومی...
گیج گیجم کردی بس که نا معلومی...
گاهی تو هر حرفت میشه خوند تردیدو میشه تو رفتارت دودلی رو دیدو....
گاهی انقد خوبی که دلم میلرزه واسه من این لحظه.....

تو افکارم غرق شده بودم....رادین ....و احساسمون به هم....متوجه نشدم که آهنگ تموم شد....و پیمان اونو ری پلی کرد....بهش نگاه کردم
-تو هم این آهنگو دوس داری؟؟؟
-چه طور؟؟؟
-مشخصه......با تمام وجودت میخوندیش....
-میخوندم.....اصلا حواسم نبود....
-آره معلومه....فکرتو یه چیزی مشغول کرده....
-خب آره....
-و اون چیز رادینه؟؟
-پیمان چرا انقد به رادین گیر دادی؟؟چرا امروز انقد به من گیر میدی؟ به تو چه ربطی داره ؟؟

یه مقداری تند رفته بودم ولی حقش بود...اون حق نداشت تو مسائل خصوصی من دخالت کنه!! دستی به موهای خرماییش کشید و با کلافگی گفت:
تو امانتی دست من.....
-خب؟؟؟
-به جمالت.....خب نداره دیگه....من باید مراقبت باشم....
-ببین این حساسیت تو هیچ ربطی به امانت و این چیزا نداره....تو خیلی داری جدی میگیریش....نمیفهمم چرا!!!
میخواستم بفهمم که اونم عاشقمه یا نه....من یه امانتم؟؟؟!!!...اگر اونم به من احساسی داشت من بهش نداشتم....
-اتفاقا تو حساس شدی.....نمیدونم چرا این دخترا از هر حرکت یه پسر برداشتی که دوس دارنو میکنن....!!
حرفش آتیشم زد.....سرمو با شدت به سمت پنجره بردم و فقط به آهنگ گوش دادم...بذار هر جور میخواد فک کنه....بذار از امانتی درست مراقبت کنه.....

حق بده درکم کن...دست من نیس آخه عاشقت از عشقه که یه کم گستاخه...
من هنوز میترسم سهمم از تو اینه
تو رو داشتن حتی به دروغ شیرینه....

بعد جرو بحث من با پیمان احساس میکردم شعرشو پیمان گفته....اونم برای من.....من ایمان داشتم که اونم عاشقمه.....ولی به خاطر غرورش منو پس میزنه!!! واین برام اهمیتی نداشت چون من جایی تو دلم براش نداشتم....ساعت نزدیکای دو شده بود و ما هردو تو سکوت به جاده نگاه میکردیم....به ماشینایی که از کنارمون رد میشدن....پیمان دیگه آیینه اشو جا به جا نمیکرد و من دلیلشو خوب میدونستم....بالاخره صدای زنگ گوشی من سکوتو شکست!!

-جانم الیا؟؟
برعکس بیشتر اوقات الیا جدی و خشک حرف میزد:
سلام لبخند...خوبی؟آقای مهاجر خوبه؟؟
-ماخوبیم....چیزی شده؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟
-نه.....
-الیا؟؟؟؟چی شده؟؟
-در مورد امیره....
-امیر؟؟ چی کار کرده؟؟
-امروز بعد کلاسمون با فخاری اومده بود دم دانشگاه خیلی رسمی ازم خواست که باهاش به کافی شاپ برم تا یه حرفایی رو بهم بزنه....
-خب؟؟
-بهم گفت که خسارت اون ظرفا رو خودش نداده....
-خب اینکه ناراحتی نداره عزیزم.....مهم نیس....مهم اینه که به خاطر تو اومد و گفت من پرداختش میکنم...
-آره این موضوع مهم نیس.....اما....
-اما چی؟؟
-بهم گفت که دفعه آخر که منو تو شهربازی دید احساس کرده که عاشقشم....میگه بهش وابسته شدم و این برای هیچ کدوممون خوب نیس!!
-آخه چرا؟؟
-لبخند.....اون بهم گفت که بهم هیچ حسی نداره....و منم یه مهره بودم برای خوش گذرونی هاش....گفت میخواسته دوس دخترش باشم یه مدت....اما حالا یکی بهتر از منو پیدا کرده!!!
-نه......!!! ینی چی؟؟؟؟
صداش بالا رفت- ینی من یه بازیچه بودم...ینی تمام ابراز علاقه هاش ارزونی خودش.....
-استپـــــــــ....ابراز علاقه؟؟؟؟
--آره....من بهت نگفتم چون نمیخواستم....نمیخواستم رومون حساس شی.....امیر اگر یه روز بهم نمی گفت دوست دارم روزش شب نمیشد....همش اس های عاشقونه....فدات بشم عاشقتم...دوست دارم....
زد زیر گریه و گفت: ولی حالا تمام اونارو از م پس گرفت!!!
-الیا خیلی احمقی......هیچ پسری به این راحتی به یه دختر ابراز علاقه نمیکنه....خیلی بچه ای!!!
پیمان به من نگاه کرد....شاید میخواست بهم بگه من خودم اینارو بهت گقتم....چه قدم که من بهش گوش دادم!!!
-آره من بچه من کودن...خر......اما اون چی؟؟؟؟؟ یه بی احساس....یه دروغگو.....
-الیا خودتو کنترل کن......عزیزم چیزی نشده که....
- چیزی نشده؟؟؟؟ با احساساتم بازی شده....
- اصلا تو غلط کردی به من نگفتی که اون بهت اس میده.....
به هق هق افتاد و گفت: از کجا میدونستم حرفاش دروغه؟؟
-کاش پیشت بودم....گریه نکن....اونم یکیه مثل همه اشون...چه انتظاری از این پسرا داری؟
دوباره پیمان چپ چپ نگام کرد و لی حرفی نزد....اصلا چی میخواست بگه؟میخواست از پسرا دفاع کنه؟
- لبخند خیلی حالم بده..
- -الیا بهترین راه اینه که فراموشش کنی...همه چیزو همه...چیزو....
- -آره پس چی؟؟؟؟ من از اون دخترا افسرده نیستم...و نمیتونم باشم
- -آفرین عزیزم....محکم باش....
- -خب من دیگه وقتتو نمیگیرم...
- همون لحظه صدای جیغی بلند شد.....و مطمئنم که گوشی از دست الیا افتاد....
- -الیا؟؟؟الیا خوبی؟؟؟؟؟ الیا خواهش میکنم جواب بده....
- حسابی نگرانش شده بودم....هرکاری میکردم جواب نمیداد به اجبار قطعش کردم اما دلشوره تمام وجودمو پر کرده بود....میترسیدم بلایی سرخودش آورده باشه...اما نه.....الیا از این دخترا نبود که به خاطر یه پسر همچین کاری بکنه.....وای خدا....نذر هرچه قدر که خواستی صلوات میکنم ولی تورو خدا بلایی سراون نیاد....خدا جونم....اشکم داشت در می اومد و پیمانم متوجه نگرانیم شده بود....
- -لبخند خوبی؟؟؟
- -نه.....خیلی میترسم....
- -چرا؟؟
- -پیمان الیا بعد یه جیغ کشیدن....گوشی از دستش افتاد.....نمیدونم چه اتفاقی افتاده...
- همون لحظه موبایلم زنگ خورد....وای خدا شکرت الیاست....
- -الیا؟؟؟ خوبی؟؟؟؟؟
- در حالی که نفس نفس میزد گفت: آره....خداروشکر چیزی نشد....
- -چرا جیغ زدی؟؟
- -برای ناهار قرمه سبزی گاشته بودم تو زودپز که....
- -که؟؟؟
- -زودپز ترکید.....
- زدم زیر خنده و گفتم: وای پس برو خونه رو تمیز کن...
- اونم به تقلید از من زد زیر خند: باشه....بازم ممنون برای دل داریت....اومدی تهران بیشتر باهم حرف میزنیم...
- -باشه حتما....خدافظ...
- -بای
- دلم بدجوری گرفته بود....تا حالا الیا رو اینقدر غمگین ندیده بودم...دلم براش سوخت...ما دخترا بدی که داریم اینه که بدجوری به پسرا وابسته میشیم وهمینم کار دستمون میده....یاد نرگس افتادم اونم همینجور....اما من چی؟؟ منم داشتم همین حماقتو میکردم؟؟
با این فکر که شاید منم دارم مثل الیا و نرگس اشتباه میکنم بدجوری ترسیدم...!! نکنه منم مثل اونا یه بازیچه ام....دوست دارم های رادین واقعیه یا دروغی بیش نیست؟؟پیمان صدای افکارمو خفه کرد:
برای ناهر چی میخوری؟؟
-هرچی برام فرقی نداره....
-جالبه....
-چی؟
-آخه بیشتر دخترا هرجایی و هرچیزی رو نمیخورن...
-اشتباه گرفتی من از اوناش نیستم...
-واسه همینه که....
-واسه همینه که چی؟؟
انگار به خودش خندید و ادامه داد: برای همین مثل بعضی از دخترا خیلی لاغر نیستی.....
- ابرویی بالا انداختم و گفتم: حرفتو نشنیده میگیرم...
- -مگه چی گفتم....
- -منظورت اینه که من چاقم یا اینکه خیلی میلونبونم؟؟
- -نه....قصد توهین نداشتم...
- -خب خیالم راحت شد...
- -اینجا رو نیگا....جوجه که دوس داری ها؟؟
- -اوهوم....خیلی هم خوبه!!
با هم پیاده شدیم و توی یه رستوران نسبتا کثیف غذا خوردیم....خوب میدونستم که تو اون جاده همین رستورانم غنیمته....باز خدا رو شکر سوسک نداره....وقتی سفارشمونو گرفتن رو به پیمان گفتم:
توخیلی جوجه دوس داری نه؟
-از کجا متوجه شدی؟؟
-آخه او نروزم که با بچه ه ارفتیم شهربازی تو جوجه سفارش دادی...
-خیلی هواست جمعه...!!
-پس چی فک کردی؟؟
سرشو پایین انداخت و آروم گفت:به خاطر همینه که من....
ولی من گوشام تیز بود به خاطر همین وسط حرفش پریدمو گفتم: بهخ اطر همین که چی؟؟؟
خندید و گفت: بدجوری رو جمله های من زوم کردی ها!!
-خوشبختانه گوشام تیزه....
-حالا چرا خوشبختانه؟؟
- همیشه تیز بودن گوشام برای منفعت داشته!!
-خوبه....
-معلومه که خوبه!!!
بحثو عوض کرد و گفت: لبخند چرا ادبیاتو انتخاب کردی؟؟
یهو جا خوردم و گفتم: خب....حولم کردی...من علاقه ای به ادبیات ندارم اما خب شاید یکی از دلیلاش الیا بود!!
-الیا....اوهوم...ینی به خاطر دوستتون سرنوشتتون رو عوض کردید؟؟؟
-اون برام خیلی عزیزه....گاهی وقتا فک میکنم بدون اون هیچی نیستم...
لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت: اونوخ چرا؟؟؟؟؟
-شاید فک کنید الیا دختر خیلی گیجی باشه...اما میدونید این گیجی برای چیه؟؟
-نه...برای چی؟؟؟
-الیا خیلی ساده است...خیلی بچه است....مثل یه بچه هم پاک و معصومه...و این بزرگترین خصوصیتشه که من عاشقشم...حتی اگه کار اشتباهی هم بکنه مطمئنم که قصد ناراحت کردن کسی رو نداره...
-اوهوم متوجه ام!!
-شما چی؟؟ بهترین دوستتون کیه؟؟
-منم دوستای زیادی دارم...اما با هیچ کدومشون رابطه ای مثل شما و الیا خانم ندارم...دوستام تو زندگیم نقش پررنگی ندارن...فقط سیاه لشکرن...
- پس حتما خیلی خانواده دوستید...
-آره همینطوره....من خانوادمو با دنیا عوض نمیکنم..شما چی؟؟
-منم عاشق خانوادمم...مادرم یه فرشته تمام عیار...پدرم یه دوست مهربون و لی درعین حال سخت گیر ...و برادرم سنگ صبورم...نوجوون که بودم باخودم فک میکردم اگه الان یکی بیاد و بگه این خانواده ای که داری برای خودت نیس یا تو یه بچه سر راهی هستی....هیچ وقت خانواده امو هرچند که مال خودم نبودن ولی ترکشون نمیکردم...هیچ وقت....
-خیلی جالبه....فکرت به کجاها که نرفته....
-این از عشق زیاد به خانواده امه و البته نگرانی از دست دادنشون....
-امیدوارم همیشه سایه اشون بالا سرت باشه...
-ممنون همچنین....
غذا رو که آوردن سکوت کردیم...و شروع به پر کردن خندق بلا کردیم...با اینک هرستوران تمیزی نبود اما واقعا غذاش کیفیت خوبی داشت! ! من که لذبت بردم...
-خب بریم؟؟؟؟
-باشه بریم....
پیمان پولشو حساب کرد و دوباره سوار ماشین شدیم...
-پیمان....چه قد شد؟؟؟
-وا این چه حرفیه....
- لطفا تمام خرجهایی که تو این سفر میکنی رو بامن نصف کن...
- لبخند خجالت بکش!!
-پیمان آخه تو که دوس پسرم یا برادرم نیستی که بگم وظیفته....!!
با این حرفم تو خودش رفت و با لحن خشکی گفت: باشه....
برای چی ناراحت شد؟؟ برای اینکه انقد در رابطه امون احتیاط میکردم؟؟ اما این بهترین کار بود چه اون خوشش میومد چه نه....ذدخترا همیشه باید مواظب رفتاراشون با پسرا باشن....چون اونا زود به خودشون میگیرن....چن وخ پیش تو یه سایتی یه متن زیبا خوندم که میگفت:
"وقتی آدمایِ کوچیک رو خیلی بزرگ کنیم
هم خودمون اشتباه کردیم
و هم اینکه
اونا رو به اشتباه میندازیم".

همیشه تو گوشم زنگ میزد و باعث میشد در ارتباطم با دیگران زیاده روی نکنم!!!..اما رادین چی؟؟ آیا ارتباط با اون اشتباه بود؟؟...باید زمان میگذشت...باید میفهمیدم عشقش بهم واقعیه یا نه....نباید از روی احساس تصمیم میگرفتم..من به گذر زمان احتیج داشتمو بس....گذر زمان همه چیزو ثابت میکرد..سرمو بهشیشه تکیه دادم ..پیمان که از خستگی من خبردار شد گفت:
تا 3 ساعت دیگه میرسیم....خسته شدی؟؟
-چرا دروغ بگم....آره خسته شدم...حوصله ام سررفته
-الان حوصله اتو سرجاش میارم....
لحنش خیلی مهربون بود...اما میخواست چی کار کنه؟؟.....تو این مدت به پیمان اطمینان شدیدی پیدا کرده بودم...نمیدونم چرا ولی اون واقعا پسر خوبی بود!!
-میخوای چی کار کنی..؟؟
-یه دقیقه صبر کن میفهمی...
بعد یک رب ماشینو کنار جاده پار ک کرد و گفت:
اونورو باش!!
سرمو برگردوندم....باورم نمیشد...یه دشت پر از گلای زرد..همیشه توراه شمال با این صحنه های سرسبز و زیبا مواجه میشدمو لی حالا تو راه قزوین بودیم...سریع از ماشین پیاده شدم و با هیجان دویدم وسط گلها....چشامو بستم وبا باد هم مسیر شدم...توجهی به شالی که از سرم افتاده بود نکردم....نفسی با تمام وجودم کشیدم....برگشتم تا به عکس العمل پیمان نگاه کم که به چیزی برخوردم...داشتم می افتادم که پیمان منو محکم گرفت....حس راحتی نمیکردم...تا حالا این اتفاق برام نیوفتاد هبود...توی آغوش گرمش شل شده بودم...که منو از خودش جدا کرد و گفت: ببخشید...داشتم پشت سرت می اومدم....فک نمیکردم برگردی...!! با شرم گفتم: مهم نیس ...من باید حواسمو جمع میکردم... انگار خیالش راحت شد...چند قدم جلو تر رفت و گفت: عاشق این جور مناظرم.... شالمو سر کردم و با شوق پریدم جلوش و گفتم: فقط جایه پدرام خالیه.... عصبی نگاهی بهم انداخت...ای بابا این دوباره غیرتی شد.....
-برادرمو میگم...پدرام عاشق عکاسیه....درو دیوار اتاقش پره از عکسایی که خودش گرفته...کاش الان اینجا بود تا چن تا عکس فوقولاده ازم میگرفت....
- عکاست برات مهمه؟؟
-چی؟
-منظورم اینه که اگر دوست داری من میتونم ازت عکس بگیرم...یه سررشته هایی تو عکاسی دارم...
-واقعا؟؟ اگر به خاطر الیا ادبیات نمیخوندم...حتما عکاسی رو دنبال میکردم....
-من وقتی 18 سالم بود یه سری کلاس در این زمینه رفتم...الانم یه چیزایی از ش حالیم میشه!!
بعد چند لحظه سکوت گفت: پس افتخار میدی ازت عکس بگیرم...
-آره حتما چرا که نه!! من هیچ وقت هیچ موقعیتی رو برای عکس از دست نمیدم...
اومدم گوشیمو بهش بدم ازم عکس بگیره که دیدم تو ماشین جا گذاشتم...پیمان که این موضوعو فهمید گوشیشو از موبایلش رآورد و گفت: اشکال نداره با گوشی خودم میگیرم بعدا برات بولوتوث میکنم...
-اوکی.....
-پس بشین اینجا.....آره آره...خوبه..همینجوری..لبخند بزن
به عکس من تو گوشیش نگاهی انداخت و اونو بهم نشون داد.....
-وای پیمان....خیلی قشنگه....واقعا عالی عکس گرفتی....
- بیا وایسا اینجا...بذار یه دونه از صورتت بگیرم....آها....لبخند...
-جانم؟؟
-جانم چیه؟؟ منظورم اینه که لبخند بزن...
لبخندی زدم و اونم عکسو گرفت.....
-نگاه کن خوبه؟؟
-خوب نیس.....
اخماش تو ه مرف....
-بلکه عالیه....
با این حرفم بالا پایین پریدم و ازش تشکر کردم.... باید انرژیمو تخلیه میکردم ....با تمام وجودم دویدم....اون دشت بی انتها بود...هرچی میدویدم به اون چیزی که میخواستم نمیرسیدم...ولی من چی میخواستم؟؟ اینکه برگردمو دوباره تو آغوش پیمان بیوفتم؟؟ یا اینکه در عین ناباوری رادینو ببینم.....نه....من هیچ کدوم از اینها رو نمیخواستم بلکه...یه زندگی شاد و بی غمو میخواستم....من بزرگترین نعمت خدا ینی لبخند رو میخواستم...لبخند..لبخند تنها دارایی من از این زندگی....و بهترین چیزی که میتونم داشته باشم همینه....خدایا این زندگی شادو ازم نگیر.....هیچ وقت....نذار لبخدت بی لبخند بشه.....ایستادم و چشامو باز کردم...تا انتها گل بود....این بار با احتیاط به عقب برگشتم...پیمان سرجاش بود و به من خیره شده بود...شالمو انداختم رو سرم....برام دستی تکون داد....منم به تقلید از اون دستمو تکون دادم... فاصله زیادی از ه داشتیم.....برای همین کلماتی که با فریاد قصد داشت به گوشم برسونه رو متوجه نشدم.....واسههمینداد زدم: چی؟! نمیدونم چرا ولی پشتشو به من کرد و روی گلها دراز کشید....دویدو سمتش شیاد حالش بد بود...وقتی رسیدم دیدم خودشو رو گلها ولو کرده و لبخند میزنه.....منم بهش خندیدم و گفتم: چی کار میکنی..؟؟
-خیلی کیف میده بیا امتحان کن....!!
از خدا خواسته منم اونجا دراز کشیدم....واقعا حس خوبی بود...بهش نگاه کردم و باهم همزمان زدیم زیر خنده حالا نخند کی بخند....!! وقتی دوتایی تخلیه شدیم دوباره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم...
-پیمان واقعا ممنون به من که خیلی چسپید...
-به منم چسپید....لبخند شناسنامه ات همراته؟؟
-آره چه طور؟؟
-به نظر من امشب بریم هتلی بعد فردا میریم پیش هویدا....
-باشه ولی بیشتر از دوروز اینجا نمونیم ها...آخه من باید برم مدرسه....بچه ها خیلی عقبن....الانم که آخر ساله...
-باشه....
آهنگ منو به خودش جلب کرد....وای....گروه آریان.....آخ جــــــــون....خیلیا از این گروه بدشون میومد و لی من خیلی دوسشون داشتم...آهنگاشون لطیف بو د....پیمان آهنگو زیاد کرد و گفت: تفاهم زیاد داریما...
-آره شدیدا....
"آروم آروم اروم انگاری این دل به یه حس تازه کرده دچارم
دیگه پیداست از این چشمای رسوا که چه رازی پنهون تو سینه دارم....
آروم آروم....."
باهم شروع به خوندن کردیم.....اون برای من ومن برای دیگری میخوندم.....و این زجرم میداد...!! وشکن میزدمو با خوش حالی میخوندم...صدای ویالونش قرمنو تحریک میکرد....ولی خودمو کنترل کردم..
-خب بالاخره رسیدیم به شهر.....
به ساعتم نگاهی انداختم ...5.....چه قد زود گذشت...پیمان شروع کرد به آدرس پرسیدن....و بعد یک ساعت...تونست یه هتل 3 ستاره پیدا کنه...هرچی باشه من امانتم دستش.....(چه از خود راضی)...
شناسنامه اتو بده....
-بیا....
-سلام خسته نباشید...دوتا اتاق تک نفره میخواستم....نه باهم نسبتی نداریم...برای یه تحقیق اومدیم..درسته...ممنون...خانم خداوندی شما برید تو اتاق 120 تا من هم وسایلتونو بیارم...
از لحنش که سعی داشت جلوی اون مرده سوتی نده خندم گرفت ولی رامو به سمت اتاقم کج کردم...طبقه 2ام...اتاق تمیزی بود...یه تخت رو به پنجره ....یخچال کوچیک و مشکل اصلی اینکه تلوزیون نداشت!! ای خــــدا.....چه مصیبتی....حالا خوبه لپتابمو آوردم وگرنه بی چاره بودم...سایلمم که دست پیمانه....نشستم لبه تخت و به درو دیوار نگاه کردم...به گوشیم نگاهی انداختم.یه میسکال از خونه و .یه میسکال از رادین....اوفــــــــــ....چی کار کنم حالا؟؟!! اول به خونه زنگ زدم که پدرام گوشی رو برداشت:
-سلام خواهری عزیزم ...خوبی؟؟
-سلام داداشی....ممنون...ماتازه رسیدیم الان تو هتلیم...
-خب خدارو شکر.....
-پدرام خوبی؟؟
-چه طور؟؟
-آخه مسخره بازی درنیاوردی.....
-آها پس بگید من دلقکم دیگه....
-....دور از شوخی چیزی شده؟؟
-آره......با خانم آریایی حرف زدم...
-ینی گفتی میام خواستگاریت؟؟
-نه بابا.....فقط خواستم دوباره سعی کنمو از دلش دربیارم
-خب؟؟ موفق شدی؟؟
-آره....بردمش یه رستورانو...از این حرفا....
-خب؟؟
-همین دیگه.....
-نگفتی میخوام بیام خواستگاری؟؟
-نه...
-بابا میگه اول باید تحقیقات کنیم....
-آها خب حق داره...نگران نباش....همه چی درس میشه...
-ممنون خواهری....میخوای با مامانو بابا صحبت کنی؟؟
-آره گوشی رو بده بابا
-باشه خدافظ
-خدافظ..
-سلام بابایی
-سلام جیگر بابایی
-خجالت نده بابایی
-عزیز دلم......رسیدید؟؟
-بله....فقط...فقط یه اتفاقی افتاده...
-چی شده؟؟ حالت خوبه؟؟تصادف کردید؟؟
-نه..نه...بابای پیمان باما نیمد ینی وسط راه باش اتفاقی افتاد و نتونست بیاد..

.
-چه بد....دخترم تو به پیمان اطمینان داری؟
-تا حدودی آره
-دخترم حواستو جمع کن.....هرجایی باهاش نری ها...
-چشم بابایی خودم حواسم هس...بهشم گفتم که هرچه زودتر باید برگردیم...
-خب پس....مراقب خودت باش....لطفا بیشتر به ما زنگ بزن تا از نگرانی نمیریم مث امروز
-چشم بابایی خدافظ
-خدافظ عزیزم
حالا شک داشتم به رادین زنگ بزنم یا نه؟؟ قلبم میگفت: بدو دیگه ولی عقلم میگفت : اگه زنگ بزنی از ارث محرومت میکنم!! تق تق.....درو باز کردم...چمدونم با کیف لبتاپ بود و بس.....به راهرو نگاه کردم ....پیمان داشت میدوید....خندم گرفته بود....اون هرجوری شده میخواست من احساس راحتی کنم و عذاب نکشم کنارش!! صداش زدم: پیمان!!
برگشت وبا قدمای آهسته به سمتم اومد....وقتی بهم رسید گفت: چی شده؟؟
-اولا برای همه چیز ممنون و دوما....اتاقت شماره چنده؟؟
-خب...اولا قابلتو نداره.....دوما من اتاق 110 ام... انتهای راهرو...
بهش لبخند زدم و اون ادامه داد:
راستی لبخند ساعت 9 میام دم اتاقت باید بریم شام...
-باشه....
-دیگه مزاحمت نمیشم....فعلا
-فعلا....
بعد رفتنش....یه دوش آب گرم گرفتمو رو تخت ولو شدم....انگری خیلی خسته بودم چون زود از حال رفتم...!! وقتی پلکام باز شد ساعتو دیدم که 8ونیمه....از جام پریدم و سریع تو چمدونم دنبال یه لباس مناسب بودم....زیاد لباس نیاورده بودم...خب یه مانتو مشکی...شلوار جین مشکی...شال آبی روشنم و کتونی که صب پام بود...که اونم طوسی آبی بود...صورت پف کرده و بی روحمو با یه برق لب و ریمل بهش جون دادم...!!...خب همینقدر بسشه...!! وبه خودم و افکارم خندیدم!! همون موقع درو به صدا درآورد منم مثل جت پریدم بیرون...با دیدن من..چند لحظه مکث کرد و گفت : بریم؟؟!!
-اوهوم...!!
اونم یه تی شرت سرمه ای و شلوار قهوه ای صبحشو با کتونی های سرمه ایش به تن داشت...معلوم بود که اونم بعد یه دوش جانانه خوابیده...به رستوران که رسیدیم... پیمان میزی رو روبه پنجره انتخاب کرد...رو صندلی نشست منم روبه روش نشستم!!
- خب از اتاقت راضی هستی؟
- -آره همه چی عالی بود....بازم ممنون..
- لبخندی زد و جواب نداد....
- -ولی یادت باشه با من حساب کنی ها....
- -چیو؟؟
- -پولایی که حین سفر خرج میکنی....!!
- - باشه.....قبلنم گفته بودی....
- دوباره جو سنگین شد پس ترجیح دادم دورستش کنم....
- -منظور بدی ندارم چرا انقد زود رنجی؟؟
- پوزخندی زد و گفت: ببخشید....هرچی میکشم از دست همین زودرنجیمه....
- منظورشو نمیفهمیدم ولی خب....احساس کردم حالش بهتره...سرمو رو به پنجره کردم و به بیرون نگاه کردم....اصلا متوجه نشدم که بلند شده و رفته...وقتی دیدم نیست تا حدودی ترسیدم....چشم انداختم ببینم کجا رفته که دیدم داره با یه سینی پر از غذا به سمتم میاد...
- -حتما خیلی گرسنه ای.....
- -همینطوره!!
- و شروع کردیم به خوردن سوپمون....سوپش عالی بود....طعم تندی داشت که من عاشقش بودم..همینجور که به آخرای سالادم میرسیدم با پیمان صحبت میکردم...
- فردا ظهر میریم دنبال آدرس هویدا....بعد ناهار...
- -ناهار ساعت چنده؟؟
- -از 12 تا 2 هست....ما زودتر از همه میخوریم که زودترم راه بیوفتیم..
- -اوکی....
- -خب بریم؟؟
- -بریم...
- پیمان که باهام همقدم شده بود اتاقشو رد کرد...با تعجب بهش نگاه کردم که گفت: تا دم اتاق باهات میام...
- به اتاق من که رسیدیم...خواستم برم داخل که صدام کرد:
- لبخند....
- -جانم؟؟
- -یه ساعت دیگه میام دنبالت...
- -چرا؟؟
- -تو بیا کاریت نباشه!!
- گیج و منگ گفتم: باشه....
-فعلا....
- دیگه خسته نبودم.....با همون لباسا رو تختم نشستمو لپتابمو گشودم.....در جستجو ی وای فای.....آها اینجاس. هتل پرواز...ای بابا اینکه رمز میخواد...به پیمان اس دادم که رمز وای فایشون چیه؟ اونم گفت من الان میرم میپرسم تو نمی خواد بیای.....عاشق این غیرتی بازیاش بودم...چیزی که تو رادین جرئه ای ندیدم.....بعد چند لحظه رمزشو برام فرستاد و گفت که ساعت 10 یادم نره بیام تو لابی....!! همینجور که تو نودهشتیا چرخ میزدم یهو گوشیم زنگ زد منم بدون اینکه بخونم کیه جابشو دادم....
- -بله؟؟
- -سلام لبخند من....!!
- با پیچیدن صدای رادین توی گوشی قلبم لرزید!!
- -سلام....
- -خوبی؟؟
- -ممنون....
- -رسیدین؟؟
- -اوهوم....
- -لبخند؟؟
- -هوم؟
- -تو از دست من ناراحتی؟؟!!
- -نه....
- -پس چی شده خانمی؟؟
- -چیزی نیس رادین ولم کن خستم میخوام بخوابم....
- -باشه عزیزم هرجور راحتی.....امشب من خیلی راحت تر میخوابم...
- -چه طور؟؟
- -یه باری از رو دوشم برداشته شده....
- -آها....باشه....شب به خیر...
- -شبت خوش نفسم....
- نفسم؟؟؟ این رادین بود که اینجور حرف میزد؟؟ وای خدای من.....من چی کار کرده بودم؟؟ انقد بهش رو داده بودم؟؟نباید واسه خودش جولون میداد.....نباید میذاشتم اینجوری باهام رفتار کنه....وای لبخند چه مرگته؟؟ با یه پسر غریبه اومدی سفر با یه پسر غریبه دیگه اس میدی اونم این جوری ....وای!!! خدا جونم!! باید یه کاری میکردم....اما چی کار؟؟!!....گوشیمو برداشتم و به رادین اس دادم که لطفا من وبا این صفت ها صدا نکنه چون خوشم نمیاد اونم گفت هرچی که تو بخوای.....خیالم تا حدودی راحت شده بود....نگاه به ساعت انداختم....خب ساعت ده شد...برم ببینم پیمان چی کارم داره؟؟!!
- لابی.....
کسی تو لابی نبود.....وا پی این پیمان کوش؟؟ساعت دو و ده دقیقه....ینی چی؟؟ یه تک به گوشیش زدم...نه انگار قصد اومدن نداره...داشتم به سمت آسانسور میرفتم. درش که باز شد پیمان ازش اومد بیرون...
-کجا بودی؟؟!!
-ببخشید داشتم نماز میخوندم...
بهش خیره شدم...
-چی؟؟!!!
-نماز میخوندم....آخه قبلش وقت نشد...ببینم نکنه تو نمیخونی...
-خب...خب ...راستش...نه...
-پوفـــ یادم باشه یه روز سر فرصت برات بگم نماز چه قد بدرد بخوره...
-وای نه توروخدا حتما میخوای بگی چه قد ثواب داره و از این حرفا...نه...گوشم از این حرفا پره!!
-اتفاقا....خیر....میخوام در مورد اثراتش بر روی سلامتی بگم...
-واقعا؟؟ مگه چی کار میکنه؟؟!!
-الان اون مقاله رو همرام ندارم ولی یه روز بهم بگو تا بیارمش دانشگاه ...نباید از دست بدیش....
-باشه حتما...!! خب حالا چی کارم داشتی گفتی بیام پایین؟؟
-میخواستم باهم بریم تو شهرو بگیردیم...
به یاد حرف بابام افتادم...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد قالب جدید سایت چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1128
  • کل نظرات : 50
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 103
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 171
  • بازدید امروز : 52
  • باردید دیروز : 385
  • گوگل امروز : 14
  • گوگل دیروز : 61
  • بازدید هفته : 52
  • بازدید ماه : 8,043
  • بازدید سال : 63,640
  • بازدید کلی : 4,079,566