loading...
فیس جوکس| پورتال جامع شامل خبر،سرگرمی،روانشناسی،زناشویی،مد،دکراسیون،آشپزی،پزشکی،رمان
admin بازدید : 2868 یکشنبه 1392/10/29 نظرات (0)

رمان فرشته من قسمت9

 

 



2روز از کوه رفتنمون می گذشت.. تو این مدت پرهام یه بار اومده بود که فقط باند دستمو عوض کرد ورفت..هومن رو هم ندیده بودم..
امروز تصمیم گرفتم هر طور شده به شیدا زنگ بزنم..خیلی وقت بود باهاش حرف نزده بودم....
روی تختم نشستم و شماره رو گرفتم..
خداروشکر اینبار خونشون بود سریع جواب داد :الو سلام فرشته جون..
لبخند زدم..از روی شماره ی خودش سریع می فهمید که منم :سلام شیدا جان..خوبی؟
شیدا :مرسی عزیزم من خوبم تو چطوری؟چه خبر؟تعریف کن زودباش.
خندیدم وگفتم :منم خوبم مرسی..دختر تو چقدر عجولی؟..باشه میگم فقط یه کم صبر کن..
شیدا سریع گفت :من صبر و این حرفا حالیم نمیشه فرشته خیلی وقته باهام تماس نگرفتی زودباش بگو در چه حالی؟قضیه ی ازدواج صوری به کجا کشید؟داماد مورد نظر پیدا شد یا نه؟بگو دیگه..
خنده ی کوتاهی کردم وگفتم:وای چقدر هولی تو شیدا..باشه همه رو برات میگم..
شروع کردم و همه چیزو براش تعریف کردم..حتی براش گفتم که..عاشق پرهام شدم.
وقتی سکوت کردم دیدم شیدا هم هیچ حرفی نمی زنه..چند بار گفتم الو الو..تا اینکه صداش توی گوشی پیچید..
با تعجب گفت :جونه من راست میگی؟چقدر اتفاق تو این مدت افتاده بوده و من بی خبر بودما..پس با اینکه عاشق پرهام شدی به هومن جواب مثبت دادی؟..از اون طرف هم خانم بزرگ نقشه کشیده تو رو به پرهام نزدیک کنه تا پرهام هم عاشقت بشه و دست از این همه غرور برداره و به اینده ش فکرکنه درسته؟
لبخند کمرنگی زدم وگفتم:درسته..وای شیدا نمی دونی چقدر مغروره..وقتی اخم می کنه واقعا جذاب میشه وقتی باهام کل کل می کنه بیشتر عاشقش میشم..وقتی نگام می کنه کنترلمو از دست میدم و دیگه نمی تونم نگاهمو ازش بگیرم..وقتی نسبت به کارا و حرفای هومن عکس العمل نشون میده واقعا دیدنی میشه و حس می کنم بیش از پیش عاشقشم..وای شیدا داره دیوونه ام می کنه..مرتب بهم گوشه و کنایه می زنه و محرم شدنم با هومن رو به رخم می کشه..ولی..
شیدا سریع گفت :ولی توی دیوونه با این حال عاشقش شدی اره؟..
خندیدم وگفتم:اره..
شیدا با خنده گفت :اخه دختره ی دیوونه اینی که تو میگی نه شوخ وشیطونه نه خنده رو و مهربون..پس چطوری عاشقش شدی تو؟..من که نمی فهمم...
لبخند ماتی زدم..گفتم:میدونم شیدا ولی من عاشقه همینی که هست شدم..عاشق شخصیتش..عاشق غرورش وحتی اون اخمی که همیشه رو پیشونی داره..شاید فکرکنی دیوونه شدم ولی اره..من عاشقشم وحاضرم به خاطرش هر کاری بکنم..می خوام برای رسیدن بهش تلاش کنم..اینجوری برام لذتبخش تره.
شیدا نفس عمیقی کشید وگفت :نمی دونم والا..فقط اینو می دونم که تو این موقعیت همینو کم داشتیم که تو عاشقه پرهام بشی..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :درسته..خودم هم قبول دارم ..ولی خب دسته من که نبوده..
شیدا با خنده گفت :اره می دونم..کاره دله گناهه من نیست تقصیره دله..درسته؟
خنیدم وگفتم:اره دیگه..دقیقا..راستی از اونجا چه خبر؟
شیدا کمی سکوت کرد وگفت:اینجا هم خبر خاصی نیست..تو این مدت نه پدرتو دیدم نه پارسا و نه شراره رو..نمی دونم دارن چکار می کنن ..ولی باز هم فرشته خیلی مواظب باش..
جریان اون ماشین سمندی که روز جمعه از کوه دنبالمون افتاده بود رو برای شیدا تعریف کردم..
شیدا :وای خدا راست میگی فرشته؟یعنی پیدات کردن؟
-نمی دونم ..ولی نتونستن دنبالمون بیان.
شیدا :اگر بدونن کجایی چی؟..وای فرشته اگر دست پارسا بیافتی ..
با نگرانی گفتم :خدا نکنه شیدا..تو میگی چکار کنم؟
شیدا کمی فکرکرد وگفت :عزیزم خودتو نگران نکن..فقط دیگه از خونه بیرون نیا و یه کاری کن زودتر به عقد هومن در بیای..اونجوری اگر سر وکله ی پارسا هم پیدا بشه هومن می تونه ازش شکایت کنه و گیر میافته..
کمی فکرکردم..شیدا درست می گفت..باید یه کاری می کردم..
-شیدا جان امروز خانم بزرگ بهم گفت که می خواد در این مورد با من و هومن حرف بزنه..امشب هومن میاد اینجا..ببینم چی میشه..
شیدا :باشه عزیزم..فقط فرشته نری دیگه منو هم فراموش کنیا..هر چی شد به منم خبر بده باشه؟
-باشه شیدا جان..حتما.
شیدا :پس من منتظرم..خب دیگه کاری با من نداری عزیزم؟
-نه گلم.. فقط حال مادربزرگت چطوره؟
شیدا :بهتره..مرتب بهش سر می زنم.راستی مامان هم بهت سلام می رسونه..
-سلامت باشن..سلام منو هم بهش برسون.
-باشه عزیزم..مواظب خودت باش.خداحافظ.
-حتما..خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم..اروم روی تختم دراز کشیدم..به حرفای شیدا فکر می کردم..اگر حرفاش درست از اب در می اومد وپارسا پیدام می کرد چی؟..خدا کنه همه ی کارا زودتر انجام بشه..
دو دل بودم..از یه طرف دوست نداشتم به این زودی به هومن محرم بشم..اگر تا قبل از محرم شدنم پرهام کاری نمی کرد چی؟..
از یه طرف هم اصلا دلم نمی خواست دست پارسا بهم برسه..
بین دوراهی گیر کرده بودم..سرمو گرفتم توی دستام..چکار باید بکنم؟..خداجون عاقبته این ماجرا چی میشه؟
*******
عصر ویدا اومد اینجا..از دیدنش خیلی خوشحال شدم ولی وقتی یاد این افتادم که امشب قراره هومن بیاد اینجا تا خانم بزرگ درمورد موضوع عقدمون حرف بزنه نگران شدم..دوست نداشتم ویدا ازم ناراحت بشه..من که به هومن علاقه نداشتم واین کارمون هم از روی اجبار بود نه علاقه..با این حال می دونستم ویدا ناراحت میشه..کاملا درکش می کردم.
ویدا اون شب موند و لحظه به لحظه نگرانی من بیشتر می شد..قبل از شام اومد تو اتاقم.روی صندلی نشسته بودم و استرس داشتم.. ..
ویدا درو بست و روی تخت نشست..لبخند روی لباش بود..نیم نگاهی بهش انداختم که اروم خندید وگفت :چرا اینجوری می کنی فرشته؟..می تونم حدس بزنم چرا انقدر نگرانی..به خاطره منه درسته؟
با تعجب نگاش کردم..
ویدا وقتی نگاهمو دید گفت :خانم بزرگ همه چیزو برام گفته..
سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم..
ویدا اروم خندید وگفت :دختر چرا نگرانه منی؟..عزیزم درسته من عاشقه هومن هستم ولی اینو یادت نره من الان نامزد دارم و اینکه من در حق هومن بدی کردم والان هم باید سزای کارمو ببینم.درسته این ازدواج صوریه و موندگار نیست ولی..
سرمو بلند کردمو نگاش کردم..سرش پایین بود وبا گوشه ی شالش بازی می کرد..بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد..اشک توی چشماش نشسته بود..
با این حال لبخند ماتی زد وبا صدای لرزونی گفت :ولی بازم براتون ارزوی خوشبختی می کنم..من لیاقته هومن رو نداشتم فرشته وگرنه سرنوشتم اینجوری نمی شد.
قطره اشکی چکید روی گونه ش وسرشو انداخت پایین..توی چشمای من هم اشک نشسته بود..از جام بلند شدم ورفتم کنارش..
سرشو بغل کردم وگفتم :عزیزم خیلی خانمی..کی گفته تو لایقه هومن نیستی؟..اون دچار سوتفاهم شده اگر متوجه بشه..
ویدا سریع سرشو بلند کرد وگفت :نه نه فرشته..من الان نامزده کامران هستم.این حرفا هیچ دردی از من دوا نمی کنه..من دیگه هیچ امیدی ندارم..پس..پس امیدوارم هومن با اونی که لایقشه خوشبخت بشه..
بعد تند اشکاشو پاک کرد ولبخند مصنوعی زد وگفت :راستی پس فردا مجلس عقدمه..همینجا می گیریم..خانم بزرگ اینطور خواسته.با اینکه ورود مردا ممنوعه گفته فقط اون یه شب اشکالی نداره و از فرداش قانون همون قانونه..
لبخند کمرنگی زدم :نمی دونم چی باید بگم..ولی با این حال امیدوارم خوشبخت بشی ویدا جان.
اروم سرشو تکون داد وبا صدای گرفته ای گفت :ممنونم.همینطور تو عزیزم..
*******
بعد از شام بود که سر وکله ی پرهام و هومن هم پیدا شد..فکر می کردم هومن تنها میاد ولی پرهام هم باهاش بود..
پرهام مثل همیشه سرد باهام برخورد کرد..ولی برخورده هومن خیلی گرم وخودمونی بود..
ویدا توی اتاق بود بعد از چند دقیقه اومد تو سالن..قیافه ی هومن با دیدن ویدا واقعا دیدنی بود..ویدا لبخند بزرگی رو لباش بود ونگاهشو مستقیم به هومن دوخته بود..جلو اومد و سلام کرد..رو به پرهام هم سلام کرد که پرهام هم با صدای ارومی جوابشو داد..
ولی هومن هنوز مات و مبهوت نگاش می کرد وچیزی نمی گفت..
ویدا کنارم نشست که هومن به خودش اومد وبه جای اینکه جواب سلام ویدا رو بده گفت :تو اینجا چکار می کنی؟..
ویدا هم با همون لبخند گفت :همون کاری که تو می کنی..اومدم خانم بزرگ رو ببینم.
هومن اخم کمرنگی کرد و پوزخند زد :اتفاقا منم اومدم هم خانم بزرگ رو ببینم و هم اینکه..
ویدا پرید وسط حرفشو گفت :بله می دونم..بهت تبریک میگم..با اینکه این عقد صوریه ولی با این حال جای تبریک داره.
به پرهام نگاه کردم..اخماش حسابی تو هم بود و به هیچ کس نگاه نمی کرد..
هومن انگار یه کم تعجب کرده بود ولی به روی خودش نیاورد وگفت :اره خب..امشب قراره روزه عقد رو مشخص کنیم..
ویدا با همون لبخند گفت :خیلی خوبه..راستی می دونستی جشن عقده من هم توی همین باغ برگزار میشه؟..
هومن ابروشو انداخت بالا و با حرص گفت :واقعا؟نه نمی دونستم..
یه نگاه به خانم بزرگ انداخت وگفت :این کارا از خانم بزرگ بعید بود..
خانم بزرگ گفت :چطور؟..
هومن با بی خیالی شونهشو انداخت بالا وگفت :خب شما ورود مردا رو ممنوع کرده بودی ولی حالا می خوای اینجا جشن بگیرید و مردا رو هم دعوت کنید؟..
خانم بزرگ اروم خندید وگفت :یه شب اشکالی نداره..اون هم به خاطر نوه ی گلم ویدا جان.
هومن با حرص نگاهی به ویدا انداخت و اخم کرد..
ویدا لبخند شیرینی زد ورو به خانم بزرگ گفت :قربونتون برم من..خیلی دوستتون دارم خانم بزرگ.
خانم بزرگ لبخند زد و گفت :خدا نکنه دخترم..
ولی هومن پوزخند زد وگفت :اره خب منم بودم این همه قربون صدقه ی خانم بزرگ می رفتم کم چیزی هم نیست..به هر حال خانم بزرگ از این کارا در حق هیچ کدوم ازنوه هاش نمی کنه..خوش به حال کامران خان که همچین سعادتی نصیبش میشه..
ویدا خم به ابروش نیاورد وبا لحن شادی گفت :اره واقعا .. ولی اینجا باید بگی خوش به حال من و کامران جان..
هومن چپ چپ نگاش کرد وزیر لب مثلا جوری که کسی جز ویدا نشنوه گفت :اون جونش بخوره تو او ن سر کچلش..مرتیکه هویج ..
منو خانم بزرگ وپرهام هم به راحتی شنیدیم چی گفت..من جلوی دهنمو گرفتم تا خندمو ویدا نبینه خانم بزرگ و پرهام هم لبخند رو لباشون بود..ولی ویدا ناراحت که نشد هیچ اروم می خندید وبه هومن نگاه می کرد.
هومن هم وقتی خنده رو روی لبای ویدا و بقیه دید یه نگاه به همه انداخت و با تعجب گفت :چیه؟..نکنه همه تون شنیدین؟
با این حرفش همه زدن زیر خنده ..ولی پرهام به همون لبخند اکتفا کرد...هومن هم اروم خندید وبه ویدا نگاه کرد..ویدا سرشو انداخته بود وپایین و می خندید..هومن یه کم نگاش کرد..نگاهش جور خاصی بود..شک نداشتم که هومن هنوزم عاشق ویداست ولی..با لج و لج بازی وبه خاطره یه سوتفاهم داره اینجوری با ویدا برخورد می کنه..
خانم بزرگ رو به همه گفت :خیلی خب..بهتره به اصل مطلب بپردازیم..
همگی سکوت کردیم وبه خانم بزرگ نگاه کردیم..حتی پرهام هم با جدیت تموم منتظر چشم به خانم بزرگ دوخته بود..
خان مبزرگ تک سرفه ای کرد وگفت :من دیروز با وکیلم تماس گرفتم و همه چیزو براش توضیح دادم..اون گفت که با پیگیری هایی که می کنه ...یه چند روزی طول می کشه تا کارهای عقد انجام بشه..درست 4 روزه دیگه فرشته و هومن می تونند عقد کنند.
همگی سکوت کرده بودیم..به ویدا نگاه کردم..لبخند رو لباش بود وبا همون لبخند نگام می کرد ولی ازتوی چشماش به راحتی می خوندم که از این موضوع ناراحته..به هومن نگاه کردم..نیم نگاهی به ویدا انداخت و بعد هم به من نگاه کرد..لبخند زد من هم با لبخند کمرنگی جوابشو دادم..
به پرهام نگاه کردم..پا روی پا انداخته بود وبه پشتی مبل تکیه داده بود وهر دو تا دستاش رو هم گذاشته بود رو دسته ی مبل و مستقیم به من زل زده بود.نگام تو نگاه سردش قفل شد..باز همون حس همیشگی اومده بود سراغم..نه می تونستم نگامو ازش بگیرم و نه می خواستم اینکارو بکنم..دوست داشتم کلمه به کلمه حرفاشو از تو نگاهش بخونم ولی برام مبهم بود ..
وقتی دید نگاهمو ازش نمی گیرم سرشو برگردوند و به خانم بزرگ نگاه کرد..به خودم اومدم..نمیخ واستم از نگاهم بخونه عاشقشم..ولی خب چکار کنم دست خودم نیست وقتی نگاش توی چشمام میافته دیگه نمی تونم کاری بکنم و مثل یه مجسمه خشک میشم و نگام فقط اونو می بینه واز اطرافم غافل میشم..
چرا پرهام انقدر سنگدل و مغروره که این نگاه عاشقه منو نمی بینه؟..شاید سنگدل نباشه ولی فوق العاده مغرور بود..ولی خب..من عاشقه همین غرورش بودم ولی خدا کنه غرورش باعث نشه بهش نرسم..از این فکر به خودم لرزیدم..یعنی امکانش بود که بهش نرسم؟..وای خدا نکنه..
خانم بزرگ رو به هومن گفت :تو که حرفی نداری؟..برای 4 روزه دیگه خوبه؟..
هومن نفس عمیقی کشید وبا لبخند گفت :عالیه خانمی..فقط همه چیزش قانونیه دیگه اره؟..
خانم بزرگ اخم کوتاهی کرد وگفت :این چه حرفیه پسر؟..بازتو این سوالو پرسیدی؟مطمئن باش..تو که منو می شناسی..
هومن سرشو تکون داد و به خانم بزرگ چشمک زد :قبولت دارم خانمی..
همگی به جز پرهام به این حرف هومن لبخند زدیم..خانم بزرگ اخماش باز شد وبا لبخند گفت :امان از دسته تو..
بعد رو به من گفت :عزیزم تو حرفی نداری؟اصله کار تویی دخترم..اگر پشیمون شدی یا نمی خوای اینکارو بکنی..همین الان بهمون بگو..چون وکیلم گفت فردا بهش اطلاع بدم تا کارها رو انجام بده..
ناخداگاه نگام به پرهام افتاد...اخم نداشت و نگاهش هم سرد نبود ولی کاملا بی تفاوت بود..توی نگاهش یه چیزی بود که باعث می شد دست و دلم بلرزه و بگم نه من منصرف شدم نمی خوام به عقد هومن در بیام..ولی چرا هیچی نمی گفت؟چرا منو تو بلاتکلیفی میذاشت؟..چرا در برابره کارها و حرفای هومن عکس العمل نشون می داد ولی وقتی به من می رسید تنها با کلامش بهم نیش می زد؟..چرا اینجوری نگام می کرد؟یعنی با نگاهش چه چیزی رو می خواست به من بفهمونه؟..ولی با یه نگاه نمی تونستم کاری بکنم..هیچ کاری از دستم بر نمی اومد..درسته عاشقشم و خیلی دوستش دارم ولی با این حال نمی تونستم فقط به یک نگاهه مبهم تکیه کنم..
نگاهی به هومن و ویدا انداختم هر دو سراشونو انداخته بودن پایین وسکوت کرده بودن..به خانم بزرگ نگاه کردم با لبخند خاصی نگام می کرد..
دو دل بودم..دوباره به پرهام نگاه کردم..دستاشو مشت کرده بود و همین طور خیره شده بود به من..نگام بهش بود ..
گفتم :نه...من..
پرهام با تعجب نگام کرد هومن و ویدا هم همینطور..
ولی نگاه من مستقیم به پرهام بود.. ادامه دادم : من موافقم..با همون 4 روز موافقم..
نگاهم به پرهام بود وقتی حرفم تموم شد چشماشو اروم بست و از منقبض شدن فکش فهمیدم داره حرص می خوره.. ولی چرا؟..اون که دوستم نداشت..
هومن لبخند کمرنگی زد ولی ویدا سرشو انداخت پایین..از اینکه ناراحتش کرده بودم از دست خودم عصبانی بودم..درسته نامزد داشت و تا 2 روزه دیگه عقد می کرد ولی با این حال هنوز عاشق هومن بود و نمی تونست ببینه که هومن هم داره ازدواج می کنه..کاملا درکش می کردم..اگر همچین اتفاقی برای من هم می افتاد نمی تونستم طاقت بیارم..واقعا ویدا دختر مهربونی بود که با من اینطور برخورد می کرد و در مقابل هومن سکوت می کرد..
خانم بزرگ گفت :باشه پس من فردا با وکیلم تماس می گیرم و بهش میگم همه ی کارا رو انجام بده و دقیقا 4 روزه دیگه تو و هومن می تونید برید محضر..
لبخند کمرنگی زدمو سرمو تکون دادم و تشکر کردم..
پرهام از جاش بلند شد وبا صدای گرفته ای گفت :خانم بزرگ اگر کاری با ما ندارید باید بریم..من فردا مطب کلی کار دارم..
بعد به هومن اشاره کرد که بلند بشه..
هومن از جاش بلند شد وگفت :اره راست میگه منم شرکت کار دارم..
بعد با شیطنت گفت :دکی جون فردا تعطیل نیست؟..
پرهام چپ چپ نگاش کرد که هومن سریع گفت :خیلی خب دیگه فهمیدم ... چرا اینجوری نگاه می کنی؟نمیگی شبه می ترسم؟..
پرهام پوزخند زد ولی ویدا و خانم بزرگ لبخند زدن..
پرهام رو به خانم بزرگ گفت :خدانگهدار خانم بزرگ..
خانم بزرگ با لبخند گفت :مراقب خودتون باشید ..خدا حافظ..
پرهام سرشو تکون داد و از ویدا هم خداحافظی کرد.. برای اینکه بره طرف در باید از کنار من رد می شد وقتی خواست از کنارم رد بشه سریع از جام بلند شدم و گفتم :خداحافظ اقای دکتر..
سرجاش وایساد..درست کنارم بود..سرشو بلند کرد ونگام کرد..نگاهش سرگردون بود..
توی چشمام زل زد واروم زیر لب گفت :خداحافظ..
بعد هم با قدمهای بلند به طرف در رفت و از خونه رفت بیرون..
هومن رفت جلوی ویدا و با لحن جدی گفت :به عمه مهناز سلام برسون.خداحافظ..
ویدا لبخند ماتی زد وگفت :حتما..خدانگهدار.
هومن با لبخند از من و خانم بزرگ خداحافظی کرد و از در رفت بیرون..


روز بعد به شیدا زنگ زدم و زمان عقدمون رو گفتم..
شیدا :نمی دونم چی بگم فقط برات دعا می کنم که هر چه زودتر مشکلت حل بشه واز این بلاتکلیفی راحت بشی.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم :ممنونم عزیزم..ولی..
شیدا :ولی چی؟
-شیدا اگر پرهام تا قبل از عقد کاری نکنه چی؟
شیدا با تعجب گفت :یعنی چی؟مگه باید کاری بکنه؟
اه کشیدم وگفتم :نمی دونم..فقط هنوزم امید دارم که تا قبل از عقد یه کاری بکنه و اون به جای هومن ..
دیگه ادامه ندادم و سکوت کردم..
شیدا :فرشته تو مگه می دونی که اون دوستت داره؟
کمی فکرکردم و گفتم :خب نه..نمی دونم ولی از کارها و رفتارش..
شیدا میان حرفم اومد وگفت : یعنی تو از روی کاراش شک کردی که دوستت داره؟
-اره..اگر دوستم نداره پس چرا انقدر زود عکس العمل نشون میده؟..دیگه از این تابلوتر؟
شیدا کمی سکوت کرد وگفت :نمی دونم والا..من که از نزدیک ندیدمش ونمی شناسمش..باز تو بیشتر باهاش برخورد داشتی ومی شناسیش..
-نمی دونم شیدا..به خدا گیج شدم.وقتی به کارا و حرفای هومن عکس العمل نشون میده ذوق می کنم ومیگم پس دوستم داره..ولی هنوز 1دقیقه نگذشته که با کلامش بهم نیش می زنه وتیکه میندازه و اینجاست که پیش خودم میگم ای بابا چه خیاله خامی این که ازم متنفره..
شیدا اروم خندید وگفت :وای فرشته زندگیه تو هم خیلی باحال شده ها..از اینطرف بابات وپارسا و از اون طرف ازدواج صوری و از اونورم عشق و عاشقیت وپرهام..
من هم اروم خندیدم و گفتم :اره والا..اینم شانسه من دارم؟اون از بابام که می خواد به زور منو بده به پارسا و نمی دونم چرا انقدرهم اصرار داره؟..اینم از کسی که عاشقش شدم..از بس که خوش شانسم از زن ها متنفره..
شیدا زد زیر خنده :خیلی باحالی تو دختر..
رو لبام لبخند بود ولی با حرص گفتم :دیوونه داری به چی می خندی؟به بدبختیای من؟
شیدا با خنده گفت :نه به این همه خوشبختی که قسمتت شده..
خندیدم وگفتم :کوفت..دیوونه..
شیدا خندید وچیزی نگفت..
بعد از چند لحظه گفتم :شیدا؟
شیدا :جانم؟..
با بغض گفتم :خیلی دلم برای بابام تنگ شده..چرا سرنوشتم اینجوری شد؟
اشک نشست تو چشمام..
شیدا با صدای غمگینی گفت :عزیزم خودتو ناراحت نکن..ایشاالله همه چیز درست میشه.شر پارسا که کنده بشه بابات هم کم کم دست بر می داره واروم میشه.
اشکامو پاک کردم وگفتم :شیدا می ترسم..اگر بابام بفهمه بدون اجازه ش ازدواج کردم اون هم صوری چکار می کنه؟..خدایا نکنه چیزیش بشه؟
شیدا سکوت کرده بود..
-شیدا چرا حرف نمی زنی؟..به نظرت چی میشه؟
شیدا :نمی دونم فرشته..من که از اینده خبر ندارم..فقط امیدت به خدا باشه..
با بغض گفتم :می دونم شیدا..تنها امیدم خداست..تو این بی کسی تنهام نذاشت و خانم بزرگ رو گذاشت سر راهم ولی از اینده می ترسم..از عکس العمل بابام می ترسم شیدا..می ترسم خدایی نکرده چیزیش بشه.
شیدا با حرص گفت :دختر چرا انقدر ابغوره می گیری؟پس اگر نمی خوای ناراحتی باباتو ببینی خوشحالش کن..بیا برو زن پارسا بشو اون هم خیلی خیلی خوشحال میشه..همینو می خوای؟
سکوت کرده بودم..
شیدا گفت :فرشته با تو هستم..همینو می خوای؟
با صدای گرفته ای گفتم :نه..معلومه که نه..این همه دردسر کشیدم که زن پارسا نشم..اونوقت چطوری..
سکوت کردم وادامه ی حرفمو نزدم..بغض بدی نشسته بود توی گلوم..
شیدا تا چند دقیقه باهام حرف زد تا کم کم اروم شدم.. ولی هنوز دلتنگش بودم..یعنی اونم دلش برای من تنگ شده بود؟..
-شیدا میشه روز عقد تو هم پیشم باشی؟
شیدا اروم خندید وگفت :چرا که نه؟..اتفاقا خودم هم تو همین فکر بودم..حتما میام..مطمئن باش.خیلی دوست دارم این دوتا برادر رو ببینم.
لبخند کمرنگی زدم..
چند دقیقه دیگه با شیدا حرف زدم وازهمدیگه خداحافظی کردیم..
قرار شد ادرس محضری که قرار بود توش عقد کنیم رو بهش بدم.
*******
هومن پشت میزش نشسته بود..حسابی خسته شده بود..امروز جلسه ی مهمی داشت وچند ساعتی از وقتش به همین صورت گذشته بود..
تقه ای به در خورد..
هومن به پشتی صندلیش تکیه داد وبا خستگی گفت :بفرمایید.
مش رحیم ابدارچی شرکت در را باز کرد و وارد اتاق شد..هومن لبخند زد..
مش رحیم هم با لبخند نگاهش کرد وفنجان چای و شیرینی را روی میز گذاشت وبا لحن مهربانی گفت:بخور پسرم ..نوش جانت.خستگیت در میره.
هومن با لبخند گفت :دستت درد نکنه مش رحیم..زحمت کشیدی.
مش رحیم با لحنی شرمنده گفت :زحمتی نبود پسرم..شرمنده م نکن..
هومن اخم کمرنگی کرد وگفت :چرا شرمنده مش رحیم؟دشمنت شرمنده باشه..
مش رحیم با چشمانی به اشک نشسته به هومن نگاه کرد :پسرم خوبی هاتو هیچ وقت از یاد نمی برم.خدا اقای بزرگ نیا پدرتونو بیامرزه..
هومن از جایش بلند شد رو به روی مش رحیم ایستاد و با لحن جدی ولی مهربانی گفت :مش رحیم من که کاری نکردم..وظیفه مو انجام دادم..خدا رفتگانه شما رو هم بیامرزه.
مش رحیم با بغض گفت :چطور کاری انجام ندادی پسرم؟اگر تو نبودی من و زن وبچه م اواره ی کوچه و خیابونا شده بودیم..معلوم نبود چه اتفاقی برامون می افتاد..اگر شما بهمون سرپناه نمی دادی..الان زن وبچه ی من تو ارامش زندگی نمی کردن..هر کدوم گوشه ی خیابونا می خوابیدن.پسرم تو برای خرید جهزیه ی دخترم بهم کمک کردی..وگرنه من چطور می تونستم بین مردم غریب و اشنا سرمو بلند کنم؟..دخترم 5 سال عقد کرده بود ولی پول نداشتم جهزیه شو جور کنم..تا اینکه شما اتفاقی وقتی داشتم تلفنی درخواست وام می کردم صدامو شنیدی وگفتید بهم کمک می کنید..وقتی هم گفتم من صدقه قبول نمی کنم گفتید خیلی خب ماه به ماه یه مقدار از حقوقت کم می کنم..ولی اقا شما حداقل باید نصف حقوقه منو برای پولتون بر می داشتید ولی شما یک چهارمش رو هم بر نداشتید..وقتی هم بهتون گفتم گفتید همین قدر کافیه..خدا از بزرگی کمتون نکنه اقای مهندس...
هومن با مهربانی نگاهش کرد وگفت :شما بزرگی مش رحیم من که کوچیکه شمام..این حرفا چیه می زنی؟..باور کن همه ی کارام از روی وظیفه بوده..من هم یه انسانم مش رحیم وظیفه ی منه به هم نوع خودم کمک کنم..دیگه حرفی از شرمندگی و اینکه بخوای جبران کنی نزن ..باشه؟..همین که ببینم تو و خانواده ت دارید تو ارامش زندگی می کنید خودش یه جور جبرانه..
مش رحیم سپاسگزارانه نگاهش کرد وگفت :انشاالله خیر از جوونیت ببینی پسرم..انشاالله هر چی از خدا می خوای بهت بده چون لایقشی پسرم..
هومن با لبخند نگاهش کرد وگفت :ممنونم مش رحیم..همین دعایی که برام کردی ارزشش از هر چیزی برای من بیشتره..
مش رحیم چند لحظه با نگاه مهربانش به هومن خیره شد..
بعد زیر لب گفت : با اجازه ..و از اتاق خارج شد..
بعد از رفتن مش رحیم هومن کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت..
روبه خانم منشی با لحن جدی گفت :من امروز کمی زودتر میرم..شما هم می تونید برید..لطفا به مش رحیم هم بگین.
منشی :بله اقای مهندس..حتما.روز خوش.خدا نگهدار.
هومن سرش را تکان داد وزیر لب خداحافظی کرد.
*******
در مطب را باز کرد و وارد شد..چند نفری از مراجعه کنندگان هنوز مانده بودند..
خانم منشی با دیدن هومن با لبخند از جایش بلند شد وگفت :سلام اقای مهندس..خوش اومدید.
هومن لبخند کمرنگی زد وگفت :سلام..ممنونم.می تونم برم تو؟..البته بی نوبت..
خانم منشی با همان لبخند گفت :البته..اختیار دارید.. بفرمایید.
هومن سرش را تکان داد و تقه ای به در زد ..با شنیدن صدای پرهام در را باز کرد.
پرهام :بفرمایید.
هومن نیم نگاهی به اتاق انداخت و نگاهش را به پرهام دوخت..
بیمار که زنی حدودا 50 ساله بود کنار در ایستاده بود هومن کنار ایستاد و بعد از اینکه اون زن از اتاق خارج شد در را بست..
هومن با لبخند رو به پرهام گفت :سلام پری جون خودم..خوبی؟
پرهام با دیدنش لبخند کمرنگی زد و گفت :سلام..بعدش هم زهرمارو پری جون..هر کی پشت در وایساده باشه صداتو که بشنوه فکر می کنه داری با یه زن حرف می زنی که از قضا اسمش هم پریه..
هومن خندید و روی صندلی نشست..
پرهام نیم نگاهی به او انداخت و گفت :چه خبر از اینورا؟..اتفاقی افتاده؟..
هومن ابروشو انداخت بالا و نگاهی به اطراف انداخت :نه بابا چه اتفاقی ..امروز خیلی خسته بودم زودتر اومدم..تا کی تو مطبی؟
پرهام نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :تا 1 ساعته دیگه..اگر خسته ای برو خونه استراحت کن منم 1 ساعت دیگه میام.
هومن نفس عمیقی کشید وگفت :نه می مونم با هم بریم..تو هم که امروز ماشین نداری من جورتو می کشم..
پرهام چپ چپ نگاش کرد وگفت :منت میذاری؟..
هومن خندید وگفت :کی ؟من؟..اصلا بهم میاد سرت منت بذارم؟
پرهام با لبخند گفت :کم نه..
هومن با شیطنت نگاهش کرد وبا لحن شوخی گفت :پرهام لبخند خیلی بهت میادا.. ولی حیف که تو مصرف کردنش صرفه جویی می کنی..
پرهام اخم کمرنگی کرد وسکوت کرد..
هومن هم ادامه نداد..
1 ساعت گذشت و هر دو از مطب خارج شدن..
پرهام کنار ماشین ایستاد هومن دکمه ی اتوماتیک را زد و قفل در باز شد..
پرهام کنار در ایستاده بود..همین که خواست در را باز کند صدای داد هومن را شنید:پرهام بچسب به در..مواظب باش.
پرهام ناخداگاه به حرف هومن گوش داد و محکم چسبید به در..ماشین پژویی نقره ای رنگی با سرعت بیش از اندازه ای درست از کنارش رد شد..فقط کمی با او فاصله داشت واگرپرهام به موقع به در نچسبیده بود احتمالا با ان ماشین تصادف شدیدی می کرد..و معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد..
هومن با ترس نگاهش کرد..قلب پرهام تند تند می زد..
هومن به طرفش رفت وگفت :خوبی؟چیزیت که نشد؟
پرهام نفس زنان گفت :نه..خوبم.یارو دیوونه بود.
هومن نگاهی به انتهای خیابان انداخت..خبری از ماشین پژویی نبود..
هر دو نشستن توی ماشین و هومن حرکت کرد..
کمی از مسیر را رفته بودن..هومن چند بار به پرهام نگاه کرد.. می خواست حرفی بزند ولی دو دل بود..
پرهام که متوجه او شده بود نگاهش کرد وگفت :حرفتو بزن هومن..
هومن با تعجب نگاهش کرد وگفت :چی؟تو از کجا فهمیدی؟
پرهام سرش را تکان داد وگفت :از اینکه هی بر می گردی به من نگاه می کنی..معلومه می خوای یه چیزی بگی ..خب بگو می شنوم..
هومن نفس عمیقی کشید وگفت :پرهام؟..
پرهام نگاهش کرد :چیه؟..
هومن نیم نگاهی به او انداخت وگفت :من فکرکنم..اون ماشین..
پرهام متعجب گفت :اون ماشین چی؟..
هومن نفسش را بیرون داد وگفت :من فکرکنم اون ماشین از قصد می خواست بزنه بهت..مطمئنم.
پرهام متعجب تر از قبل به هومن نگاه کرد..

 


پرهام گفت :یعنی چی؟..می شناختیشون؟
هومن سرش را تکان داد وگفت :نه ..اشنا نبودن.ولی من دیدم که مستقیم اومد سمته تو بعد هم که نتونست بهت بزنه..مسیرشو عوض کرد..خب این یعنی چی؟
پرهام توی فکر رفت هر دو سکوت کرده بودن..
بعد از چند لحظه پرهام گفت :نمی دونم..به نظرت اونا کی بودن؟
هومن شانه اش را بالا انداخت وگفت:اینو دیگه نمی دونم..فقط امکان داره اتفاق امروز دوباره تکرار بشه حتی برای من..پس باید خیلی مواظب باشیم.
پرهام نفس عمیقی کشید وسرش را به نشانه ی موافقت تکان داد.
*******
امروز روزه عقد ویدا بود..ولی چیزی که بیش از اندازه منو متعجب کرده بود بی خیال بودن خانم بزرگ واینکه هیچ کس هیچ کاری انجام نمی داد..انگار امروز هم یه روز معمولی بود.خدمتکارا کارهای خودشونو انجام می دادند وانگارنه انگار که امروز تو این خونه قراره جشن عقدکنون برگزار بشه.
تعجبه من زمانی به اوج رسید که1ساعت به اومدن ویدا و کامران از ارایشگاه مونده بود ولی هنوز هیچ کدوم از مهمونا نیومده بودن..
یعنی چی؟اینجا چه خبر بود؟..گیج شده بودم..دوست نداشتم توی کارشون فضولی کنم واز کسی سوال کنم..
تو دلم گفتم :ولش کن..بالاخره که همه چیز معلوم میشه..
پرهام و هومن هم اومدن..هر دو جذاب و شیک..پرهام کت و شلوار مشکی براق پوشیده بود با یه پیراهن مردانه ی ابی ..هومن هم کت و شلوار نوک مدادی براق با پیراهن مردانه ی بنفش خیلی کمرنگ..خیلی جذاب شده بودن.
من هم یه پیراهن مجلسی ابی تنم بود که روش هم یه کت کوتاه به همون رنگ پوشیده بودم تا قسمتای لختی شونه و سینه م رو بپوشونه..
هومن به همه سلام کرد وکنار خانم بزرگ نشست..پرهام جلو اومد وبه خانم بزرگ سلام کرد..خانم بزرگ هم با مهربونی جوابشو داد و خوش امد گفت..
رو به پرهام سلام کردم..با شنیدن صدام سرشو برگردوند و نگام کرد..زل زده بود بهم و جوابمو نمی داد..زیر نگاه خیره ش داشتم اتیش می گرفتم..
چرا اینجوری نگام می کنه؟..
با صدای هومن تکون ارومی خورد انگار که به خودش اومده باشه..نگاهش دیگه مبهوت نبود جدی بود وسرد..زیر لب جوابمو داد و روی مبل نشست..من هم درست رو به روش نشستم..
هومن مشغول حرف زدن با خانم بزرگ بود..سنگینی نگاه پرهام رو به خوبی روی خودم حس می کردم ولی اصلا سرمو بلند نکردم تا نگاش کنم..
به دو دلیل..دلیل اول اینکه نمی خواستم تابلو بازی در بیارم و اونم پی به علاقه م نسبت به خودش ببره..دومین دلیلم هم این بود که..دوست داشتم اون پیش قدم باشه و این وسط هم من خودمو کوچیک نکنم.چرا همیشه من نگاش کنم و اون نگاه ازم بگیره؟بذار یه بار هم اون تو خماریه یه نگاه بمونه..مطمئن بودم همین که نگاش کنم با اخم نگاهشو ازم می دزده تا مثلا ضایعم بکنه..
ولی من هم اینکارو نکردم به در ودیوار نگاه می کردم ولی به پرهام..اصلا.
از جام بلند شدم ورفتم تو اشپزخونه..خدمتکار داشت شربتا رو می ریخت تو لیوان..شربتا رو که ریخت سینی رو ازش گرفتم و گفتم که خودم می برم..
اول جلوی خانم بزرگ گرفتم که با لبخند برداشت و تشکرکرد.بعد هم جلوی هومن گرفتم که اون هم به روم لبخند زد وشربتشو برداشت..
به طرف پرهام رفتم..سرش پایین بود..سینی رو گرفتم جلوشو گفتم :بفرمایید.
اروم سرشو بلند کرد.اینبار زل زدم تو چشماش..اون هم خیره شده بود به من..نگاهش توی صورتم می چرخید..روی چشمام ثابت موند..نه اخم کرده بود و نه نگاهش سرد بود..
ناخداگاه به روش لبخند زدم وگفتم :بر نمی دارید؟
به خودش اومد و دستشو جلو اورد ولیوان رو از توی سینه برداشت و زیر لب تشکرکرد..
سینی رو بردم تو اشپزخونه و برگشتم و روبه روش نشستم..باز هم سنگینی نگاهشو حس می کردم ولی اصلا سرمو بلند نکردم و به هیچ وجه نگاش نکردم..
بذار اینبار اون تو خماریش بمونه..
نفس عمیقی کشیدم..پس این مهمونا کجان؟..صدای بوق ماشین بهمون فهموند که عروس وداماد اومدن..
همگی رفتیم تو حیاط..یکی از خدمتکارا داشت اسپند دود می کرد..کامران از ماشینش پیاده شد و کمک کرد ویدا هم پیاده بشه..ویدا یه شنل سفید روی لباس عروسش تنش کرده بود..واقعا زیبا شده بود..
به کامران نگاه کردم..قیافه ی خوبی داشت..چشما و موهاش مشکی بود..پوست سبزه و قد بلند هم بود..
با ویدا روبوسی کردم وبهش تریک گفتم..
به هومن نگاه کردم..اخماش حسابی تو هم بود و زل زده بود به ویدا..حتی وقتی ویدا و کامران رفتن تو خونه اون نگاه ازش برنداشت..
دلم نمی خواست اینطور بشه...همه ش دوست داشتم ویدا به هومن برسه..ولی خب با قسمت که نمیشه جنگید..
ویدا و کامران وقتی سالن خالی از مهمون رو دیدن همونجا جلوی در خشکشون زد..اخه نه سالن تزیین شده بود و نه از مهمونا خبری بود..خوده من هم از صبح تعجب کرده بودم ولی چیزی نمی گفتم..
ویدا رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ مهمونا هنوز نیومدن؟مامانم کجاست؟
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:مهمونا نیومدن..قرار هم نیست بیان.مادرت هم بعد میاد.
کامران متعجب به خانم بزرگ خیره شد وگفت: یعنی چی که نمیان؟..پس عاقد کجاست؟
خانم بزرگ با لحن بی تفاوتی گفت:عاقد هم نمیاد..
کامران و ویدا متعجب به خانم بزرگ نگاه کردن.
من از اونا هم بیشتر تعجب کرده بودم..هیچ سر در نمیاوردم..اینجا چه خبر بود؟..
خانم بزرگ رو به کامران و ویدا با لحن جدی گفت:همراه من بیاید ..
ویدا نیم نگاهی به کامران انداخت و هر دو همراه خانم بزرگ رفتن..
خانم بزرگ به طرف اتاقش رفت و هر 3 وارد شدن و در رو بستن..
نگاه پر از تعجبه من به در خیره مونده بود..
پرهام رو به هومن گفت:بهتر نیست بریم..ما که از همه چیز باخبریم..موندنمون که فایده ای نداره.
هومن که هنوز به دربسته خیره شده بود گفت:نه می مونیم..بذار خانم بزرگ بیاد ببینیم چی شده؟..خیلی دوست دارم بدونم اخرش چی میشه؟
پرهام نگاش کرد وگفت:اره خب می دونم چرا انقدر مشتاقی..
هومن نگاهش کرد وخندید :بریم تو باغ تا خانم بزرگ بیاد..
پرهام سرش را تکان داد..هومن جلوتر از او از در خارج شد..
پرهام بین راه ایستاد و به سمت من برگشت..
نمی دونم معجزه شد؟..یا من خواب بودم؟..چون پرهام اینبار بدون اینکه اخم بکنه یا سرد نگام بکنه توی چشمام زل زد وگفت:می خوای تو هم بیا..
با تعجب نگاش کردم..وقتی نگاه منو دید لبخند کمرنگی زد وگفت:به خاطر اینکه حوصله ت سر نره گفتم..وگرنه..
سکوت کرد وادامه نداد..
بعد هم از خونه رفت بیرون..
ای خدا امروز چقدر اتفاقاته عجیب و غریب می افته؟این از مجلس عقد ویدا که به همه چیز شبیه بود الی مجلس عقد و جشن و مهمونی..این هم از رفتار پرهام که امروز معلوم نیست از کدوم دنده بلند شده هم تحویلم می گیره هم دیگه اخم نمی کنه..یعنی میشه بهش امیدوار شد؟..
یاد حرفی که به هومن زد افتادم (ما که از همه چیز باخبریم..موندنمون که فایده ای نداره.)یعنی اونا از چی خبر داشتن؟..
تصمیم گرفتم برم تو اتاقم..اگر می رفتم بیرون پیششون درست نبود پس میرم توی اتاقم تا وقتی که خانم بزرگ از اتاق بیاد بیرون..
*******
خانم بزرگ روی صندلیش نشست..اخم کمرنگی روی پیشانی داشت..کامران و ویدا منتظر چشم به او دوخته بودن..
خانم بزرگ به صندلی اشاره کرد وگفت:بشینین..
هر دو نشستن وبه خانم بزرگ نگاه کردن..
کامران گفت:خانم بزرگ اینجا چه خبره؟..پس مهمونا کجان؟اتفاقی افتاده؟..
خانم بزرگ با همان اخم گفت:گفتم که..اینجا نه قراره مهمون بیاد نه عاقد..امروز هیچ عقدی صورت نمی گیره.
کامران عصبانی از جایش بلند شد وگفت:منو مسخره کردید؟..یعنی چی که هیچ عقدی صورت نمی گیره؟..من همه ی کارامو برای امروز تنظیم کرده بودم نه یه روزه دیگه..
خانم بزرگ با لحن جدی گفت:اشتباه نکن..تو و ویدا نه امروز عقد می کنید نه یه روزه دیگه..این نامزدی بهم خورده.
کامران عصبانی تر از قبل گفت:چی دارید میگید؟..از کی تاحالا؟
خانم بزرگ از جایش بلند شد..کشوی میزش را باز کرد وپاکتی از ان بیرون اورد..به طرف کامران پرت کرد وگفت :از همین الان..اینا رو ببین متوجه همه چیز میشی.
کامران متعجب به خانم بزرگ نگاه کرد..خم شد وپاکت را برداشت..چند عکس داخل انها بود که وقتی سارا و کامران در اغوشه هم بودند از انها گرفته شده بود.
کامران با دستانی لرزان به عکس ها نگاه می کرد..
ویدا متعجب رو به خانم بزرگ گفت :خانم بزرگ این عکسا چیه؟..توروخدا یکی به من بگه اینجا چه خبره؟ دارم دیوونه میشم..
خانم بزرگ به طرف کامران رفت و عکس ها را از دستش گرفت..کامران مات و مبهوت نگاهش می کرد..
عکس ها را به ویدا داد و گفت :بیا ببین..ببین می خوای با کی ازدواج کنی..این پسری که الان رو به روت ایستاده یه روز عاشق سارا بود..سارایی که زن عقدی پرهام بود ولی در خفا به شوهرش خیانت می کرد وبا این اقا که به ظاهر معشوقه ش بود رابطه داشت..پرهام هم وقتی پی به خیانتش برد طلاقش داد..این عکسا رو یکی برام فرستاد که هنوز هم نمی دونم اون شخص کی بوده..وقتی فهمیدم که ..کامران باهات نامزد کرده بود..پیش خودم گفتم کامران چنین پسری نیست لابد عکسا جعلی هستن و می خوان سارا و کامران رو پیش من خراب کنن..ولی این ماجرا به همین جا ختم نشد..یه کسی رو مامور کردم تا از کامران برای من اطلاعات جمع اوری کنه..تا ببینم چه جور ادمیه؟..با کیا رفت و امد داره؟..کلا سر از کارش در بیارم..بهش شک کرده بودم اخه پای زندگیه نوه ام در میون بود.بعد از چند وقت معلوم شد ..یه زن صیغه ای داشته که اون زن ازش یه بچه هم داره..ولی کامران ولش کرده و هنوز هم با اینکه نامزد داره دست از این کاراش بر نداشته..
رو به ویدا که مات و مبهوت با چشمانه به اشک نشسته به خانم بزرگ خیره شده بود گفت:تو که نامزدش هستی می دونی دیشب کجا بوده؟..با اینکه امروز روزه عقدش بود ولی رفته بوده..
خانم بزرگ زیر لب استغفرالله گفت و سکوت کرد..
کامران لحظه به لحظه عصبانی تر می شد..دستانش را مشت کرده بود..با صدای بلندی گفت:اینا همه ش تهمته..یه مشت دروغه و واقعیت نداره..من ویدا رو دوست دارم.
خانم بزرگ با اخم گفت:دوستش داری؟..برای اینکه دوستش داری اومدی باهاش نامزد شدی تا به سارا نزدیک تر بشی؟
ویدا با بغض گفت :چی؟..
خانم بزرگ گفت :درسته عزیزم..این اقا وقتی دید سارا به عقد پرهام در اومده و دیگه راه به جایی نداره..اومد سمته تو..اینجوری می تونست وارد خانواده ی ما بشه و به سارا هم نزدیک تر بشه..اون به خاطر سارا با تو نامزد کرد عزیزم..
کامران داد زد:نه اینا همه ش دروغه..حقیقت نداره.
خانم بزرگ پاکت دیگری را از کشو بیرون اورد وبه ویدا داد:ب یا اینا رو ببین تا پی به واقعیت ببری..من تمومه حرفام با مدرکه..بیا دخترم.
ویدا با دستانی لرزان پاکت را گرفت...داخل پاکت یک سی دی و چند تا عکس که کامران را در حال بوسیدنه یک دختر نشان می داد ویک کاغذ که صیغه نامه ی کامران و زنش بود..
خانم بزرگ گفت:این سی دی صدای ضبط شده ی کامرانه که با دخترا توی ماشینش چطور حرف می زنه..اون عکسا هم متعلق به زن صیغه ایشه..اون هم صیغه نامه شونه..
رو به کامران که سکوت کرده بود گفت:حالا چی داری که بگی؟..باز هم می زنی زیرشو میگی دروغه؟..
کامران سکوت کرده بود..
خانم بزرگ گفت:از همین امروز دیگه هیچی بینه تو و ویدا نیست..این نامزدی به هم خورده..حالا هم می تونی بری..ولی دیگه نمی خوام ببینمت..نه دور وبره ویدا و نه این خونه..اگر بخوای دوباره به ویدا نزدیک بشی و اذیتش کنی..با قانون طرفی..پس بهتره هیچ گونه مزاحمتی برای خانواده ی من ایجاد نکنی..یه نامزدیه ساده بوده که بهم خورده..من همه چیزو فراموش می کنم..ویدا هم همین طور..تو هم برو به زندگیت برس.
کامران سرش پایین و سکوت کرده بود..بعد از چند لحظه از جایش بلند شد وبه طرف در رفت..بین راه کنار ویدا ایستاد..بدون اینکه نگاهش کند زیر لب گفت:متاسفم..
بعد هم به سرعت از اتاق خارج شد..
ویدا بلند زد زیر گریه..خانم بزرگ بغلش کرد وگفت:اروم باش عزیزم.. دیگه همه چیزتموم شده...
ویدا با گریه گفت:چرا اینجوری شد خانم بزرگ؟..چرا؟..
خانم بزرگ با لحن مهربانی گفت:عزیزم خداروشکرکن تا قبل از عقد متوجه گذشته ی کامران شدی..اگر باهاش ازدواج کرده بودی وبعد می فهمیدی چی؟..
ویدا سرش را بلند کرد..نیم نگاهی به خانم بزرگ انداخت و با گریه از اتاق خارج شد..

 


هومن و پرهام توی باغ قدم می زدند که کامران به سرعت از خانه خارج شد وبه طرف ماشینش رفت.هر دو متعجب به او نگاه کردند..کامران بی توجه به انها فرمان ماشینش را چرخواند و با زدن چند بوق از در خارج شد..
سرایدار در را بست..هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ویدا در حالی که گریه می کرد و دامن لباسش را کمی با دست بالا گرفته بود از در خارج شد وبه طرف باغ دوید..
هومن و پرهام هر دو با تعجب نگاهی به هم انداختند..
هومن بی معطلی به طرف باغ رفت که پرهام دستش را گرفت..
پرهام :نه هومن..بذار تنها باشه.
هومن نگاهش کرد وگفت:چی چی رو تنها باشه؟..اون الان ناراحته بذار برم.
پرهام :تو از یه چیزی خبر نداری..الان میری اوضاعو بدتر می کنی.
هومن با نگاهی پر از تعجب به پرهام خیره شد :چی داری میگی؟من از چی خبر ندارم؟
پرهام کلافه به پشت گردنش دست کشید و به هومن نگاه کرد:تو در مورد ویدا چه فکری می کنی؟..منظورم اینه که تو فکر می کنی ویدا عاشق کامرانه درسته؟
هومن نگاهش کرد وگفت:خب معلومه..اگر عاشقش نبود که اینطوری به خاطر از دست دادنش گریه نمی کرد.
پرهام پوزخند زد وگفت:کاملا در اشتباهی..ویدا هیچ علاقه ای به کامران نداره.نه قبلا نه الان..اون از سر اجبار مجبور شد باهاش نامزد کنه..دچار سوتفاهم شدی هومن..
هومن مات و مبهوت به پرهام نگاه کرد:یعنی چی پرهام؟ولی ویدا خودش گفت که دوستش داره و بهش جواب مثبت داده.
پرهام نگاهش کرد وگفت:درسته اون اینو بهت گفت ولی جدی نگفت..یادته چقدر اذیتش می کردی؟چه تو جمع چه وقتی می رفتی خونشون مرتب سر به سرش می ذاشتی..هنوز اون سفرچند سال پیشمون به شمال رو فراموش نکردم ..یادته یه مار ابی گرفتی انداختی تو کیفش؟..بنده خدا انقدر ترسیده بود که اگر2 تا لیوان اب قند نمی خورد بیهوش می شد..نمی دونم که ویدا تورو دوست داره یا نه..ولی اون روز اون حرفا رو بهت زد تا تلافیه کاراتو بکنه...تو بهم گفتی که بهش ابراز عشق کردی ولی اون پست زد درسته؟..
هومن هنوز مبهوت به او نگاه می کرد..ارام سرش را تکان داد..
پرهام :ولی ویدا اون روز اون حرفا رو بهت زد تا تلافی کرده باشه..وقتی تو بهش ابراز عشق کردی اونم اون حرفا رو بهت زد..ویدا نه تنها کامران رو دوست نداره بلکه اصلا از اون خوشش هم نمیاد.
هومن کمی نگاهش کرد وگفت:تو اینا رو از کجا می دونی؟!..
پرهام لبخند ماتی زد وگفت:اینکه کامران رو دوست نداره رو از خانم بزرگ شنیدم..وقتی در مورد سارا باهاش حرف زدم بهم گفت که ویدا کامران رو دوست نداشته به اجباره عمه و اینکه دوست خانوادگیشون بوده قبول کرده..یک بار هم خودم خونه ی عمه شنیدم با تلفن داشت با کامران حرف می زد..ظاهرا دعواشون شده بود..ویدا هم به کامران گفت ازدواج من با تو از روی اجباره و من هیچ علاقه ای بهت ندارم.می دونی که عمه مریضه..ویدا هم خواسته با قبول پیشنهاد ازدواج کامران مثلا کاری کنه مادرش ناراحت نشه..اون اتفاقی هم که اون روز همینجا بینتون افتاد رو هم که خودت برام گفتی..یادته اون شب حالت گرفته بود اومدی پیش من و درد و دل کردی و از ویدا گفتی واینکه دست رد به سینه ت زده و با غرورت بازی کرده..
هومن سرش را تکان داد :اره یادمه..ولی پرهام اون اگر تلافی هم کرد بدجور اینکارو کرد..هم با اینده ی خودش بازی کرد هم غروره منو نادیده گرفت.
پرهام سرش را تکان داد وگفت:درسته..برای همین هم باید باهاش حرف بزنی..حتما هر دوتاتون حرفای زیادی برای گفتن دارین.
دستش را روی شانه ی هومن گذاشت وبا لحنی گرفته ادامه داد :نمیگم باهاش از نو شروع کن..چون پس فردا تو و فرشته با هم عقد می کنید..ولی می تونی به حرفاش گوش کنی..
هومن به پرهام خیره شد و لبخند زد..
پرهام وقتی نگاه هومن را روی خودش دید دستش را برداشت و با اخم گفت:به چی می خندی؟..
هومن لبخندش پررنگ تر شد وگفت:به دیوار..
پرهام لبخند کمرنگی زد وگفت:خب در اینکه دیوونه بودی شکی نیست..خدا شفات میده من دلم روشنه..
هومن ارام خندید وگفت:نه بابا می بینم که شما هم بله..راه افتادی..
پرهام لبخند کمرنگی زد وگفت:برو دیگه باز وایساده کل کل می کنه..
هومن با تعجب گفت:کجا برم؟
پرهام کلافه نگاهش کرد وگفت:د برو دیگه..برو با ویدا حرفاتو بزن..اون الان ناراحته برو ارومش کن.
هومن با خنده گفت:حالا چرا من برم ارومش کنم؟
پرهام چپ چپ نگاش کرد که هومن دستش را جلو گرفت وگفت:باشه باشه اونجوری نگام نکن رفتم..
هومن سرش را تکان داد و با لبخند به طرف باغ رفت..
پرهام کمی انجا ایستاد و نگاهش کرد وبعد به طرف ساختمان به راه افتاد...
*******
هومن به طرف انتهای باغ رفت..کمی اطراف را نگاه کرد تا توانست ویدا را پشت یکی از درختان ببیند..یاد حرف پرهام افتاد(ویدا نه تنها کامران رو دوست نداره بلکه ازش خوشش هم نمیاد)..ناخداگاه لبخند زد..اینکه ویدا هیچ علاقه ای به کامران نداشت برایش مهم بود..
به طرف او رفت..صدای گریه ی ویدا را شنید..با شنیدن صدای گریه ی او اخمهایش در هم رفت و با ناراحتی نگاهش کرد..
هیچ دوست نداشت ویدا را در این وضعیت ببیند.
به او نزدیک شد و ارام دستش را پیش برد..ولی هنوز دستش را روی شانه ی ویدا نگذاشته بود که ویدا سرش را بلند کرد وبه او نگاه کرد..
با دیدن هومن از جایش بلند شد وبا دستمال ارام صورتش را پاک کرد..
هر دو سکوت کرده بودند..ویدا با صدایی که از زور گریه خش دار شده بود گفت:چرا اومدی اینجا؟اومدی شکستمو ببینی؟..که چی بشه هومن؟
اشک هایش یکی پس از دیگری روی صورتش نشست..
هومن با صدای ارامی گفت:نه ویدا اشتباه نکن..من نه اومدم تحقیرت کنم و نه اینکه ناراحتیت رو ببینم..ویدا کی گفته تو شکست خوردی؟کامران شکست خورده که چنین دختری رو از دست داده..واقعا براش متاسفم..
ویدا سرش را بلند کرد وبا تعجب به او نگاه کرد..
هومن نگاهش کرد وگفت:به ارواح خاک پدر و مادرم و پریا تمومه حرفام از روی دلمه فکر نکن دارم بهت ترحم می کنم ویدا ..هیچ کدومو از روی ترحم و دلسوزی نمیگم..خودت منو خوب می شناسی..می دونی که حرفمو رک می زنم..الان هم دارم بهت میگم که تو یه بازنده نیستی..تو الان یه شروع کننده ای..می دونی شروع کننده یعنی چی؟یعنی اینکه هیچ پایانی براش نیست..همیشه از یه جایی خودشو می کشه جلو تنها به هدفش فکر می کنه..ویدا چرا خودتو ناراحت می کنی؟..چرا به خاطر یه ادم بی ارزش و پست داری خودتو عذاب میدی؟..زندگی کن ویدا..به اینده ت فکر کن و هزاران بار خدارو شکر کن که این قضیه به همین جا ختم شد و بعد از عقد تو متوجه گذشته ی زشته کامران نشدی..به جای اینکه بگی چرا این اتفاقات برای من افتاده و چرا سرنوشته من باید اینطور باشه به این فکرکن که اگر به عقد کامران در می اومدی و بعد می فهمیدی حقیقت چیه می خواستی چکار کنی؟..برای همین باید امیدوار باشی.. این وسط کامران غرورش شکسته شد..چون لیاقتش همین بود.
ویدا دیگر گریه نمی کرد..بلکه با دهانی باز از تعجب به هومن خیره شده بود و سکوت کرده بود..
هومن با لبخند گفت:چیه چرا اینجوری نگام می کنی؟..
ویدا به خودش امد وگفت:خدایش خواب نمی بینم؟..همه ی اینارو تو گفتی؟..
هومن خندید وگفت:چرا اتفاقا خواب که نه داری رویا می بینی..برو حال کن ببین چه پسر خوش تیپی اومده تو خوابت..از این شانسا قسمته همه نمیشه ها..
ویدا اخم شیرینی کرد وگفت:اره الان که فکر می کنم می بینم همه ش خواب بود.. ولی حرفای قشنگی بود..اصلا اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم..تو هم خوب مشاوره میدی ها..
هومن ابرویش را بالا انداخت و گفت:ما اینیم دیگه عزیزم..
با گفتم کلمه ی عزیزم ارام ارام لبخند از روی لب های ویدا محو شد..هومن هم که متوجه حرف خود شده بود سکوت کرد و به اطرافش نگاه کرد..
ویدا سرش را پایین انداخته بود..بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد وگفت:هومن من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم..
هومن با لبخند نگاهش کرد وگفت:معذرت خواهی نه..یه توضیح کوچولو بهم بدهکاری..
ویدا گنگ نگاهش کرد وگفت:چه توضیحی؟
هومن به او نزدیک تر شد..ویدا کمی عقب رفت..هومن با لبخند وشیطنت نگاهش کرد و در حالی که به او نزدیک می شد گفت:که می خواستی تلافی کنی اره؟..اون حرفایی که اونروز تو باغ بهم زدی رو میگم..
ویدا عقب عقب رفت و به درخت چسبید دستش را روی شنلش گذاشت و در چشمان هومن خیره شد :خب..خب اون لحظه حواسم نبود دارم چکار می کنم..
هومن در فاصله ی خیلی کمی از او ایستاد و سرش را پایین اورد و در چشمان ویدا خیره شد :چطور؟حواست کجا بود؟
ویدا که از نزدیکی هومن به خودش قلبش با بی قراری در سینه ش می تپید و از حضوره او در کنارش هیجان داشت زمزمه وار گفت:هیچ جا..
هومن سرش را پایین تر اورد وابرویش را بالا انداخت و او هم با صدای ارامی گفت:هیچ جا؟مطمئنی؟
ویدا تنها سرش را تکان داد..در چشمان هومن خیره شده بود و قادر نبود نگاهش را از ان چشم ها بردارد..هومن در حالی که با شیطنت به او نگاه میکرد وبا صدای بلندی که باعث شد ویدا از جایش بپرد و با ترس به او نگاه کند گفت:افرین دختر خوب..حالا که حواست حسابی جمع شده بیا بریم تو ببینیم خانم بزرگ در چه حاله..
ویدا دستش را روی قلبش گذاشت و در حالی که با اخم کمرنگی به هومن نگاه می کرد گفت:الهی بگم خدا چکارت نکنه هومن..قلبم وایساد..
هومن چشمک بامزه ای زد وگفت:میای یا به زور ببرمت؟..
ویدا با لبخند نگاهش کرد وگفت:خیلی خب بریم..از تو که هیچ کاری بعید نیست.
هومن خندید..و با دستش به جلو اشاره کرد:بفرمایید خانم..
ویدا لبخند زد وهر دو به طرف ساختمان رفتند..

 


هومن و ویدا اومدن تو سالن ..توی این مدت که نبودن خانم بزرگ فقط سکوت کرده بود..هنوز نمی دونستم چی شده و اینجا چه خبره؟..
روی لبای هر دوتاشون لبخند بود..هومن کنار پرهام و ویدا هم کنار من نشست ..به روش لبخند زدم که اون هم با لبخند کمرنگی سرشو انداخت پایین..
خانم بزرگ سرش را بلند کرد و اول به ویدا بعد هم به هومن نگاه کرد..به روی هر دوتاشون لبخند زد ..
ویدا گفت:خانم بزرگ ما کلی مهمون دعوت کرده بودیم پس اونا چی شدن؟
خانم بزرگ با لبخند نگاش کرد وگفت:درسته ولی دیروز به کمک مادرت به همهشون زنگ زدیم و گفتیم که عقد کنسل شده..مادرت در جریانه همه چیز بود..بنده خدا خیلی ناراحت شد ..مرتب دلداریش می دادم..خانواده ی کامران رو هم به سختی راضی کردیم..
ویدا با تعجب گفت:اگر خانواده ی کامران در جریان بودن پس چرا کسی چیزی به کامران نگفته بود؟..اونم از همه چیز بی اطلاع بود..
خانم بزرگ گفت:من که بهت گفتم شب گذشته رفته بوده کجا..اون اصلا خونه نرفته بود..لابد گوشیش رو هم خاموش کرده بوده که خانواده ش نتونستن بهش خبر بدن..اونو دیگه من نمی دونم..
ویدا سرش را پایین انداخت وگفت:خانم بزرگ نمی شد زودتر بهم بگید تا دیگه این لباسو تنم نکنم وقضیه تا اینجا کشیده نشه؟
خانم بزرگ با لحن مهربونی گفت:عزیزم من تا همین دیروز داشتم اطلاعات جمع می کردم..دخترم کار اسونی که نیست..من می خواستم حرفام با مدرک باشه تا کامران زیرش نزنه برای همین تا الان صبر کردم تا بهت همه چیزو بگم..ولی خب خداروشکر همه چیزبه موقع تموم شد..
ویدا نیم نگاهی به ما انداخت و رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ شما این همه اطلاعات رو از کجا به دست اوردید؟..کی کمکتون کرد؟
خانم بزرگ با لبخند به هومن نگاه کرد وگفت:تا همین چند روزه پیش یه کاراگاه استخدام کرده بودم که اون همه ی این اطلاعات رو برام به دست اورد ولی می مونه اون سی دی که بهت دادم..اون کاره هومن بود.
ویدا با تعجب به هومن نگاه کرد وبعد رو به خانم بزرگ گفت:هومن؟..یعنی اون صداهای ضبط شده از دخترا که گفتین کاره هومن بوده؟..
خانم بزرگ با لبخند سرش را تکان داد وگفت:چرا از خودش نمی پرسی؟..
رو به هومن گفت:بگو پسرم..
هومن اروم خندید وگفت :خب کاری نداشت..به کمک یکی از دوستام که اسمش محسنه..یکی رو پیدا کردیم تا این کارو برامون انجام بده اونم رفت سوار ماشین کامران شد و تمومه حرفاشونو ضبط کرد..که الان سی دیش خدمت خانم بزرگه..
ویدا به هومن نگاه کرد ولبخند کوچیکی زد..هومن هم با لبخند جذابی جوابش را داد..
خانم بزرگ نگاشون کرد وبا تک سرفه ای رو به هومن گفت:خب این از این..خیالم از بابت ویدا راحت شد..حالا می مونه عقد صوری تو و فرشته..
با این حرف خانم بزرگ همه سکوت کردن و چیزی نگفتن...به ویدا نگاه کردم..سرشو انداخته بود پایین و با بند شنلش بازی می کرد..هومن هم چیزی نمی گفت و به خانم بزرگ نگاه می کرد..پرهام هم نگاهش همه جا می چرخید روی من..خانم بزرگ..هومن..ولی بیشتر نگاهش روی من بود تا بقیه..ولی من همچنان به نگاهش بی توجه بودم..شاید برای همین بود که اون بیشتر از قبل تحویلم می گرفت..چون من زیاد تحویلش نمی گیرم..البته از خدام بود باهاش حرف بزنم یا کل کل بکنم و یا اینکه نگاش کنم..ولی از طرفی هم دوست نداشتم خودمو کوچیک کنم یا یه وقت از نگاهم پی به احساسم ببره..
خانم بزرگ گفت:چرا همتون سکوت کردین؟..کسی چیزی نمی خواد بگه؟
کسی چیزی نگفت..تا اینکه پرهام نفس عمیقی کشید وبا صدای ارومی گفت:چی باید بگیم؟..
خانم بزرگ نگاهش کرد وگفت:خب من امروز با وکیلم حرف زدم..قرار بر این شده که عقد رو اینجا برگزار کنیم..
همگی با تعجب به خانم بزرگ نگاه کردیم..
هومن گفت:چی؟..چرا اینجا؟
خانم بزرگ با لبخند گفت:من اینطور خواستم..برای اینکه می ترسم دوباره برید بیرون و اون ماشین مزاحم ردتونو بگیره وخدایی نکرده اتفاقی براتون بیافته..اینجا امن تر از بیرونه..
هومن سرش را تکان داد و نگاهش را به ویدا دوخت..ویدا نیم نگاهی بهش انداخت و سرشو برگردوند...
هیچ دوست نداشتم اینطور بشه..ویدا و هومن باید با هم باشن..ولی خب این ازدواج صوری بود و هیچ علاقه ای بین من و هومن نبود..بعد از اینکه مدت عقدمون تموم شد هومن می تونست با ویدا باشه..
خودخواه نبودم ولی چاره ای هم نداشتم..همه ی درها به روم بسته شده بود..باز اگر پرهام قبول می کرد که جای هومن باشه با دل و جون قبول می کردم..ولی اون مغرورتر ازاین حرفاست که بخواد یه همچین کاری رو بکنه.
*******
شب مادر ویدا هم اومد اینجا..زن خیلی مهربونی بود با من هم خیلی خوب برخورد کرد..ویدا بیشتر شبیه مادرش بود..هیچ کس جز ما 5 نفر از موضوع عقد صوری من و هومن با خبر نبود..خودمون هم نمی خواستیم کسی چیزی بدونه..
اون شب ویدا توی اتاق همه چیز رو برام تعریف کرد..از کامران و خیانتش گفت..از اینکه زن و بچه داره..و اینکه قبلا معشوقه ی سارا بوده..
واقعا فکرشو نمی کردم کامران چنین ادمی باشه..واقعا خیلی پست بود..پس اون کسی که معشوقه ی سارا بوده و به خاطرش سارا به پرهام خیانت کرده بوده کامران بود..
حتما پرهام با دیدنش خیلی حرص خورده..
*******
دو تخت یک نفره توی اتاق بود..ویدا سمت چپ و فرشته سمت راست خوابیده بود..
فرشته چند بار حرفش را در دل تکرار کرد تا اینکه رو به ویدا گفت:ویدا..بیداری؟
ویدا چشمهایش را ارام باز کرد وگفت:اره بیدارم..
فرشته نفس عمیقی کشید وگفت:ویدا عذاب وجدان گرفتم..الان تو یه دختر ازادی و دیگه نامزد کامران نیستی..من مطمئنم هومن هنوز هم دوستت داره..ولی منو مشکلم سد رسیدنه شما دوتا به هم شدیم..واقعا متاسفم..من پشیمون شدم..نمی خوام با هومن ازدواج کنم.
ویدا متعجب نگاهش کرد وگفت:چی داری میگی فرشته؟تو هم مشکلات خودتو داری نباید این حرفو بزنی..من و هومن از اول هم قسمت هم نبودیم وگرنه سر یه موضوعه بیخود و یه سوتفاهمه کوچیک اینطور از هم دور نمی افتادیم.هر چند این ازدواج صوریه ولی هومن تورو انتخاب کرده...پس باید تا اخرش بری..
فرشته با ناراحتی گفت:ولی من..
ویدا میان حرفش امد..با صدای گرفته ای گفت:فرشته به پس فردا فکر کن که زن هومن میشی و مشکلاتت تموم میشه..می دونم وقتی عقد کنید تازه باید با مشکلات رو به رو بشی واز نزدیک باهاشون بجنگی ولی با این حال خیالت راحته که هومن پیشت هست و تنها نیستی..
فرشته تنها نگاهش کرد وچیزی نگفت...
بغض بدی بر گلوی ویدا چنگ می زد..ارام برگشت و پشتش را به فرشته کرد..
در حالی که به رو به رو خیره شده بود..قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید و زمزمه وار گفت:بخواب فرشته..نگران من هم نباش..من با خودم کنار میام..هومن هم منو دوست نداره..یا اگر هم داره دیگه نمی تونه پا پیش بذاره..دیگه همه چیز تموم شده..بهش فکر نکن.
فرشته با صدای ارام ولی گرفته ای گفت:منو ببخش ویدا..نمی خواستم اینطوری بشه.اگر 1درصد هم احتمال می دادم که..
لبها و چانه ی ویدا از زور بغض می لرزید..سعی کرد صدایش نلرزد..با صدای ارامی که بغضش را پنهان کرده بود گفت:بخواب فرشته..دیگه بهش فکر نکن..شب بخیر.
فرشته زمزمه وار گفت:خیلی خوبی ویدا..به خدا خیلی تکی..در برابره این همه خوبی هیچی ندارم که بگم..شبت بخیر عزیزم.
فرشته ارام چشمهایش را بست..می دانست که ویدا ناراحت است ولی بروز نمی دهد..
در دل از خدا کمک خواست.. کاری از دست هیچ کس ساخته نبود..
این طرف ویدا با دلی پر از درد و چشمانی به اشک نشسته روی تخت دراز کشیده بود..دیگر طاقت نیاورد پتویش را روی سرش کشید وبی صدا گریه کرد..وقتی به یاد هومن و حرف های امروزش در باغ و ان نگاه گیرا می افتاد قلبش بی قرار می شد..
ان وقت قطره های اشک بی امان از چشمهایش جاری می شدند..
لبهایش را به هم فشرد تا صدای هق هقش بلند نشود..
*******
ویدا جلوی دانشگاه از دوستانش خداحافظی کرد وبه طرف خیابان رفت و منتظر تاکسی ایستاد..ماشین مدل بالایی جلویش ایستاد و شیشه را پایین کشید..
پسری با لحن پر از عشوه ای گفت:خانم خوشگله بپر بالا برسونمت..
ویدا اخم هایش را در هم کشید و به انتهای خیابان خیره شد..
پسر :کجا رو نگاه می کنی عزیزم..من دربست در خدمتت هستم دیگه تاکسی می خوای چکار؟بپر بالا عشقم..
ویدا کمی از ماشین دور شد..نگاهش هم نمی کرد تا شاید دست از سرش بردارد ولی ان پسر ماشنش را جلوی پای ویدا نگه داشت واینبار خندید وبا همان لحن گفت:خانمی چقدر ناز داری..یه نگاه به ما هم بنداز..بیا دیگه دوست دارم برسونمت.
ویدا دیگر طاقت نیاورد ودر حالی که کیفش را در دست می فشرد از پنجره داخل را نگاه کرد وگفت :مرتیکه برو رد کارت تا..
نگاهش با دو چشم قهوه ای شیطون و خندان گره خورد...
مات و مبهوت زمزمه کرد :هومن؟!

 



هومن با لبخند و نگاه شیطنت امیزی گفت:سلام عرض شد خانم..بفرما بالا برسونمت.
ویدا لبخند کمرنگی زد و در جلو را باز کرد ونشست.
هومن حرکت کرد..
ویدا گفت:دیوونه ای به خدا هومن..فکر کردم مزاحمه.صداتو هم تغییر داده بودی نتونستم بشناسمت.
هومن بلند زد زیر خنده وگفت:وای اون موقع که داشتم بهت می گفتم بیا بالا برسونمت قیافه ت واقعا دیدنی بود..نمی دونی چقدر جلوی خودمو گرفتم که نزنم زیر خنده.
ویدا با اخم شیرینی نگاهش کرد وگفت:اره مردم ازاری واقعا خنده داره..
هومن با خنده گفت:اره خیلی..
ویدا صورتش را برگرداند ودر حالی که لبخند روی لبهایش بود به بیرون خیره شد.
بعد از چند لحظه به هومن نگاه کرد وگفت:چی شده امروز اومدی دنبالم؟..واقعا تعجب کردم.
لبخند کمرنگی زد وبا صدای ارامی گفت:دلیل خاصی نداشت.چه اشکالی داره بیام دنبال دختر عمه م و برسونمش خونه؟..
ویدا به رو به رو خیره شد وگفت:اشکالی که نداره..همین جوری پرسیدم..اخه..
حرفش را ادامه نداد و سکوت کرد..هومن هم چیزی نگفت..
هر دو حرف برای گفتن زیاد داشتن ولی ناخواسته مهر سکوت بر لبهایشان زده بودند ..
ویدا کلافه شده بود..وقتی یادش می افتاد که فردا هومن و فرشته عقد می کنند قلبش اتش می گرفت ولی چاره ای نداشت..قبل از اینکه مجلس عقدش بهم بخورد فرشته و هومن تصمیم به این امر گرفته بودند..بنابراین حق را به فرشته می داد.مرتب به خود امیدواری می داد که این ازدواج صوری است وبعد از مدتی تمام می شود..ولی دل عاشقش با این حرف ها وبهانه ها ارام نمی گرفت.
هومن تک سرفه ای کرد ودر حالی که به خیابان خیره شده بود گفت:عمه چطوره؟..حالش خوبه؟
ویدا نیم نگاهی به او انداخت وگفت:خوبه..امروز صبح قلبش یه کم درد گرفت..دکتر مرادی می گفت که فشار عصبی باعثش شده..
هومن زیر چشمی نگاهش کرد وگفت:خب حتما..به خاطر قضیه ی کامران درسته؟
ویدا سرش را تکان داد وگفت:اره..اون نامرد بد بازی با من کرد.تا اخر عمرم نمی بخشمش.
هومن سرش را تکان داد و چیزی نگفت.
جلوی خانه ی عمه مهناز نگه داشت..ویدا نگاهش کرد و با لبخند گفت:ممنونم هومن..زحمت کشیدی..نمیای تو؟
لبخند کمرنگی زد وگفت:نه باشه یه وقت دیگه..الان باید برم خونه..
ویدا زیر لب خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد..
هومن هم با لبخند جوابش را داد وگفت:به عمه سلام برسون.
ویدا در را بست از پنجره نگاهش کرد وگفت:حتما..مواظب خودت باش.
هومن با لبخند نگاهش کرد ..
ویدا وارد خانه شان شد..هومن نفس عمیقی کشید و پایش را روی گاز فشرد.
ویدا از پشت در صدای کشیده شدن لاستیک های ماشینش را شنید..پشتش را به در چسباند و چشمهایش را بست..بغضش گرفته بود..قطره اشکی روی گونه ش چکید سریع با پشت دست پاکش کرد تا مادرش متوجه حال دگرگونش نشود..
نگران حال مادرش بود..بعد از اتفاق دیشب حال مادرش بدتر شده بود..نگرانش بود..دستش را روی سینه ش گذاشت..از طرفی عاشق هومن بود و با چشم خود شاهد عقد او بود و از طرفی دیگر حال مادرش اصلا خوب نبود و نگرانش بود.
با شنیدن صدای مادرش چشمانش را باز کرد :ویدا جان مادر چرا اونجا وایسادی؟..حالت خوبه؟
نگاهش کرد..با نگاهی مهربان و مادرانه به ویدا خیره شده بود..
ویدا لبخند کمرنگی زد وبه طرف مادرش رفت..گفت:من خوبم مامان..الهی قربونتون برم..حالتون چطوره؟
مادرش لبخند ماتی زد وگفت:خوبم مادر..بیا ناهار حاضره..
ویدا سرش را تکان داد وگفت:باشه مامان..بذار دست و صورتمو بشورم لباسامو هم عوض بکنم میام..
مادرش با لبخند گفت:باشه مادر..
بعد از ان به طرف اشپزخانه رفت..
ویدا نفس عمیقی کشید و به طرف اتاقش رفت..
*******
شب شده بود..هومن کلافه و نگران توی حیاط نشسته بود و به اسمان خیره شده بود..دستی روی شانه ش نشست..سرش را برگرداند با دیدن پرهام لبخند کمرنگی زد..
پرهام کنارش نشست و او هم به اسمان نگاه کرد..گفت:چی تو اسمون دیدی؟از کی تا حالا زیرنظر دارمت فقط به اسمون زل زدی..
هومن با لبخند گفت:اون چیزی که من تو اسمون می بینم تو نمی بینی..پس بیخودی تلاش نکن.
پرهام متعجب پرسید:چطور؟..میشه بگی چی می بینی که من نمی تونم ببینم؟
هومن در حالی که محو تماشای اسمان بود زمزمه وار گفت:صورت یار..
پرهام ابروشو انداخت بالا وگفت:چی؟..
هومن ارام خندید وگفت:صورت یارمو می بینم چون عاشقم..
به پرهام نگاه کرد وگفت:ولی تو چون عاشق نیستی نمی تونی منو درک کنی و اونی که باعث شده از کی تا حالا به اسمون زل بزنم رو ببینی..
پرهام با شنیدن حرف های هومن اخمهایش را در هم کشید..
دستانش را مشت کرد وگفت:هه..پس عاشقش شدی؟
هومن زمزمه وار گفت:بودم..
پرهام متعجب نگاش کرد :بودی؟..از کی؟
هومن نفس عمیقی کشید وگفت:از همون اول..عاشق نگاهشم..عاشق صداش..حرف زدنش..وقتی صدام می کنه بی قرارش می شم..اینا از عشقه پرهام از عشق..
پرهام لحظه به لحظه متعجب تر و عصبانی تر می شد ..
مرتب سعی بر این داشت که خشمش را مخفی کند :پاشو برو تو انقدر هم شعرنو نگو..واسه من عاشق شده..هه..پاشو برو بخواب تا صبح ببینیش اقای عاشق پیشه..
هومن با تعجب نگاهش کرد..متوجه عصبانیت پرهام شده بود ولی دلیلش را نمی دانست..
هومن :چی میگی تو؟..مگه اونم فردا میاد؟..
پرهام نگاهش کرد وبا اخم گفت:پس نه نمیاد..اصل کاری اونه چرا نباید بیاد؟
هومن کمی به پرهام خیره شد و ناگهان بلند زد زیر خنده..
پرهام با تعجب نگاهش کرد و پوزخند زد :چیه؟خیلی خوشت اومد اره؟..
هومن بلندتر از قبل خندید و سرش را تکان داد :اره به خدا..خیلی باحالی پرهام.
پرهام فقط با خشم نگاهش کرد..نگاهی که باعث شد هومن خنده ش را بخورد..
هومن:خب چیه؟چرا اینجوری نگاه می کنی؟..
پرهام چیزی نگفت ولی همچنان اخم به صورت داشت وبا عصبانیت نگاهش می کرد..
هومن :دیوونه داری اشتباه می کنی..منظوره من از یار و اون کسی که عاشقشم ویدا بود نه فرشته..
پرهام کمی نگاهش کرد..کم کم اخم هایش باز شد..وقتی نگاه خندان و مشکوک هومن را روی خودش دید ..تک سرفه ای کرد و اخم کمرنگی روی پیشانی نشاند..
پرهام :خب..خب منظوره منم همون ویدا بود ..نه فرشته.
هومن خندید وگفت:اره تو که راست میگی..
پرهام نگاه تندی به او انداخت وگفت:منظور؟..
هومن دستانش را به حالت تسلیم گرفت بالا وگفت:بی منظور ..باز می خوای پاچه بگیری؟
پرهام با این حرف هومن لبخند کمرنگی زد..
هومن خندید وگفت:داداشی..
پرهام نگاهش کرد وگفت:زهرمارو داداشی..این چه وضع صدا زدنه؟..
هومن نفسش را بیرون داد وگفت:خیلی خب..برادره من..خوبه؟
پرهام با لبخند سرش را تکان داد..
هومن هم لبخند زد وگفت :برادره من..حالاکه اون لبخند خوشگله نشسته رو لبات یه کاری واسه من می کنی؟
پرهام مشکوک نگاهش کرد وگفت:چه کاری؟..
هومن گفت:ای بابا..نمی خوام بگم برو کار خلاف کن که اینجوری داری نگام می کنی..چرا مشکوکی؟
پرهام :چون این لحن مختص به زمانیه که می خوای سرمو شیره بمالی..
هومن خندید وگفت :نه اینبار فرق می کنه..می خوام سرت کلاه بذارم اونم چه کلاهی..تا زانوت بره توش..
پرهام با تعجب گفت:درست حرف بزن ببینم چی می خوای بگی..
هومن کمی من من کرد..
هومن:خب میدونی؟..چیزه..چطوری بگم اخه..جون من اول بذار حرفمو بزنم بعد قاطی کن باشه؟..
پرهام چشمانش را ریز کرد وگفت:هومن چکار کردی؟..بگو ببینم...
هومن :نه بابا کاری نکردم..تازه تو باید یه کاری بکنی..
پرهام کلافه نگاهش کرد وگفت:د بگو دیگه..تا ادمو دق ندی که حرفتو نمی زنی..
هومن نیم نگاهی به او انداخت و سرش را پایین انداخت:پرهام..فردا قراره من و فرشته عقد کنیم..
پرهام پوزخند زد وگفت:خسته نباشی..اینو که می دونم..همینو می خواستی بگی؟
هومن نگاهش کرد وگفت:خب نه..منظورم اینه که..فردا منو فرشته می خوایم عقد صوری بکنیم ولی..ولی..

 


پرهام گفت:ولی چی؟..بگو و راحتم کن دیگه..
هومن نفس عمیقی کشید وگفت:من نمی خوام با فرشته عقد کنم..منصرف شدم..
پرهام بهت زده نگاهش کرد..فکر کرد اشتباه شنیده ..گفت:چی گفتی؟..یه بار دیگه بگو..
هومن لبخند بزرگی زد وگفت:من کلا منصرف شدم..نمی خوام فردا با فرشته عقد کنم.
پرهام اخم غلیظی کرد وگفت:تو بیجا می کنی..اون بهت امید بسته حالا می خوای بزنی زیرش؟
هومن که توقع چنین برخوردی را از جانب پرهام نداشت لبخندش را خورد وبا تعجب گفت :امیده چی؟..چی میگی تو؟من و فرشته قرار بود یه عقد صوری بکنیم که حالا من کشیدم کنار چون عاشق ویدا هستم و نمی تونم با فرشته ازدواج کنم.
پرهام کلافه از جایش بلند شد وبا خشم گفت:ولی خانم بزرگ همه ی کارا رو انجام داده واسه فردا..چطوری می خوای اینو به خانم بزرگ بگی؟..
هومن با شیطنت نگاش کرد وگفت:اونو که من نمیگم تو میگی..خانم بزرگ رو حرف تو حرف نمی زنه..
پرهام چپ چپ نگاش کرد وگفت:بیخود کردی..خانم بزرگ رو این یه مورد خیلی جدیه..تا حالا ندیده بودم رو یه موضوعی اینطور پافشاری کنه..
هومن کمی سکوت کرد و بعد با صدای بلند در حالی که نگاهش پر از شیطنت بود..گفت:یافتم برادر..
پرهام با اخم نگاهش کرد و گفت:چی رو یافتی؟..
هومن با شیطنت و نگاه خاصی زل زد به پرهام..
پرهام که متوجه نگاه او شده بود گفت :ببین هومن این نگاه تو داره به من میگه یه فکرای بدی تو سرته..رو من حساب نکنا.. گفته باشم.
هومن خندید وگفت:نه بابا باور کن فکر بد نیست..اتفاقا خیلی هم خوبه..
پرهام به طرفش رفت وگفت:بگو ببینم چی می خوای بگی؟
هومن گفت:من میگم ولی قاطی نکنیا..
پرهام غرید:میگی یا به زور ازت حرف بکشم؟..
هومن تند تند گفت:نه نه میگم..پرهام تو میگی خانم بزرگ همه چیزو واسه ی فردا اماده کرده که من با فرشته عقد کنم درسته؟
پرهام :اره..
هومن :خیلی خب این که مشکلی نیست..فردا به جای اسم هومن یه اسم دیگه میره توی برگه ی صیغه نامه..
پرهام مشکوک نگاهش کرد وبا تعجب گفت:چی می خوای بگی؟..
هومن من من کنان گفت:هیچی..خب از اونجایی که وقت نداریم بریم دنبال داماد..همین جا دنبالش می گردیم..تا فردا به جای من بشینه پای سفره ی عقد..
پرهام غرید :میگم دیوونه ای نگو نه..د اخه فرشته تو رو انتخاب کرده بعد یکی دیگه بره باهاش عقد کنه؟..چرت نگو هومن..
هومن ابروشو انداخت بالا و گت:نگران این چیزاش نباش..فرشته اینکه من باهاش عقد کنم یا یکی دیگه براش مهم نیست فقط 2چیز براش مهمه ..یکی اینکه اون شخص رو بشناسه..یکی دیگه هم اینکه بتونه از شر پارسا راحت بشه..حالا اون مردی که می خواد باهاش ازدواج کنه یا من باشم یا..
پرهام نگاهی تندی بهش کرد وگفت :یا کی؟..
هومن هول شد وتند گفت:یا..یا شروین..یا مثلا..
پرهام تیز نگاهش کرد وگفت:شروین؟..چرا اون؟..
هومن :خب چون فرشته باهاش اشنا شده دیگه...اون فقط 3 تا مردو می شناسه که هر 3 می تونن باهاش ازدواج کنن..من ..که خب من عاشق ویدا هستم و نمی تونم..شروین که به نظرم بهترین گزینه ست ولی خب نظر فرشته هم مهمه..واون یکی هم..خودت.
پرهام بهت زده زمزمه کرد :من؟!
هومن سرش را تکان داد وتند تند گفت:جون من قاطی نکن..فقط مثال زدم.
پرهام با اخم کنارش نشست..حالت چهره ش چیزی را نشان نمی داد.
هومن متعجب نگاهش کرد :پرهام..
پرهام نگاه گنگی به او انداخت :چیه؟..
هومن لبخند ماتی زد وگفت:برم زنگ بزنم به شروین؟..
پرهام باز اخم کرد وگفت:واسه چی؟..
هومن :خب برم بهش بگم واسه فردا بیاد دیگه..
پرهام زیر لب غرید :بیخود می کنی بری زنگ بزنی..فرشته اونو انتخاب نکرد چون نمی شناختش..اگر بخوای خودسر به شروین بگی بیاد نه فرشته قبول می کنه نه خانم بزرگ.تو هنوز به هیچ کدومشون هم نگفتی فردا نمیری با فرشته عقد کنی..اونوقت داری دنبال داماد می گردی؟
هومن کلافه نگاهش کرد وگفت:خب چکار کنم؟من ویدا رو دوست دارم..وقتی نامزدیش با کامران نامرد.. بهم خورد و فهمیدم هیچ علاقه ای به کامران نداشته احساس کردم بیشتر از قبل دوستش دارم..به خدا هیچ جوری فکرش از سرم نمیره..درسته ازدواج منو فرشته صوریه ولی خب باز هم اون زنم میشه..نمی خوام وقتی مدت عقد تموم شد برم سراغ ویدا..این نامردیه.
پرهام سکوت کرده بود..
بعد از چند لحظه هومن گفت:اصلا حالا که میگی شروین نه ..چطوره یه کاری کنیم..
پرهام نگاهش کرد :چه کار؟..
هومن زیر چشمی به او نگاه کرد وگفت:میگم.. ولی..
پرهام :بگو دیگه..یا حرفی رو نزن یا وقتی می زنی ادامه ش رو هم بگو و ادمو دق نده.
هومن کمی سکوت کرد وگفت:ببین..فرشته گفت منو انتخاب کرده چون روی من بیشتر شناخت داره تا شروین درسته؟
پرهام سرش را تکان داد..
هومن :خب ..خب اگر تو به جای من بری باهاش عقد کنی اون قبولت می کنه چون هم برادرمی هم بیشتر از من باهاش حرف زدی..اون همونقدر که منو می شناسه تو رو هم می شناسه دیگه..پس اینجوری ناراحت نمیشه.. هم خانم بزرگ قبول می کنه هم فرشته.
پرهام با چشمان گرد شده از تعجب نگاهش کرد..فقط سکوت کرده بود مات و مبهوت به هومن خیره شده بود..
هومن که سکوت او را دید با لبخند گفت:قبول می کنی؟..پرهام..با تو هستما..خشک شدی؟..
پرهام با تکان هومن به خودش امد .. از جایش پرید اخم غلیظی به چهره داشت ..با صدای بلندی غرید:چرا چرت و پرت میگی؟..من عمرا همچین کاری رو بکنم..
هومن با تعجب گفت :اخه چرا؟..مگه چیزی ازت کم میشه؟
پرهام داد زد :نخیر چیزی ازم کم نمیشه ولی اینکار درست نیست..من از همه ی زنا متنفرم..از ازدواج بیزارم اونوقت برم با فرشته عقد کنم؟
هومن گفت:مگه چه اشکالی داره پرهام؟این ازدواج که یه ازدواج واقعی نیست..صوریه..
پرهام به طرف هومن خیز برداشت که هومن هم از جاش پرید..
پرهام داد زد:خفه شو..دیوونه من فردا برم اونجا بالاخره قانونی فرشته زن من میشه یا نه؟
هومن که از حرکات و حرف های پرهام تعجب کرده بود بهت زده گفت:خب..خب اره..
پرهام باز بطرفش خیز برداشت که هومن هم سریع رفت عقب..
پرهام :پس اون میشه زنم دیوونه..من نمی خوام ازدواج کنم..چه صوری چه دائمی..می فهمی؟..من نمی خوام دوباره شکست بخورم..تو که منو می شناسی..می دونی چقدر غیرت دارم ونسبت به کسی که زنمه تعصب دارم..وقتی با فرشته عقد کنم میشه زنم..اونوقت..اونوقت..
هومن که از خشم پرهام خنده ش گرفته بود ..با لبخند ماتی گفت:خیلی خب چرا قاطی کردی؟..نرو بگیرش این که کاری نداره..فردا عقد بهم می خوره ولی جواب خانم بزرگ رو خودت باید بدی..
پرهام سرش داد زد:خودت بهمش زدی..خودت هم میری با خانم بزرگ حرف می زنی..به من هیچ ربطی نداره..
هومن گفت:عمرا..پس یه کاری می کنیم..من الان میرم با شروین تماس می گیرم میگم اون فردا بیاد..خانم بزرگ هم شروینو قبول داره پس فرشته به خاطر اون قبول می کنه باهاش عقد کنه..باشه هیچ مشکلی نیست.
پرهام کمی نگاهش کرد..با قدم های ارام به طرف هومن رفت..هومن هم به طرف در خانه عقب عقب رفت..
روی لبش لبخند بود ولی پرهام اخم کرده بود دستانش را مشت کرده بود..
پرهام در حالی که با خشم نگاهش می کرد وبه او نزدیک می شد گفت:خیلی خب برو..هیچ اشکالی نداره..برو زنگ بزن بهش..بگو فردا سرساعت خونه ی خانم بزرگ حاضر باشه..
هومن ابروشو انداخت بالا..لبخندش پررنگ تر شد :باشه برادره من..به به چه خوش خوشانش هم بشه امشب..یه عمل غیرمنتظره..
پرهام همونطور که بهش نزدیک می شد داد زد :د برو دیگه..برو زنگ بزن..
هومن خندید وگفت:باشه چقدر هولی..من رفتم.
با لبخند برگشت و با قدم های بلندی به طرف خانه رفت..
پرهام با عصبانیت برگشت..کلافه دور خودش چرخید..
به طرف باغچه رفت سنگی از داخلش برداشت و با حرص به طرف استخر پرت کرد.. دوست داشت یک جوری خشمش را خالی کند..اینجوری راضی نمی شد..
رفت تو..یک راست به طرف اتاقی رفت که در ان لوازم مختلف ورزشی گذاشته شده بود..
دست کش های بکسش را دستش کرد..به طرف کیسه بکس رفت..
با هر ضربه ای که به کیسه می زد داد می زد و تمام عصبانیت و خشمش را روی ان خالی می کرد..
انقدر این کار را ادامه داد تا انکه خسته شد و نفس نفس زنان کنار دیوار نشست..
سرش را روی زانوانش گذاشت و به فکر فرو رفت..

 


روی تخت خوابیده بودم و کلافه از این پهلو به اون پهلو می شدم..اخرش هم رو تخت نشستم و با حرص دستامو کردم تو موهام..
-وااااااااای خداجون دارم دیوونه میشم..
استرس داشتم..نگران فردا بودم..نمی دونم چرا اینجوری شده بودم..تو این مدت به فکرش نیافتاده بودم ولی ..تا فردا فقط چندساعت مونده بود..
بی طاقت از رو تختم بلند شدم و رفتم کنار پنجره..به اسمون خیره شدم..شب مهتابی وزیبا..ارامش خاصی داشت ولی دل بی قراره من با این ارامش وسکوت هم قصد اروم شدن نداشت..
تو دلم با خدا حرف زدم :خدایا چکار کنم؟چرا هیچ راهی برام نمونده؟..دوست ندارم با هومن عقد کنم..درسته که این عقد صوریه ولی باز هم بعد از عقد اون شوهرم محسوب میشه..چی می شد به جای هومن..
اه کشیدم و گفتم:با پرهام عقد می کردم؟..اونوقت دیگه انقدر تشویش نداشتم و اینطور هم سرگردون نمی شدم..اخه چرا انقدر مغروره؟..چرا؟..مگه اینکه معجزه بشه اون بخواد با من ازدواج بکنه..کلا از محالاته..
نفس عمیقی کشیدم وبه طرف تختم رفتم..تا سپیده ی صبح نتونستم چشم رو هم بذارم وبخوابم..مرتب اشک می ریختم و به پرهام فکر می کردم..به اینکه فردا روز بزرگی برای من بود..به اینکه اخر این ماجراها چی میشه؟سرنوشت تا کجاها میخواد منو بکشونه؟..
بالاخره کم کم چشمام خسته شد وبه خواب رفتم..
*******
پرهام روی تختش خوابیده بود..ساعت 7 صبح بود..یک دفعه صدای کوبیده شدن در اتاق باعث شد سریع چشمانش را باز کند و روی تختش نیم خیز شود.. مات و مبهوت به اطرافش نگاه کرد..
هومن محکم به در کوبید و داد زد :پرهام؟..پرهام چکار می کنی؟چرا در اتاقتو قفل کردی؟پرهاااااااام..پرهام زنده ای؟..چرا جوابمو نمیدی؟..پ..
در اتاق به تندی باز شد..هومن با لبخند به پرهام نگاه کرد اما پرهام با اخم غلیظی به او خیره شده بود..
پرهام سرش داد زد:ای زهرمارو پرهام..چه خبرته اول صبحی؟.تازه 2 ساعته تونستم بخوابم..زلزله شده اینجوری سر وصدا راه انداختی؟
هومن با شیطنت نگاش کرد وگفت:نه برادره من زلزله کجا بود؟حاضر شو می خوایم بریم عروسی..
پرهام که متوجه منظور هومن نشده بود در حالی که هنوز اخم کرده بود با تعجب گفت:کدوم عروسی؟..برو بگیر خواب.. خواب دیدی؟..اخه کدوم دیوونه ای ساعت 7 صبح میره عروسی؟...
هومن ابروشو انداخت بالا وخندید وگفت : من و تو..
پرهام پوزخند زد وگفت:تو که اره شکی درش نیست ولی رو من حساب نکن..تازه کدوم عروسی؟..عروسی کی؟
هومن با شیطنت نگاهش کرد و با لبخند بزرگی گفت :ای بابا چه زود یادت رفت..امروز عقد فرشته و شروینه دیگه..
پرهام دستش روی دستگیره بود با شنیدن حرف هومن دستش افتاد وگفت:چی؟..کی؟..واسه چی؟..
هومن با تعجب گفت :تازه رسیدی به تشخیص جنسیت لیلی و مجنون و میگی لیلی زن بود یا مرد؟..دیشب اون همه حرف تو حیاط زدیم..گفتی برو زنگ بزن به شروین بگو بیاد با فرشته عقد کنه اونوقت میگی واسه چی؟
پرهام با خشم نگاهش کرد وگفت:تو چه غلطی کردی هومن ؟..رفتی زنگ زدی؟..
به طرف هومن خیز برداشت که هومن هم سریع رفت عقب و در حالی که با چشمان گرد شده از تعجب به پرهام نگاه می کرد گفت:ای بابا عجب گرفتاری شدما؟چرا اینجوری میکنی؟..خودت گفتی برو زنگ بزن..منم رفتم زنگ زدم بهش گفتم اونم از خدا خواسته گفت باشه فردا سر ساعت میاد خونه ی خانم بزرگ..
پرهام اینبار دستانش را مشت کرد وبه طرف هومن دوید..هومن هم فرار کرد واز پله ها پایین رفت..
پرهام داد زد :وایسا ببینم چه غلطی کردی؟..با چه جراتی رفتی زنگ زدی به شروین؟..وایسا ببینم ...وایسا هومن..
هومن با خنده رفت پشت مبل ..پرهام هم در حالی که از زور خشم می لرزید این طرف ایستاد و با خشم به هومن خیره شد..
هومن :چته تو؟خود درگیری داریا..یا شاید هم دو شخصیته ای من خبر ندارم..مگه خودت نگفتی برو زنگ بزن و بگو فردا بیاد؟پس دیگه چی میگی؟..
پرهام به طرفش خیز برداشت که هومن هم فرار کرد رفت تو حیاط..
نسرین خانم توی حیاط بود با تعجب به ان دو که دنبال هم می کردند نگاه کرد..
هومن رفت پشت درخت..
پرهام داد زد:خفه شو هومن..وای به حالت اگر گیرم بیافتی..من غلط کردم با تو..من اون موقع عصبانی بودم یه چرتی گفتم تو چرا سریع گوش دادی رفتی زنگ زدی؟..این همه بهت حرف می زنم به یکیش عمل نمی کنی تا بهت گفتم برو زنگ بزن رفتی زنگ زدی به شروین...وای به حالت هومن..وای به حالت اگر این عقد صورت بگیره..
هومن متعجب گفت :چی؟..یعنی تو راضی نیستی فرشته با شروین ازدواج کنه؟..چرا اونوقت؟..
پرهام سر جایش ایستاد..بهت زده به هومن خیره شد..حرف نمی زد وفقط نگاهش می کرد..
هومن ابرشو انداخت بالا و با لبخند گفت :چی شد؟بگو دیگه..چرا نمی خوای فرشته با شروین عقد کنه؟..
با شیطنت خندید و ادامه داد :کلک..نکنه کیس بهتری زیر سر داری اره؟..خب زود باش رو کن همونو به فرشته معرفیش می کنم.
پرهام به طرفش رفت و با حرص گفت :نه مثل اینکه تو اینجوری ادم نمیشی..به یه گوش مالی حسابی نیازداری...
هومن به طرف نسرین خانم دوید وپشتش وایساد وگفت :نخیر قبول نیست خان داداش..داری از زیرش فرار می کنی..زود باش بگو ..من که می دونم تو دلت چه خبره بگو دیگه..
پرهام با اخم به طرفش رفت وگفت :خفه شو..این چرت و پرتا چیه سر هم می کنی؟..
نسرین خانم که از کارهای ان دو خنده ش گرفته بود گفت :چه خبرتونه اول صبحی؟چرا افتادین به جون هم؟..هومن باز چکار کردی؟..
هومن خندید وگفت :هیچی پری خانم..فقط اگر غلط نکنم امروز یه عروسی افتادی؟..
پرهام بهش چشم غره رفت و گفت :هومن اگر یه کلمه ازاین اراجیفتو به نسرین خانم بگی من می دونم و تو..
نسرین خانم رو به هومن گفت :عروسی کی مادر؟..
هومن با شیطنت به پرهام نگاه کرد وابروشو انداخت بالا و گفت :عروسیه یه پسر خوشگل و خوش خنده که خیلی هم کم می خنده..بیشتر مواقع اخماش تو همه و همچین نگات می کنه انگار تمومه ارث و میراثشو خوردی یه ابم روش..همیشه در حال پاچه گرفتنه و وقتی هم قاطی بکنه هیچ کی جلودارش نیست..ولی با این همه داره تو دام می افته..تو دام عشق و عاشقی..
پرهام که تمام مدت با حرص نگاهش می کرد با انگشت برایش خط و نشان کشید :هومن ساکت شو..کم چرت و پرت بگو..منو عشق وعاشقی؟..هه..مگه اینکه تو خواب ببینی..
هومن با لبخند گفت :چرا تو خواب خان داداش؟..تو بیداری دارم می بینم..همین امروز ...
پری خانم مات و مبهوت به ان دو نگاه می کرد..
رو به پرهام با تعجب گفت :اره مادر؟هومن راست میگه؟..تو می خوای داماد بشی؟..
پرهام کلافه دستی بین موهایش کشید وگفت :نه بابا نسرین خانم..هومن داره چرت میگه...منو چه به زن گرفتن؟..
نسرین خانم به هومن نگاه کرد و چیزی نگفت..
هومن که نگاه نسرین خانم رو دید نیم نگاهی به پرهام انداخت و با لحن جدی گفت :نه پری خانم..عروسی شروین پسر مریم خانمه...خواهر شوهره عمه مهناز..می شناسیدش که؟..
نسرین خانم با لبخند سرش را تکان داد وگفت :اره مادر..اتفاقا پسر اقا و مهربونیه..مبارکش باشه ایشاالله عروس کیه پسرم؟..
هومن زل زد به پرهام..پرهام با اخم سرش را پایین انداخته بود و سکوت کرده بود..
هومن جدی گفت :همون دختری که من وپرهام نجاتش دادیم و اوردیمش اینجا...
نسرین خانم با تعجب به هومن نگاه کرد وگفت :فرشته؟..
هومن سرش را تکان داد..
پرهام سرش را بلند کرد وبه نسرین خانم نگاه کرد..
نسرین خانم با ذوق گفت :الهی خوشبخت بشن..فرشته یه تیکه جواهره..تو این مدته کم حسابی به دلم نشسته بود..مثل دخترخودم دوستش داشتم..
پرهام با اخم غلیظی به هومن نگاه کرد..
هومن نگاهش کرد وبا ابرو به نسرین خانم اشاره کرد و گفت :دیدی گفتم؟واقعا هم فرشته یه تیکه جواهره..تازه به دل خانم بزرگ هم نشسته..وای به حال بقیه..
پرهام چشماشو ریز کرد وگفت :منظور؟..
هومن پوزخند زد وگفت :بی منظور..فقط از دستت پرید خان داداش..گفتم تو برو جلو قبول نکردی..پس بشین ببین چطوری امروز مال یکی دیگه میشه ..
پرهام فقط نگاهش کرد و حرفی نمی زد..
هومن رو به نسرین خانم گفت :پری خانم اگر می خوای شما هم بیای..برو کاراتو بکن تا 2 ساعت دیگه راه میافتیم..عقد خونه ی خانم بزرگه..
نسرین خانم با خوشحالی گفت :باشه پسرم..حتما میام..
به طرف خانه رفت ..
پرهام سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت..
هومن با لحن جدی گفت :پرهام تا الان داشتم سر به سرت میذاشتم وباهات شوخی می کردم ولی بین شوخی هام همه ی حرفامو بهت زدم..فرشته همین امروز راس ساعت 11 عقد می کنه..همگی هم شاهد عقدش هستیم.فرشته هنوز خبر نداره ولی من می تونم خانم بزرگ رو راضی کنم..فرشته هم رو حرف خانم بزرگ حرفی نمی زنه..ما تا 2 ساعت دیگه راه میافتیم..خواستی می تونی تو هم بیای.
به طرف خانه رفت ..بین راه ایستاد...برگشت و به پرهام نگاه کرد..
با لحن خاصی گفت :پرهام؟..
پرهام سرش را بلند کرد وبه او نگاه کرد..اخمی روی صورتش نداشت..هر دو برادر با نگاهی جدی به یکدیگر خیره شده بودند..
هومن گفت :پرهام..فرشته لیاقتشو داره تو هم همین طور..برو باهاش حرف بزن.این عقد صوریه ..پس از اینده و اینکه قراره چه اتفاقاتی بیافته نترس..
پرهام با تعجب گفت :مگه..مگه به شروین..
هومن لبخند زد وگفت :تا داداشم هست چرا غریبه؟..نه من به شروین زنگ نزدم..دوست داشتم حرف دلتو بشنوم ولی تو سرسخت تر از اونی هستی که فکرشو می کردم..ولی با خودت که می تونی صادق باشی..اگر دلت راضی به این عقد هست برو با فرشته حرف بزن ولی اگر می تونی ببینی فرشته با شروین عقد می کنه و هیچ اتفاقی هم نمیافته..پس تا قبل از رفتن بهم بگو تا شروین رو در جریان بذارم..
پرهام در سکوت نگاهش کرد..
هومن با لبخند گفت :ببین دلت چی میگه..همون کارو انجام بده..هیچ اجباری هم در کار نیست..
به طرف خانه برگشت و داخل رفت..
پرهام سرگردان و پریشان به طرف استخر رفت..نگاهش را به استخر دوخت..بعد از چند لحظه به اسمان نگاه کرد..ابی وزیبا..
همانجا کنار استخر نشست..
درست همان جایی که دیشب هومن نشسته بود وبه اسمان خیره شده بود..

یاد حرفهای دیشبشان افتاد (پرهام :چی تو اسمون دیدی؟از کی تا حالا زیرنظر دارمت فقط به اسمون زل زدی..
هومن:اون چیزی که من تو اسمون می بینم تو نمی بینی..پس بیخودی تلاش نکن.
پرهام :چطور؟..میشه بگی چی می بینی که من نمی تونم ببینم؟
هومن :صورت یار..
پرهام :چی؟..
هومن :صورت یارمو می بینم چون عاشقم..)

چون عاشقم..چون عاشقم..
این جمله را چند بار تکرار کرد..نگاهش هنوز به اسمان بود...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد قالب جدید سایت چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1128
  • کل نظرات : 50
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 103
  • آی پی امروز : 131
  • آی پی دیروز : 161
  • بازدید امروز : 294
  • باردید دیروز : 274
  • گوگل امروز : 68
  • گوگل دیروز : 75
  • بازدید هفته : 2,097
  • بازدید ماه : 294
  • بازدید سال : 68,577
  • بازدید کلی : 4,084,503